بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام.

می‌دونی، هم‌کلاسی‌هام رو واقعا دوست دارم. ترکیب بامزه و عجیبی رو تشکیل می‌دیم از افرادی که اصلا به هم شباهتی ندارند ولی کنار هم کاملا سازگارند. و متاسفانه این جمله‌ی اول رو هم‌کلاسی‌هام نمی‌دونند و دقیقا خلافش رو فکر می‌کنند. من هم ایده‌ای ندارم که چه‌طوری می‌تونم متوجه‌شون کنم؛ چون معمولا انرژی‌ام کمه و محدودیت‌های خانوادگی خاصی برای رفت‌وآمد دارم. به هرحال، واقعا علاقه دارم که مثلا فردا با علی برم دوچرخه‌سواری. یا مثلا یک روزی برسه که با چندتاشون بریم درکه. فکر این که اگه خوابگاهی بودم الان خیلی پذیرفته‌تر بودم براشون، حقیقتا راحتم نمی‌ذاره.

من یک دوستی داشتم توی دوران مدرسه که به خاطر این که آدم‌های پایه‌ای نبودیم و توی دو هفته‌ی تعطیلی تابستونی قبل کنکورمون با هم نرفتیم بیرون، زد به تیپ و تاپ همه‌مون. اون‌جا این بحث بود که عزیزم، تا وقتی که آدم‌ها زندگی مستقل خودشون رو ندارند تو نمی‌تونی پایه بودن یا نبودن‌شون رو ارزیابی کنی. ولی هروقت مثلا تنها زندگی می‌کردند و در طی چندین سال نیومدند با هم برید هواخوری، خب اون‌موقع می‌تونی به پایه بودن‌شون شک کنی.

 

اون روز با مریم بحث این بود که چرا تصمیم گرفته نره به این زودی. فکر کنم این رفتن معنای بیشتری بده اگه بدونید مریم هم‌کلاسی دانشگاه منه و اگه فردی توی گروه‌مون اولین فرصت اپلای‌اش رو از دست بده یه کم قضیه عجیب و سوال‌برانگیز می‌شه. حالا مخصوصا مریم که از سال اول خیلی پیگیر بود و دائم لیست دانشگاه‌های مقصدش آپدیت می‌شد. به هرحال، هرکسی اسم اپلای رو پیش من میاره، من اولین بازخوردم اینه که گذاشتم برای بعد از ارشد. انگار مثلا یه برنامه‌ی مدون برای زندگی‌ام ریخته‌ام که در هر سال می‌دونم قراره توش چه اتفاقی بیفته. ولی می‌دونی فقط دارم فکر می‌کنم که من هنوز توی اصفهان زندگی نکردم تا آرزوی کودکی‌ام رو محقق کنم. هنوز کلی کوچه هست که دوست دارم دست در دست «تو» توشون قدم بزنم. هنوز کلی رکاب مونده که کنار دوست‌هام توی پارک‌های مختلف بزنم. هنوز چابهار رو ندیدم. هنوز تبریز نرفتم پیش دوست‌هام. هنوز بلد نیستم مسلط و جوری که مسخره به نظر نیاد، مازنی حرف بزنم. هنوز مزه‌ی یک بار دیگه توی شرجی بوشهر بیدار شدن و دیدن دریا درست جلوی چشم‌هام، زیر زبونم نیومده. هنوز کوچه‌باغ‌های نیشابور رو گز نکردم. اصلا این‌ها به کنار. هنوز کلی شرکت بیوتکی هست که نمی‌شناسم‌شون. هنوز کلی آزمایشگاه زیستی هست که بهشون سر نزدم. هنوز کلی مبحث برای یاد گرفتن توی ایران هست که من دنبالشون نرفتم و فرصتش رو نداشتم. هنوز این کشور برای من تموم نشده. هنوز کلی چیز برای کشف کردن داره برام که می‌ترسم حتی عمرم کفافش رو نده. چه جوری می‌تونم این قدر زود رهاش کنم و برم؟

چند روز پیش کیف پولم گم شده بود و من کل دانشگاه رو گشتم تا پیداش کنم. یه جایی رفتم به نگهبان کتابخونه مرکزی گفتم که دنبال چنین چیزی می‌گردم و اون هم نتونست کمک خاصی بهم بکنه. بعدش که پیداش کردم، دوباره رفتم کتاب‌خونه و بهش گفتم که «پیداش کردم.» اون هم گفت «ئه. پیداش کردی؟» همین. :)) بعد من خیلی شگفت‌زده بودم از این که چنین دیالوگ صریح و بامزه‌ای با هم داشتیم و خیلی قدردان زبان مشترک‌مون بودم براش. گاهی اوقات فقط فکر می‌کنم اگر برم یک کشور دیگه دلم تنگ می‌شه برای فارسی سلام کردن به راننده‌های تاکسی، برای فارسی جواب دادن به آدرس پرسیدن یه پیرزن، برای فارسی خرید کردن، برای فارسی کمک کردن. وقتی با کسی دیالوگی دارم که فقط به واسطه‌ی زبان مشترک‌مون ایجاد شده، شگفت‌زده می‌شم و از خودم می‌پرسم که آیا از دست دادن این زبان مشترک ارزشش رو داره؟

فقط قضیه اینه که نمی‌دونم اگه برم، به این زودی‌ها جوری احساس تعلق می‌کنم که احساس اکتشافم روشن بشه؟ نمی‌دونم اگه الان این تجربه‌ها رو توی این کشور نداشته باشم و بهش فرصت نشون دادن خودش رو ندم، بعدا که برگردم این‌قدر بزرگ‌سال نشدم که باز هم دلم همین‌قدر ماجراجو بودن بخواد؟ می‌دونی توی دلم یه جوریه که این ماجراجویی شبیه آشوب و دویدن دنبال چیزی نیست، یه موج آروم رودخونه است که باید به همه‌ی طول رودخونه سر بزنه. حتی ماجراجویی توی این کشور بهم آرامش می‌ده و این رو به تازگی فهمیدم. آیا برای این که چنین حسی به جای جدیدی پیدا کنم نیاز نیست بیست و یک سال دیگه اون‌جا زندگی مستمر و نسبتا امن و آرومی داشته باشم؟ نمی‌دونم. پیش می‌ریم و می‌فهمیم. فقط همین از دستم برمیاد.

 

+ عنوان از شعر «زان سوی خواب مرداب»، کتاب «در کوچه‌باغ‌های نشابور»، محمدرضا شفیعی کدکنی.

  • ۴ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۳۴
  • جوزفین مارچ

سلام.

می‌دونی، تازه دارم می‌فهمم چرا ترم اول این‌قدر از دانشگاه می‌نالیدم و بدم می‌اومد. فکر کنم تحمل این‌همه آدم رو ندا‌شتم. این که هرکسی برای خودش یه دنیاست، دیوونه‌ام می‌کرد. مثلا توی تاکسی نشستن خارج از توانم بود؛ چون فکر می‌کردم این آدم‌ها خیلی در ارتباط باهام هستند و احساس مسئولیت می‌کردم.

این دو سال و نیم خیلی نرم و آروم گذشت برام. با وجود افسردگی و اضطراب و گریه‌های طاقت‌فرسا و کلی غول دیگه، وقتی برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم یه شب پرستاره‌ی سورمه‌ای با وزش باد لابه‌لای برگ درخت‌های تازه‌بهاری و نوازش صورت من و بازی با پیچ و خم موهام، جلوی چشم‌هام میاد. و فکر می‌کنم خیلی‌اش به خاطر این بود که مثلا توی لاو گاردن که قدم می‌زدی، یهو نمی‌دیدی یه اکیپ دقیقا جلوی پات نشستند و با بلندترین صدای ممکن دارند لودگی درمیارند. نمی‌دونم، خیلی انحصارطلبانه ست، ولی حس می‌کنم آدم‌ها با دائم جلوم سبز شدن دارند آرامشم رو می‌اندازند پشت کوه. نشون به این نشون که من در تمام زمستون، شیفتگی عجیبی به برف‌های روی کوه‌ها پیدا کرده بودم و هر زمانی بین کارم یا توی رانندگی بهشون چشم می‌دوختم و واقعا زیباترین و باشکوه‌ترین صحنه‌ای بود که می‌تونستم ببینم. و آدم‌ها در اولین هفته‌ی برداشته شدن محدودیت‌های کرونایی همه‌ی این زیبایی و شکوه رو پشت آلودگی‌هاشون قایم کردند و دارند دیگه کفری‌ام می‌کنند. مائده می‌گفت تمام پاتوق‌هام رو تسخیر کردند و متاسفانه باهاش به شدت موافقم. امروز عصبانی شدم که یه اکیپ از دخترها روی نیمکت ما نشسته بودند و خب، چی‌کار می‌شه کرد؟ دوران آرامش به پایان رسید! حتی توی مسجد هم که میای استراحت کنی، هفتاد هزار تا کفش وجود داره جلوی در که اصلا نمی‌تونی کفشت رو دربیاری.

 

یه چیزی که خیلی من رو اذیت می‌کرد از همون اول این بود که خیلی همه زوج‌ان. یعنی خیلی بیشتر از توزیع نرمال واقعا. قشنگ مشخصه که یه اعتبار محسوب می‌شه و خیلی انتخابی نیست و بیشتر برای مقبولیته. مشکلی نیست ها، سختی‌اش اینه که اگر تنهایی، اعتبار خاصی نداری و می‌دونی، این فقط مال دانشگاه نیست. من جاهای دیگه هم دیدم که انگار اگر زوج نباشی، حتی در نظر خودت هم خیلی دیده نمی‌شی. یعنی در مواجهه با کار مشترکت در مقابل فردی که تنها نیست، قطعا اول اون دیده می‌شه و این اذیتم می‌کنه. کلا این فضای دانشگاه ازم دوره یه کم و سختمه که اولا دل‌تنگ نشم و ثانیا بتونم بپذیرمش و چندشم نشه.

 

یه چیز دیگه برخوردهای بچه‌های کلاس بود که به راحتی تعجب‌شون رو از من به عنوان هم‌کلاسی با تیپ جدیدشون ابراز می‌کردند. من هم باهاشون خندیدم در جواب. چون می‌دونی اگه باهاشون نخندی، فکر می‌کنند می‌تونند مسخره‌ات کنند.

 

* عنوان از حسین منزوی

  • ۳ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۲۲
  • جوزفین مارچ

سلام.

مدیرعامل شرکت‌مون علاوه بر همه‌ی اخلاق‌های فوق‌العاده‌ای که داره، یه اخلاق عجیبی داره و اون هم اینه که به شدت آرومه و فکر نمی‌کنه با یه اتفاق قراره دنیا به آخر برسه. یعنی یه روز من وارد آزمایشگاه شدم و دیدم که ایستاده و مثل همیشه داره از بقیه درباره‌ی روند پروژه‌ها می‌پرسه و سعی می‌کنه مثل همیشه یه راه حلی پیدا کنه و آرزو می‌کرد که کارها خوب پیش بره. در آخر موقع خارج شدن گفت که راستی، دوباره دوچرخه‌ام رو بردند. راستی! دوباره! :))) بچه‌ها پرسیدند همونی که دیروز رفتید تحویل گرفتید؟ و اون هم خندید و گفت آره. دیروز با قطار برام فرستادن و من هم رفتم از راه‌آهن آوردمش این‌جا برای آقا دزده. و در جواب این که ناراحت نیستید؟ گفت نه چندان. خب دیگه چه کاری از دستم برمی‌اومد مگه؟ یا مثلا یه بار یکی توی یک گروه دویست و خرده‌ای نفره عملا به دخترش -که عاشقانه دوستش داره- توهین کرد و ایشون علاوه بر این که هیچ‌چیزی بهش نگفت، به بحث قبلی خودش ادامه داد و از موضعش کوتاه نیومد.

به جز این چیزهای حاشیه‌ای، واقعا پروژه‌مون خوب پیش نمی‌ره. حداقل بخش مربوط به من که در این چهار ماه واقعا با نقطه‌ی آغاز تفاوت چندانی نداره و همین‌طور هم بخش‌های بقیه. این‌جا باید یه پرانتزی باز کنم و درباره‌ی روند جذب بودجه در کارهای تحقیقاتی صحبت کنم و شما رو راهی حضرت گوگل نکنم. بنابراین پرانتز باز: شما ایده‌ی اولیه رو با تیمت مطرح می‌کنی. توی تیم می‌رید دنبال مقاله‌ها و کارهایی که از قبل در این باره انجام شده و خلاصه درباره‌ی پیشینه‌ی این پروژه تحقیق می‌کنید و با دست پر با مسئله روبه‌رو می‌شید و نیازها و کاربردها و بازار کار و خلاصه هرچیزی که ممکنه به اون تحقیق یا محصول مربوط باشه رو طبقه‌بندی می‌کنید. این اطلاعات رو علاوه بر هزینه‌های احتمالی می‌دید به شتاب‌دهنده‌ها (شتاب‌دهنده‌ی اصلی در بخش دولتی بنیاد ملی نخبگان در معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری هست.) و این شتاب‌دهنده با توجه به اهداف خودش و اطلاعاتی که شما در اختیارش قرار می‌دید، پروژه‌تون رو قبول یا رد می‌کنه. و اگه قبول شد که تبریک می‌گم، بودجه‌ی مدنظر به شما تعلق می‌گیره. در مقابلش شما باید چیزهایی رو بدید تا تضمینی بر این باشه که قراره واقعا این ایده‌تون کار کنه. مثلا معادل چک و سفته‌اش یا چیزهای دیگه که توی قرارداد مطرح می‌شه. و خب، اگر نتونید در زمان مشخص‌شده پروژه رو به نتیجه برسونید، احتمالا باید در ازای چک‌هایی که نمی‌تونید پاس کنید، زندان برید. پرانتز بسته. و خبر خوب این که مدیرعامل عزیز ما، حقیقتا با زندان فاصله‌ی چندانی نداره. ولی هرروز میاد شرکت، نتیجه‌های ناامیدکننده رو دریافت می‌کنه، باهامون می‌گه و می‌خنده و همچنان به خوش‌اخلاقی و سخت نگرفتنش ادامه می‌ده. :))

یک روز سارا ازم پرسید که زهرا، خودش نگران نیست؟ و بعد از جواب منفی من، گفت: یادم رفته بود که ترکیب همه چیزه. و این خیلی برای من خوشایند بود که یکی رو با «ترکیب همه چیز» توصیف کنی و حقیقتا ذره‌ای هم اغراق نکرده باشی. حس می‌کنم دلیل بزرگی از این که ترکیب همه چیز شده اینه که خیلی صبور و آرومه و برای اتفاق افتادن چیزها، فکر می‌کنه و منتظر می‌مونه؛ هی یه چیز رو از سر استیصال بی‌دلیل تکرار نمی‌کنه.

 

و من همیشه نقطه‌ی مقابل مدیرم بودم. عجله داشتم برای نتیجه، به آدم‌ها فرصت تفکر نمی‌دادم، از اشتباهاتشون به راحتی نمی‌گذشتم و کوچک‌ترین ناخوشی به مذاقم ناخوش می‌اومد. حالا الان خودم رو خیلی دیو جلوه دادم، ولی این‌ها بیشتر به خودخوری تبدیل می‌شد و فرد مقابلم اتفاقا من رو خیلی بخشنده می‌دید که باز این هم بدتر بود. یعنی خب، این بخشندگی به چه دردی می‌خوره وقتی از سر خشمه؟ :))

یکی از روزهای خدا که من برای رسیدن به جلسه با مدیر عجله داشتم و فقط در ده دقیقه باید راه نیم ساعته رو طی می‌کردم و هم‌زمان از آدم‌هایی که بلد نیستند توی بزرگراه رانندگی کنند خشمگین بودم، تعجبی نداره که تصادف کردم؛ اون هم نه تصادف عادی. از این‌ها که می‌کوبی به ماشین جلویی و جلوی ماشین تو و پشت ماشین اون هم‌زمان با هم داغون می‌شه. :) من همون‌جا، انگار مغزم یه تکون خورد و شبیه تلنگر بود برام. که اگه دیر کردی، که چی؟ منتظر می‌مونه خب. می‌دونی با خودم فکر کردم که من اگه در عجله و خشم باشم انگار دائم در آینده زندگی کردم. اون آینده هم که برسه، یحتمل باز هم به فکر آینده‌اش هستم و این یعنی من در واقع خود زندگی حال رو هیچ‌وقت زندگی نکردم و این، خیلی خسران بزرگیه. یعنی همه‌اش نگران چیزی هستم که هیچ‌وقت قرار نیست زندگی‌اش کنم. از اون لحظه به بعد، زندگی‌ام ریتم آروم‌تری پیدا کرد. با آرامش زنگ زدم به بابام و گفتم که تصادف کردم. اتفاق وحشتناکی نیفتاد. (به جز این که 5 تومن از بیمه‌ی ماشین و 10 تومن برای تعمیر ماشین خودمون خرج شد.) بعد از اون، بدون استعاره آسمون رنگ آبی زنده‌تری پیدا کرد. اگه یه شب به خاطر بارون ترافیک می‌شد، به جای گریه و ترس از دیر خونه رسیدن از بارون لذت می‌بردم و این، خیلی خوش می‌گذشت. از گربه‌های بیشتری عکس می‌انداختم، حتی وقتی که برای رسیدن به تراپیستم دیر شده بود. می‌دونی، این‌جوری نبود که گره نداشته باشم توی روزهام، ولی قابل حل‌تر از قبل به نظر می‌اومد. دیگه هیچ‌چیزی واقعا فاجعه نبود. انگار گره‌ها هنوز هستن، ولی چون ریتم زندگی‌ام کندتر شده، کشیده و کور نمی‌شن و شل باقی می‌مونن منتظر من تا بازشون کنم.

دیشب یه مصاحبه‌ای داشتم با یکی که خیلی وقت بود آرزوی صحبت کردن باهاش رو داشتم. ولی خب، باغ بودیم و نمی‌تونستم توی ماشین باهاش حرف بزنم. منتظر موندم تا برسیم به خونه و با حدود یک ساعت تاخیر باید باهاش صحبت می‌کردم. همون اول کاری، وقتی فهمیدم دیر می‌رسم به خونه، با آرامش بهش ایمیل زدم که من نیم ساعت دیر می‌رسم و خیلی به خودم افتخار کردم که چه خوب مدیریتش کردم. وقتی نیم ساعت از زمان دوباره مقررشده دیرتر رسیدم و دیگه داشتم از دست لپ‌تاپ و ماشین و خانواده‌ام به جیغ کشیدن می‌رسیدم و دستم رو گاز می‌گرفتم که یه کاری دست خودم ندم، لپ‌تاپم رو روشن کردم و دیدم که مصاحبه‌شونده‌ام، نیم ساعتی هست که کال رو شروع کرده و در آرامش و سکوت منتظرم نشسته و با دیدن من، بدون هیچ اعتراضی شروع کرد به سلام و صحبت. و اون‌جا تازه فهمیدم هنوز به یه تصادف حسابی دیگه نیاز دارم تا تازه شاااید به گرد پای مدیرمون برسم.

در سال جدید، واقعا دلم می‌خواد آسمون رو آبی‌تر و روزهام رو شفاف‌تر ببینم. و دوباره فرانسوی خوندنم رو از اول شروع کنم.

  • ۹ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۲۵
  • جوزفین مارچ