I feel a kind of fear when i don't have you.
سلام.
میدونی، اول صبر کردم؛ نشد. بعدش بیتابی کردم؛ نشد. بعدترش عزادار شدم؛ نشد. یه کم که گذشت؛ بیسروصدا شدم و توی خودم فرو رفتم؛ نشد. از خیالت دوری کردم؛ نشد. یادآوری کردم؛ نشد. نشد که غمت تهنشین بشه. نشد که خاطراتت از چشمهای خیسم و بوسههات از پوست تنم جدا بشن. نشد که کنارت باشم. نشد که کنارت نباشم.
این روزها، کمتر وقت دارم که با خودم که تویی، خلوت کنم. دانشگاه و آزمایشگاه و بیماری و این که تصمیم گرفتم انسان مهربونی باشم، اجازه نمیده زیاد باهات تنها باشم. ولی اگه زمانی پیدا کنم که خودمون باشیم، به تو فکر میکنم عزیزم. به تو فکر میکنم و ناخودآگاه اونقدر سرشار از زیبایی و لطافت میشم که اشکم جاری میشه. از دور اینجوری به نظر میاد که دارم زیاد گریه میکنم؛ ولی دارم تو رو به تصویر میکشم، تو با تمام جزئیات و وجناتت. اگر این شعبدهی زنده کردن خیالت، بهاش فقط جریان اشک ناقابل باشه، چرا که نه؟ اصلا بیشتر از اون از روزهای من هم تقدیم تو عزیز دلم.
این شبها، مثل سالهای پیش با اشتیاق زیادی احیا میگیرم. نه که فکر کنی قوت اعتقادم هنوز پابرجاست؛ ولی شبیه یه صحنهی نمایش برای توئه، برای خود خودت، تنهای تنها در حالی که من تنها تماشاگر توام. تحسینت میکنم و عاشقانه صدات میکنم. موقع جوشن کبیر، چشمهام رو میبندم و با هر بندش به بندهای وجود تو فکر میکنم؛ به تو که برای من زیبا و سرشار و عمیق بودی و توی سرمای استخونسوز آغوشت رو برام یه پناه امن کردی. سعی میکنم فقط یه چیز کوچک ازت یادم بیاد؛ مثلا مدلی که کنار پلهبرقی ایستاده بودی یا مثلا وقتی که داشتی با اون مرد توی کافه صحبت میکردی وقتی من پیشتون نبودم. و بعد چشمهام اشکی میشه. چه اشک قشنگی عزیزم، چه اشک رقیق و سبکی جانم. میدونی، مهم نیست خدا زنه یا مرد. تا وقتی من میتونم هر شب صد بند به بندهای محبتت توی دلم اضافه کنم، چه فرقی داره؟ چه فرقی داره خدا کدومه، وقتی موجود پرستیدنی قلب من تویی؟
- ۰۱/۰۲/۰۴
هعی... :(