سلام.
دیروز تصمیم گرفتم نهنگ بلوگا باشم؛ سفید با یه قلب کوچولوی قرمز، بزرگ، با چشمهای کوچکی که گرچه کل جهان توش جا نمیشه ولی میتونه امواج زیادی دریافت کنه و به همهجا سرک بکشه، مهربون، رها و شناور، سوار بر آبهای آزاد. میدونی وقتی داشتم مستندش رو میدیدم انگار خیلی سر جاشون بودند. دخترهاشون رو روی پشتشون سوار میکردند و روی آبهای کمعمق سر میخوردند و نفس میکشیدند. بدون هیچ حرف اضافهای، با آواهای خاص و تعریفشدهای همراه هم میشدند و فاصلهشون رو با هم حفظ میکردند. انگار به پهنهی آبهای آبی تیره واقعا تعلق داشتند و با هر سفری هم به خودشون و هم به اون محل اصالت میدادند.
حتی براشون کوچکترین اهمیتی نداشت که بخشی از راستهی جفتسمسانان هستند. براشون اهمیت نداشت چون میخواستند شنا کنند و با یه جفت سم عاریتی، نمیشه شنا کرد؛ پس یک روز صبح از خواب بیدار شدند و تصمیم گرفتند جفت سُمهاشون رو تبدیل به دم کنند و این کار رو کردند. چون سُریدن از پهنهی خیالهای آزادشون به رهایی آبی خنک اقیانوسها از همهچیز مهمتر بود.
- ۹ نظر
- ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۴۰