بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام.

الان حدودا دو هفته از اون پست قبلی می‌گذره؛ فرداش مصاحبه‌ی شرکت نبود. ناامید شده بودم و فکر می‌کردم باید برم بیشتر توی لینکدین بگردم، شاید یه دانشجوی ارشدی پیدا کردم که بتونم دستیارش بشم؛ نه از سر امیدواری، از سر ناامیدی. بعد دیگه با خودم فکر کردم که این تابستون، تابستون چاقو تیز کردن از دوره. تابستون کورس گذروندن و درس خوندن و مستند دیدن. اما بعد یهو خیلی عجیب، تبدیل شد به تابستونِ سر از پا نشناختن.

الان نشستم پشت میز توی شرکت. هیئت مدیره، توی اتاق جلسه دارند و همه‌جا ساکته. آب رو گذاشتم جوش بیاد و می‌خوام با نسکافه یه نفسی تازه کنم و دوباره برم که امروز اگر بتونم، بخش پنجم کتابچه رو تموم کنم. بعدش نمونه‌های خون می‌رسه و مسئول قبلی میاد که دستگاه‌ها رو به من تحویل بده. شب هم قراره توی کارگاه مقاله‌نویسی اتحاد شرکت کنم. شاید بتونم شب‌ترش هم کمی توی لینکدین بگردم در حالی که پنجره رو باز گذاشتم و هوای شب‌های تابستونی میاد توی خونه. زبان هم باید بخونم و کاش برسم که مستند ببینم.

امروز سومین روزیه که توی شرکتم و من همیشه آرزو داشتم که جایی کار کنم که بتونم توی سومین روز کاری‌ام، پاشم و خودم آب رو بذارم جوش بیاد، بدون این که حتی یک نفر سرش رو بلند کنه و نگاهم کنه. دوست داشتم شبیه خونه باشه و اتفاقا این‌جا هم یه خونه‌ی آبی آسمونی با پنجره‌های قدی بلند و با منظره‌ی سرسبزه که نوه‌های همسایه‌های طبقه‌ی پایینی خیلی بالا و پایین می‌پرند. من عاشق این‌جام ولی خسته‌ام. همین!

  • جوزفین مارچ

سلام.

می‌دونی یک چیزهایی هستند که از اعماق وجودت، جوهره‌ی جانت رو می‌خورند و تو کم‌کم تموم می‌شی؛ این‌قدر که خودت رو در معرض همه‌ی این‌ها می‌ذاری. من فکر می‌کنم توی این دوسال، چند بار تموم شدم و فقط کالبد خودم رو دنبال خودم کشیدم تا سرپا وایسه. عزیزم، گاهی اوقات فکر می‌کنم که باید به خودم افتخار کنم ولی اکثر اوقات این شکلی نیست؛ اکثر اوقات انگار فقط می‌دونم که من هم آدمی‌ام توی سیل آدم‌های دیوانه‌ای که دنیا رو پر کردند. نه که دیوانه بودن بد باشه، نه که توی سیل آدم‌ها بودن بد باشه، نه که لزوما اصرار داشته باشم من آدم خاصی‌ام، نه! فقط اکثر اوقات نکته‌ی غیرقابل تحملش برمی‌گرده به اون فعل «پر کردن». نمی‌تونم تحمل کنم که جایی از دنیا رو پر کردم که فرد موثرتر و بهتری از من می‌تونست پر کنه. اما جانم، گاهی اوقات واقعا به خودم افتخار می‌کنم. مثلا شب امتحان سلولی، یا کلا شب‌های امتحانات این ترم. می‌دونی فقط دست نکشیدم، ناامید نشدم و اون‌قدر گریه نکردم که ازشون جا بمونم؛ گرچه تلاشم توی طول ترم همین‌قدر قابل افتخار نبود. اون خلسه‌ی امتحانات ترم چهار رو دوست داشتم. این که نه خوش‌حال بودم، نه خسته، نه غمگین، نه ناامید، نه امیدوار. از اول امتحانات به این فکر کردم که امتحانات ترم چهار قراره بوی چی رو بده و نمی‌دونم، بوی هیچی رو نمی‌داد. یه خلا واقعی بود فقط. به هرحال، با دونه‌دونه اومدن نمره‌هام، که همه‌شون فقط در حد قبولی‌اند، می‌تونم بفهمم که شب‌های قابل افتخاری هم نگذروندم؛ ولی عزیزم من گاهی واقعا به خودم افتخار می‌کنم و تقریبا همیشه، اکثر اوقات، نیاز دارم که این رو از خودم بشنوم. نیاز دارم که بدونم زنده بودن رو تجربه کردم و با خودم مهربون باشم. نمی‌دونم، اکثر اوقات من دارم با خودم دعوا می‌کنم؛ گاهی به کتک‌کاری هم می‌رسیم.

مثلا گروه مصاحبه‌مون برای من همینه؛ می‌دونی حرفه‌ای نیستیم ولی خوبیم و تلاش می‌کنیم که خوب‌تر باشیم. هر کسی که ازمون تعریف می‌کنه یا باهامون همکاری می‌کنه، من به خودمون افتخار می‌کنم. با هر ایگنور یا جواب رد یا پیام بی‌ربط، احساس می‌کنم یه جون از جون‌هام کم می‌شه. مصاحبه‌ی امروز صبحمون انگار فقط این بود که «بیا، این هم جایزه‌ی همه‌ی تلاش‌هات برای این گروه.» و همین هم باعث شد که مجاب شم که بیام و این‌جا بنویسم. بیام بنویسم که جانم، تو اون‌قدر هم بد نیستی؛ اون‌قدر هم طرد شده نیستی؛ تو هم نتورک خودت رو داری؛ تو هم داری با سرعت خودت پیش می‌ری و همین. قرار نیست سناریوی زندگی فرد دیگه‌ای رو زندگی کنی. قرار نیست کتاب زندگی‌ات رو بدی یکی دیگه بنویسه و لذت نوشتن رو دو دستی تقدیم کنی به اون فرد، وقتی این‌قدر نوشتن و دست به قلم و کیبورد بردن، خوش‌حالت می‌کنه.

دیروز به مامان گفتم که فردا دارم می‌رم معارفه‌ی فلان کارآموزی. بابام شاکی شد که به من نگفته بودی و وقتی بهش گفتم، اولین ری‌اکشنش حتی قبل از این که بگم کارم اون‌جا چیه، این بود که «بی‌خود! تو که همش آه و ناله می‌کنی که از درس‌هات عقبی. از خونه هم که تکون نمی‌خوری.» می‌دونی فقط نخواستم بهش بگم که بزرگترین دلیل بیرون نرفتنم خودتی. دوست نداشتم دعوا راه بندازم اما دوست نداشتم هم که هم‌چنان قلم زندگی‌ام رو دو دستی تقدیمش کنم. بهش اطلاع دادم که می‌خوام time management رو یاد بگیرم و می‌خوام این کارآموزی رو شرکت کنم و همین. از این که جرئت کردم بهش اطلاع بدم و نه که ازش بخوام، خوش‌حالم. حالا باید برم بیوانفورماتیک یاد بگیرم، پایتونم رو قوی کنم، زیست سلولی بخونم، دنبال کارهای رویان یا شناسل باشم، از مصاحبه کردن و ایمیل زدن ناامید نشم، باهات زبان بخونم، نقاشی رو شروع کنم، روی دوستی‌ام با آدم‌ها حساب کنم و کمتر چرت و پرت بنویسم. :))

 

عنوان‌نوشت:

چه کسی می‌داند که تو در پیله‌ی تنهایی خود تنهایی؟

چه کسی می‌داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟

پیله‌ات را بگشا.

تو به اندازه‌ی پروانه شدن زیبایی.

سهراب سپهری

  • جوزفین مارچ