قابِ دلخواهِ خانه من
سلام.
این دوراهی واقعا دوراهی سختی بود؛ یککم درگیر شدم که عکس کتابخونهم رو بذارم یا این یکی عکس رو. خب ولی نهایتا نتونستم از ترکیب نور و گیاه و رنگ دست بردارم:)
این قاب تمام تصور من از تابستونه. من عاشق صبحهاییام که میام پرده این اتاق رو میکشم تا نور کل خونه رو طلاییِ روشن کنه. عاشق اینم که بشینم مراسم پرشکوه مامان رو تماشا کنم که با آبپاش زردش به گلهاش آب میده، باهاشون حرف میزنه، نازشون میکنه و مراقبشونه. من عاشق خاطره اون روزهام که بابا با یک بغل چوب اومد خونه و هی، اون قفسههای گلدونها رو درست کرد، هی افتادن و هی درست کرد، یادآوریش برام شبیه این جملههای انگیزشیه، هردفعه فکر میکنم بابا چهقدر خوب بلده زندگی کردن رو. غمگینترین صحنهها وقتهایین که یکی از گلدونها خوب رشد نمیکنه، برگهاش میریزه، نارنجی میشه یا خم میشه؛ مامان کلی نگرانشونه، سریع هرچیزی که میخوان رو بهشون میده. جشن خونوادگیمون وقتهاییه که یاس کنار پنجره گلهای سفید نازکش باز میشن و رایحهشون کل اتاق رو پر میکنه و ما رو سرمست. رقص رنگها و نورها و عطرها، چیزیه که قلب من رو متعلق به این گوشه خونه میکنه. من عاشق اینم که محبت داره توی این اتاق رشد میکنه و ما هرروز معجزه رو جلوی چشمهامون میبینیم :)
احتمالا فکر میکنید یک تکه رو چسبوندم به اون گوشه! ولی نه دوستان اون آینه ست، باور کنید بدون ادیته این عکس:)
+ این چالش رو بلاگردون باحال راه انداخته.
از اونجا که میدونم اگر از چارلی دعوت کنم، پست نمیذاره و ضایعم میکنه (منظورم این بود که محض رضای خدا، خجالت بکش و بذار!) ، از سارا و حسنا و محمدعلی دعوت میکنم. در واقع سارا رو فقط برای حس کنجکاوی خودم دارم دعوت میکنم :دی
- ۹۹/۰۵/۲۹
من اصلا حسودی نکردم به این اتاق خوشگل و گل های خوشگل ترش و جای دنج اون تخت و عشقی که می تونی از بودن توی این خونه احساس کنی. راستش ماعم خیلی گل داشتیم توی خونه، یه زمانی، ولی به خاطر گربهم مجبور شدیم ببریمشون توی حیاط و خب حیاط اون حس خوبش رو نمی ده واقعا. و من اصلاااا حسودیم نشد به خاطر این قضیه. به هیچ عنوان! :)