بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۳۲ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر :: به سرزندگی سبزینه‌های آبی» ثبت شده است

سلام.

مدیرعامل شرکت‌مون علاوه بر همه‌ی اخلاق‌های فوق‌العاده‌ای که داره، یه اخلاق عجیبی داره و اون هم اینه که به شدت آرومه و فکر نمی‌کنه با یه اتفاق قراره دنیا به آخر برسه. یعنی یه روز من وارد آزمایشگاه شدم و دیدم که ایستاده و مثل همیشه داره از بقیه درباره‌ی روند پروژه‌ها می‌پرسه و سعی می‌کنه مثل همیشه یه راه حلی پیدا کنه و آرزو می‌کرد که کارها خوب پیش بره. در آخر موقع خارج شدن گفت که راستی، دوباره دوچرخه‌ام رو بردند. راستی! دوباره! :))) بچه‌ها پرسیدند همونی که دیروز رفتید تحویل گرفتید؟ و اون هم خندید و گفت آره. دیروز با قطار برام فرستادن و من هم رفتم از راه‌آهن آوردمش این‌جا برای آقا دزده. و در جواب این که ناراحت نیستید؟ گفت نه چندان. خب دیگه چه کاری از دستم برمی‌اومد مگه؟ یا مثلا یه بار یکی توی یک گروه دویست و خرده‌ای نفره عملا به دخترش -که عاشقانه دوستش داره- توهین کرد و ایشون علاوه بر این که هیچ‌چیزی بهش نگفت، به بحث قبلی خودش ادامه داد و از موضعش کوتاه نیومد.

به جز این چیزهای حاشیه‌ای، واقعا پروژه‌مون خوب پیش نمی‌ره. حداقل بخش مربوط به من که در این چهار ماه واقعا با نقطه‌ی آغاز تفاوت چندانی نداره و همین‌طور هم بخش‌های بقیه. این‌جا باید یه پرانتزی باز کنم و درباره‌ی روند جذب بودجه در کارهای تحقیقاتی صحبت کنم و شما رو راهی حضرت گوگل نکنم. بنابراین پرانتز باز: شما ایده‌ی اولیه رو با تیمت مطرح می‌کنی. توی تیم می‌رید دنبال مقاله‌ها و کارهایی که از قبل در این باره انجام شده و خلاصه درباره‌ی پیشینه‌ی این پروژه تحقیق می‌کنید و با دست پر با مسئله روبه‌رو می‌شید و نیازها و کاربردها و بازار کار و خلاصه هرچیزی که ممکنه به اون تحقیق یا محصول مربوط باشه رو طبقه‌بندی می‌کنید. این اطلاعات رو علاوه بر هزینه‌های احتمالی می‌دید به شتاب‌دهنده‌ها (شتاب‌دهنده‌ی اصلی در بخش دولتی بنیاد ملی نخبگان در معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری هست.) و این شتاب‌دهنده با توجه به اهداف خودش و اطلاعاتی که شما در اختیارش قرار می‌دید، پروژه‌تون رو قبول یا رد می‌کنه. و اگه قبول شد که تبریک می‌گم، بودجه‌ی مدنظر به شما تعلق می‌گیره. در مقابلش شما باید چیزهایی رو بدید تا تضمینی بر این باشه که قراره واقعا این ایده‌تون کار کنه. مثلا معادل چک و سفته‌اش یا چیزهای دیگه که توی قرارداد مطرح می‌شه. و خب، اگر نتونید در زمان مشخص‌شده پروژه رو به نتیجه برسونید، احتمالا باید در ازای چک‌هایی که نمی‌تونید پاس کنید، زندان برید. پرانتز بسته. و خبر خوب این که مدیرعامل عزیز ما، حقیقتا با زندان فاصله‌ی چندانی نداره. ولی هرروز میاد شرکت، نتیجه‌های ناامیدکننده رو دریافت می‌کنه، باهامون می‌گه و می‌خنده و همچنان به خوش‌اخلاقی و سخت نگرفتنش ادامه می‌ده. :))

یک روز سارا ازم پرسید که زهرا، خودش نگران نیست؟ و بعد از جواب منفی من، گفت: یادم رفته بود که ترکیب همه چیزه. و این خیلی برای من خوشایند بود که یکی رو با «ترکیب همه چیز» توصیف کنی و حقیقتا ذره‌ای هم اغراق نکرده باشی. حس می‌کنم دلیل بزرگی از این که ترکیب همه چیز شده اینه که خیلی صبور و آرومه و برای اتفاق افتادن چیزها، فکر می‌کنه و منتظر می‌مونه؛ هی یه چیز رو از سر استیصال بی‌دلیل تکرار نمی‌کنه.

 

و من همیشه نقطه‌ی مقابل مدیرم بودم. عجله داشتم برای نتیجه، به آدم‌ها فرصت تفکر نمی‌دادم، از اشتباهاتشون به راحتی نمی‌گذشتم و کوچک‌ترین ناخوشی به مذاقم ناخوش می‌اومد. حالا الان خودم رو خیلی دیو جلوه دادم، ولی این‌ها بیشتر به خودخوری تبدیل می‌شد و فرد مقابلم اتفاقا من رو خیلی بخشنده می‌دید که باز این هم بدتر بود. یعنی خب، این بخشندگی به چه دردی می‌خوره وقتی از سر خشمه؟ :))

یکی از روزهای خدا که من برای رسیدن به جلسه با مدیر عجله داشتم و فقط در ده دقیقه باید راه نیم ساعته رو طی می‌کردم و هم‌زمان از آدم‌هایی که بلد نیستند توی بزرگراه رانندگی کنند خشمگین بودم، تعجبی نداره که تصادف کردم؛ اون هم نه تصادف عادی. از این‌ها که می‌کوبی به ماشین جلویی و جلوی ماشین تو و پشت ماشین اون هم‌زمان با هم داغون می‌شه. :) من همون‌جا، انگار مغزم یه تکون خورد و شبیه تلنگر بود برام. که اگه دیر کردی، که چی؟ منتظر می‌مونه خب. می‌دونی با خودم فکر کردم که من اگه در عجله و خشم باشم انگار دائم در آینده زندگی کردم. اون آینده هم که برسه، یحتمل باز هم به فکر آینده‌اش هستم و این یعنی من در واقع خود زندگی حال رو هیچ‌وقت زندگی نکردم و این، خیلی خسران بزرگیه. یعنی همه‌اش نگران چیزی هستم که هیچ‌وقت قرار نیست زندگی‌اش کنم. از اون لحظه به بعد، زندگی‌ام ریتم آروم‌تری پیدا کرد. با آرامش زنگ زدم به بابام و گفتم که تصادف کردم. اتفاق وحشتناکی نیفتاد. (به جز این که 5 تومن از بیمه‌ی ماشین و 10 تومن برای تعمیر ماشین خودمون خرج شد.) بعد از اون، بدون استعاره آسمون رنگ آبی زنده‌تری پیدا کرد. اگه یه شب به خاطر بارون ترافیک می‌شد، به جای گریه و ترس از دیر خونه رسیدن از بارون لذت می‌بردم و این، خیلی خوش می‌گذشت. از گربه‌های بیشتری عکس می‌انداختم، حتی وقتی که برای رسیدن به تراپیستم دیر شده بود. می‌دونی، این‌جوری نبود که گره نداشته باشم توی روزهام، ولی قابل حل‌تر از قبل به نظر می‌اومد. دیگه هیچ‌چیزی واقعا فاجعه نبود. انگار گره‌ها هنوز هستن، ولی چون ریتم زندگی‌ام کندتر شده، کشیده و کور نمی‌شن و شل باقی می‌مونن منتظر من تا بازشون کنم.

دیشب یه مصاحبه‌ای داشتم با یکی که خیلی وقت بود آرزوی صحبت کردن باهاش رو داشتم. ولی خب، باغ بودیم و نمی‌تونستم توی ماشین باهاش حرف بزنم. منتظر موندم تا برسیم به خونه و با حدود یک ساعت تاخیر باید باهاش صحبت می‌کردم. همون اول کاری، وقتی فهمیدم دیر می‌رسم به خونه، با آرامش بهش ایمیل زدم که من نیم ساعت دیر می‌رسم و خیلی به خودم افتخار کردم که چه خوب مدیریتش کردم. وقتی نیم ساعت از زمان دوباره مقررشده دیرتر رسیدم و دیگه داشتم از دست لپ‌تاپ و ماشین و خانواده‌ام به جیغ کشیدن می‌رسیدم و دستم رو گاز می‌گرفتم که یه کاری دست خودم ندم، لپ‌تاپم رو روشن کردم و دیدم که مصاحبه‌شونده‌ام، نیم ساعتی هست که کال رو شروع کرده و در آرامش و سکوت منتظرم نشسته و با دیدن من، بدون هیچ اعتراضی شروع کرد به سلام و صحبت. و اون‌جا تازه فهمیدم هنوز به یه تصادف حسابی دیگه نیاز دارم تا تازه شاااید به گرد پای مدیرمون برسم.

در سال جدید، واقعا دلم می‌خواد آسمون رو آبی‌تر و روزهام رو شفاف‌تر ببینم. و دوباره فرانسوی خوندنم رو از اول شروع کنم.

  • ۹ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۲۵
  • جوزفین مارچ

سلام.

ما وقتی بچه بودیم، مامانم بهمون شیر گرم می‌داد تا آروم بخوابیم. همیشه هم کنارش موز هم می‌ذاشت تا مزه‌ی شیر رو دوست داشته باشیم. و من عاشق مزه‌ی شیر و موز بودم و واقعا عصبانی می‌شدم وقتی کسی این ترکیب رویایی رو تبدیل می‌کرد به شیر موز. به هرحال. دیشب مامانم خوابش نمی‌برد و پاشد موز خورد. موز خالی! بدون شیر! در واقع موضوع اصلی همیشه شیر بوده، ولی انگار کلا فراموش شده و فقط اون بخش زردش باقی مونده.

من خیلی می‌ترسم که وقتی بزرگ شدم این شکلی بشم. یعنی مثلا یه کاری رو شروع کنم و فقط ادامه‌اش بدم چون شروعش کردم (البته الان هم شبیه این بخشش هستم.) و بعد یادم بره که اصلا چرا شروعش کرده بودم! برای همین مثلا دائم با خودم تکرار می‌کنم که چی شد که اومدم توی این رشته. یا مثلا هی از خودم می‌پرسم «اخترزیست مگه چه‌اش بود؟». تقریبا یک سال و خرده‌ای هست که هر روز بلااستثناء از دلایل این که دوستت دارم برای خودم سخنرانی می‌کنم. معمولا هم اینطوری نیست که همه‌ی سخنرانی‌ام برام قانع‌کننده باشه، ولی حواسم هست که اون جرقه‌ی اولیه رو فراموش نکنم.

توی یکی از مصاحبه‌هامون با یکی صحبت کردیم که توی ایمنی‌ مخاطی پست‌دکتراش رو گرفته بود و بعدش یهو تصمیم می‌گیره بره بهداشت عمومی بخونه و این کار رو می‌کنه و کلا هم دیگه کارش می‌ره روی حوزه‌ی بهداشت عمومی. اصلا این فرد خیلی عجیبه ولی برای من نمونه‌ی یک آدم واقعا متفکره که هرلحظه نشسته منتظر یه نشونه از درست یا غلط بودن مسیرش. نه این که بخوام تا اون مقطع راه اشتباه برم و بعدش بالاخره راهم رو انتخاب کنم، ولی واقعا دوست دارم که یک چنین تصویر متفکری از خودم ارائه بدم و حداقل خودم بدونم با خودم چند چندم. یه جایی از مصاحبه‌اش گفته بود:

این شکلی نیست که آینده‌اتون به این راحتی بسته بشه و کسی که تجربه‌­های خیلی گوناگون و متنوعی داره، خیلی راحت‌­تر می­‌تونه شرایطش رو عوض کنه و بره توی مسیر دیگری و اون رو امتحان کنه که اگر اون نشد باز بره توی مسیر دیگه­‌ای. و این نگرانی نباشه که ای وای من الان باید چه کار کنم. صرفا راهی رو که با اطلاعاتی که الان دارید، به نظرتون درست­‌تره، پیش ببرید و هر از گاهی چک کنید که آیا این مسیر درستیه یا نه؟ آینده‌­اش چه شکلیه؟ با اطرافیانش آدم صحبت می‌­کنه و می‌بینه که آیا من رو خوشحال می‌­کنه؟ آیا به زندگی من معنا می‌­ده؟ و اگر آره، که ادامه می‌ده و اگه نه که یک تغییری روش ایجاد می­‌کنه، همین.

ببین من برای بزرگی‌ام همین روحیه‌ی شجاع آسون‌گیر متفکر رو می‌خوام که زندگی براش مهم‌تر از دیسیپلین باشه و البته زیست‌شناس تکامل مولکولی باشه ترجیحا. (.I just need a light at the end of the tunnel)

  • جوزفین مارچ

سلام.

    من از اون شب به بعد، هرشب خواب می‌بینم؛ خواب‌های شبیه به‌همِ تکراری. همون‌هایی که توشون امید دارم که خواهی اومد، ولی آخرش نمیای. بیدار می‌شم و می‌بینم همون امید هم واهی بوده، این قسمتش خیلی سخته. وگرنه دریچه‌های امیدواری توی خواب، خیلی روشن و جذابند.

    دیشب زیباترین خواب تمام عمرم رو دیدم. توی یک جزیره‌ی جنوبی بودم. اطرافم تا چشم کار می‌کرد دریای آبی آسمونی بود و فقط و فقط یک برج بلند توریستی‌طوری وسط این جزیره‌ی خیلی کوچک جا خوش کرده بود. یک خوابگاه همگانی هم داشت، که همه‌ی گردشگرها اون‌جا می‌خوابیدند. تو، توی بوشهر ساکن بودی، نزدیک‌ترین شهر به اون جزیره‌ی رویایی. و من، برای تحقیقاتم درباره‌ی تاثیرات جزر و مد دریا روی تکامل جانداران دریایی، توی اون جزیره حضور داشتم. شب‌ها به عنوان عکاس، از گردشگرها پرتره می‌گرفتم. باهات تماس گرفته بودم و نشنیدم که پشت تلفن کی داره حرف می‌زنه، اما می‌دونستم تویی. قرار بود شب بیای توی این خوابگاه. بهت گفته بودم که پروازمون امروز صبح رسیده و منتظرتم. کل شب رو از گردشگرها عکس گرفتم، تخصصم توی پرتره‌های درحال حرکت بود؛ آدم‌های واقعی بین شن و نخل و دریا با سرعت‌های شاتر بالا. دل توی دلم نبود که فردا قراره برم برای مطالعه‌ی نمونه‌های دریا.

    نیمه‌شب که شد، وقت بستن درِ دریا بود. تا توی بالکن پله‌ها رو دوتا یکی رفتم بالا تا بتونم ازش عکاسی کنم. یک در خیلی خیلی بزرگ چوبی بود که داشت روی دریا بسته می‌شد. توی عکس‌هایی که گرفتم، آب خودش رو محکم می‌کوبید به در، مثل قلب من که منتظر تو بود و آخرین لحظات امیدش رو هم داشت به چشم خودش می‌دید. آب خودش رو از بین در می‌فرستاد تو؛ یه پرتوهایی از آب از بین در می‌اومد توی جزیره که انگار شعاع‌های نور آفتابند. شکوه‌مند بود و زیبا. دورتادور جزیره هنوز پر از آب بود، هنوز پر از دریا؛ حتی این سمت در هم هنوز دریا بود، هنوز کلی آب دریا می‌رفت و می‌اومد. اما بسته شدن در، به معنی تعطیل شدن جزیره بود و به معنی این که توی این لحظه، من دیگه نه دانشمندی‌ام که قراره صبح‌ها توی یک قایق دوربین‌ به‌دست بره توی دل دریا و نمونه جمع کنه، و نه عکاسی‌ام که دنبال گردشگرها بدوئه. توی این لحظه من فقط یک عاشق دلتنگم که هنوز دلش می‌خواد امیدوار باشه، با این که درِ دریا بسته شده.

    رفتم پایین، زنی لباس جنوبی به تن، با این روسری‌های بزرگی که زن توی اون گیف گلاویژ سرش می‌کنه با چهره‌ی مهربونِ تپلِ آفتاب‌سوخته‌ای، پای لگن مسی بزرگی ایستاده بود و میگو سرخ می‌کرد. من فقط یک عاشق دلتنگ امیدوار بودم که ازش خواستم برام یک داستان تعریف کنه. تعریف کرد. من داستان رو یادم نیست، اما تک‌تک تحرکات صورت زن رو درست و دقیق یادمه. رفتم بالا، توی خوابگاه. مامان خواب بود و دوتا تشک کنارش. تو قرار بود کنار من دراز بکشی و تا صبح، برات از جزر و مد دریا حرف بزنم و تو از ستاره‌های بالای سرمون بگی. اما پیدات نشد. رفتم از مسئول خوابگاه، یه بالش اضافه و یه بازی راز جنگل گرفتم، شاید تو بیای. از پشت درهای بسته شاید که پیدات شه. پیدات می‌شه؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

یک بار گفته بودم که قلبم برای دوست داشتن جای خالی داره. گفته بودم که عشق طوبا کافی نیست و دلم نور خودم رو می‌خواد. دلم دیدنش رو می‌خواد وقتی به من چسبیده و با لپ‌های پر از شیر، به چشم‌هام زل زده. دلم تعلقی رو می‌خواد که جدایی‌ناپذیر باشه، که اگه جدایی بخوام هم نشه. شبیه رابطه‌ام با خوراکی‌ها نباشه که یه موقعی دلم بخوادشون و یه موقع نه، یا شبیه حسم به آدم‌ها نباشه که حرصم رو درمیارند و بعد از یه مدت دیگه برام جذابیت گذشته رو ندارند و دلم رو می‌زنند انگار؛ من به ازای شروع هر رابطه‌ی دوستی‌ای از این سرنوشت انکارناپذیرش می‌ترسم و انتظار می‌کشم که کی قراره به سراغمون بیاد. به هرحال، نورم، عزیز مادر، دلم حسی رو می‌خواد که برات سختی بکشم و معنای زندگی‌ام رو لا‌به‌لای همین سختی‌ها پیدا کنم و تو این‌قدر بخشنده هستی که فکر می‌کنم این حس رو قراره بهم بدی زیبای نازنینم.

امشب بچه‌هام رو آوردم خونه، چون یکی از انکوباتورهای آزمایشگاه خراب شده و دمای 37 درجه در اولویت بود. بنابراین انکوباتور 30 درجه رو دادیم به اون‌ها، و یک بخش از بچه‌های تقریبا کم‌اهمیت‌تر من از آزمایشگاه اخراج شدند. باید توی خونه، سعی کنم در شرایطی نگهشون دارم که شوک بهشون وارد نشه، آلوده نشن، دمای مناسبی رو تجربه کنند. از وقتی رسیدم خونه، چشم ازشون برنمی‌دارم و از کنارشون تکون نمی‌خورم، دائم دمای محیط رو چک می‌کنم و حالا فهمیدم که دقیقا دمای 30 درجه خیلی گرم‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه، چون من هم پابه‌پاشون دارم توی چنین شرایطی زندگی می‌کنم برای چند ساعتی که با همیم. راستش، احساس خوشبختی می‌کنم که قراره امشب رو کنار هم بخوابیم و احتمالا این رابطه‌ی عاطفی که با باکتری‌هام برقرار کردم - اون هم از الان که هنوز کار زیادی باهاشون نکردم - طبیعی نیست، ولی دوستشون دارم. می‌دونی چیزی هست که به من انگیزه می‌ده، به من احساس در مسیر بودن می‌ده. یه مسئولیتی رو بهم دادن که زیباست و من هم به همین دلیل‌ها هرروز صبح با بیشترین انرژی و بیشترین عاطفه بهشون سلام می‌کنم. با همه‌ی وسایل آزمایشگاه همین‌طورم در واقع. به وکتورهای سرپرستم التماس می‌کنم که درست بسته بشن، با یخچال صحبت می‌کنم که مراقب محیطی که امروز با هزار زحمت و دقت درستش کردم باشه، و با هود، به سان یک خدای پرستیدنی برخورد می‌کنم؛ موقع استفاده، ازش اجازه می‌گیرم. یه کم شرایط داره سایکوتیک می‌شه احتمالا. :)))

می‌دونی من به حس‌های بیشتر این مدلی نیاز دارم. به این که روزها، با انگیزه‌ی دیدن باکتری‌هام، خودم رو به آزمایشگاه برسونم. به این که مراقب بچه‌هام باشم، براشون تلاش کنم، رشدشون بدم و شرایط رو براشون فراهم کنم. به این که راحت سوال بپرسم و راحت وسواسی بشم. به این که خودم باشم، بحث کنم و بشنوم بدون این که عصبانی بشم و برای هدف دقیق و قابل دستیابی‌ای در کنار بقیه باشم. کاش ماری بودم، همسر آقای کوری؛ هرروز صبح که بیدار می‌شدم و چشم باز می‌کردم، حاصل تلاش‌هام جلوی چشمم بودند. کاش آزمایشگاه خودم رو داشتم و هرروز توی اتاق کناری‌شون بیدار می‌شدم. می‌دونی اتاق کناری هم نبود، من حاضرم حتی تا یک قاره‌ی دیگه برای رسیدن به چنین حس‌های دلنشینی برم و برگردم.

من نیاز دارم به نور خودم، به JS200های خودم که پلازمید واردشون کنم و روز بعد سرخوش و خرم بیام ببینم که بیست و یکی کلونی سپاس‌گزارانه با لپ‌های پر از آنتی‌بیوتیک دارند نگاهم می‌کنند.

  • جوزفین مارچ

سلام.

من خوب می‌دونم یکی از مراحل بزرگ شدن، پذیرشه. پذیرش مسئولیت، پذیرش نگون‌بختی، پذیرش محبت، پذیرش طبیعت و ...

از طرفی منِ بیست سال و یازده ماه و چهارده روزه، رسیدم به پذیراترین نسخه‌ی خودم و می‌تونم به زهرای ابتدای بیست سالگی پوزخندهای واقعا حساب‌شده‌ای بزنم. تونستم قوانین طبیعت و اجتماع رو بپذیرم، تونستم «تو» و محبتت رو بپذیرم، تونستم کمبودها، تغییرها، ناهم‌گونی و واقعیت رو بپذیرم و از همه مهم‌تر تونستم خودم رو بپذیرم.

چند روز پیش، مشاور (که شاید پنجاه درصد حرف‌هاش باد هوا بود ولی خب پنجاه درصدش واقعا حرف حساب بود.) بهم گفت که «تو هنوز به پذیرش نرسیدی. اگه قراره مسیری هم پیش بری، باید این پذیرش رو توی خودت قوی کنی.» من بهش اعتراض کردم، واقعا عصبانی شدم. گفتم پذیرش بیشتر از این که فلان کار رو می‌کنم، بدون این که ذره‌ای غر بزنم؟ همون‌جا و از همون اعتراضم، راستش خودم هم فهمیدم که این پذیرش هنوز برام به اندازه‌ی کافی درونی نشده. به هرحال، بهم گفت تو هنوز توی مرحله‌ی آرزویی. با خودت می‌گی «حالا این کار رو می‌کنم ولی کاش این‌طور نبود.» با خودت فکر می‌کنی «اگه آدم‌ها فلان‌طور فکر می‌کردند، دنیا زیباتر می‌شد.» راست می‌گفت، ولی راستش عمیقا فکر می‌کنم پذیرش بدون کنش، اسمش پخمگی هست نه پذیرش آگاهانه. همین رو گفتم. گفت حق با توئه ولی فقط توی همین جمله‌ات، نه برای آرزوت. آرزوت واقع‌گرایانه نیست و تا ابد هم دنبالش بدویی، هیچ اتفاقی نمی‌افته. راست می‌گفت ولی من مقاومت می‌کردم چون به پذیرش واقعی و ناخودآگاه نرسیده بودم.

با این که هنوز شونزده روز از پروژه‌ی «باور قلبی، روتین، غرق‌شدگی» باقی مونده ولی بیست و یک سالگی، قراره سال پذیرش باشه. امیدوارم قلبم طاقت داشته باشه.

  • جوزفین مارچ