سلام.
دیروز یک خوانندهی ناشناختهای رو پیدا کردم که صدای براقی داره. نمیدونم توصیف خوبیه از صدای یک فرد یا نه؛ ولی میدونی صداش شبیه موزاییکهایی بود که از تمیزی میدرخشن و در عین حال هم آفتاب افتاده روش و چشمت رو میزنند. یک بازخوانی از آهنگ «همهی اون روزها»ی رضا صادقی داره که دقیقا من رو یاد کفِ سفیدِ فرودگاه امام خمینی انداخت و با فکر کردن به لحظهی پریدن هواپیمای مهاجرت گریهام گرفت. بعدا به تو که گفتم، گفتی آدم لحظهی اول مهاجرت بیشتر عصبانیه از این که چرا نتونسته بمونه و چرا همهی حسهای خوب اینجا به بنبست میرسن در نهایت؟ من فقط بهت گفتم که من اون لحظه تجسم تمام غمهام؛ به اشتباه «کینه» هم گفتم، ولی کلمهی اشتباهیه.
میدونی چند روز پیش داشتیم با مائده میگفتیم که دلمون برای اینجا و رونق قدیمش تنگ شده. من حس کردم که دوست دارم برم آرشیو همهی افرادی که میخوندمشون رو از اول مرور کنم. ولی میدونی فقط باید واقعبین بود؛ انگار دیگه چیزها تموم شدن. یه بار با دوستم سعی کردیم زیباترین خاطرهمون رو بازتکرار کنیم؛ میدونی گند خورد توی خاطرهمون. دیشب با تو تا صبح داستان خودمون رو تعریف کردیم؛ اصلا وقتی بهت گفتم که برام داستان بگو، میخواستم که همین رو تعریف کنی. میخواستم تمام لحظاتمون رو از اول با هم نگاه کنیم. بعد گریهام گرفت که نکنه جزئیات داستان «اون پسره که به دختر موردعلاقهاش رسیده.» رو یادم بره و فقط بهت گفتم که دلم برات تنگ میشه.
یه بار با سارا توی پارک فدک بودم و بهش گفتم دوست دارم از هرچیزی که چشمم میبینه، عکس یا فیلم داشته باشم؛ از لحظههای روتین زندگی. میدونی، از صبح بیدار شدن، از قدم زدن توی پارک و گلهای بنفش روی پسزمینهی سبز پررنگ، از این که سارا بغل گوشم داره حرف میزنه و صداش میاد، از آب خوردن مثلا یا غذا درست کردن. ریکوردر گوشی من، پره از وقتهایی که یکی از اعضای خانوادهام داره صرفا یک حرفی میزنه، هرچی. یک ویسی از برادرم دارم که داره مداحی میخونه و وسطش مداحیاش رو یادش میره و برمیگرده از من میپرسه که چرا داییجون اینها نمیان؟ یک ویس دیگه از خواهرم دارم که داره ادای طوبا رو درمیاره و یکی هم داره با آهنگی که توی ماشین پخش میشه، همخوانی میکنه. یکیشون هست که مامانم از آشپزخونه صدام کرده و من خودم رو به نشنیدن میزنم که یکی دوبار دیگه هم صدا کنه و آخرش که داره عصبانی میشه، ضبط تموم میشه. هرروز با مامان و بابام توی خونه ورزش میکنیم و هرروز بعدش من دارم گریه میکنم که شاید هیچوقت دیگه این صحنهها رو نبینم، چندتا فیلم هم ازشون گرفتم که احتمالا هیچوقت قرار نیست نگاهشون کنم. یک فیلم هم از قطرههای آبی که توی اون قسمت قشنگهی پارک داره از روی دیوار برگی پارک میریزه پایین، گرفتم و حس میکنم اگر بعدا دلم برای این پارک تنگ شد و کالیفرنیا بودم، میتونم بهش نگاه کنم.
چند روز پیش، داشتم فکر میکردم نکنه من این دو سال رو یادم بره؟ دو سالی که چیزی ازش ننوشتم، از حادثههای آبان و دی 98 و بعدش کرونا، واکسن، حماقت مسئولین ایرانی، لحظههای علمی، نمیدونم خودش کلی داستان بوده. میدونی داشتم یک متن مینوشتم و از نورم عذرخواهی میکردم که براش از این دوسال نگفتم و تاریخ رو ثبت نکردم؛ انگار من تاریخنویسم! ولی مثلا حیفم میاد که ماجراهای واکسن، از یادم بره. ولی بعدا برمیگردم به همین متن و با خودم فکر میکنم کدوم ماجرای واکسن؟ کرونا اومده بود و مردم واکسن زدن دیگه. یعنی میدونی هرچیزی که میترسم یادم بره هم، یادم میره و این خیلی احمقانه ست.
راستش همین الان نوشتنم هم، دلیلی جز ثبت حال و احوالاتم برای آینده نداره، ولی باز بیفایده ست. من سال کنکور، با وسواس خیلی زیادی تکتک لحظات روزم رو مینوشتم. این که از چه ساعت تا چه ساعتی چی کار کردم، دینی رو چه جوری خوندم، توی این آزمون آزمایشی چه مشکل یا حسی داشتم، این که دقیقا چندتا تست و در چنددقیقه زدم، زنگ تفریح با کی حرف زدم، حسم نسبت به فلان حرف فلان مشاور چیه، ساعت چند خوابیدم. میدونی حس میکردم من نباید امسال رو یادم بره، باید نگهش دارم، باید تا آخر عمر یادم بمونه که یک نورای کنکوری مشکلاتش چیه و چه جوریه نگاهش به زندگی. بعدا که به اون دفترچهها برگشتم، خیلی برام make sense نبودن و حسشون دوباره سراغم نیومدن. فقط انگار یادم بود اون لحظههایی رو که داشتم مینوشتم. خیلی ناامید شدم و فکر کردم من حتی خودِ کنکوریام رو درک نمیکنم، چه برسه به کنکوریهای دیگه. حالا حس میکنم باید تکتک آهنگهایی که دوستشون دارم رو از چنگ اسپاتیفای در بیارم، از فکر این که یک روز اسپاتیفای تموم میشه و تمام سابقهی موسیقیایی من به نابودی میرسه خیلی میترسم. از تموم شدن تلگرام و شرکت بیان هم میترسم. میترسم تمام آرشیوهای دیجیتالی که ساختم، تموم بشن عمرشون و من نمیخوام که لحظههام گم بشن.
میشه گفت من خیلی ترس از دست دادن لحظات رو دارم؛ نه افراد، نه موقعیتها، نه هیچچیز دیگه. فقط از دست دادن لحظات و خاطرات و احساسات. این که یه چیزهایی یادم بره یا نتونم دیگه ببینمشون. تغییرات، بیشتر از تجربههای جدید اشکم رو درمیارن. میدونی لحظهی مهاجرت برای من هیچی نیست جز غم از دست دادن تکتک لحظاتی که توی زندگیام گذروندم. لحظهی کنده شدن هواپیما از زمین، برای من شبیه شستن خاطراتم با اشکه. شاید فقط نیازه دست از آرشیو کردن بردارم و نترسم.
+ آهنگ «همهی اون روزا» از Neginkt
- ۴ نظر
- ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۴۶