بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۳۲ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر :: به سرزندگی سبزینه‌های آبی» ثبت شده است

سلام.

1
روزهای کاری‌ام معمولا این‌جوری می‌گذره که برای تمرکزم یه آهنگ غمگین رو می‌ذارم روی تکرار و همین‌طور این‌قدر بهش گوش می‌دم تا اون روز رنگ اون آهنگ رو بگیره. یکی از این روزها، به رنگ آهنگ «بسّه برگرد» از روزبه بمانی بود که وقتی اولین‌بار شنیدمش با خودم گفتم «این مرد چرا برای ترانه‌ی آهنگ‌های بقیه بیشتر از مال خودش مایه می‌ذاره؟» ولی بعد فکر کردم به این که چه‌قدر دایره‌ی کلمات‌مون انگار یکسان و هم‌برآینده. زیاد پیش نمیاد واقعا چنین چیزی و لزوما معنای خوب یا بدی نداره. مثلا یکی دیگه هم که توی ذهنم مونده با دایره‌ی کلمات مشابه، بنیامینه. بنیامین یه روز با نفس‌نفس اومد ماجراهایی رو تعریف کرد که من هیچ senseای نسبت بهشون نداشتم و اصلا درست درک نمی‌کردم که فضای ذهنی‌اش کجاست. ولی کلماتش انگار مال من بودن. انگار اگه من می‌خواستم توی اون داستان، راوی باشم، لب‌هام در alignment با مال بنیامین همولوژی بالای 95 درصد داشتند. می‌دونی واقعا این نزدیکی دایره‌ی واژگان، هیچ correlationای با احساسات و میزان نزدیکی من به اون فرد خاص نداره و من هم با افرادی که باهام دایره‌ی زبانی مشترکی ندارند، دشمنی خاصی ندارم و خوشم هم میاد ازشون؛ ولی فقط احساسش زیباست. حداقل برای منی که دائما نگران اینم که نکنه همه‌ی خودم رو به محیط بیرون باختم و ملغمه‌ای از ترکیب انسان‌های اطرافم هستم و نه خود واقعی و درونی‌ام، خیلی دلگرمی بزرگی بود. یهو به خودم اومدم و دیدم واقعا هیچ وجه اشتراکی به جز زبان فارسی و یه سری فرهنگ‌های عمومی با روزبه بمانی ندارم؛ پس انتخاب واژگانم نمی‌تونه مستقیما به محیط و خانواده و انتخاب‌های خودم متصل بشه. انگار چیزیه که خودم از بطن وجود خودم پیداش کردم. انگار چیزیه که هرجای دنیا و با هر شرایطی و توی هر conceptای با این زبان بزرگ می‌شدم، از کوزه‌ام همین برون می‌تراوید.

یه روز داشتم به افروز می‌گفتم که هردفعه مکالمه‌ی فارسی روزمره و عامیانه‌ای دارم، شگفت‌زده می‌شم؛ مثلا وقتی که از راننده تاکسی قیمت خط رو می‌پرسم. و دلیلش هم همینه که چه‌طور تونستم به این ترکیب از صمیمیت و راحتی برسم که با چندتا کلمه‌ی کوتاه همون‌طوری که فکر می‌کنم درسته، منظورم رو برسونم؟ نوشتن هم شگفت‌زده‌ام می‌کنه ولی نه این‌قدر که صحبت‌های روزمره؛ چون مجبور به توضیح نیستم. و بعد بهش گفتم که از دلایل ترسم از مهاجرت همینه که وقتی قراره با زبان دوم صحبت کنم، کلماتم انتخاب خودم نیستند. انگار کتاب‌های آموزشی و فیلم‌ها و دیکشنری‌ها و آهنگ‌ها بهم دیکته کردند که چی برای این موقعیت خوبه. هیچ‌وقت نمی‌تونم بفهمم کدوم ترکیب برای من شگفت‌انگیزه؛ فقط می‌تونم حدس بزنم که یه چیزی برای این موقعیت خوبه یا نه. مثلا وقتی که توی یه جمعی دو نفر Native دو مدل مختلف تشکر می‌کنند، احتمالا با خودم نمی‌گم «دایره‌ی واژگان‌شون رو نگاه کن.»؛ فقط جمله رو حفظ می‌کنم که «ئه. توی موقعیت مشابه می‌تونم از این جمله هم استفاده کنم.». اون بار که راحله می‌خواست بگه چه‌جوری باید Vocab بخونیم، این‌جوری گفت که «مثلا فرض کن به یه کلمه برمی‌خوری که خوشت میاد ازش استفاده کنی؛ از آوا و معنی و کاربردش خوشت میاد. می‌ری همه‌ی Family و Collocationهاش رو درمیاری و توی جمله‌های مختلف می‌خونی‌اش.» و طرز نگاهش من رو شگفت‌زده کرد. نگفت یه فیلم می‌بینی و با کلمات ناآشناش این کار رو می‌کنی؛ نگفت یه کتاب لغت n کلمه برای فلان مقصود رو می‌گیری دستت و از ب بسم‌الله آنالیزش می‌کنی. گفت بشین برای خودت دایره‌ی واژگانی که دوست داری باهاش شناخته بشی رو از صفر بساز. برخلاف دفعه‌ی قبلی که برای زبان مادری ناخودآگاه این کار رو کردی، این بار بیارش در خودآگاهت و شخصیتت رو قاطی کلماتت کن.

 

چند روز پیش با غزال بحث این بود که آدم‌های کانال‌نویس چه‌قدر کپی هم‌اند و ترس‌مون از این بود که نکنه ناخودآگاه توی این دنیای مدرن، شده باشیم بازتابی از همه‌ی بروزهای باکلاس افراد پیرامون‌مون؟ می‌دونی در نهایت به این نتیجه رسیدیم که حتی انتخاب‌هایی که می‌کنیم که از چه کسی چه چیزی رو بازتاب بدیم، ناخودآگاه به ذات‌مون برمی‌گرده. مثلا من نگاه غزال به زندگی رو شخصی‌سازی می‌کنم توی بطن زندگی‌ام چون این، طوریه که همیشه دلم می‌خواسته زندگی رو ببینم و صرفا باهاش آشنا نبودم. حالا اصلا منظورم این نیست که نویسندگان کانال‌های بزرگ تلگرامی که همه‌شون شبیه هم‌اند رو قضاوت نمی‌کنم ها. :)

 

هم‌کلاسی‌هام، روابط سمی‌ای رو با هم دارند که معمولا من در جریان‌شون نبودم؛ چون واقعا در جریانِ ارتباط باهاشون نبودم. به هر جهت و متاسفانه و علی‌رغم میل باطنی‌ام در جریان قرار گرفتم و بخشی از زمان روزم به این می‌ره که بهشون فکر کنم. اولا چون یکی از افراد آسیب‌دیده‌ی اون روابط خیلی بهم پیام می‌ده و من هم توانایی نه گفتن به غم و اندوه رو ندارم و ثانیا چون خیلی به فکر فرو می‌برتم. جزئیات متفاوتی داره که من هردفعه در نهایت به این می‌رسم که «تو واقعا حتی در حد یک ثانیه از ذهنت عبور کرد که رابطه‌ی خودت رو بر اساس قضاوت این احمقی که مدت‌هاست که توانایی نجات خودش از این لجن رو نداره، عیارسنجی کنی؟» حالا من هم پشیمون نیستم البته و به نظرم متر خوبی بهم داد - نه در حد یه متر بلند 300 سانتی که کل پارچه رو باهاش ببری و بدوزی، ولی حداقل در حد 2 تا 3 سانتی‌متر، با دقت صدم میلی‌متر. و من پذیرفتم که این، قضاوت اون احمق نبوده که وارد بطن زندگی من شده؛ که انتخاب من از پذیرفتن چیزهای مختلف بوده.

 

2
دلیلی برای نوشتن این بند ندارم، ولی دلم می‌خواد که بنویسم و به نظرم باحاله.
یک روز عصر گوشی‌ام خراب شد و تا فردا صبحش که بتونم برم انقلاب و بدم درستش کنند، تقریبا گوشی نداشتم. بنابراین صبح، توی راه، کتاب خوندم که خیلی بهم خوش گذشت. عصرش هم موقع برگشتن، بیگ‌بنگ دیدم که بعدش فکر کردم باید همین کار رو ادامه بدم و ادامه دادم. چون هم بهم خوش می‌گذره و هم دیگه شکایتی ندارم که «وای من وقت کتاب خوندن و فیلم دیدن برای خودم ندارم.».

یه چیزی که هست اینه که من واقعا به این معتقدم که زورکی نباید پروداکتیو باشی و قهرمان اجباری از خودت بسازی. نباید وقتی نمی‌تونی به زور سعی کنی خوش بگذرونی و شاد باشی، وقتی حوصله‌اش رو نداری بری سراغ مقاله یا هرچیزی. یعنی منظورم زمان کار یا درس خوندن نیست، منظورم زمان‌هاییه که متعلق به جایی یا کسی یا مفهومی نیستی و برای خودتی. مجبور نیستی به زور توی تابستون‌ها، برنامه‌نویسی کار کنی و هزارتا ورزش انجام بدی فقط چون زمان‌های دیگه وقتی برای انجام‌شون نداری. و مجبور نیستی که زمان رفت‌وبرگشتت رو که زمان هدررفته محسوب می‌شه، به زور نجات بدی و مثلا پادکست خودشناسی گوش کنی. حتی مجبور نیستی عصرها بری پیاده‌روی چون این کار قرار بوده که حالت رو خوب کنه ولی الان حوصله‌اش رو نداری. می‌فهمی؟ موظف به زندگی کردن همه‌ی لحظه‌های زندگی‌ات نیستی. تو کنکوری نیستی که ثانیه‌ها برات معنا داشته باشن و توی روز، برنامه‌ی درسی‌ات از تایم بیداری‌ات بیشتر باشه و بنابراین مجبوری از هر لحظه‌ی زندگی‌ات استفاده کنی. تو انسانی هستی که در حال حاضر زندگی کردن، بیشتر از زمان گذاشتن برات معنا داره. به هرحال، همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم اگه می‌گم می‌خوام توی زمان رفتنم کتاب بخونم، منظورم این نیست که باید حساب‌شده‌تر زمانم رو خرج کنم. منظورم فقط اینه که بهم کمک می‌کنه توی زندگی‌ام خوش بگذره بهم و همین دلیل کافیه که وقتم رو سرش هدر بدم.

اصلا هم قرار نبود این‌قدر فلسفه‌بافی کنم. می‌خواستم بگم که صبح‌ها پنج و نیم بیدار می‌شم، شاید دوست داشته باشم در این فاصله یه یادداشت توی وبلاگم بنویسم و صبحانه یا ناهار رو آماده کنم. کتاب می‌خونم موقع رفتن. بعدش تا ساعت 8، تمرین موسیقی می‌کنم؛ اگه جایی رو پیدا کنم برای تمرین پیانو که فبها. وگرنه از روی کتابم با پیانوی فرضی‌ام تمرین می‌کنم. شاید هم پلن C رو به منصه‌ی ظهور رسوندم. بعد از اون سر کارم. به پلی‌لیست‌های اسپاتیفایم گوش می‌کنم و افروز رو نگاه می‌کنم؛ این یحتمل حتی از کتاب خوندن و پیانو زدن هم دل‌پذیرتره. دلم می‌خواد تا اطلاع ثانوی با دوست‌های دیگه‌ام قراری نذارم و تمرکزم رو از دست ندم، گرچه می‌دونم نمی‌شه و من هم قرار نیست سخت بگیرم، به هرحال انگار تا آخر عمرم همیشه قراره استقبال کنم از دیدارهای دو نفره. دوچرخه فعلا توی روزهام جا نمی‌شه و من هم مجبور نیستم که جاش بدم، چون فقط مجبورم که زندگی کنم و این که خودم رو مجبور به خوش‌گذرونی اجباری کنم، می‌شه یه بار اضافه‌ای روی دوش این زندگی اجباری. موقع برگشتن، توی آسانسور می‌زنم که قسمت جدید بیگ‌بنگ دانلود بشه و توی راه می‌بینمش، با هندزفری توی گوش و ترس از دزدیده شدن گوشی‌ام. وقتی برسم خونه، یعنی غروب تا قبل از این که شب بشه، زبان می‌خونم.
زبان می‌خونم چون این یه روش گذروندن تابستون با غزاله و غزال تابستونی‌ترین دوستیه که دارم. چند دقیقه‌ی پیش -نسبتا سرماخورده زیر باد کولر توی اتاقم با دکوراسیون جدیدی که حس تابستونی زیادی بهش دارم- داشتم رنگ‌های خشک‌شده‌ی آکریلیک رو از روی پالتم غلفتی می‌کندم و با خودم فکر کردم که این شاید تابستونی‌ترین کاری باشه که امسال کردم و حتی از تمام بارهایی که شنا کردم و فیلم دیدم هم حس بی‌نهایت‌تری داشتم. ولی بعد با خودم فکر کردم که تابستونی‌ترین کار امسالم، دوستی با غزال بوده؛ نه این که چه نقاشی‌هایی کشیدیم و چه فیلم‌هایی دیدیم و چه تصمیم‌هایی با هم گرفتیم. نه. فقط خود دوستی با غزال، خود ذات نزدیک غزال بودن.
بعد از زبان هم احتمالا شام درست کنم یا چنین چیزی. باید از این به بعد هم شروع کنم به خوندن پدیده‌های انتقال که می‌تونم بذارمش جزو برنامه‌ی بعد از شامم. قبل از خوابیدن هم فرانسوی می‌خونم و با غزال و فرهیختگان حرف می‌زنم. فعلا این چیزیه که از تابستون می‌خوام و استرس و فشار جایی توش نداره.

  • جوزفین مارچ

سلام.

1

بعد از سه سال رفتیم اون استخری که هر هفته از بچگی‌ام می‌رفتیم؛ یه جایی از طرف اداره‌ی مامان و بابام که همکارهاشون هم بودند. من همیشه دختر کوچکِ شنابلدِ مودبی بودم، که به هرکسی می‌رسیدم، حتی وسط پروانه رفتن، سلام می‌کردم. مامان همیشه بهم می‌گفت. وقتی من رو با خودش می‌برد اداره، بهم می‌گفت که به همه سلام کن. من توی آسانسور به افرادی سلام می‌کردم که مامان هم حتی نمی‌شناخت‌شون. هر هفته موقع جمع کردن کیف شنام، مامان بهم این نکته رو گوشزد می‌کرد که «سلام یادت نره.» و فکر می‌کرد یه دختر سلام‌نکن همون بهتر که وجود خارجی نداشته باشه تا آبروش نره. دیروز رفتم همون استخر. با همکارهای مامان چشم تو چشم شدم، بعد از سه سال. تمام مقاومتم رو به کار گرفتم که سلام نکنم. سلام نکردم تا خودم یادم باشه که من به اندازه‌ی کافی مودبم، دوست‌های خودم رو دارم، ارتباطات اجتماعی‌ام بد نیست و اون‌قدری بزرگ شدم که وقتی لزومی نمی‌بینم به زور با فردی ارتباط برقرار نکنم.

راستش از خوشحالی این که بزرگ شدم، توی پوست خودم نمی‌گنجم. هی به خودم نگاه می‌کنم و مثل یک شاهکار خلقت برخورد می‌کنم. یه خاطراتی از کودکی‌ام میاد جلوی چشمم که می‌بینم چه‌قدر آسیب‌پذیر و شکننده بودم و بقیه هم از شکستن این موجود ضعیف دست برنمی‌داشتند. معمولا به گذشته که نگاه می‌کنم، مشکلات کمتری به نظرم میاد، خوش‌حال‌تر و سازگارترم انگار. هرچیزی که نمی‌شد، بدون معطلی می‌رفتم سراغ کار بعدی. همه‌چیز خوش‌حالم می‌کرد و چیزهای آسیب‌زا انگار که واقعا بهم آسیب نمی‌رسوندند. اما الان می‌بینم همه‌ی این چیزهایی که در طی 20 سال خاطره، راحت ازشون گذشتم چه‌قدر می‌تونست وحشتناک باشه. می‌دونی انگار تازه به این درک رسیدم که اتفاقات توی چهار سالگی‌ام، اتفاقات واقعا خوشایندی نبودند و اذیت‌کننده بودند. یه جورهایی انگار سطح آزارشون بزرگ‌تر از سن من بوده، برای همین راحت ازشون عبور می‌کردم و شکست‌ناپذیر و دائما خوش‌حال به نظر می‌اومدم. به هرحال، نمی‌دونم خوبه یا بد. الان آگاه‌ترم که قاعدتا طلب‌کارتر و ناراحت‌ترم می‌کنه اما حداقل دیگه قربانی نیستم. هنوز چیزهایی هست که می‌خوام تغییر کنه، هنوز آدم‌هایی وجود دارند که می‌خوام بهشون سلام نکنم و هنوز می‌تونم بزرگ‌تر بشم. پس شاید وقتی سی سالم شد، هنوز خوش‌حال باشم که حالا دیگه بیست سالم نیست. ولی فعلا، من یک بیست ساله‌ی خوش‌حالم چون واقعا جالبه که دیگه ده ساله نباشی و بدونی که داری دنبال چی می‌دوی. دارم دنبال استقلال می‌گردم، استقلال فکری، مالی و عاطفی.

 

2

مدیرم امروز آخرین روزیه که شرکت هست، ولی من نرفتم شرکت. حس می‌کنم شاید توی شرکت گریه‌ام بگیره وقتی این‌قدر اوضاع نابه‌سامانه و مدیر هم داره می‌ره. داره یک ماه می‌ره سربازی آموزشی و من عصبانیتم ته نداره؛ گرچه خودش انگار براش اهمیتی نداره، وقتی با آرامش می‌گه «آره، فردا می‌رم پادگان.»

به هرحال، دلم می‌خواد توی این یک ماهی که نیست و می‌شه دقیقا اولین ماه از تابستون، مقاله‌ام رو اثبات کنم؛ یه جورهایی کار مستمر متمرکز می‌خواد و مشکلی نیست. دلم می‌خواد وقتی از سربازی برگشت نتایج مثبتم رو بهش هدیه بدم. دلم می‌خواد یه قدم جلو برم توی پروتکلم و تکمیلش کنم. دلم می‌خواد آنتی‌بیوتیک جدیدی که پیداش نکردم رو توی آزمایشگاه ستاپ کنم. دلم می‌خواد افروز و فاطمه رو خوش‌حال‌تر ببینم و فالکون‌های 50 همیشه آماده باشند. دلم می‌خواد با نانودراپ غلظت بخونم. دلم می‌خواد ژنم رو بفرستم توالی‌یابی که به این معناست که کارم خیلی امیدوارکننده پیش رفته. دلم می‌خواد بشم خدایگان mutaT7. دلم می‌خواد وقتی مدیرم برگشت چندین تا اسلاید و مقاله‌ی آماده برای ارائه بهش داشته باشم. دلم می‌خواد توی طرح جدید دانشگاه پذیرفته بشم و توی شرکت قبولم کنند. دلم می‌خواد مطمئن باشم که تا شش ماه دیگه همین‌جا هستم. دلم می‌خواد با نیکو حرف بزنم و بهش نشون بدم که اشتباه می‌کنه. دلم می‌خواد به استاد ویروس و تکاملم بگم که دوستشون دارم و دلم می‌خواد باهاشون کار کنم. دلم می‌خواد سیستم‌های متابولیسم یاد بگیرم. دلم می‌خواد بیوانفورماتیک رو خوب بلد باشم و اون کورس‌های کورسرا رو تموم کنم. دلم می‌خواد ترانسکریپتوم رو روی باکتری‌هام بشناسم. دلم می‌خواد بتونم با قاطعیت درباره‌ی باکتری‌هام حرف بزنم. دلم می‌خواد وقتی مدیرم از سربازی برگشت نتایج رو به عنوان یه فرد باسواد بهش ارائه بدم.

 

3

دیگه برای تابستون، قراره با غزال مستند ببینیم. قراره انیمه ببینم. قراره فرانسوی بخونم و غزال مجبورم کنه. قراره غزال دوست جدید کشف‌نشده‌ام باشه که با هم درباره‌ی کتاب‌های نوجوان حرف می‌زنیم. قراره دلی رو ببینم. دلم می‌خواست یک تضمینی وجود داشت که «اگه از فلان سمت بری، می‌تونی هرروز دلی و مرضی و تسنیم رو ببینی.» و من از همون سمت می‌رفتم. قراره به زهرا دوچرخه‌سواری یاد بدم. قراره سارا بره آلمان و یحتمل شاید توی تابستون تهران نباشه. پس شاید وقتشه که کادوش رو بالاخره بهش بدم. قراره عارفه رو بیشتر ببینم. قراره به افروز پایتون یاد بدم. قراره با بچه‌های آزمایشگاه بریم مسافرت. قراره ریاضی بخونم. قراره آهنگ‌های تابستونی گوش بدم. قراره تا آخر تابستون بتونم Another day of sun رو با پیانو بنوازم که ایده‌ای ندارم که چه‌جوری باید این کار رو بکنم. دانشکده‌ی موسیقی بسته باقی می‌مونه و من جایی رو برای تمرین کردن ندارم. خیلی فکرم درگیرشه که کجا ممکنه به یه انسان آماتور برای یک ساعت در روز پیانو بدن تا تمرین کنه و تاتی‌تاتی کنه در واقع. فکر نمی‌کنم این بخش از برنامه‌ی تابستونی‌ام به نهایت برسه، ولی تلاشم رو می‌کنم که جایی رو پیدا کنم. هنوز دلم نمی‌خواد برای خودم کیبورد بخرم، گرچه کمتر به دلخواه من ربط داره؛ ولی اگه یه روزی رفتم خونه‌ی خودم شاید این کار رو کردم. آخر تابستون، قراره امتحان پدیده‌های انتقال بدم. از مرداد شروع می‌کنم و روزی نیم ساعت براش می‌خونم و دو تا سوال حل می‌کنم. به نظرم خوب میاد و قراره خوش بگذره باهاش. قراره بعدش مطمئن‌تر بشم که دلم نمی‌خواد برم گرایش فراورش؛ چون همین الان هم مطمئنم. قراره لپ‌تاپم رو بدم درست کنن. قراره لنز گوشی‌ام رو عوض کنم، چون واقعا دلم برای عکس گرفتن با گوشی‌ام تنگ شده و می‌خوام از گربه‌های دانشکده هنر فیلم‌های بیشتری داشته باشم. فعلا همین.

  • جوزفین مارچ

سلام.

فکر می‌کنم حرف تکراری زدن من رو به شدت می‌ترسونه و این باعث می‌شه زیاد از آزمایشگاه این‌جا ننویسم. چون می‌دونی یه جورهایی آزمایشگاه بیشتر ذهنم رو تسخیر کرده، آدم‌هاش، پروژه‌ام، دیدگاهم نسبت بهش، اتفاقاتش، صحبت‌هاش. انگار می‌خوام کوپن از آزمایشگاه حرف زدنم رو خرج نکنم؛ چون می‌دونم اگه ذهنم رو ول کنم فقط برمی‌گرده از آزمایشگاه حرف می‌زنه. پس با احتیاط از بین همه‌ی فکرهام غوطه می‌خورم و یکی‌اش رو دستچین می‌کنم و این‌جا می‌نویسم یا برای آدم‌ها تعریف می‌کنم. اون روزی که با سارا رفته بودیم خرید، یه مغازه‌ای بود که کلی تونیک و شومیز و مانتو و پیرهن بدون هیچ نوع نظم خاصی، روی هم تلنبار شده بودند و تو فقط به اندازه‌ی یک قدم از دم در می‌تونستی وارد مغازه شی، وگرنه پات می‌رفت روی تپه‌ی لباس‌ها. خود آقای فروشنده هم احاطه‌شده در لباس‌ها نشسته بود که به سختی دیده می‌شد. و می‌دونی، دست روی هرچی که می‌ذاشتی، اول فکر می‌کردی خیلی تنوع داره. ولی مثلا وقتی بین مانتوهای تابستونی‌اش می‌گشتی، می‌دیدی همه‌شون نهایتا دو یا سه شکلن با یه طرح و یه سایز ثابت که به نحوهای مختلفی دیده می‌شن. حس می‌کنم ذهن من هم همینه، به نظر خیلی پر و عمیق میاد. باید شیرجه بزنم توی افکار تکراری‌ای که توی هم گره خوردن، طبقه‌بندی‌های مختلفی دارن ولی در نهایت در هر طبقه یه فکر خاصه که از زاویه‌های مختلفی داره خودش رو غالب می‌کنه بهم. لزوما فکر کمی نیست، به اندازه‌ی کافی بزرگ هست که افکار دیگه هم در بر بگیره. فقط می‌دونی خیلی گره‌خورده و تلنبارشده ست و حتی منِ پیرمردِ لباس‌فروش هم بهشون دسترسی ندارم و یه گوشه فقط نشستم و از جام تکون نمی‌خورم تا غرق نشم توی سیل لباس‌ها.

 

یه روز با فاطمه بحث این بود که مدیرمون به طرز اعجاب‌انگیزی باهوشه. من همه‌اش یاد اون تعبیری می‌افتم که سارا می‌گفت «یادم رفته بود ترکیب همه‌چیزه.» می‌دونی مدلش این‌طوریه که به ازای هر مشکل، حداقل ده ایده‌ی هوشمندانه داره تا علاوه بر رفع شدن متعالی‌تر هم بشه. دیروز زنگ زده بود بهم و داشت تند تند می‌گفت که چه ایده‌های جدیدی برای اضافه کردن به سیستم تکاملی‌مون به ذهنش رسیده و از من خواست که مطالعه کنم درباره‌شون. می‌دونی، دلم می‌خواد همین‌جوری از ذهنم کار بکشم. به هرحال، چیزی که متوجه شدم اینه که یه عامل این‌همه حیرت‌انگیز بودن، تسلطه. فکر می‌کنم انسانی که روی همه‌ی سیستم‌های ریپیر ژنومی باکتری مسلطه، حقشه که طعم شیرین باهوش بودن رو زیر زبونش مزه کنه.

می‌دونی انسانی که با نگاه کردن به مپ یه پلازمید می‌تونه حدس بزنه که کدوم پرایمر براش ایده‌آله بدون چک کردن ساختارش، دلیلش شاید کمتر صرفا امتیاز هوشی طرف باشه. بیشتر به این برمی‌گرده که هزارتا پرایمر طراحی کرده و سعی کرده هر طراحی رو تحلیل کنه. این مهمه واقعا، من یه مدتی تابستون بعد کنکورم زیاد فرانسوی می‌خوندم با دولینگو و هر جمله رو بلند بلند تکرار می‌کردم، می‌نوشتم و از اول خودم جمله می‌ساختم. خیلی طول می‌کشید ولی هم خوش می‌گذشت و هم خوب یاد می‌گرفتم. در مدت کمتر از یه ماه تونستم توی یه پاراگراف کامل خودم رو برای یک دوست شفاها معرفی کنم. بعدا فهمیدم سیستمی وجود داره که می‌تونم سریع‌تر مراحل دولینگو رو پیش ببرم. هی تکرار نکنم، خودم رو خسته نکنم و فقط امتیاز بگیرم. نتیجه این که الان حتی نمی‌تونم به فرانسوی بگم که اسمم زهراست. این دقیقا کاری بود که توی دانشگاه کردم؛ خسته بودم  و وقت زیادی برای درس‌ها نمی‌ذاشتم. در مقابل سال کنکور یا حتی امتحان‌های سال‌های قبل که عمیقا با تحلیل و مفهوم می‌خوندم. نتیجه مشخصه، من نمره گرفتم، نمراتم هم بد نیست. ولی سال‌های دانشگاه و درس خوندنشون بهم خوش نگذشته با وجود عشق عمیقم به درس‌هاش. و خب، استفاده از اون درس‌ها هم تقریبا غیرممکنه.

دلم می‌خواد کمتر بی‌حوصله باشم. وقتی با آدم‌ها حرف می‌زنم و حس می‌کنم این‌جا جاییه که بحث طولانی شروع می‌شه، با «هوووم» سر و تهش رو هم نیارم و باهاشون بحث کنم. وقتی پروژه‌ی مهندسی ژنتیکم رو انجام می‌دم، فقط حول همون چیزهایی که از قبل بلدم پیش نبرمش و بزنم به دل ترسی که توی نادانسته‌ها هست. گوگل جواب همه‌چیز رو می‌دونه اگه من فقط اون چیزی که محدود به ذهن خودمه رو سرچ نکنم. می‌فهمی؟ دلم می‌خواد شبیه مدیرم باشم و اون زیاد وقت گذاشته، برای همه‌چیز؛ درس، کار، مطالعه، مذهب، اخلاق، خانواده، روابط انسانی. شاید در همه‌چیز ایده‌آل نباشه (که بعیده) ولی حداقل می‌دونم که باحوصله‌ ست و وقت زیادی صرف می‌کنه. و در آخر چیزی که کمکم کرد به جای آه و ناله، بشینم به این‌ها فکر کنم و بخوام که وقت زیادتری بذارم این بود که سارا بهم گفت «زهرا، خوش‌حال باش که الان داری با این آدم همه‌چیزتموم کار می‌کنی.» فکرش رو بکن، می‌تونستم فقط بشینم و حسودی کنم. می‌تونستم فقط ناراحت باشم. ولی من یه فرصت گذرای بی‌نظیر دارم که دارم کنار افرادی که هرکدوم‌شون یه دنیایی از علم و خصوصیت‌های انسانی متنوع رو توی خودشون دارن، کار می‌کنم. چرا از این فرصت استفاده نکنم و بی‌حوصله و بدون وقت گذاشتن ردش کنم؟ 

  • جوزفین مارچ

سلام.

دوباره دارم علائم افسردگی رو توی خودم پیدا می‌کنم و این‌بار خودم رو رها کردم تا کار بیخ پیدا کنه. حوصله ندارم به خودم ثابت کنم که بدبخت‌تر از بقیه‌ام، حوصله ندارم که خودم رو مقصر بدونم، حوصله ندارم که برای خودم کاری کنم یا به خودم فکر کنم.

با آدم‌ها می‌خندم و براشون دست تکون می‌دم؛ با آدم‌های زیادی دیدار می‌کنم؛ آدم‌های زیادی رو در جریان زندگی‌ام قرار می‌دم، اما بعد به محض پیدا کردن یک گوشه فرو می‌ریزم و گریه می‌کنم. گریه‌ای که بند اومدنش فقط با مواجهه با یک آدم آشنای دیگه ممکنه. اول می‌ذاشتمش به پای دلتنگی و دل‌شکستگی؛ فقط می‌دونی تموم‌نشدنیه. بی‌تمرکز بودنی که سعی کرده بودم بهش مسلط بشم دوباره داره برمی‌گرده. زندگی‌ام به هم ریخته و کاری از دستم برنمیاد. از قرارهای مختلفی جا می‌مونم و زمان‌های زیادی از دستم در می‌ره و وسایل مهمی رو به سادگی گم می‌کنم. درس نمی‌خونم، فیلم نمی‌بینم، کتاب نمی‌خونم، حتی موسیقی و پادکست هم گوش نمی‌دم. فقط روزها می‌رم توی دانشگاه و سر کلاس‌ها می‌خوابم و بعد هم توی آزمایشگاه، باکتری‌هام رو می‌ذارم به OD برسن که نمی‌رسن و برمی‌گردم خونه. دوباره صبح، روز از نو، روزی از نو. واقعا هدفی رو دنبال نمی‌کنم، واقعا کارآمد نیستم. برام مهم نیست اگه اتفاق بدی بیفته؛ راحت از خیابون شلوغ پر از ماشین رد می‌شم، راحت با خانواده‌ام دهن به دهن می‌ذارم و راحت از زندگی سیر می‌شم. برام مهم نیست چون واقعا اهمیت رو در این زندگی نمی‌بینم. در هیچ چیزی در واقع نمی‌بینم. سعی کردم برای خودم هیجانی رو تعریف کنم که ذوق عجیب و غریبی براش ندارم. هی برای خودم خوراکی‌ها و کارهای دوست‌داشتنی‌ام رو لیست می‌کنم و این‌جوری نیست که واقعا در همون لحظه دوست‌شون داشته باشم؛ برمی‌گردم به حافظه‌ام و سعی می‌کنم یادم بیاد قبلا چی حالم رو خوب می‌کرد‌؛ ولی حتی فکر کردن بهشون بهم حالت تهوع و سرگیجه می‌ده. احساس پیر شدن می‌کنم.

بیشتر از همه به این فکر می‌کنم که اولویتم در زندگی چیه و صرفا یک تصویر کلیشه‌ای جلوی چشمم میاد. همین می‌شه که همه‌ی چیزهای دیگه که مستقیما رنگی از اون تصویر ندارند، بی‌معنی می‌شن؛ حتی اگه بدونم از ملزومات رسیدن به اون تصویرند. جلسات تراپی‌ام رو از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که نرم چون خشم زیادی نسبت بهشون داشتم و چون نمی‌فهمیدم می‌خوام به چی برسم. و وقتی که ندونی هدفت چیه، فقط می‌شینی و داستان زندگی‌ات رو تعریف می‌کنی و به هیچ‌جایی نمی‌رسید. هیچ تغییری نمی‌کنی و از دست خودت عصبانی می‌شی که دائم داری تکرار مکررات می‌کنی. در واقع عصبانی می‌شی که برای تکرار کردن‌شون بدون هیچ نتیجه‌ی متفاوتی داری پول می‌دی. از طرفی به تراپیستم حق نمی‌دادم که این انسان ضعیف و تکراری رو دوست داشته باشه، بنابراین احساس خشم عجیبی ناشی از دوست داشته نشدن می‌کردم. رهاش کردم چون بهم معنایی اضافه نمی‌کرد. ولی شاید در برهه‌ی زمانی اشتباهی رهاش کردم. شاید الان بیشتر از هر وقتی بهش نیاز دارم.

امیدوارم به همین زودی‌ها این زندگی به پایان برسه و امید بر جوانان عیب نیست.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۲
  • جوزفین مارچ

سلام.

دیروز تصمیم گرفتم نهنگ بلوگا باشم؛ سفید با یه قلب کوچولوی قرمز، بزرگ، با چشم‌های کوچکی که گرچه کل جهان توش جا نمی‌شه ولی می‌تونه امواج زیادی دریافت کنه و به همه‌جا سرک بکشه، مهربون، رها و شناور، سوار بر آب‌های آزاد. می‌دونی وقتی داشتم مستندش رو می‌دیدم انگار خیلی سر جاشون بودند. دخترهاشون رو روی پشت‌شون سوار می‌کردند و روی آب‌های کم‌عمق سر می‌خوردند و نفس می‌کشیدند. بدون هیچ حرف اضافه‌ای، با آواهای خاص و تعریف‌شده‌ای همراه هم می‌شدند و فاصله‌شون رو با هم حفظ می‌کردند. انگار به پهنه‌ی آب‌های آبی تیره واقعا تعلق داشتند و با هر سفری هم به خودشون و هم به اون محل اصالت می‌دادند.

حتی براشون کوچک‌ترین اهمیتی نداشت که بخشی از راسته‌ی جفت‌سم‌سانان هستند. براشون اهمیت نداشت چون می‌خواستند شنا کنند و با یه جفت سم عاریتی، نمی‌شه شنا کرد؛ پس یک روز صبح از خواب بیدار شدند و تصمیم گرفتند جفت سُم‌هاشون رو تبدیل به دم کنند و این کار رو کردند. چون سُریدن از پهنه‌ی خیال‌های آزادشون به رهایی آبی خنک اقیانوس‌ها از همه‌چیز مهم‌تر بود.

  • ۹ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۴۰
  • جوزفین مارچ