بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

این دوراهی واقعا دوراهی سختی بود؛ یک‌کم درگیر شدم که عکس کتاب‌خونه‌م رو بذارم یا این یکی عکس رو. خب ولی نهایتا نتونستم از ترکیب نور و گیاه و رنگ دست بردارم:)

این قاب تمام تصور من از تابستونه. من عاشق صبح‌هایی‌ام که میام پرده این اتاق رو می‌کشم تا نور کل خونه رو طلاییِ روشن کنه. عاشق اینم که بشینم مراسم پرشکوه مامان رو تماشا کنم که با آب‌پاش زردش به گل‌هاش آب می‌ده، باهاشون حرف می‌زنه، نازشون می‌کنه و مراقبشونه. من عاشق خاطره اون روزهام که بابا با یک بغل چوب اومد خونه و هی، اون قفسه‌های گلدون‌ها رو درست کرد، هی افتادن و هی درست کرد، یادآوری‌ش برام شبیه این جمله‌های انگیزشیه، هردفعه فکر می‌کنم بابا چه‌قدر خوب بلده زندگی کردن رو. غمگین‌ترین صحنه‌ها وقت‌هایین که یکی از گلدون‌ها خوب رشد نمی‌کنه، برگ‌هاش می‌ریزه، نارنجی می‌شه یا خم می‌شه؛ مامان کلی نگرانشونه، سریع هرچیزی که می‌خوان رو بهشون می‌ده. جشن خونوادگی‌مون وقت‌هاییه که یاس کنار پنجره گل‌های سفید نازکش باز می‌شن و رایحه‌شون کل اتاق رو پر می‌کنه و ما رو سرمست. رقص رنگ‌ها و نورها و عطرها، چیزیه که قلب من رو متعلق به این گوشه خونه می‌کنه. من عاشق اینم که محبت داره توی این اتاق رشد می‌کنه و ما هرروز معجزه رو جلوی چشم‌هامون می‌بینیم :)

احتمالا فکر می‌کنید یک تکه رو چسبوندم به اون گوشه! ولی نه دوستان اون آینه ست، باور کنید بدون ادیته این عکس:)

 

+ این چالش رو بلاگردون باحال راه انداخته. 

از اون‌جا که می‌دونم اگر از چارلی دعوت کنم، پست نمی‌ذاره و ضایعم می‌کنه (منظورم این بود که محض رضای خدا، خجالت بکش و بذار!) ، از سارا و حسنا و محمدعلی دعوت می‌کنم. در واقع سارا رو فقط برای حس کنجکاوی خودم دارم دعوت می‌کنم :دی

  • جوزفین مارچ

سلام.

این کتاب جدیدی که شروع کردم رو خیلی دوست دارم. فکر می‌کنم تمام چیزهایی که من دوست دارم رو یک‌جا جمع کرده و روشون اکلیلِ طلایی غم و درد پاشیده. تا این‌جاش خیلی متعجبم که چه‌طور فکرهای عربی-اروپایی تولید می‌شن، که چه‌قدر ترکیب‌ها، چیزهای عجیبی می‌سازن! مثلا بیروت خیلی فرق داره با بیروت + پاریس! این که چه‌قدر روح انسان‌ها با هم متفاوته و چه‌قدر «روح»، زیبا و پیچیده ست! و نهایتا چه‌قدر این نگاه‌های زنان عرب برای من نیازه، چه‌قدر بهشون عشق می‌ورزم و من رو سرشار می‌کنن.

یک‌جا از کتاب توی داستان اولش که به اسم خود کتابه، غاده السمان نوشته:

او تازه با ارواح آشنایی به هم زده است. روزهای اولی که می‌فهمیم آن‌ها دور و برمان هستند، زیربار نمی‌رویم. نگاه موروثی بر ما چیره می‌شود، نگاهی که از روح بدش می‌آید و از آن می‌هراسد و دوست دارد هستی‌اش را انکار کند. شاید هرگز از این نگاه رها نشویم. در بدو آشنایی، دم به تله نمی‌دهیم و از فکر گرم گرفتن با آن‌ها لرزه به تنمان می‌افتد.

با گذشت زمان، به حقایق بسیاری تن می‌دهیم که در آغاز خردمندانه به نظر نمی‌رسند، حقایقی همچون همزیستی با روح.

ما با ارواح چنان رفتار می‌کنیم که با ساکنان سیاره‌های دیگر. در برابرشان سرشار از احساساتی ناهمخوان می‌شویم، احساساتی همچون ترس و دشمنی و کنجکاوی و حسادت. آخر ما تنها ساکنان این زمین بازی هستی، نیستیم. شاید هم دلمان بخواهد با آن‌ها آَشنا شویم و رفاقتی به هم بزنیم.

این همان برخورد با ناشناخته‌هاست: هرکس که دیگری را به رسمیت بشناسد، برای برخورد با او راه و روش خود را خواهد یافت.

توی کل داستان سعی می‌کنه با روح آشنا بشی، بپذیری‌ش و حتی ببینی‌ش؛ چیزی که قراره به درد گلوریا-زکیه بخوره اما من رو داره نجات می‌ده.

چند ماه پیش شوهرم مرد. ککم هم نگزید، چون می‌دانستم بدل به یک روح می‌شود و بعد با من زندگی می‌کند. با مرگ او زندگی‌ام تغییر چندانی نکرد. از روزی که بیروت را ترک کردیم یا شاید حتی پیش از آن، آرام آرام خودمان دو روح شده بودیم. ... گمان می‌کردیم سفر، ما و او را آزاد می‌کند. اما پاریس برای دو روح مثل ما شهری آرمانی بود.

... در پاریس زیبا غافلگیر شدیم. این شهر پر بود از ارواح کسانی که مانند ما پیش از مرگ شکنجه شده بودند. برخی‌شان ارواح کسانی بودند که از سر عشق سرشارشان به آزادی، از کشور خویش دل کنده و در پی یافتن تسلایی به پاریس، این مهد آزادی، آمده بودند.

حالا فکر کنم بیشتر می‌دونم که آدم‌ها روح دارن، زنده‌ها و مرده‌ها، فرقی نداره! و این شاید یک‌کم با اون روح مذهبی متفاوت باشه و شاید هم که نه! فعلا می‌دونم اگر کسی دیگه نتونه و نخواد که زندگی کنه و از طرفی هم نتونه و نخواد که بمیره، می‌تونه یک روح باشه و با ارواح انس بگیره!


 

کتاب مجموعه داستانیه از زنان نویسنده عرب؛ مطمئن نیستم که توصیف درستی ازش باشه، مطمئن نیستم که همشون نویسنده باشن حتی! داستان‌های کتاب درباره مشکلات و محدودیت‌های ذهنی و اجتماعی زن‌هاست، راجع به سختی‌های زندگی‌های سنتی و مدرن، راجع به چیزهای عجیب‌وغریبی که درد دارن ولی هستن، هنوز هم هستن.

راستش داستان‌های اولیه این کتاب خون رو توی رگ‌هام می‌دووند، داغ می‌شدم و عطش خوندن بیشتر داشتم براشون. داستان‌های غاده السمان، عجیب و مبهم و مه‌آلود بودن، با رشحاتی از تلفیق عقل و احساس. به جز دو داستان غاده السمان، از دو داستان دیگه هم خوشم اومد به اسم‌های «همسال بهشت» از حنان الشیخ و «الگرو» از هدی برکات. عجیبه واقعا وجه اشتراک هر سه این‌ها لبنانی (بیروتی) و مهاجر بودنشون بود، هر سه هم به پاریس! انگار درد توی این داستان‌ها واقعی بود، از محدودیت‌های ذهنی خود زن‌ها برنمی‌اومد، درباره جنگ صحبت می‌کردن، درباره این که چه‌جوری به ویرونه تبدیلشون کرده که حتی فرار به فرانسه هم دوای دردشون نبوده! زن‌های این داستان‌ها، قوی بودن، داستان‌ساز بودن و برای خودشون احترام قائل بودن. گفتم که تفکر عربی-اروپایی توی کتاب خیلی با تفکر عربی محض توی کتاب متفاوته؛ انگار کمی متعادل‌شده‌تر و جهان‌دیده‌تره.

از بقیه داستان‌هاش دل خوشی ندارم؛ بی‌محتوا، بی‌سر و ته، بی‌داستان، پر از عقده، پر از ترس، پر از تفکر قربانی، پر از مظلوم‌نمایی! چندتا از داستان‌هاش رو اصلا نفهمیدم به چه دلیلی نوشته شده، نه گرهی داشت، نه ماجرایی و نه هدفی. شاید انتخاب داستان برای ترجمه خوب نبوده، شاید چیزی مختص اون فرهنگ‌ها بوده که به هرحال قابل‌فهم برای مخاطب نیست، این رو حتی با مشورت چندتا از دوست‌هام دارم می‌گم؛ چون فکر کردم شاید به من و درکم اون‌قدرها هم اطمینانی نباشه! از یک‌جایی به بعد هم به خودم سخت نگرفتم که حتما داستان‌هاش رو بفهمم، به خودم اجازه دادم که از داستان‌ها لذت نبرم و کتاب رو تماما دوست نداشته باشم!

فکر کنم حالا با نویسنده‌های عرب بیشتر آشنام و می‌دونم از کدوم فرهنگ‌هاشون بیشتر خوشم میاد و از کدوم‌ها نه! دوست دارم باز هم از غاده السمان کتاب‌هایی رو بخونم. دوست دارم بیشتر درباره جنگ سی‌ و سه روزه بدونم و آهنگ‌های عربی بیشتری گوش بدم.

حالا فعلا این آهنگ لبیروت رو بشنویم با هم که یک‌کم هم دلمون بلرزه. (نمی‌دونم مال کیه، می‌دونم مال فیروز نیست!)

 

نام کتاب: بنویس من زن عرب نیستم.

شامل 11 داستان از زنان نویسنده عرب.

مترجم: سمیه آقاجانی

نشر: ماهی

قیمت پشت جلد: 20000 تومان

  • جوزفین مارچ

سلام.

امسال انگار کنکوری‌های بیان خیلی خیلی بیشتر از سال‌های پیشن و قضیه اینه که اکثرشون هم دوست‌های خوبی برای من بودن و هستن و من واقعا دوستشون دارم از ته قلبم. یک چندتا خاطره، یک کم حرف و چندتا توصیه هست که شاید بد نباشه از من بشنوین. البته این‌ها فقط تجربه منن و ممکنه همشون درست نباشن یا برای شما مناسب نباشن. از الان هم بگم می‌دونم که وقت ندارید و ببخشید که طولانی شد:(

اول این پست حریر هم بخونین، حالتون رو جا میاره:)

  • جوزفین مارچ

سلام.

سردرد دارم و برای همین نمی‌ذارم هیچ‌کدوم از دوست‌هام بهم پیام بدن؛ فکر می‌کنم کشش حرف‌های دنباله‌دار رو ندارم و واقعا هم ندارم! اون‌وقت یکی از بسیجی‌های پردیس علوم خواب‌نما شده و اومده بهم پیام می‌ده که «عزیزم سلام یه عکس از بچه‌هاتون بده خودتم توش باشیا 😉» حالا اصلا این که من چه‌قدر دلم از این آدم و این دسته‌ از آدم‌های دانشگاه خونه به کنار، این که چه‌قدر ماجرای احمقانه‌ای پیش اومد تا این آدم بالاخره تونست شماره‌ من رو به عنوان یک نجات‌یافته از گروه ملحدمون به دست بیاره هم به کنار. بعد از هزاران التماس بهش گفتم که اجازه ندارم این کار رو بکنم و گفت که می‌خواد بچه‌های ما رو با بچه‌های خودشون مقایسه کنه. جل‌الخالق! مردم واقعا بی‌کار شدن:| خلاصه که چون حوصله‌ش رو نداشتم، یک پوستری رو براش فرستادم که از هرکدوممون یک چشم فقط مشخصه! و بعد شروع کرد به قضاوت دخترهای تک‌چشم توی اون پوستر!!

[دیالوگ‌ها نقل به مضمون]

- این همون دختره ست که صخره‌نوردی می‌کرد؟

+ آره از کجا می‌دونی؟

- حالا دیگه. احتمالا اندام خوبی داره. نباید می‌ذاشت پسرهاتون بفهمن که ورزش‌کاره.

- این یکی همونیه که شمالیه؟

+ شاید. چه‌طور؟

- می‌گن دخترهای شمالی پوست‌های کشیده و شادابی دارن. کاملا مشخصه از عکسش. 

- ولی عزیزم. خواهرانه می‌خواستم بهت بگم یک چیزی رو.

- من یادم اومد که تو یک‌جوری موهات رو می‌بستی که از زیر روسری هم معلوم می‌شد که بسته ست. مشخصه که ماشاءالله موهای بلند و قشنگی داری!

+ نه اتفاقا موهام اصلا قشنگ نیست، اون‌قدرها هم بلند نیست! (آیا به نظرتون این حرف باعث می‌شه که عذاب‌وجدان بگیره؟ اصلا و ابدا!) 

- نه این‌جوری نگو. بالاخره هرکس قشنگی‌های خودش رو داره (انگار حالا من نشستم این بیاد از موهام تعریف کنه!) منظورم این بود که شاید خوب نباشه نامحرم‌ها متوجه بشن! خواستم تذکر بدم که دختر به این خوبی، حجابش هم کامل باشه.

+ حجاب حدی برای تصور نامحرم‌ها تعیین نکرده راستش.

- ولی خودمون که باید حواسمون باشه. ممکنه پسرهایی باشن که با تصورش به گناه بیفتن!

+ مادر و خواهر ندارن اون پسرها؟ فیلم هم ندیدن توی عمرشون اون پسرها؟

- به پسرهای چشم‌پاکی فکر کن که ممکنه فردا پس‌فردا همسرهای من و تو باشن و فیلم‌ هم ندیده باشن.

نگم براتون که همین‌جا بلاکش کردم! بله بله. نگران بود که من همسر نداشته‌ش رو از راه به در کنم. یعنی یک لحظه که به استدلالش فکر می‌کنم می‌خوام بمیرم واقعا! پسر هرچی مذهبی‌تر، احتمالا از نظر فکری فاسدتر!! واقعا هم علاقه داره چنین فردی همسر آینده‌ش باشه؟ :)))

نه خداوکیلی شما با تصور این که من موهای بلندی دارم، فکرتون کجا می‌ره؟ پاشید برید، خجالت بکشید هرجا که می‌ره. جدی اگر به این فکر کنید که یک دختری صخره‌نوردی کار می‌کنه و احتمالا بازوهای قوی‌ای داره تحریک می‌شید؟ حقیقتا خاااااک!

در واقع، این قسمت: بمیرم برای شما پسرها که این‌قدر ضعیف‌النفسید!!

 

پی‌نوشت: با این اوصاف انتظار نداره که من چادری باقی بمونم؟ داره؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

اگر بگن فقط یک چیز توی دنیا هست که ازش متنفری، من حتی احتمالا نمی‌گم اون چیز جنگه، دعوائه، پاندمی جهانیه یا هزارتا کوفت دیگه. صرفا می‌گم خواب، نفرت‌انگیزترین موجود جهان! واقعا ازش بدم میاد، جدی جدی! حالا نمی‌خوام ناشکری کنم که از فردا همین یک‌کم خواب هم که دارم، از دست بره ولی خب دیگه، خدایا خودت حواست باشه :دی

سه شب پیش ساعت سه و نیم خوابیدم و ساعت پنج و نیم که برای نماز پاشدم دیگه خوابم نبرد. در ادامه به زندگیم پرداختم و با خودم گفتم چه‌قدر عالی که آدم با دو ساعت خواب نمی‌میره و حتی در طول روز هم این‌قدر سرحاله:) خلاصه که ناهار رو درست کردم و بعد از جمع کردن سفره ناهار واقعا از درد انفجار سر خوابم برد! و عصر باز بیدار شدم و ببین عزیزم من فکر کردم از کمبود خوابه سردردم و منطقی هم بود اما خب باز هم ادامه داشت. در دو شب و دو روز آتی‌ش واقعا توی تب سوختم و حتی شب اول با لرز هم همراه شده بود! خب من واقعا خیلی از بیماری نمی‌ترسم اما خب من تقریبا حاضرم بمیرم اما الکی الکی سردم نشه، سرماخوردگی یک کابوس وحشتناکه برای من. خلاصه که لرز برطرف شده اما این تب و سردرد کوفتی دوروز و دوشبه (احتمالا امشب تبدیل می‌شه به سه شب) با منه. سردردش هم عادی نیست، یک جور سنگینی سره. انگار یکی داره اسپانیولی* می‌رقصه توی سرت! یک وقت‌هایی هم دستش رو می‌گیره به دیواره‌ها ( احتمالا می‌شه استخون‌های جمجمه) و با پاش به هرچی می‌تونه اون تو ضربه می‌زنه و همه چیز رو قاطی‌پاطی می‌کنه. آهان یک‌موقع‌هایی هم خوابش می‌بره و من باید مواظب باشم هیچ تکونی به خونه کوچک و دنجش ندم، چون ممکنه بیدار بشه و هوس یک رقص دوباره کنه! [البته حالا من می‌دونم به احتمال زیاد این از اختلال بارورسپتورهاست، اما فعلا رقص اسپانیولی برام ملموس‌تره :دی] آره خلاصه می‌خواستم بگم بچه‌ها با دوساعت خواب، آدم نمی‌میره :)))

در واقع می‌دونی یک موقع‌هایی با خودم فکر می‌کنم خدا براش جالبه که ببینه من تا کجا می‌تونم ازش دور شم! یعنی واقعا انگار براش مثل یک بازیه و البته من کلا درباره نعمات الهی خیلی به روش نمیارم، بین خودمون واقعا ازش ممنونم ولی خب بهش نمی‌گم. فقط یک موقع‌هایی غرهام رو بهش می‌گم. ببین با آدم‌ها این‌جوری نیستم ها، دائما در حال تشکر و عذرخواهی‌م، ولی فکر می‌کنم با خدا، اگر همه‌چیز رو می‌دونه و اگر این‌قدر بی‌نیازه که دیگه چه نیازی به شکر من؟ خودش متوجهه دیگه؟ مثل آدم‌ها که نیست! ولی خب نمی‌دونم هنوز هم چه دلیل قانع‌کننده‌ای داره ولی خب بذارید بگم من کاملا دارم مصداق‌های اون «کفر، نعمت از کفت بیرون کند» رو می‌بینم. و محض رضای خدا شماها دیگه عبرت بگیرید و راه من رو نرید:)

آره دیگه از این به بعد برنامه روی شکرگزاریه تا ببینیم چی پیش میاد؟ بذار همین‌جا اصلا اولین شکر رو به جا بیارم: خدایا شکرت بابت ایبوبروفن که یک چندساعتی اون رقاصه اسپانیولی رو به خواب می‌بره:)))

 


* منظورم دقیقا ترکیبی از سرعت و حرکت این (رقص اسپانیایی- آپارات) و دیوانگی این (Traditional Spanish dancing-youtube) و هیجان و شور این (The Perks of Being a Wallflower-Come On Eileen-youtube)ئه.

الان که بیشتر فکر کردم 55درصد شبیه لینک دومه، 35درصد شبیه لینک سوم و می‌مونه 10درصد برای شباهت به لینک اول :) 

 

پی‌نوشت: موضوع مهم‌تری رو می‌خواستم مطرح کنم ولی در واقع فراموش کردم می‌خواستم چی بگم! بعدا اگر یادم اومد یک کامنتی چیزی ضمیمه می‌کنم :دی

پی‌نوشت2: شما هم‌چنان به پست چالش شرح‌حال‌نویسی توجه لازم رو مبذول بنمایید *-*

  • جوزفین مارچ