بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱۸ مطلب با موضوع «تابش نورهای دنیا :: موسیقی» ثبت شده است

سلام.

دیروز یک خواننده‌ی ناشناخته‌ای رو پیدا کردم که صدای براقی داره. نمی‌دونم توصیف خوبیه از صدای یک فرد یا نه؛ ولی می‌دونی صداش شبیه موزاییک‌هایی بود که از تمیزی می‌درخشن و در عین حال هم آفتاب افتاده روش و چشمت رو می‌زنند. یک بازخوانی از آهنگ «همه‌ی اون روزها»ی رضا صادقی داره که دقیقا من رو یاد کفِ سفیدِ فرودگاه امام خمینی انداخت و با فکر کردن به لحظه‌ی پریدن هواپیمای مهاجرت گریه‌ام گرفت. بعدا به تو که گفتم، گفتی آدم لحظه‌ی اول مهاجرت بیشتر عصبانیه از این که چرا نتونسته بمونه و چرا همه‌ی حس‌های خوب این‌جا به بن‌بست می‌رسن در نهایت؟ من فقط بهت گفتم که من اون لحظه تجسم تمام غم‌هام؛ به اشتباه «کینه» هم گفتم، ولی کلمه‌ی اشتباهیه.

می‌دونی چند روز پیش داشتیم با مائده می‌گفتیم که دلمون برای این‌جا و رونق قدیمش تنگ شده. من حس کردم که دوست دارم برم آرشیو همه‌ی افرادی که می‌خوندمشون رو از اول مرور کنم. ولی می‌دونی فقط باید واقع‌بین بود؛ انگار دیگه چیزها تموم شدن. یه بار با دوستم سعی کردیم زیباترین خاطره‌مون رو بازتکرار کنیم؛ می‌دونی گند خورد توی خاطره‌مون. دیشب با تو تا صبح داستان خودمون رو تعریف کردیم؛ اصلا وقتی بهت گفتم که برام داستان بگو، می‌خواستم که همین رو تعریف کنی. می‌خواستم تمام لحظاتمون رو از اول با هم نگاه کنیم. بعد گریه‌ام گرفت که نکنه جزئیات داستان «اون پسره که به دختر موردعلاقه‌اش رسیده.» رو یادم بره و فقط بهت گفتم که دلم برات تنگ می‌شه.

یه بار با سارا توی پارک فدک بودم و بهش گفتم دوست دارم از هرچیزی که چشمم می‌بینه، عکس یا فیلم داشته باشم؛ از لحظه‌های روتین زندگی. می‌دونی، از صبح بیدار شدن، از قدم زدن توی پارک و گل‌های بنفش روی پس‌زمینه‌ی سبز پررنگ، از این که سارا بغل گوشم داره حرف می‌زنه و صداش میاد، از آب خوردن مثلا یا غذا درست کردن. ریکوردر گوشی من، پره از وقت‌هایی که یکی از اعضای خانواده‌ام داره صرفا یک حرفی می‌زنه، هرچی. یک ویسی از برادرم دارم که داره مداحی می‌خونه و وسطش مداحی‌اش رو یادش می‌ره و برمی‌گرده از من می‌پرسه که چرا دایی‌جون این‌ها نمیان؟ یک ویس دیگه از خواهرم دارم که داره ادای طوبا رو درمیاره و یکی هم داره با آهنگی که توی ماشین پخش می‌شه، هم‌خوانی می‌کنه. یکی‌شون هست که مامانم از آشپزخونه صدام کرده و من خودم رو به نشنیدن می‌زنم که یکی دوبار دیگه هم صدا کنه و آخرش که داره عصبانی می‌شه، ضبط تموم می‌شه. هرروز با مامان و بابام توی خونه ورزش می‌کنیم و هرروز بعدش من دارم گریه می‌کنم که شاید هیچ‌وقت دیگه این صحنه‌ها رو نبینم، چندتا فیلم هم ازشون گرفتم که احتمالا هیچ‌وقت قرار نیست نگاهشون کنم. یک فیلم هم از قطره‌های آبی که توی اون قسمت قشنگه‌ی پارک داره از روی دیوار برگی پارک می‌ریزه پایین، گرفتم و حس می‌کنم اگر بعدا دلم برای این پارک تنگ شد و کالیفرنیا بودم، می‌تونم بهش نگاه کنم.

چند روز پیش، داشتم فکر می‌کردم نکنه من این دو سال رو یادم بره؟ دو سالی که چیزی ازش ننوشتم، از حادثه‌های آبان و دی 98 و بعدش کرونا، واکسن، حماقت مسئولین ایرانی، لحظه‌های علمی، نمی‌دونم خودش کلی داستان بوده. می‌دونی داشتم یک متن می‌نوشتم و از نورم عذرخواهی می‌کردم که براش از این دوسال نگفتم و تاریخ رو ثبت نکردم؛ انگار من تاریخ‌نویسم! ولی مثلا حیفم میاد که ماجراهای واکسن، از یادم بره. ولی بعدا برمی‌گردم به همین متن و با خودم فکر می‌کنم کدوم ماجرای واکسن؟ کرونا اومده بود و مردم واکسن زدن دیگه. یعنی می‌دونی هرچیزی که می‌ترسم یادم بره هم، یادم می‌ره و این خیلی احمقانه ست.

راستش همین الان نوشتنم هم، دلیلی جز ثبت حال و احوالاتم برای آینده نداره، ولی باز بی‌فایده ست. من سال کنکور، با وسواس خیلی زیادی تک‌تک لحظات روزم رو می‌نوشتم. این که از چه ساعت تا چه ساعتی چی کار کردم، دینی رو چه جوری خوندم، توی این آزمون آزمایشی چه مشکل یا حسی داشتم، این که دقیقا چندتا تست و در چنددقیقه زدم، زنگ تفریح با کی حرف زدم، حسم نسبت به فلان حرف فلان مشاور چیه، ساعت چند خوابیدم. می‌دونی حس می‌کردم من نباید امسال رو یادم بره، باید نگهش دارم، باید تا آخر عمر یادم بمونه که یک نورای کنکوری مشکلاتش چیه و چه جوریه نگاهش به زندگی. بعدا که به اون دفترچه‌ها برگشتم، خیلی برام make sense نبودن و حسشون دوباره سراغم نیومدن. فقط انگار یادم بود اون لحظه‌هایی رو که داشتم می‌نوشتم. خیلی ناامید شدم و فکر کردم من حتی خودِ کنکوری‌ام رو درک نمی‌کنم، چه برسه به کنکوری‌های دیگه. حالا حس می‌کنم باید تک‌تک آهنگ‌هایی که دوستشون دارم رو از چنگ اسپاتیفای در بیارم، از فکر این که یک روز اسپاتیفای تموم می‌شه و تمام سابقه‌ی موسیقیایی من به نابودی می‌رسه خیلی می‌ترسم. از تموم شدن تلگرام و شرکت بیان هم می‌ترسم. می‌ترسم تمام آرشیوهای دیجیتالی که ساختم، تموم بشن عمرشون و من نمی‌خوام که لحظه‌هام گم بشن.

می‌شه گفت من خیلی ترس از دست دادن لحظات رو دارم؛ نه افراد، نه موقعیت‌ها، نه هیچ‌چیز دیگه. فقط از دست دادن لحظات و خاطرات و احساسات. این که یه چیزهایی یادم بره یا نتونم دیگه ببینمشون. تغییرات، بیشتر از تجربه‌های جدید اشکم رو درمیارن. می‌دونی لحظه‌ی مهاجرت برای من هیچی نیست جز غم از دست دادن تک‌تک لحظاتی که توی زندگی‌ام گذروندم. لحظه‌ی کنده شدن هواپیما از زمین، برای من شبیه شستن خاطراتم با اشکه. شاید فقط نیازه دست از آرشیو کردن بردارم و نترسم.

 

+ آهنگ «همه‌ی اون روزا» از Neginkt

  • جوزفین مارچ

سلام.

برای خودم ددلاین می‌ذارم، فکر می‌کنم خب ترم چهار آخرین وقتیه که می‌تونم برای خودم روتین درست کنم و بیست سالگی‌ام رو به جای درستی برسونم. مدرسه که می‌رفتیم می‌گفتن کشاورزی سه مرحله داره: کاشت، داشت، برداشت و این درسته که کلیشه‌ای شده ولی واقعا روی زندگی، قابل پیاده‌سازیه. با خودم می‌گم «جو! چهار ترم کاشتی، این ترم دیگه آخرشه، دیگه آخرین کاشتیه که می‌تونی داشته باشی. چون تو صبور نیستی، یه ترم هم می‌ذاریم برای داشت. ترم پنج، ترم توی سکوت پیش رفتن و به سمت علم نزدیک شدنه. ترم شش و هفت هم که وقت برداشته عزیزم.»

نمی‌دونم چه روتینی برام خوبه ولی همین که یه چیزی باشه حالم رو خوب می‌کنه. مثلا دوست دارم صبح‌ها زود بیدار شم، دمپایی گرمم رو بپوشم و سویی‌شرت طوسی‌ام رو تنم کنم. سه آهنگ آخر Release Readerم رو گوش بدم و همین‌طور کمی اتاقم رو جمع کنم. روتین واقعا زیبایی برای صبح‌ها به نظر میاد. بعد هم یک عکس از خودم بگیرم. واقعا دوست دارم هرروز توی موقعیت ثابتی خودم رو ثبت کنم، شاید عصرها که درس‌ خوندنم تموم می‌شه، شاید صبح‌ها که تازه می‌خوام کارهام رو شروع کنم، نمی‌دونم. گاهی فکر می‌کنم دوست دارم هرروز صبح دوش بگیرم، ولی چنین حوصله‌ای در خودم نمی‌بینم. یه مدت صبح‌ها تا یکی دو ساعت، همین‌طور که توی تختم خوابیده بودم، وبلاگ می‌خوندم و واقعا خوش می‌گذشت. دوست دارم به اون هم برگردم، ولی نمی‌دونم چه طوری؟ شاید هم بخوام که شب‌ها، برنامه‌ی فردام رو چک کنم، مدیتیشن کنم و بخوابم. خب می‌دونم ساده ست ولی من برای خوابم واقعا باید برنامه‌ریزی کنم! :))

یا نمی‌دونم، با این که خیلی از پس رعایت کردنش برنمیام، ولی کم‌کم دارم پیش می‌رم. این که صبح‌ها تا عصر، مثل روزهایی که دانشگاه می‌رفتم، درس بخونم یا وقتم رو جوری جز با استراحت‌های عادی‌ام که می‌شه دراز کشیدن روی تختم و چت کردن، بگذرونم؛ توی زمان اضافه‌ام ایمیل بزنم، توی لینکدین و توییتر بچرخم، کتاب بخونم، توی یوتیوب بچرخم، وبلاگ بخونم؛ ولی سر گوشی‌ام نرم و وزن اصلی هم روی درس خوندن باشه. به اون ساعت‌ها هم اتفاقا می‌گم «دانشگاه». بعد شب برم سر ارائه و بعدش هم دیگه می‌تونم هرکاری دوست دارم بکنم. این حالت واقعا برای من ایده‌آله. می‌دونی من همیشه فکر می‌کردم زندگی دانشجویی با کاری خیلی فرق داره. تو وقتی کار می‌کنی، شب‌ها دغدغه‌ی کارت رو نداری، یا حداقل انجامش نمی‌دی. ولی وقتی درس می‌خونی ساعت تعطیلی دقیقی نداری، در طول شبانه‌روز هرساعتی استرس درس‌هات رو داری. بعد الان قراره ترم چهار شبیه کارمندها باشم، روزها ساعت بزنم و عصری هم انگشت بزنم و برگردم خونه و دیگه به درس فکر نکنم. این‌جوری واقعا حالم خوبه، این که بدونم یک خط پایانی در روز برای درس خوندن هست. شب‌ترش هم یکی از مستندهامون یا یک قسمت از بیگ‌بنگ تئوری رو ببینم. از این که ارائه‌ها داره تموم می‌شه واقعا ناراحتم. ارائه‌هام برام شبیه یک مرز بودند، یک مسیر از دانشگاه به خونه، چیزی شبیه راه 45دقیقه‌ای ترم اول. تازه نمی‌دونم، برام عجیب بود، هیچ وقت هیچ ویدئوکالی این‌قدر به هیجانم نمی‌آورد، ترکیبی واقعی از دوستی انسانی و علمی.

عزیزم، داشتم فکر می‌کردم من واقعا باید دلم برای اون زندگی قبل از کرونام تنگ بشه. باید بتونم بهش برگردم و وحشت‌زده نشم؛ الان خیلی بهترم، اما هستم، از زندگی‌ام فقط راضی‌ام. قرار شده که برم سراغ زندگی عادی قبلی‌ام؛ مثلا هایلایت‌های مسابقه‌های NBA رو می‌بینم، وقتی دهمین کلیپ رو دیدم، یهو دلم به جوش و خروش افتاد، هی کوبید و کوبید و گفت من برای بسکت بازی کردن، تنگ شدم. دستش رو گرفتم و با هم رفتیم توی پینترست، عکس مردم توی اتوبوس رو نگاه کردیم. هی بهش گفتم یادته مسیر BRT رو؟ یادته فلان‌جا، فلان شکل بود؟ یادته قدم به قدم مسیر رو با صدای ایستگاه‌ها حفظ کرده بودی؟ یادته روزها، حساب و کتاب هزینه‌هات تماما توی مشتت بود؟ بعد یکهو بعد از یک سال و نیم، دلم زد زیر گریه که بابا، پاشو بریم اتوبوس‌سواری. و این‌جا دیگه بهش گفتم نه دیگه! ببین توی قرنطینه، چه‌قدر کتاب خوندی، چه‌قدر به نور نزدیک‌تر شدی، چه‌قدر زندگی‌ات آروم‌تر شد. ببین عشق رو پیدا کردی! فعلا بشین پس :)

باید باز هم فرانسوی بخونم، باید نقاشی بکشم، باید روزهام با تکامل و زبان و پایتون، آمیخته شه. جانم همین تغییر آدرس این‌جا رو به فال نیک بگیر؛ این‌جا خونه‌ی نوره، اصلا این‌جا خود نوره. la lumière یعنی نور، یعنی پاشو برو فرانسوی بخون، یعنی توی روزمرگی‌هات دنبال زیبایی بگرد، یعنی زود بیدار شو و خوب بخواب، یعنی امیدوار بمون :)

 

-آهنگ امروز صبح:

 

گندم‌گون - محسن چاوشی

  • ۶ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۷:۳۰
  • جوزفین مارچ

سلام.

امروز زمان زیادی رو گذاشتیم پای سوالات مصاحبه. با سارا به یه سیستم منصفانه و مرتبط با هم رسیدیم برای تحقیقات آشنایی‌مون با دانشمند خفنی که جلومونه. من از سر و سامون دادن و نظم دادن خوشم میاد، از طبقه‌بندی کردن هم. یه گوگل‌ کیپ درست کردیم برای لیست مطالبی که باید بخونیم، یه گوگل داک برای همه‌ی اطلاعاتی که درمیاریم و کنجکاوی‌هامون و کلا خالی کردن ذهنمون و یه گوگل داک دیگه برای سوالات مصاحبه. امروز سارا داشت بهم می‌گفت «زن، چندبار بهت بگم؟ مکانیک سیالات بخون!» می‌دونی از دوستی‌مون خوشم میاد. رکیم با هم و به هم اعتماد داریم و کلی جنبه‌های مختلف از هم می‌شناسیم؛ مثلا می‌تونیم تا صبح بشینیم و غیبت کنیم یا مهدی رو مسخره کنیم یا هم این که با هم مسابقه بذاریم و سعی کنیم زود بخوابیم و زود بیدار شیم و برای بزرگسالی آماده شیم، یا این که با هم می‌ریم دوچرخه‌سواری و سارا مثل همیشه عقب می‌مونه. می‌دونی فقط فکر می‌کنم دوستی کاملیه، هم‌دیگه رو درک می‌کنیم، حرف‌های هم‌دیگه رو می‌خونیم و همه‌چیز رو (دقیقا همه‌چیز) بدون تعارف با هم نصف می‌کنیم. (چون خب چیزی که اخیرا خیلی داره اذیتم می‌کنه همینه که افراد توی یک کار مشترک تا بقیه هستند سهم خودشون رو به طور کامل به جا نمیارن.) سارا برای این که بشناستت، وقت می‌ذاره و سعی می‌کنه پیشش اون‌جوری باشی که هستی و چی بهتر از این برای یک دوستی ممکنه؟ یه بار بی‌مقدمه اومد بهم گفت تیپ شخصیتی MBTIت INFJئه؟ و من تیپ شخصیتی‌ام برام هیچ وقت مهم نبود، فقط می‌دونستم برام تقریبا دقیقه و اون‌موقع صرفا از این که این‌قدر من رو می‌شناخت، شگفت‌زده شدم.

امروز توی توییتر می‌گشتم و هی به خودم می‌گفتم این‌جا واقعا دنیای قشنگیه، دوستی مریم و سمیرا رو کشف کردم و همین‌طور اکیپ هانی این‌ها. به هرحال داشتم فکر می‌کردم ممکنه دونفر، ده سال دیگه، توییتر ما دوتا رو ببینند و فکر کنند وای چه جالب این دونفر با هم دوست بودند و من اون روز واقعا مشتاقم که از جزئیات دوستی‌مون برای اون دونفر تعریف کنم. سارا داشت بهم می‌گفت ما نباید خودمون رو مزاحم تلقی کنیم و راست می‌گفت که آدم‌ها از توضیح دادن خودشون و دوستی با افراد جدید و مفید واقع شدن، استقبال می‌کنند و بهشون خوش می‌گذره. به هرحال خودش به این قضیه اعتقاد نداره، چون احتمالا نمی‌ذاره فردا من با اون دانشمنده که خودش بلاگر هم هست، درباره‌ی یه پلی‌لیست از آهنگ‌های مورد علاقه‌اش صحبت کنم.

شاید یک روز، یکی از ورودی‌های 1410 گروه بیاد توی این وبلاگ و بذار برای اون بنویسم، ترم چهار من، پر از آهنگ‌های عربی پرشور و ضرب‌دار بود.

 

*آهنگ عنوان: 

أنت الأحبه هوای و قلبی راده
شی مختصر معناه أنت السعادة

انت السعاده - اصیل همیم

  • ۳ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۵۲
  • جوزفین مارچ

سلام.

برای منِ بی‌طاقت، یک آهنگ فرستاده که فکر می‌کند می‌توانم شب بی‌حوصله‌ام را با آن تمام کنم. می‌گوید که شبیه اسمش هست؛ A Lighthouse Along the Sea. همیشه منِ تنها و بی‌حوصله را هیجان‌زده می‌کند و دلم موج‌موج می‌تپد و به ساحل سنگی‌اش سر می‌کوبد. نمی‌گویمش که حضورش خنکای آبی دریاست، دریای جنوب. ادامه می‌دهد که «غرابت و دنجی فانوس دریایی را دارد.» فانوس دریایی خیلی فانتزی و خوشبخت است. من عاشق دریاهای با ساحل سنگی‌ام که احتمالا فانوس دریایی دارند. او هم همیشه پا در آب، با طعنه‌ای جا خوش کرده و تا چشم کار می‌کند اطرافش آب است و آب؛ گاهی آبی زلال دریاهای کم‌عمق‌تر جنوب و گاهی سرمه‌ای پیش‌رونده در دل دریای ژرف. دوست دارم بوی شن خیس‌شده‌ی ساحل، بپیچد در اتاقم و سر که بالا می‌کنم، ستاره ببینم و ستاره در تاریکی محض. آسمان جنوب، آسمان عجیبی است؛ انعکاس دریا را در خودش دارد. شما هرجای دنیا که بروید دریاهایی، برکه‌هایی، چاله‌هایی یا حتی چشم اشک‌آلودی با انعکاس آسمان می‌یابید اما آسمان دریاگون؟ تنها جنوب، نه تنها کنار دریایش؛ سرتاسرش که با بوی آب و ماهی و شن، عجین شده و صدای موج، گرچه دور، خیلی دور، باز هم در فضایش حبس‌شده و مکرر است. اضافه می‌کند «و خنکای دریا». گویی دنیا را به من داده‌اند و من به او نمی‌گویم که دنیایم کوچک شده در او، این آهنگ و میل خالصانه‌ای برای وصال دریایی ژرف.

مطمئنم می‌کند که دوست دارم این یادداشت درباره‌ی بوشهر باشد. شهری که برای من همان آسمانی ست که انعکاس دریا را دارد و صدای تلاقی موج و ساحل را دائما با خود تکرار می‌کند تا از حافظه‌ی دنیا نرود. بوشهر برای من به یادماندنی‌ترین طعم و رایحه است. رایحه‌ی خیس و سرد دریا که در گرماگرم هوا، گم شده. تا قبل از دیدن بوشهر، رویاهایم در یک مکان فانتزی اتفاق می‌افتادند؛ کمی مه و روشنایی روز و پرتوهای نور و زمین‌های سرسبز معلق‌مانده در میان ابرهای آسمان آبی آرام. حالا بوشهر را دیده‌‌ام؛ شهر رویاهایم را. در خواب‌هایم کنار دریای سنگی ایستاده‌ام، شاید در اسکله و شاید فقط روی سنگ‌هایی که دوستشان دارم. اسم یکی‌شان چنگیز است و کمی سرش تیز است مانند کلاه چنگیز. گرچه من کلاه چنگیز را ندیده‌ام اما باید تیز می‌بود حتما. دیگری الکساندر نام دارد. براق و صیقلی، متین و باوقار و به دور از هیاهوی سنگ‌های دیگر و غرق‌شدگی در آب، کنار دریا نشسته و گاه‌ گاه آب دست نوازشی بر سرش می‌کشد. شاید آن دورترها، عدنان هم هست. این یکی را تسنیم نشانم داده و خودش برایش اسم انتخاب کرده. نمی‌دانم عدنان‌ها چه شکلی‌اند. من چشم‌های ضعیفی دارم که حتی در رویا هم عدنان را که در آن دورترها جا خوش کرده، نمی‌بینم. فرشته هم یک بار سیمین  را نشانم داد که اگر من بودم اسمش را سهراب می‌گذاشتم. در دلش یک شکاف دارد که وقتی آب رویش جابه‌جا می‌شود شکافش به رنگ نقره‌ای دیده می‌شود و بعید می‌دانم که دختر باشد. البته نمی‌دانم فرشته مدت بیشتری هم‌کلامش بوده، شاید بهتر بداند.

پس سلام بر رویاهای موردعلاقه‌ام؛ رویاهایی به بلندای فانوس‌های دریایی و به شور شعف جاشوی جوان راه گم‌کرده‌ای که نور فانوس را به تازگی یافته و به رهایی پرنده‌ای دریایی با سینه‌ای مملو از صدای رفت و برگشت موج‌های دیوانه‌ی دریا، فراخ در مقابل سینه‌ی آبی بی‌کران.

  • جوزفین مارچ

سلام.

داشتم به پلی‌لیستی از آهنگ‌های Passenger گوش می‌دادم و اتاقم رو جمع می‌کردم. توی ذهنم داشتم فکر می‌کردم که باید یک روز عزمم رو جزم کنم و برم از خواننده‌اش بپرسم که چه‌طور این‌قدر صدای مسخره اما دلنشینی داره؟ می‌دونی واقعا اگر چشم‌هام رو ببندم و به ریتم و متن و کاور آهنگ فکر نکنم، قطعا با شنیدن صداش نمی‌تونم دیگه جلوی خنده‌ام رو بگیرم. صدای بامزه‌ای داره که برای من یک جورهایی آویزی برای زندگی محسوب می‌شه.

دیروز فرو پاشیده بودم، روز قبلش هم و روز بعدش هم. فکر می‌کنم سگ سیاه باز هم داره حمله می‌کنه و من فقط آغوشم رو براش باز می‌کنم تا جایی که خودش خسته شه. خواننده‌ی پسنجر اومد دم گوشم گفت که یه موقع‌هایی یه چیزهایی زیادی مسخره است اما می‌شه بالاخره ازش یه چیزی کشید بیرون و توش عمیق شد. بعد هم اضافه کرد «البته قیافه‌ات مسخره ست نه صدای من.» به هرحال؛ دارم فکر می‌کنم چه چیزهای مسخره‌ای من رو به زندگی آویزون نگه می‌دارند؟ توی کتابی که دارم می‌خونم اصرار داره که خودمون رو خاص نبینیم و نه، حتی موفق هم نبینیم. اصرار داره که قبول کنیم که غالب آدم‌ها عادی‌اند و عادی بودن طبیعیه و ما از دل طبیعت دراومدیم. به هرحال این تصور برای من که تمام آینده‌ام رو روی چیزهای عجیب و غریب سرمایه‌گذاری کردم و دارم می‌دوئم میون میلیون‌ها آدم دیگه‌ای که می‌دوئن و کنارم می‌زنن و زمینم می‌اندازن، افتضاحه :) خب آممم باید سعی کنم چیزهای مسخره‌ای باشه که بهشون چنگ بزنم، عمیق بشم و زندگی‌ام رو از نو معنا کنم تا تقریبا هرشب آرزوی این رو نکنم که یک خانواده و تعداد زیادی دوست رو از داشتن نورا نامی، بی‌بهره کنم. راستش هم می‌دونم که اوائلش سخته، هرروز صبح یک بخش از کتابم رو می‌خونم و هرروز صبح گریه می‌کنم. واقعیتی که کوبیده می‌شه توی صورتم برام سخت و شیرینه. فکر کنم خوشم میاد از این خستگی‌ها و سختی‌هایی که منشاشون رو می‌دونم. مثلا می‌دونی؟ حالا که امتحان‌هام تموم شده، دوباره باشگاه رفتن رو از سر گرفتم. باشگاه یکی از مهم‌ترین دستاویزهای زندگی منه. این درد دوست‌داشتنی که تا میاد تموم بشه، دوباه از نو بازسازی‌اش می‌کنی. که می‌دونی از کجا داره برمیاد؟ که می‌دونی این درد رو برای چی داری تحمل می‌کنی؟ برای قوی شدن. گریه‌های صبح‌های من هم برای همینه. برای این قالبی که دارم ازش بزرگ‌تر می‌شم و رشد می‌کنم و برای مواجهه با دنیا، آماده می‌شم.

داشتم فکر می‌‌کردم باید آب زیاد بخورم. روزهایی که می‌رم باشگاه آب زیاد می‌خورم و آب خوردن توی قمقمه‌ی سبز شفافم، من رو یاد لذت ورزش کردن می‌اندازه. و باید فرانسوی بخونم، نه چون روزی به دردم می‌خوره، چون دستاویز مسخره‌ایه برای ساده زندگی کردن. برای این که بتونم با گلبرگ‌های گلی که قراره یک روز با آبرنگ طراحی‌اش کنم، به فرانسوی حرف بزنم؛ شاید همون گل شازده کوچولو بود و تنها زبانی که می‌فهمید، فرانسوی بود.

 

+ Simple Song | Passenger

  • جوزفین مارچ