بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹ مطلب با موضوع «تابش نورهای دنیا :: کتاب» ثبت شده است

سلام.

من پایان‌های خوش رو می‌پرستم. دیروز لالالند رو دیدم. غرق لذت شدم، غرق هیجان، غرق بوی تابستون و رنگ‌های جیغ بنفش. حالا نمی‌خوام اصلا درباره اون یک ساعت و چهل و هشت دقیقه اول فیلم حرفی بزنم (که پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید) بحثم دقیقا زمانیه که 20دقیقه به آخر فیلم مونده! رنگ‌ها فروکش می‌کنند، حسرت، غم، ناامیدی، لبخندهای از سر ناراحتی تا ابد دستشون میاد روی کار! «ابد» کلمه اذیت‌کننده‌ایه برای من که شیفته پایان‌های خوشم، برای من که حتی در کثافت این دنیا هم باور به امید دارم! بعد از فیلم پریشون شدم، هی با خودم تکرار می‌کردم که کاش هرجایی قبل از این بیست دقیقه فیلم تموم می‌شد اما نشد، فیلم دقیقا 128دقیقه بود و اون‌همه رنگ و موزیک هم کمکی بهش نکرد!

این حرف‌ها رو بعد از کتاب «کلمه‌های آبی تیره» هم می‌خواستم بزنم، چون من با پایان‌های خوش به وجد میام و این کتاب من رو به وجد آورد. همین‌طور بعد از فیلم افتضاح محض «زنان کوچک» می‌خواستم به خاطر همه پایان‌های ناخوش و آبکی (از این لحاظ که می‌خوان دل‌خوشمون کنن به یک پایان عجیب و به ظاهر خوشایند) از فیلم شکایت کنم. کتاب «کیمیاگر» خوب بود چون آخرش هم فاطمه داشت و هم گنج و هم خانه‌ پدری. معیارم برای طبقه‌بندی کتاب‌ها و فیلم‌ها، تبدیل شده به پایان‌هاشون! من عجیبم؟

من پایان‌های خوش رو می‌پرستم. شاید یک روز دیگه همه‌چیز برای ما خوب بشه؛ ما هم از غم رها بشیم یا حداقل غممون کوچک بشه. شاید این افسردگی بالاخره دست از سر خانواده ما برداره. دیروز رفتم سرچ کردم familly depression، کوچک‌ترین محتوایی نبود که اشاره کنه به این که یک خانواده هم‌زمان افسردگی بگیرن و من چرا نباید به خودمون حق بدم؟ شاید یکی از نشونه‌های اون روز خوب برای من روزیه که افسردگی بابا خوب بشه. از وقتی بابا افسردگی‌ش عود کرده و حملات پی‌درپی بهش می‌کنه، روی احساسات همه ما سایه انداخته! من متوجه شدم حتی یک فرد افسرده هم از پس درک یک فرد افسرده دیگه برنمیاد! از وقتی بابا قرص‌ می‌خوره و می‌خواد دکتر بره، با روانشناس خودم حرف زدم، گفتم که فکر می‌کنم خودم رو لوس کردم که اسم حالم رو گذاشتم افسردگی، وقتی حال بابا رو می‌بینم مطمئن می‌شم که من ندارمش! بهم گفت که تو براش اسم نذاشتی، این من بودم که روت برچسب زدم. گفتم افسردگی‌م خفیفه و احساس عذاب‌وجدان می‌کنم، کاش می‌تونستم کمی از افسردگی بابا رو بردارم برای خودم، من معتقد به تعادل و برابری‌ام. بهم گفت الان داری گریه می‌کنی؟ (چون پیشش نبودم) و وقتی گفتم بله، گفت شاید بالاخره بتونم کمی از شرایط زندگی‌ الانم براش تعریف کنم، که چی این‌قدر روی دلم سنگینی می‌کنه و چی باعث می‌شه خودم رو نشناسم، گریه‌م بیشتر شد و گفتم نمی‌تونم چیزی بگم، کلماتش رو ندارم! بهم گفت که «اشکالی نداره، همه‌چیز درست می‌شه!» و باز هم بهم پیشنهاد کرد که با قرص سطح سروتونین بدنم رو بالا ببرم و من هم گفتم که نیازی نیست! بیشتر از همه لحظات جلسه‌م، عاشق اون لحظه‌ای‌ام که توی صداش امید هست و می‌گه همه‌چیز درست می‌شه! چون من شیفته پایان‌های خوشم.

حالا این روزها خیلی به دوست سابقم هم فکر می‌کنم، خاطراتمون همش جلوی چشممه و یادم میاد که چه‌قدر خوش می‌گذشت و بعد برای هم تبدیل شدیم به آدم‌های سمی، اون زهرش رو ریخت و من مات و مبهوت خودم رو کشیدم کنار که بهش آسیبی نرسونم و تاابد ازش متنفر شدم! تاابد اکثر وسایل زرد توی اتاقم که هدیه اون بهم بود باید توی اون جعبه بالای گنجه بمونه؛ چون فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت اون‌قدر قوی بشم که بتونم بپذیرم بعد از همه خوشی‌ها، پایان‌های تلخ وجود دارن! شاید دیگه هیچ‌وقت مثل اون روزها و کنار اون بهم خوش نگذره و این یک پایان خوش برای این نوشته نیست، این که از یک آدم سمی صحبت کنم که بخش زیادی از مسئولیت افسردگی‌م رو به گردن گرفته و همین‌جا هم تمومش کنم!

راستش چندشب پیش خواب دیدم که دارم فرار می‌کنم، می‌رم لبنان، می‌رم فرانسه، می‌رم امریکا، می‌رم اسپانیا، می‌رم آلمان. خواب دیدم این‌جا نیستم و هراسون دارم می‌دوئم. این یک پایان خوشه، این که دیگه این‌جا نباشم، نه توی این خونه و بهتر از اون نه توی این کشور! می‌خواستم کتابم رو بردارم، دیدم دستم جا مونده توی خونه. بی‌خیال شدم و خواستم لباس‌هام رو عوض کنم که برم دانشگاه، دیدم که پام توی اتاقم جا مونده. احتمالا فرار اون‌قدرها هم که فکر می‌کنم حالم رو خوب نمی‌کنه، ولی به هرحال یک پایان خوشه حتی بی‌دست، حتی بی‌پا.

من بنده پایان‌های خوشم. توی نظریه من همه‌ دردها پایان دارن و این خودش عالیه برای فرار از افسردگی. همش امیدوارم که یک‌روز همه‌چیز سر جای خودش قرار بگیره؛ همش «بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم.» و نمی‌دونم لطفا فیلم‌هایی رو به من معرفی کنین که حقایق کثیفی که من قبولشون ندارم رو نکوبه توی صورتم، آروم و نرم توی یک نقطه مناسب تموم بشه و تمام جهان آروم بگیرن!

به جز همه این‌ها امیدوارم اون دوتا کبوتر پشت پنجره‌م هم لونه‌شون رو بتونن راحت درست کنن و تخم‌ بذارن. هردفعه هم از اول به این فکر می‌کنم که شاید این‌دفعه که بچه‌شون به دنیا اومد، بقیه تخم‌ها رو ول نکنن و برن، حتی بچه‌شون رو هم ول نکنن و برن، بمونن و مثل قصه‌ها به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن. 

 

پی‌نوشت: یکی از قطعات لالالند درباره اینه که تلاش مهمه و نهایتا ما باید از داستان‌هامون خوشمون بیاد، زندگی‌مون رو باید در جهت خواسته‌مون پیش ببریم و حتی اگر پایانش خوش نبود، اگر آخرش سرما خوردیم دوباره بلند شیم و همون‌کار رو انجام بدیم. همه لحظات این آهنگ رو خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی که به قلب‌های آسیب‌دیده و به گندهایی که خودمون می‌زنیم، می‌گه که یک‌کم دیوونگی کلید رنگ بخشیدن به دنیامونه!


Audition (the fools who dream)

این از آهنگ ولی لطفا متنش رو هم بخونید موقع شنیدنش.

  • جوزفین مارچ

سلام.

این کتاب جدیدی که شروع کردم رو خیلی دوست دارم. فکر می‌کنم تمام چیزهایی که من دوست دارم رو یک‌جا جمع کرده و روشون اکلیلِ طلایی غم و درد پاشیده. تا این‌جاش خیلی متعجبم که چه‌طور فکرهای عربی-اروپایی تولید می‌شن، که چه‌قدر ترکیب‌ها، چیزهای عجیبی می‌سازن! مثلا بیروت خیلی فرق داره با بیروت + پاریس! این که چه‌قدر روح انسان‌ها با هم متفاوته و چه‌قدر «روح»، زیبا و پیچیده ست! و نهایتا چه‌قدر این نگاه‌های زنان عرب برای من نیازه، چه‌قدر بهشون عشق می‌ورزم و من رو سرشار می‌کنن.

یک‌جا از کتاب توی داستان اولش که به اسم خود کتابه، غاده السمان نوشته:

او تازه با ارواح آشنایی به هم زده است. روزهای اولی که می‌فهمیم آن‌ها دور و برمان هستند، زیربار نمی‌رویم. نگاه موروثی بر ما چیره می‌شود، نگاهی که از روح بدش می‌آید و از آن می‌هراسد و دوست دارد هستی‌اش را انکار کند. شاید هرگز از این نگاه رها نشویم. در بدو آشنایی، دم به تله نمی‌دهیم و از فکر گرم گرفتن با آن‌ها لرزه به تنمان می‌افتد.

با گذشت زمان، به حقایق بسیاری تن می‌دهیم که در آغاز خردمندانه به نظر نمی‌رسند، حقایقی همچون همزیستی با روح.

ما با ارواح چنان رفتار می‌کنیم که با ساکنان سیاره‌های دیگر. در برابرشان سرشار از احساساتی ناهمخوان می‌شویم، احساساتی همچون ترس و دشمنی و کنجکاوی و حسادت. آخر ما تنها ساکنان این زمین بازی هستی، نیستیم. شاید هم دلمان بخواهد با آن‌ها آَشنا شویم و رفاقتی به هم بزنیم.

این همان برخورد با ناشناخته‌هاست: هرکس که دیگری را به رسمیت بشناسد، برای برخورد با او راه و روش خود را خواهد یافت.

توی کل داستان سعی می‌کنه با روح آشنا بشی، بپذیری‌ش و حتی ببینی‌ش؛ چیزی که قراره به درد گلوریا-زکیه بخوره اما من رو داره نجات می‌ده.

چند ماه پیش شوهرم مرد. ککم هم نگزید، چون می‌دانستم بدل به یک روح می‌شود و بعد با من زندگی می‌کند. با مرگ او زندگی‌ام تغییر چندانی نکرد. از روزی که بیروت را ترک کردیم یا شاید حتی پیش از آن، آرام آرام خودمان دو روح شده بودیم. ... گمان می‌کردیم سفر، ما و او را آزاد می‌کند. اما پاریس برای دو روح مثل ما شهری آرمانی بود.

... در پاریس زیبا غافلگیر شدیم. این شهر پر بود از ارواح کسانی که مانند ما پیش از مرگ شکنجه شده بودند. برخی‌شان ارواح کسانی بودند که از سر عشق سرشارشان به آزادی، از کشور خویش دل کنده و در پی یافتن تسلایی به پاریس، این مهد آزادی، آمده بودند.

حالا فکر کنم بیشتر می‌دونم که آدم‌ها روح دارن، زنده‌ها و مرده‌ها، فرقی نداره! و این شاید یک‌کم با اون روح مذهبی متفاوت باشه و شاید هم که نه! فعلا می‌دونم اگر کسی دیگه نتونه و نخواد که زندگی کنه و از طرفی هم نتونه و نخواد که بمیره، می‌تونه یک روح باشه و با ارواح انس بگیره!


 

کتاب مجموعه داستانیه از زنان نویسنده عرب؛ مطمئن نیستم که توصیف درستی ازش باشه، مطمئن نیستم که همشون نویسنده باشن حتی! داستان‌های کتاب درباره مشکلات و محدودیت‌های ذهنی و اجتماعی زن‌هاست، راجع به سختی‌های زندگی‌های سنتی و مدرن، راجع به چیزهای عجیب‌وغریبی که درد دارن ولی هستن، هنوز هم هستن.

راستش داستان‌های اولیه این کتاب خون رو توی رگ‌هام می‌دووند، داغ می‌شدم و عطش خوندن بیشتر داشتم براشون. داستان‌های غاده السمان، عجیب و مبهم و مه‌آلود بودن، با رشحاتی از تلفیق عقل و احساس. به جز دو داستان غاده السمان، از دو داستان دیگه هم خوشم اومد به اسم‌های «همسال بهشت» از حنان الشیخ و «الگرو» از هدی برکات. عجیبه واقعا وجه اشتراک هر سه این‌ها لبنانی (بیروتی) و مهاجر بودنشون بود، هر سه هم به پاریس! انگار درد توی این داستان‌ها واقعی بود، از محدودیت‌های ذهنی خود زن‌ها برنمی‌اومد، درباره جنگ صحبت می‌کردن، درباره این که چه‌جوری به ویرونه تبدیلشون کرده که حتی فرار به فرانسه هم دوای دردشون نبوده! زن‌های این داستان‌ها، قوی بودن، داستان‌ساز بودن و برای خودشون احترام قائل بودن. گفتم که تفکر عربی-اروپایی توی کتاب خیلی با تفکر عربی محض توی کتاب متفاوته؛ انگار کمی متعادل‌شده‌تر و جهان‌دیده‌تره.

از بقیه داستان‌هاش دل خوشی ندارم؛ بی‌محتوا، بی‌سر و ته، بی‌داستان، پر از عقده، پر از ترس، پر از تفکر قربانی، پر از مظلوم‌نمایی! چندتا از داستان‌هاش رو اصلا نفهمیدم به چه دلیلی نوشته شده، نه گرهی داشت، نه ماجرایی و نه هدفی. شاید انتخاب داستان برای ترجمه خوب نبوده، شاید چیزی مختص اون فرهنگ‌ها بوده که به هرحال قابل‌فهم برای مخاطب نیست، این رو حتی با مشورت چندتا از دوست‌هام دارم می‌گم؛ چون فکر کردم شاید به من و درکم اون‌قدرها هم اطمینانی نباشه! از یک‌جایی به بعد هم به خودم سخت نگرفتم که حتما داستان‌هاش رو بفهمم، به خودم اجازه دادم که از داستان‌ها لذت نبرم و کتاب رو تماما دوست نداشته باشم!

فکر کنم حالا با نویسنده‌های عرب بیشتر آشنام و می‌دونم از کدوم فرهنگ‌هاشون بیشتر خوشم میاد و از کدوم‌ها نه! دوست دارم باز هم از غاده السمان کتاب‌هایی رو بخونم. دوست دارم بیشتر درباره جنگ سی‌ و سه روزه بدونم و آهنگ‌های عربی بیشتری گوش بدم.

حالا فعلا این آهنگ لبیروت رو بشنویم با هم که یک‌کم هم دلمون بلرزه. (نمی‌دونم مال کیه، می‌دونم مال فیروز نیست!)

 

نام کتاب: بنویس من زن عرب نیستم.

شامل 11 داستان از زنان نویسنده عرب.

مترجم: سمیه آقاجانی

نشر: ماهی

قیمت پشت جلد: 20000 تومان

  • جوزفین مارچ

سلام.

مریض‌داری؛ جزء جدانشدنی این روزها! توی دو ماه اخیر، تقریبا آخر هفته‌ای رو به یاد نمیارم که کسی مریض نبوده باشه توی خونه! دستگاه فشار خون همیشه روی میزه، دم دست؛ زیاد بهش نیاز داریم. با خودم فکر می‌کنم حتما من به این خانواده خیانت کردم که تا حالا مریض نشدم از این همه فشار! چرا این فشار هنوز قلبم رو مچاله نکرده؟ چرا می‌تونم صبح‌ها با امید بیدار شم و از نور گرم پنجره‌م انرژی بگیرم؟ حالا دیگه به اون انرژی هم حس خوبی ندارم! به خودم دلداری می‌دم که «مثلا از سه سالگی بی‌وقفه ورزش کردی ها! باید هم بدن قوی‌ و مقاومی داشته باشی!» اما خودم می‌دونم. کمترین مقاومتی ندارم؛ با کوچک‌ترین استرسی سریع سردم می‌شه وسط گرمای تابستون، باید سویی‌شرتم رو بپوشم و برم زیر پتوم! اما چرا من زیر پتوم نیستم؟ پرده‌های خونه رو باز نکردم تا نور نیاد توی خونه و مامان راحت بخوابه. به همه گفتم به گوشی من زنگ بزنید و تلفن رو از برق کشیدم. زنگ زدم به بیمارستان و نوبت گرفتم. خونه رو مرتب کردم و مرغ رو گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه برای سوپ. نشستم کنار مامان و براش قرآن خوندم و هم‌زمان دستش رو گرفتم تا قلبش آروم بشه. بهم می‌گه چه‌قدر صدات وقتی چیزی می‌خونی قشنگه؛ همیشه همین رو می‌گه و استناد می‌کنه به این که توی مدرسه هم همیشه تک‌خوانی‌ها و قرآن‌های صبحگاه‌ها با تو بوده. راستش من هم رد نمی‌کنم حرفش رو، خودم هم دوست دارم که صدای خودم رو بشنوم. بهم می‌گه بیشتر بخون و من دوست دارم شعرهای شیخ رو براش زمزمه کنم تا خوابش ببره اما خب اون دوست نداره، نه که بهم بگه نخون اما موقع خوندنش بهم می‌گه تو رو هم از کار و زندگی انداختم و من می‌فهمم که حوصله شعرهام رو نداره! وقتی خوابش می‌بره در اتاقم رو نمی‌بندم از ترس این که نکنه یک صدای ناله رو نشنوم...

احساس خوبی به خودم ندارم. فکر می‌کنم جدائم و این چیزی شبیه خیانت و قدر ندونستنه. دائم دارم برای حفظ آرامششون دروغ می‌گم، در واقع هیچی نمی‌گم و این تظاهر خودش یک نوع دروغ گفتنه؛ الان نوبت این نیست که برای من نگران باشن! چادرهای تازه شسته‌شده رو پهن می‌کنم تا خشک بشن و اشک می‌ریزم که حتی یکی از اون‌ چادرها مال من نیست! نه چون من آدم بااحتیاطی‌ام و نه چون زیاد بیرون نمی‌رم، که هربار بیرون رفتن من برابره با سراسر خاکی شدن کل چادرم! تعداد چادرها کمه چون چادر من با تا شدن و توی کیفم قرار گرفتن قاعدتا کثیف نمی‌شه! از این دورویی بدم میاد اما از این که خودم نباشم، بیشتر! دیشب رفتم توی یکی از این سایت‌های forum و مشکلات و بحث‌های آدم‌هایی رو خوندم که شبیه من با پوشش خودشون مشکل داشتن اما بی‌جرئت بودن و حتی از احساسشون هم مطمئن نبودن! سطحی به نظر میاد؟ خواهشا به نظر نیاد. چون می‌دونین وقتی جواب‌ها رو می‌خوندم فقط توی سرم این تکرار می‌شد که « از درد سخن گفتن و از درد شنیدن / با مردم بی‌درد ندانی که چه دردی‌ست!» نمی‌دونم برای چی دارم این‌جا می‌نویسم چون شما هم متوجه نمی‌شین احتمالا اما حداقل می‌دونم که کلمنتاین متوجهم می‌شه و همین فعلا کافیه! تا دیشب حتی می‌ترسیدم این‌جا هم چیزی بگم از این دوگانگی‌هام و شما رو هم ناامید کنم و همزمان از ترسو بودن خودم متنفر بودم. حالا اما بی‌پروا دارم حرف می‌زنم و نمی‌دونم این خوبه یا بد.

راجع به خودم خوب فکر نمی‌کنم چون فکرم پر از «تو»ئه! حالا که همه دارن به چیز دیگه‌ای فکر می‌کنن من دارم به تو فکر می‌کنم! فکر می‌کنم شاید اون‌قدر دوستت ندارم که به خاطرت از چیزی نترسم اما خب احتمالا اون‌قدری هست که وقت‌های بی‌حوصلگیم - که می‌شه اکثر اوقات این روزها- حوصله با تو بودن رو داشته باشم... بعد هم فکر می‌کنم آدم‌ها برای حرف زدن از دوست‌داشتنی‌هاشون یک جور مبهم و رازآلودی حرف می‌زنن، مثلا اسم مستعار، یک حرف از اسم یا استفاده از یک ضمیر و می‌دونی حالا احساس می‌کنم این که این‌قدر بهت نزدیکم که می‌تونم از «تو» استفاده کنم به جای «او» خودش کلی شکرگزاری نیاز داره! حالا شاید چندان هم ضمیر مبهم برات نیاز نباشه، مطمئن نیستم که واقعا دوستت داشته باشم خب دلم که برات تنگ شده حداقل این رو می‌دونم. به هرحال حالم از این فکرهام هم به هم می‌خوره! از این که درگیر اینم که چندتا ویدئوی ندیده ریاضی مونده و یکی یک گوشه دیگه از خونه داره قلبش از هم می‌پاشه از شدت ناراحتی. دوست ندارم از درس‌هام عقب بمونم، دوست ندارم تنبل باشم اما از طرفی هم دوست ندارم به فکر خودم باشم فقط! احساس می‌کنم به شدت خودخواهم و همین احساسم باعث می‌شه که بخوام خودم رو قایم کنم از بقیه و حالا بقیه هم می‌فهمن که چه‌قدر خودخواهم! دوست ندارم «ایمی» باشم، بچه آخرِ لوسِ متوقعِ خودخواه! اما هستم و دروغ بزرگ‌تر این که دارم با اسم جوزفین همه این‌ها رو می‌نویسم...

از آدم‌ها هم کمی متنفرم. آدم‌هایی که گورشون رو گم نمی‌کنن و برن! تمام این متن پریشون از همون آدم‌ها برمیاد. دارن همه‌مون رو اذیت می‌کنن با حضورشون. بعضی اوقات همین که یک نفر رو یک موقعی می‌شناختی و به زندگیت واردش کرده بودی، از خودت متنفرت می‌کنه. عزیزم من از آدم‌های دورنشدنی این روزها متنفرم و به واسطه‌شون از خودم هم! همه‌مون پریشونیم و منِ ترسو راهی جز فرار نمی‌بینم، گاهی بقیه خانواده هم فکر فرار از این آدم‌ها به سرشون می‌زنه ولی خب همین که گاهی خشم بهشون مستولی می‌شه و می‌تونن فکر کنن که می‌خوان بایستن و زیربار ظلم نرن باعث می‌شه من بهشون خیلی افتخار کنم.

کافئین زیادی مصرف می‌کنم این روزها و آشفته‌م و عصبی‌م. درونم یک آتیش وجود داره که کوچک‌ترین چیزی شعله‌ورش می‌کنه. امروز صبح یک کم شیرِ قهوه‌م رو زیادتر کردم، شاید این همه کافئین برام خوب نباشه. صبح‌ها قهوه می‌خورم و عصرها نسکافه و هروقت هم حوصله‌م سر بره و خسته بشم، چایی. انگار با معده‌م لج کردم! نمی‌دونم. دلم یک بستنی قیفی با دل خوش می‌خواد...

همه این‌ وضعیت‌ها خیلی ترسناکن و من نمی‌تونم بیانشون کنم. چون توی کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی دخترک نابینا بهمون می‌گه

در این جهان چیزهایی هست که هیچ‌وقت نمی‌شود کامل گفت‌شان، چیزهایی که وقتی به کلمه درمی‌آیند از ابعادشان کاسته می‌شود. مثلا اگر کسی بگوید ترس یا تنهایی یا اگر بگوید من از تنهایی می‌ترسم، هیچ‌جوره نمی‌شود ابعاد این ترس را فهمید. نمی‌شود گفت منظور ترسی است که تا عضله ران بالا می‌آید یا ترسی که اتاق را پر می‌کند یا ترسی که به اندازه جهان است. ابعاد دقیق تنهایی را هم نمی‌شود معین کرد.

جانم من این روزها تنهام و این تنهایی با حرف زدن پر نمی‌شه، حتی با حضور هم پر نمی‌شه، شاید کلا پر شدنی نیست. این تنهایی یک جور سرمایه ست و نیست! یک جور کلمه ست و نیست! یک جور احساس هست و نیست. حرف‌های زیادی برای نگفتن دارم و دکتر می‌گه «سرمایه‌های هر فرد به اندازه حرف‌هایی ست که برای نگفتن دارد!» آهنگ «شهزاده رویا» رو گوش می‌دم. شهاب حسینی توی گوشم می‌خونه « کاشکی دلم رسوا بشه، دریا بشه این دو چشم پر آبم...» نه اشتباه نکن. گریه نمی‌کنم، حالم هم بد نمی‌شه. فقط دلم هری می‌ریزه پایین! همین...

 

پی‌نوشت: راستی یادم رفته بود:))

من واقعا منتظرم چند نفرتون الان با توجه به سابقه‌تون بیاین ازم قول سوپ‌ مرغ یا قهوه با شیر فراوون بگیرین :دی

  • جوزفین مارچ

در این بیغوله‌ها آدم‌های خیلی عجیبی زندگی می‌کنند. این‌ها خیال‌پردازند، بله، خیال‌پرداز. اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق‌تری بخواهید می‌گویم که این‌ها آدم نیستند، بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان. این‌ها اغلب اوقات در جایی، در گوشه‌ای، کنج و کنارِ پنهانی می‌خزند، انگاری می‌خواهند خود را از روشنایی روز پنهان کنند. وقتی به این کنج دنجشان رسیدند همان جا می‌چسبند، مثل یک حلزون. دست‌کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است هم لانه‌ی جانور و اسمش لاک‌پشت است. حالا شما خیال می‌کنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته‌اند؟

 

شب‌های روشن | فئودور داستایوفسکی

  • جوزفین مارچ