بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام.
تصمیم سختی نبود، هیچ‌وقت؛ این که تو رو نمی‌خوام یا اون رو. دلم برای زندگی کردن کنار هیچ‌کسی بیشتر از خودم لک نزده. شک و تردیدم هم از سر عشق نیست؛ از سر ترسه. ترس از تنها موندن و تکرار نشدن معجزات؛ که هر انسان معجزه‌ایه که می‌تونم خودم رو کنارش تصور کنم، خیره و غرق در جزئیات زندگی. که هرچه‌قدر هم مال من نباشی، جزئیات زیبات می‌ارزه که کنارت بمونم؛ حالا می‌خوای هرکی باشی. تصمیم سختی نیست که بگم نه تو رو می‌خوام نه اون رو. اما گفتنش برخلاف تصمیمش سخته؛ که کل بدنم رو می‌لرزونه و قوه‌ی هضم و دفعم رو برای چند ساعتی از اضطراب کاملا مختل می‌کنه. با خودم تکرار می‌کنم که مسئولیت بپذیر تا بتونی زندگی کنی. برای خودم سخنرانی می‌کنم که با هر تصمیم دری از امکانات مختلف توی زندگی‌ات می‌کوبه به صورتت اما درهای جدیدتر و اختصاصی‌تری مقابلت باز می‌شه. تصمیم گرفتم که قوی باشم و تصمیم بگیرم. تصمیم گرفتم که عطای زندگی کنارتون رو به لقاش ببخشم و به خودم اجازه بدم که بتونم به خونه‌ی نیمه‌کاره‌ی زندگی‌ام از دریچه‌ی جدیدتری نگاه کنم؛ به یه خونه‌ی کوچیک‌تر اما قشنگ‌تر و دنج‌تر.

به نظرم تمام زندگی شبیه انتخاب رشته ست. انتخاب می‌کنی که ریاضی بخونی و زیست رو از دست می‌دی؛ و همین‌‎طور الحمدلله که زمین رو. اما در مقابل حالا می‌تونی گسسته و هندسه و حسابان بخونی یا حتی فیزیک. درهای جدیدی جلوت باز شده که بویی از علم تجربی ندارند و حداقل نیمی از علم رو کنار گذاشتی اما انتخاب‌های زیادتری توی علوم نظری برات پررنگ شده. توی دانشگاه تصمیم گرفتم این‌جا باشم و بالاخره به جایی رسیدم که خوش‌حالم از این‌جا بودن که به معنی موفق بودن نیست لزوما. حالا شاید هرگز نتونم برگردم سراغ هندسه‌ی اقلیدسی و این امکان رو کاملا از زندگی‌ام محو کردم که می‌تونم براش زار بگریم واقعا. اما حالا دری جلوم باز شده که اگه این انتخاب رو نکرده بودم، هرگز باز نمی‌شد؛ برای ارشد سلولی بخونم یا مولکولی؟ در بهترین حالت اگر انتخابی نمی‌کردم می‌تونستم توی این دو راهی بمونم که «زیست بخونم یا نه؟» هیچ‌وقت انتخابم این‌قدر تخصصی نمی‌شد. 

هفته‌ی گذشته تقریبا هر شب بی‌مقدمه در آسمون باز شد و هرچی در چنته داشت، باروند. دیشب توی هیئت، یه پسربچه، ماشین اسباب‌بازی داداش یه‌کم بزرگ‌ترش رو پرت کرد یه گوشه‌ای. بعد هم رفت دنبالش که توی اون تاریکی پیداش نکرد و برگشت. و مامانش در حالی که خیلی خوش‌حال نبود اما مهربون‌ترین قیافه‌ی دنیا رو داشت، یه ماشین دیگه داد دستش. پسرک هم یهو خودش رو رها کرد در آغوش مادرش. من یکهو یاد تو افتادم نورم. یاد تو افتادم که چه‌قدر می‌خوام که یکهو خودت رو پرت کنی توی آغوشم. بی‌مقدمه در دلم باز شد و هرچی تونستم باریدم؛ که چه‌قدر تو رو می‌خوام نور زندگی من. که نمی‌خوام تصمیمی بگیرم که تو رو از احتمال‌هام حذف کنه عزیز دلم؛ حتی به قیمت باز شدن دریچه‌های روشنی از چیزی که این جهان مدرن اسمش رو گذاشته موفقیت. دلم برای تو تنگ شده نورم؛ دلم برای تو تنگ شده و خیلی ازت دور افتادم. دلم برای تو تنگ شده و این چند وقت اخیر، خیلی مادر خودخواهی شدم عزیزترینم. تمرکزم روی این بود که خودم بتونم توی این دنیا بمونم، که بتونم زنده بمونم؛ یادم رفته بود که باید تو رو به این دنیا بیارم و بهت زندگی رو هدیه بدم. انگار کن که شیر توی سینه‌هام خشک شده و هرچی می‌مکی من خسته‌تر می‌شم. انگار کن که نوک قله‌ای تو رو با یه شیشه‌ی شیر خشک جا گذاشتم؛ که خیلی وقته تموم شده و تاریخ انقضاش گذشته؛ و خودم در یک سوم ابتدایی راه رسیدن به تو خسته شدم و دراز به دراز زیر نور خورشید افتادم. انگار کن که تو رو از بدن خودم زادم، انگار کن که تو بخشی از بدن من بودی که جدا شدی ازم و من دورت انداختم؛ و من فقط به بخش باقی‌مونده از بدنم توجه کردم؛ بخش جداشده رو که نحیف‌تر بوده فراموش کردم. نورم، کاش من رو ببخشی و یادت نیاد که این مدت چه‌قدر خودخواه بودم.

  • جوزفین مارچ