بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

 

On the Nature of Daylight

 

« متاسفانه در قرن حاضر آدم‌ها خودخواه‌تر از همیشه شدن. جایگاه یک scientist (دانشمند) رو دیگه علمش تعیین نمی‌کنه؛ بلکه همه دنبال رزومه خودشونن. رزومه، چه‌ کلمه زشتی! ... دو قرن هست که قرن‌های شکوه علمن. یکی قرن بیستم که این‌قدر، این نیم‌من‌های جدید درباره‌ش نظر دادن که دیگه آلوده‌ش کردن، دست‌مالی شده انگار. و اما باشکوه، زیبا و درخشان؛ اواخر قرن هجدهم و اوائل نوزدهم. [در حال سر تکان دادن از تحسین و تاسف] فکرش رو بکنید، مجمع بزرگی از انسان‌ها، با هوشی استوار و کامل. انسان‌هایی که به جرئت می‌شه بهشون لقب The man of science رو داد. انسان‌هایی باعث افتخار تاریخ. الان دقیقا چند روز تا ماه کامل مونده؟ یک هفته؟ عالیه، احتمالا یک چیزی حدود دویست و خرده‌ای سال پیش، همشون سراسیمه در حال خوندن و یاد گرفتن و تحقیق کردن بودن، چند نفر هم در حال شکار گاومیش، برای شام پنهانی؛ زیر نور ماه کامل! حلقه‌ای به اسم «حلقه ماه» برای جمعی از دانشمندان بی‌ادعای باسوادی مثل اراسموس داروین، متیو بورتن، جان وات و چندین طبیعی‌دان(عموما یا پزشک یا هم زیست و هم شیمی‌دان) و فیزیک‌دان(عموما هم فیزیک و هم ریاضی‌دان) و صنعت‌گر (همون مهندس امروزی). می‌دونین توی ویکی‌پدیای این حلقه که برید، یک کلوب خاص رو معرفی کرده براشون؛ اما از اون‌جایی که انجمن مخفی‌ای بود و آدم‌های عادی و حکومتی نباید ازش با خبر می‌شدن، گاهی هم پیش می‌اومد که توی جنگل‌های آلمان نزدیک مرز فرانسه (منتها الیه سمت راست که نزدیک انگلیس هم باشه، چون کلوب اصلی توی یک روستا توی انگلیس بوده) برگزار می‌شده؛ البته برای وقت‌هایی که احساس خطر می‌کردن وگرنه معمولا توی همون خانه سوهو، جلسات برگزار می‌شده. اون‌جا با هم رد و بدل اطلاعات علمی‌شون رو می‌کردن، چیزی که این روزها به ندرت و به سختی وجود داره!»

 

خب به بخش کوچکی از کلاس تکامل ترم پیشمون، مهمونتون کردم. کاری که این استاد با من کرد، یک جور یادآوری بود، شبیه این که من رو به خودم بیاره که چرا انتخابم این بوده. برای این که توی اون دانشکده‌ای که هیچ‌کس مسئولیتی قبول نمی‌کنه، هیچ درسی در واقع نه دلنشینه نه دل‌زننده و چندان چیزهای دل‌خوش‌کننده‌ای نداره، ناامید نشم و خودم رو گم نکنم. شبیه این بود که هی، به خودت بیا. شوخی که نیست، بدو!

روز اولی که قرار بود کلاسش تشکیل بشه، با سارا دم دفتر آموزش ایستاده بودیم و سارا داشت بهم می‌گفت که این استاده هرچه‌قدر هم معرکه باشه -که سجاد می‌گه که هست- باز هم به استاد تکامل ما نمی‌رسه. همون لحظات با تیپ بی‌نهایت عجیبش، اومد و از جلومون رد شد و رفت توی کلاس. سریع به سارا گفتم «مدل راه رفتن و قیافه‌ش شبیه نظامی‌هاست.» با صلابت و خیلی خیلی استوار. و بعد دوییدم و رفتم توی کلاس. با لهجه آذری کم‌رنگ‌شده‌ش، شروع کرد به معرفی خودش. می‌دونی توی گروه ما، چون آدم‌ها معمولا سرنوشت‌های عجیب و غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای دارن و دوران تحصیلی و شغلی خاص‌تری رو از سر گذروندن، تقریبا همه قبل از شروع درس یک اتوبیوگرافی از خودشون، کارهایی که کردن و جاهایی که رفتن، ارائه می‌دن. نمی‌دونم مگه جذاب‌تر از این هم ممکنه که یک فرد خرچنگ‌شناسِ نظری باشه؟ ایشون هم خب از علاقه‌ش به فلسفه علم گفت؛ که چه‌طور بعد از آشنایی با خانمش به سمت تلفیق علم و فلسفه کشیده شده و بعد چه‌طور با هم تلاش کردن و این علاقه‌شون رو به ثمر رسوندن. چه‌طور رفتن دانشگاهِ فلانِ کشورِ بهمان و کجا کار کردن و چه درسی خوندن. وقتی اکانت لینکدین‌اش رو پیدا کردم، دیدم که هیچ اطلاعاتی از خودش ننوشته؛ فقط اسم مدرسه‌ای که توی زنجان می‌رفته و یک عکس مرتب و منظم از خودش. این آدم واقعا انباری از افتخارات علمیه، رزومه‌اش هم پر از جایزه و هم‌کاری و کارهای تحقیقاتی. و آخر همون جلسه اول، نهایتا یک جوری رفتار کرد که هیچ‌کدوم از این‌ها هیچ اهمیتی نداره؛ من می‌تونستم آدمی با پیشینه دیگه‌ای باشم یا حتی با همین پیشینه و بی‌کارکرد باشم. دوتا چیزی که مهمن توی زندگی من، فلسفه علم و آشنایی با خانومم هست.

می‌گفت «دانشجو بدون دونستن فلسفه علم، فلجه!» می‌گفت که این علم‌ها و کاربردهای بی‌فایده چیه که می‌خونین؟ مگه با رجوع به رفرنس نمی‌تونین متوجه بشین مثلا گوسفند دریایی از هم‌زیستی کدوم گروه‌ها تکامل پیدا کرده؟ مگه نمی‌تونین دسته‌بندی خرچنگ‌ها رو متوجه بشید؟ ولی همه این‌ها چه فایده‌ای داره تا توانایی تحلیل نداشته باشین؟ مثلا با دیدن دسته‌بندی خرچنگ‌ها هیچ‌وقت متوجه تحلیل تکاملی پایه چشمی‌شون نمی‌شید، اما خب می‌تونید خوب با دانسته‌های بی‌فلسفه‌تون پز علمی بدید و برنامه‌های تلویزیونی رو پر کنید. از پایان‌نامه‌های دانشجوهایی می‌گفت که بار علمی‌شون صفره و فقط به درد برگه سیاه کردن می‌خوره، از آزمایشگاه‌هایی که حتی کپی از دستورکار هم نیست. از این که نمی‌فهمید چرا باید این‌قدر لج‌باز باشیم که حتی روی حرف دستورکار هم حرف بزنیم و دقیق انجامش ندیم؟

همون جلسه اول بعد از معرفی خودش، برامون درباره تقابل‌های دین و فلسفه و تکامل و علم صحبت کرد. درباره این که توی پیش‌زمینه مذهبی، چه‌قدر دستیابی به اعتقاد به علم می‌تونه سخت باشه و از راه حل و راه گریز از این‌جور شک‌ها برامون حرف زد.

یک‌بار گفت که توی زیست‌شناسی هنوز، انقلاب عظیمی به اندازه انقلاب‌های فیزیکی رخ نداده. انگار هنوز داریم کورمال‌کورمال، توی زیست پیش می‌ریم. دستمون رو دراز کردیم جلومون و توی تاریکی با چشم‌های بسته پیش می‌ریم. از قبل روی چشم‌هامون دستمال بسته بودن و دست‌هامون بسته بود، داروین اومد و با نظریه تکاملی‌ش دست‌هامون رو باز کرد و روزالیند فرانکلین هم اومد و دستمال رو از روی چشم‌هامون برداشت. حالا ما به یک فرد دیگه و یک انقلاب نیاز داریم. یکی باید باشه که بیاد چراغ رو برامون روشن کنه و بعد هم هیاهو باشه، که چشم‌هامون رو باز کنیم. در اون صورت شبیه فیزیکی‌ها، جلوی خودمون چندتا تونل می‌بینم، انتهای تونل‌ها مشخص نیست اما حداقل می‌دونی از کدوم مسیر باید حرکت کنی و چیزی که مشخصه - یا حداقل دوست داریم این‌طوری باشه- اینه که آخر همه این تونل‌ها به هم می‌رسن.

تنها کسی بود که ترم پیش کلاس‌های مجازی‌مون رو کاملا منظم برگزار می‌کرد، همیشه از پشت میزش توی دفترش. تکلیفمون از اول تا آخرین جلسه ترم این بود که یک پدیده‌ای رو پیدا کنیم - حالا توی طبیعت یا اجتماع یا حتی خانواده و عرف- که منشا تکاملی نداشته باشه و ما هرجلسه تعداد خیلی زیادی مثال می‌آوردیم و همه رو برامون با تکامل کاملا توجیه می‌کرد. من واقعا هنوز هم دارم بهش فکر می‌کنم و هیچ‌چیزی به نظرم نمی‌رسه که توی دنیا وجود داشته باشه و رشحاتی از نور تکامل بهش تابیده نشده باشه. (یک جمله معروف از دوبانسکی هست که می‌گه Nothing in Biology Makes Sense Except in the Light of Evolution یعنی هیچ چیزی در زیست‌شناسی جز در پرتوی تکامل، فهمیده نمی‌شه.)

یک‌بار سر کلاس بحث گیاه‌های گوشت‌خوار شد و گفت بچه‌ها بذارید گیاه گوشت‌خوارم رو بهتون نشون بدم. رفت و یکی دو دقیقه بعدش، یک گلدون متحرک اومد جلوی دوربین:)) در واقع گلدونه این‌قدر بزرگ بود که خودش اصلا دیده نمی‌شد اون پشت. یک‌بار دیگه هم بحث دوپا شدن انسان‌ها شد. دلیل تکاملی‌ش محل زندگی گونه هوموساپینس بوده که در واقع توی دشت زندگی می‌کردن و نگاه به دوردست معنی داشته براشون. برای همین هم برای شکار یا هرکار دیگه‌ای که نیاز به دیدن دوردست‌ها بوده، بلند می‌شدن و خودشون رو می‌کشیدن بالا. تا این که بالاخره در طی نسل‌ها و به تدریج، شامپانزه چهارپا تبدیل به انسان دوپا شده. (بقیه حیوانات توی جنگل بودن و حتی اگر می‌تونستن بایستن هم براشون صرفه انرژی نداشت؛ چون باز هم جز درخت جلوشون چیزی رو نمی‌دیدن.) بعد بهمون گفت البته توی خرچنگ‌های خلیج‌فارس هم پایه چشمی به همین دلیل که می‌خواستن سطح بالاتر از دریا رو ببینن، دیده می‌شه. اول عکس روی جلد این کتاب رو بهمون نشون داد. و بعد گفت نه این‌طوری نمی‌شه، یک کم صبر کنید. از اتاقش رفت بیرون و چنددقیقه بعد با دوتا خرچنگ توی دستش، جلوی دوربین لپ‌تاپ بود :)))

خب خب برای آزمون پایان‌ترمش هم بهمون 5تا سوال داد و یک هفته وقت که بریم و توی کتاب غور کنیم و جواب همه‌چیز رو دقیقا دربیاریم و کامل بنویسیم براش. و البته یک فصل از کتاب رفرنس هم انتخاب کردیم و باید می‌خوندیمش و به فارسی خلاصه‌‌ش می‌کردیم. فصلی که من برداشتم، یک کم سخت بود و طولانی‌تر از بقیه فصل‌ها بود. درباره تکامل ژن‌ها و ژنوم‌ بود و می‌دونی هنوز هم به خاطر مطالبی که توی اون فصل خوندم، هیجان‌زده‌ام و دوستشون دارم.

واقعا هم هیچ ایده‌ای ندارم که چرا دارم این‌ها رو تعریف می‌کنم. آممم نمی‌دونم، شاید مثلا اگر کسی می‌خواست توی دانشگاه تهران درس تکامل برداره، یک کمکی بهش کرده باشم؟ دقیقا نمی‌دونم؛ ولی خب این فرد، واقعا فرد زیبایی بود. هروقت که یادش می‌افتم، تمام اهدافم جلوی چشمم رژه می‌رن، پر از شوق فتح علم می‌شم و از خودم، رشته‌م و دنیایی که می‌شه کشفش کرد، خوشم میاد :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

روزهای ترم پیش واقعا عذاب بود. روزی نبود که خونه آروم باشه یا کلاسی که با تمرکز شرکت کنم.

حالا ترم سه شروع شده؛ یعنی یک روتین روزانه و دوری از بیهودگی. درس‌های این ترمم سختن و این رو دوست دارم. می‌خوام به خودم ثابت کنم که ضعیف نیستم، می‌تونم تلاش کنم و از الان می‌دونم که از پسش برمیام.

هرروز برای کلاس‌هام، پشت لپ‌تاپ و جلوی پنجره‌ی نقاشی‌شده‌ام می‌شینم و از پشت گلدون‌هاش نور می‌تابه توی اتاقم. پنجره‌ای که ترم پیش وقتی از همه ناآرومی‌ها خسته می‌شدم و دیگه کشش نداشتم، قلم به دست می‌گرفتم و روش گلدون می‌کشیدم. پای همین پنجره کلی گریه کردم، استرس کشیدم، چیز یاد گرفتم، کتاب خوندم، خندیدم یا فقط نشستم نگاهش کردم؛ تا این پنجره، پنجره شد. پنجره‌ام بهم یاد داده «این نیز بگذرد.» و همین پنجره، دل‌خوشی این‌روزهامه.

خودم می‌دونم عکسش بی‌کیفیته :(

+ چون دعوت پری زیبا و واران مهربون رو نمی‌شه رد کرد و به بهونه چالش رادیوبلاگی‌ها.

+ چون دعوت من رو هم نمی‌شه رد کرد: از گلاویژ و پرنده به طور خاص دعوت می‌کنم. {یکی دیگه هم هست که طبق رایزنی‌های انجام‌شده، قراره سعیش رو بکنه که بنویسه. لطفا بتون:)) }

  • جوزفین مارچ