بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

بنویس من زن عرب نیستم.

دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۶ ب.ظ

سلام.

این کتاب جدیدی که شروع کردم رو خیلی دوست دارم. فکر می‌کنم تمام چیزهایی که من دوست دارم رو یک‌جا جمع کرده و روشون اکلیلِ طلایی غم و درد پاشیده. تا این‌جاش خیلی متعجبم که چه‌طور فکرهای عربی-اروپایی تولید می‌شن، که چه‌قدر ترکیب‌ها، چیزهای عجیبی می‌سازن! مثلا بیروت خیلی فرق داره با بیروت + پاریس! این که چه‌قدر روح انسان‌ها با هم متفاوته و چه‌قدر «روح»، زیبا و پیچیده ست! و نهایتا چه‌قدر این نگاه‌های زنان عرب برای من نیازه، چه‌قدر بهشون عشق می‌ورزم و من رو سرشار می‌کنن.

یک‌جا از کتاب توی داستان اولش که به اسم خود کتابه، غاده السمان نوشته:

او تازه با ارواح آشنایی به هم زده است. روزهای اولی که می‌فهمیم آن‌ها دور و برمان هستند، زیربار نمی‌رویم. نگاه موروثی بر ما چیره می‌شود، نگاهی که از روح بدش می‌آید و از آن می‌هراسد و دوست دارد هستی‌اش را انکار کند. شاید هرگز از این نگاه رها نشویم. در بدو آشنایی، دم به تله نمی‌دهیم و از فکر گرم گرفتن با آن‌ها لرزه به تنمان می‌افتد.

با گذشت زمان، به حقایق بسیاری تن می‌دهیم که در آغاز خردمندانه به نظر نمی‌رسند، حقایقی همچون همزیستی با روح.

ما با ارواح چنان رفتار می‌کنیم که با ساکنان سیاره‌های دیگر. در برابرشان سرشار از احساساتی ناهمخوان می‌شویم، احساساتی همچون ترس و دشمنی و کنجکاوی و حسادت. آخر ما تنها ساکنان این زمین بازی هستی، نیستیم. شاید هم دلمان بخواهد با آن‌ها آَشنا شویم و رفاقتی به هم بزنیم.

این همان برخورد با ناشناخته‌هاست: هرکس که دیگری را به رسمیت بشناسد، برای برخورد با او راه و روش خود را خواهد یافت.

توی کل داستان سعی می‌کنه با روح آشنا بشی، بپذیری‌ش و حتی ببینی‌ش؛ چیزی که قراره به درد گلوریا-زکیه بخوره اما من رو داره نجات می‌ده.

چند ماه پیش شوهرم مرد. ککم هم نگزید، چون می‌دانستم بدل به یک روح می‌شود و بعد با من زندگی می‌کند. با مرگ او زندگی‌ام تغییر چندانی نکرد. از روزی که بیروت را ترک کردیم یا شاید حتی پیش از آن، آرام آرام خودمان دو روح شده بودیم. ... گمان می‌کردیم سفر، ما و او را آزاد می‌کند. اما پاریس برای دو روح مثل ما شهری آرمانی بود.

... در پاریس زیبا غافلگیر شدیم. این شهر پر بود از ارواح کسانی که مانند ما پیش از مرگ شکنجه شده بودند. برخی‌شان ارواح کسانی بودند که از سر عشق سرشارشان به آزادی، از کشور خویش دل کنده و در پی یافتن تسلایی به پاریس، این مهد آزادی، آمده بودند.

حالا فکر کنم بیشتر می‌دونم که آدم‌ها روح دارن، زنده‌ها و مرده‌ها، فرقی نداره! و این شاید یک‌کم با اون روح مذهبی متفاوت باشه و شاید هم که نه! فعلا می‌دونم اگر کسی دیگه نتونه و نخواد که زندگی کنه و از طرفی هم نتونه و نخواد که بمیره، می‌تونه یک روح باشه و با ارواح انس بگیره!


 

کتاب مجموعه داستانیه از زنان نویسنده عرب؛ مطمئن نیستم که توصیف درستی ازش باشه، مطمئن نیستم که همشون نویسنده باشن حتی! داستان‌های کتاب درباره مشکلات و محدودیت‌های ذهنی و اجتماعی زن‌هاست، راجع به سختی‌های زندگی‌های سنتی و مدرن، راجع به چیزهای عجیب‌وغریبی که درد دارن ولی هستن، هنوز هم هستن.

راستش داستان‌های اولیه این کتاب خون رو توی رگ‌هام می‌دووند، داغ می‌شدم و عطش خوندن بیشتر داشتم براشون. داستان‌های غاده السمان، عجیب و مبهم و مه‌آلود بودن، با رشحاتی از تلفیق عقل و احساس. به جز دو داستان غاده السمان، از دو داستان دیگه هم خوشم اومد به اسم‌های «همسال بهشت» از حنان الشیخ و «الگرو» از هدی برکات. عجیبه واقعا وجه اشتراک هر سه این‌ها لبنانی (بیروتی) و مهاجر بودنشون بود، هر سه هم به پاریس! انگار درد توی این داستان‌ها واقعی بود، از محدودیت‌های ذهنی خود زن‌ها برنمی‌اومد، درباره جنگ صحبت می‌کردن، درباره این که چه‌جوری به ویرونه تبدیلشون کرده که حتی فرار به فرانسه هم دوای دردشون نبوده! زن‌های این داستان‌ها، قوی بودن، داستان‌ساز بودن و برای خودشون احترام قائل بودن. گفتم که تفکر عربی-اروپایی توی کتاب خیلی با تفکر عربی محض توی کتاب متفاوته؛ انگار کمی متعادل‌شده‌تر و جهان‌دیده‌تره.

از بقیه داستان‌هاش دل خوشی ندارم؛ بی‌محتوا، بی‌سر و ته، بی‌داستان، پر از عقده، پر از ترس، پر از تفکر قربانی، پر از مظلوم‌نمایی! چندتا از داستان‌هاش رو اصلا نفهمیدم به چه دلیلی نوشته شده، نه گرهی داشت، نه ماجرایی و نه هدفی. شاید انتخاب داستان برای ترجمه خوب نبوده، شاید چیزی مختص اون فرهنگ‌ها بوده که به هرحال قابل‌فهم برای مخاطب نیست، این رو حتی با مشورت چندتا از دوست‌هام دارم می‌گم؛ چون فکر کردم شاید به من و درکم اون‌قدرها هم اطمینانی نباشه! از یک‌جایی به بعد هم به خودم سخت نگرفتم که حتما داستان‌هاش رو بفهمم، به خودم اجازه دادم که از داستان‌ها لذت نبرم و کتاب رو تماما دوست نداشته باشم!

فکر کنم حالا با نویسنده‌های عرب بیشتر آشنام و می‌دونم از کدوم فرهنگ‌هاشون بیشتر خوشم میاد و از کدوم‌ها نه! دوست دارم باز هم از غاده السمان کتاب‌هایی رو بخونم. دوست دارم بیشتر درباره جنگ سی‌ و سه روزه بدونم و آهنگ‌های عربی بیشتری گوش بدم.

حالا فعلا این آهنگ لبیروت رو بشنویم با هم که یک‌کم هم دلمون بلرزه. (نمی‌دونم مال کیه، می‌دونم مال فیروز نیست!)

 

نام کتاب: بنویس من زن عرب نیستم.

شامل 11 داستان از زنان نویسنده عرب.

مترجم: سمیه آقاجانی

نشر: ماهی

قیمت پشت جلد: 20000 تومان

  • ۹۹/۰۵/۲۷
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۴)

  • سرکار علیه
  • وای چ باحاله *-*

    پاسخ:
    *-*
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • اسم این کتابو شنیده بودم ولی چیزی ازش نمی‌دونم. منتظر معرفی‌تم پس :)

    پاسخ:
    باشه فکر کنم زیر همین پست معرفی‌ش می‌کنم و فقط یک ندا می‌دم که بیاین ببینین معرفی رو. خوبه؟
    فکر کنم توی کانال خودم دیده بودی اسمش رو. نه؟ توی همون عمر چندروزه‌ای که داشت:)) 
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • احتمالش زیاده :))

    دمتم گرم :)

    پاسخ:
    :))) 
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • مرسی که درباره‌ش نوشتی :) توصیفی که ازش کردی مخصوصا اونجا که گفتی درباره‌ی جنگ صحبت می‌کردن که چه جوری به ویرونه تبدیل‌شون کرده، منو یاد کتاب هرس (نسیم مرعشی) انداخت. خوندیش؟

    پاسخ:
    مرسی که خوندی:))
    نه نخوندمش ولی خیلی دوست دارم بخونم. توی صف بی‌نهایت کتاب‌هام هست. خیلی «پاییز فصل آخر سال‌ است»ش رو دوست داشتم آخه:)) ولی فقط همین‌قدر درباره‌ش می‌دونم که درباره جنگه. 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی