بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

کوآلای خاکستری؛ مجموعه داستان‌های خیلی کوتاه از سکانس‌های زندگی‌های عادی اما متفاوت. از زندگی‌های ثروتمند تا فقیر، گرم تا سرد، تجملاتی تا ساده، شلوغ تا خلوت. تجربه خوندن این کتاب، شبیه لحظاتی بود که توی خیابون راه می‌ری و برای غریبه‌هایی که توی راه می‌بینی، پیشینه و داستان توی ذهنت می‌سازی. نمی‌شناسی‌شون اما همراهشونی و قدم به قدم توی داستان‌های مهم زندگی‌شون راه می‌ری، کوتاه اما همراه! در آخر که کتاب رو تموم کردم، به این فکر کردم که انسان‌ها، چه‌قدر متفاوت، اما چه‌قدر شبیه به همند؛ همگی گرفتار رنج و سختی؛ گرفتاری‌های بزرگ یا کوچک، فرازها یا نشیب‌ها. این کتاب مجموعه‌ای بود از نقاط عطف ٢٢زندگی متفاوت از ٢٢فرد متفاوت.


نثر کتاب خیلی خوش‌خوان بود و ٢٢ داستان بسیار کوتاه رو توی خودش جا داده بود. من دقیقا ژانرهای کتاب‌ها رو نمی‌شناسم ولی خب اگر بخوام این کتاب رو توی یک سبکی جا بدم، باید بگم که هم اجتماعی بود و هم درام. فضای روایی داستان‌ها، خیلی سریع مخاطب رو با خودش همراه می‌کرد و پیام رو گاهی با صراحت و گاهی در لفافه، به طور کامل انتقال می‌داد.(فکر کنم فقط بعد از خود داستان «کوآلای خاکستری» با خودم گفتم «وا یعنی چی؟») نثر و موضوع‌های تلخ حاکم بر داستان، با این که فضای کاملا مشخصی رو تصویرسازی می‌کرد و کمی هم به معرفی فرهنگ‌های مختلف ایرانی پرداخته بود، اما بعد از تمام کردن هر داستان، مکث برای غرق شدن در فضای اون زندگی و هضم اتفاقات جاری، نیاز بود. در واقع این‌طور نبود که به دلیل توصیفات و توضیحات کامل، تمام فضای فکری مخاطب جهت‌دهی و اشغال بشه، بخشی زیادی‌ از مسئولیت انتقال مفاهیمش به عهده خود خواننده بود.

ولی از نقاط ضعف مشهود کتاب، ویراستاری کمی ضعیفش بود که جا داشت بهتر از این باشه. امید که توی چاپ‌های بعدی همین‌طور هم بشه.

 

+معرفی دیرهنگام کتاب هدیه نشر صاد :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

سال کنکور، تمام حواسش پیش من بود. دائما نگاهش جابه‌جا می‌شد؛ کاملا عادلانه یکی به کتاب، دیگری به من. گاهی گم‌وگور می‌شدم و از نظرها، بعید؛ به هر ضرب و زوری بود، پیدایم می‌کرد، روبه‌رویم می‌نشست و سخنش را این‌طور می‌پرداخت که پنهان شدن، ساعت اولش خوش است و از پس آن، قطره‌قطره احساس تنهایی در تنت رسوب می‌کند. خودش را فرشته‌ای برای نجات من از این دوراهی غمگین، معرفی می‌کرد. می‌نشستم پشت میز، با کتاب و دفتری باز در جهان‌های نهانی و دورافتاده‌ام، گم می‌شدم. یک‌دفعه گویی ملک موت فرایش خوانده؛ بالای سرم ظاهر می‌شد و روی میز با انگشتانش ضرب می‌گرفت. نمی‌گذاشت حتی برای لحظه‌ای جزم‌هایم حقیر و چندش‌آور شوند! در جواب پرسشم که «چه چیز تو را به این‌جا کشانده»، طرّه‌ای از موهایم را می‌کشید و از لابه‌لای دستانم بیرون می‌آورد. اشاره‌ای کافی بود تا متوجهم شود. «با موخوره‌های ته گیسویت بازی می‌کنی، حال آن‌که نورای همیشگی‌ در لحظات درستش، موهایش را محکم بالای سرش گرد می‌کند و تمرکزش را نمی‌شکند!» اشاره‌ای کافی بود تا متوجهش شوم.

حال فاصله، فرسنگ‌ها! دل، در همین حوالی! گاهی دلم نه برای تو که برای این دقت و دید، تنگ می‌شود؛ برای این که کسی این‌طور متوجهم باشد و اشارات را پی بگیرد. دلم حضوری همیشگی را می‌خواهد که حتی موخوره‌های موهایم هم برایش بی‌معنی نباشد و چه بعید!

  • ۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۰:۴۶
  • جوزفین مارچ

نورم،
درمیان سیرک صداها و هیاهوی‌ عربده‌ها، صدایی گوش‌نوازتر از دانه‌دانه شکستن بندهای تابوها نیست! 
شکستنشان را از خودت دریغ نکن؛ گرچه امیدوارم هرگز گرفتارشان نشوی و در دام‌های آهن‌بافتشان دست‌وپا نزنی!

  • ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۱
  • جوزفین مارچ

نورم،
فرصت‌های تو، برای تو می‌مانند و نهایتا پیدایت می‌کنند. حرص چه‌چیزی را می‌زنی؟ در به در دنبال چه می‌گردی؟ 
کافی‌ ست هرروز در مسیر جدیدی پیاده‌روی کنی و به صدای جهان‌های مختلف گوش دهی. شاید در یکی از کوچه‌ پس‌کوچه‌ها، شانست منتظرت نشسته بود و بالاخره به تو سلام کرد.

  • ۲۴ مهر ۹۹ ، ۱۲:۵۱
  • جوزفین مارچ

سلام.

قراره به سبک این پست فروزان، فقط بنویسم. گفته که توی کلاس نمایشنامه‌نویسی، بهش گفتن بنویس پشت سر هم و هر جا که نمی‌دونستی چی باید بنویسی، و داشتی فکر می‌کردی، فقط بنویس «دارم می‌نویسم...» من هم الان دارم می‌نویسم چون می‌خوام که بنویسم اما چیز خاصی به نظرم نمیاد برای نوشتن.

دارم آهنگی که صبح محمدمهدی بهم داد رو گوش می‌دم؛ آهنگ بی‌کلام دل‌یار و هم‌زمان دارم می‌نویسم. این دارم می‌نویسم از اون «دارم می‌نویسم‌»ها نیست. دارم می‌نویسم... فکر کنم داره تمرکزم رو به هم‌ می‌ریزه، بذار قطعش کنم. دارم می‌نویسم...

این مینی‌سریالی که دارم می‌بینم، خیلی خیلی درگیرم کرده، کل دیشب خوابش رو دیدم. هزارتا پایان براش می‌چینه ذهنم و محض رضای خدا، حتی یکی از اون پایان‌ها، بد نیست! حتی توی خواب هم متوجه می‌شم که مغزم داره بهم دروغ می‌گه و هیچ‌وقت این مشکلش سایه از روش برنمی‌داره. اما حداقل مادرش رو می‌بینم که خب راحته از همه این چیزها. نمی‌دونم واقعا... دارم می‌نویسم... داستانش درباره یک دختر توی جامعه یهودهای امریکاست که زندگی خیلی محدودی داره. خیلی کارها نمی‌تونه بکنه. این که می‌گم خیلی محدوده، فراتر از چیزی که از محدودیت توی ذهن شما میاد و نهایتا می‌دونی هیچ چیزش شبیه زندان نیست اما در واقع فرقی با زندان نداره. این که بعد از خارج شدن از اون جامعه نمی‌تونه محکومشون کنه؛ چون واقعا همه چیز هم بد نبوده اون‌قدر اما خب هیچ‌چیز قابل تحمل نبوده. نهایتا تنها کاری که در اینجور مواقع از دستت برمیاد اینه که دارم می‌نویسم... به خودت سخت بگیری، همه جا بگی که مشکل از تو بود که باهاشون نمی‌ساختی و مال اون‌جا نبودی و نمی‌دونم، این که آدم خودش رو محکوم کنه واقعا سخته. و خب توی همین وبلاگ احساس می‌کنم، شما دیدین که من چه‌قدر هم خودم رو محکوم کردم، حتی قبل از استقلال، حتی قبل از ثبات!

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دیشب یک‌جایی از خوابم دیدم که داریم با سارا و یک نفر دیگه قایم‌باشک بازی می‌کنیم و بعدا فهمیدم که اون فرد پارتنرم بوده! دارم می‌نویسم... توی حرف‌هام با سارا، متوجه شدم که پارتنرم، یک هکره و نمی‌دونم خب هیچ‌وقت به ذهنم نیومده بود که یک هکر چه‌قدر می‌تونه برای من آدم جذابی باشه. به هرحال هنوز دارم بهش فکر می‌کنم و خب چرا ذهنم رو محدود کرده بودم تا الان؟ یعنی خب من تصورم همیشه کسی بود که کارهای علمی دانشگاهی و آزمایشگاهی انجام می‌ده، شب‌ها با هم پیپر می‌نویسیم یا چیزهای دیگه که از علم متوجه شدیم رو برای هم توضیح می‌دیم و همون‌جا بالای سر برگه‌ها و نتایج و هزارتا چیز دیگه که پخش شده روی زمین، خوابمون می‌بره! خب همیشه هم فکر می‌کردم شاید مشکل «استی» توی فیلم رو دارم و احتمالا برای همین به همه چیز این‌قدر فانتزی و سورئال فکر می‌کردم. نمی‌دونم اصلا ایده‌ای ندارم که چرا دارم می‌نویسمش حتی. به هرحال خیلی هم حتی به آینده عاطفی‌ام فکر هم نمی‌کردم. دارم می‌نویسم... فکر می‌کردم باید تا حد امکان از احساسات فاصله بگیرم، شبیه همه آدم‌ها و نمی‌دونم شاید به تدریج برای پذیرشش آماده شدم، شاید هم نه! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... آه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم بنویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... می‌دونی حتی روی دارم می‌نویسم‌هام هم تمرکز می‌کنم و این باعث می‌شه که ندونم چی می‌خوام بنویسم... آها داشتم می‌نوشتم یک هکر هم جذابه، همون‌قدر که یک کتاب‌فروش یا نمی‌دونم یک ایده‌پرداز ساخت خودکارهای اکلیلی، ممکنه جذاب باشه. نه نه در واقع داشتم می‌نوشتم که شبیه همه آدم‌ها. بله فکر می‌کردم شبیه همه آدم‌ها، باید نذارم که کسی ازم خوشش بیاد و حالا که اومد باید سرکوبش کنم! نمی‌دونم، یک هفته تمام، در واقع یک کم کم‌تر، فکر کردم و می‌دونی نهایتا به این رسیدم که «من، منم!» هرچه‌قدر عجیب، هرچه‌قدر نامیزون با جامعه و خانواده! کی تضمین می‌کنه بتونم شبیه همه باشم و خوش‌حال باشم توی زندگیم؟ کی تضمین می‌کنه که اگه راه خودم رو نرم، دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... در نهایت می‌تونم سرم رو جلوی بقیه بالا بگیرم؟ نه این چیزی نبود که می‌خواستم جمله رو باهاش تموم کنم ولی خب این جمله بیشتر از این ارزش کش اومدن نداره! به هرحال ایده‌ای که توی فکرمه هم این نبود فقط. نمی‌دونم فکر می‌کنم ترجیح می‌دادم روی درس‌هام بیشتر تمرکز کنم. یک رابطه نیمه‌عاطفی، درگیری‌های متمادی توی زندگی شخصی، یا نمی‌دونم یک وبلاگ حتی، این اجازه رو به آدم نمی‌ده! دلم خوابگاه می‌خواد که البته هیچ‌وقت هم تجربه‌اش نکردم. و این که دلم چی می‌خواد رو الان نمی‌گم، چندین ساله که می‌خوام! یک آزادی نسبی، یک استقلال. حالا نمی‌دونم دارم فکر می‌کنم که شاید همه این چیزها مال منه، شبیه بقیه نیست، درسته، ولی بخشی از زندگی منه و درسته که خیلی از زندگی‌ام دست خودم نیست و به خاطر همون «خیلی» هم، بقیه‌اش هم حتی دست خودم نیست ولی می‌ارزه به ریسک کردن. می‌ارزه به محک زدن خودم. نمی‌دونم شاید هم نمی‌ارزه. نه احتمالا نمی‌ارزه! نمی‌دونم، فعلا که زندگی‌ام اینه، باشه؟

وقتی به خواهرم نگاه می‌کنم که چه‌قدر خوش‌حاله، که همه دوست‌هاش رو ما می‌شناسیم، که چه‌قدر راحته، که چه‌قدر به نظر بقیه محترم و عاقل میاد، می‌خوام گریه کنم. می‌خوام بدونم حداقل توی خانواده ممکنه لحظه‌ای فقط به جایی که اون ایستاده برسم؟ نمی‌دونم، بعید می‌دونم. یاد حرف اون مشاور بی‌سواده می‌افتم که وقتی بهش درباره یک سخت‌گیری عجیب گفتم، گفت که این رفتار مال چندین دهه پیشه، مال یک ترس از فهم زن! و نمی‌دونم، گفتم که نه همش تقصیر منه، شاید نباید این‌قدر سرکش باشم؛ چون خواهرم رو ببین، تا حالا چنین چیزی به اون نگفتن. و می‌دونی؟ بهم گفت که دارم می‌نویسم... چون اون شبیهشونه و تو نیستی! دوست دارم شبیه باشم و دوست ندارم... دوست دارم پیششون باشم و دوست ندارم... اما نهایتا دوست دارم خوش‌حال باشم... دانایی رو نمی‌خوام، عشق رو نمی‌خوام، دارم می‌نویسم...، آزادی رو نمی‌خوام، تفریح رو نمی‌خوام، کتاب‌هام و فیلم‌هام رو نمی‌خوام؛ وقتی با هرکدومشون دل‌آشوبه می‌گیرم و ناراحت می‌شم. وقتی بدون اون‌ها خوش‌حال‌ترم و خب خوش‌حال نیستم. وقتی بدون اون‌ها، شبیه‌ترم. وقتی بدون اون‌ها، خواهرمم!! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... خیلی خب بذار درباره کلاس امروزم بنویسم، خوابم برده بود سرش، در واقع از قصد خوابیدم چون استادش زیادی حرف می‌زنه و اصلا این چه وضع درس دادنه؟ می‌دونی جزوه رو روی کاغذ برامون کامل نوشته و از روش برامون می‌خونه. یک جاهایی هم ما رو صدا می‌زنه که از روش بخونیم. بعد امروز با صدای استاد که داشت می‌گفت خانم مارچ خانم مارچ، بیدار شدم از خواب و گفتم میکروفونم خرابه!! و دوباره خوابیدم. دوباره دیدم صدام کرد، بیدار شدم و گفت استاد گفتم که میکروفونم خرابه! گفت خب درستش کن و بعد برای ما بخون از روی جزوه! من اصلا متوجه این آدم نمی‌شم. دوباره خوابیدم راستش و چنددقیقه بعد صدام کرد و گفت میکروفونت درست شد؟ و من گفتم بله استاد، بفرمایید. محمدرضا همون‌موقع توی تلگرام بهم پیام داد صبح به خیر و یک پیام طولانی، فقط خندید:/ فقط تونستم ازش تشکر کنم:))) و بعد باورتون نمی‌شه، چنددقیقه بعدش، محمدرضا رو صدا کرد و اصلا محمدرضا توی کلاس نبود کلا! بچه‌ها بهش پیام دادن و بالاخره پیداش شد. تنها کاری که کردم این بود که اون پیام خنده‌اش رو براش فوروارد کردم:))) آره خلاصه این قسمتش خیلی خوش گذشت. اما خب دارم واقعا له می‌شم زیربار سنگینی درس‌ها و زیادی کلاس‌ها. حتی به الهام هم نگفتم که این‌هفته کجا رو باید می‌خوندیم چون فقط همین دیروز از 8 صبح تا 6 بعدازظهر، بی‌وقفه سرکلاس بودم. یعنی حتی نمازم هم وسط یکی از کلاس‌ها خوندم! نمی‌دونم دیگه باید چی‌کار کنم و تازه هفته سومه. این ترم دیگه واقعا درس‌هام زیادی سنگینه. دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دوست دارم توی بیست‌سالگی‌ام حداقل یک مسافرت برم، به جز اون شهرهای همیشگی. دوست‌ دارم تنهایی سفر کنم، حداقل یک سفر نیم‌روزه، نمی‌دونم از حس کوله‌پشتی انداختن روی دوشم و رفتن و رفتن و رسیدن به یک جای جدید خوشم میاد. اون‌جا می‌تونه، هرجایی باشه، یک شهر جدید؛ در واقع نه خیلی هم جدید، همین که قم، بابل یا تهران نباشه برای من کافیه فعلا. می‌دونم توی این اوضاع بیماری و اقتصادی کسی نمی‌ره سفر، ولی من واقعا دوستش دارم و می‌دونم که نمی‌تونم امتحانش کنم. پس چرا حداقل تصورش نکنم؟ دوست دارم یک هفته با عمه‌ام این‌ها زندگی کنم، چون زندگی‌شون خیلی رنگیه، خیلی همه‌چیزشون شارپه و نمی‌دونم زندگی ما هم هست، واقعا هست. اما مال اون‌ها بیشتر به من می‌خوره، از اتاق منا خیلی خوشم نمیاد ولی گرمه و همه چیز حتی اگر شلوغ، باز هم سرجای خودشه. می‌دونی من یک روز پیششون بودم و به جز این که در آخر روز از استرس دیر رسیدن به خونه، داشتم پنیک می‌کردم واقعا؛ وقتی توی خونه‌شون بودم، از اون‌همه زیبایی اشکم دراومد. فکر کن به دیوار زل زده بودم، صحبت‌های عمه و دخترعمه‌ام توی پس‌زمینه محو شده بود و فقط همه چیز توی سرم می‌چرخید. از این که زندگی‌شون این‌قدر توی مشتشونه، خوشم اومد و گریه‌ام گرفت.

دارم می‌نویسم... دیشب دکوراسیون خونه‌مون رو عوض کردیم و واقعا زیبا شده. یعنی ببین فقط همه چیز رو با هم جابه‌جا کردیم ولی انگار وقتی از اتاقم می‌رم بیرون وارد یک خونه جدید می‌شم و خیلی خوش می‌گذره، انگار می‌تونم برم جاهای جدیدش رو کشف کنم. شاید یکی از اون درهای کوچک کورالینی پیدا بشه، یک گوشه‌ای ازش! :)

دارم می‌نویسم... چه‌قدر از این متن بدم اومد و حتی حق ندارم توش بنویسم آمممم، چون به جای تمام آممم‌هام دارم می‌نویسم «دارم می‌نویسم...» و واقعا قرار نبود این‌قدر چرت و پرت بگم. شاید می‌تونستم مثل آدم این مینی‌سریاله رو معرفی کنم، یا می‌تونستم درباره استاد بیوشیمی‌ام که باهاش خوش می‌گذره کلاس‌، بنویسم. نمی‌دونم هرچیزی. اگر می‌خواستم از سردرگمی‌ام هم بنویسم، متن بهتری از این در می‌اومد. حالا فعلا این باشه تا بعد ببینم چی می‌شه. همچنان دارم می‌نویسم... و می‌خوام دیگه ننویسم!

  • جوزفین مارچ