بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

نورم،
مدت‌هاست دل‌خسته از زیبایی روزها، مرداب‌ها را می‌کاوم. تو می‌دانی که مرداب‌ها با کاویدن، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و میلشان به بلعیدن تو، بیشتر. در نتیجه تو نیز بیشتر در آن‌ها فرو می‌روی.

اما جانم، بی‌خیال دل‌های خسته و آن آه‌ها، تو بنویس. از رنج و خستگی و جان کندن. بنگر و بنویس و گوش فرا ده به صدای زنده‌ی سوسوی چراغ‌هایی که خاموش و روشن می‌شوند. کاش مراقب باشی که در تاریکی، پایت توی چاله‌ای از تفکرات خشکیده یا تازه‌ جوانه‌زده‌ات جا نماند؛ پاهای زیبایت که با آن‌ها می‌دوی و من می‌دانم که تو خواهی دوید و خواهی جنگید. گرچه تمام میل و تمنایم این است که قبل از تو، تمام جنگ‌های ذهنی و غیرذهنی دنیا، برطرف شده باشند؛ نه که برایت رنجی در زندگی‌ات نخواهم، اصلا نمی‌توانم چون می‌خواهم که زنده باشی. عزیزکم، رنج، مایه‌ی حیات ماست و تا زنده‌ایم، از بین نمی‌رود؛ اما تو بنویس.
روزهایی ست که دارم فکر می‌کنم در پیله‌ی تنگی گیر افتاده‌ام که قرار است پروانگی‌ام بیاموزد. بال بگشایم و ببینم همه چیز مهیاست برای خاموش کردن چراغ تخیل و روشن کردن موتور پاهایم برای دویدن؛ گرچه نمی‌دانم دقیقا چه انتظاری از تخیلاتم دارم.
به هرجهت، وقتی کلمه‌ی دویدن را در دهان می‌گردانم، قند در دلم آب می‌شود. زن شعله‌وری می‌شوم که برای رهایی، خیال می‌کند بهتر است که بدود حتی اگر بگویند که کار درست، این نیست. جانم حتی اگر نمی‌نویسی، بدو. اگر قرار است بسوزی، بهتر است لااقل تلاشی برای رویاهایت کرده باشی تا این که ایستاده از سر احتیاط، هیزم خشکی آماده‌ی سوختن شوی.

 

پی‌نوشت: تمرین افزایش دایره لغات 2 | شاهین کلانتری

+ تمرین‌های افزایش دایره لغات 1 (1 / 2) | شاهین کلانتری

  • جوزفین مارچ

358، تماشاگه راز:

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

 

بدین دو دیده حیران من هزار افسوس

که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم

 

قد تو تا بشد از جویبار دیده من

به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم

 

در این خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد

ببین که اهل دلی در میان نمی‌بینم

 

من و سفینه حافظ که جز در این دریا

بضاعت سخن درفشان نمی‌بینم

 

پی‌نوشت: مطمئنم دوست ندارید امشب کامنت‌هاتون رو جواب بدم. معذرت :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

برای منِ بی‌طاقت، یک آهنگ فرستاده که فکر می‌کند می‌توانم شب بی‌حوصله‌ام را با آن تمام کنم. می‌گوید که شبیه اسمش هست؛ A Lighthouse Along the Sea. همیشه منِ تنها و بی‌حوصله را هیجان‌زده می‌کند و دلم موج‌موج می‌تپد و به ساحل سنگی‌اش سر می‌کوبد. نمی‌گویمش که حضورش خنکای آبی دریاست، دریای جنوب. ادامه می‌دهد که «غرابت و دنجی فانوس دریایی را دارد.» فانوس دریایی خیلی فانتزی و خوشبخت است. من عاشق دریاهای با ساحل سنگی‌ام که احتمالا فانوس دریایی دارند. او هم همیشه پا در آب، با طعنه‌ای جا خوش کرده و تا چشم کار می‌کند اطرافش آب است و آب؛ گاهی آبی زلال دریاهای کم‌عمق‌تر جنوب و گاهی سرمه‌ای پیش‌رونده در دل دریای ژرف. دوست دارم بوی شن خیس‌شده‌ی ساحل، بپیچد در اتاقم و سر که بالا می‌کنم، ستاره ببینم و ستاره در تاریکی محض. آسمان جنوب، آسمان عجیبی است؛ انعکاس دریا را در خودش دارد. شما هرجای دنیا که بروید دریاهایی، برکه‌هایی، چاله‌هایی یا حتی چشم اشک‌آلودی با انعکاس آسمان می‌یابید اما آسمان دریاگون؟ تنها جنوب، نه تنها کنار دریایش؛ سرتاسرش که با بوی آب و ماهی و شن، عجین شده و صدای موج، گرچه دور، خیلی دور، باز هم در فضایش حبس‌شده و مکرر است. اضافه می‌کند «و خنکای دریا». گویی دنیا را به من داده‌اند و من به او نمی‌گویم که دنیایم کوچک شده در او، این آهنگ و میل خالصانه‌ای برای وصال دریایی ژرف.

مطمئنم می‌کند که دوست دارم این یادداشت درباره‌ی بوشهر باشد. شهری که برای من همان آسمانی ست که انعکاس دریا را دارد و صدای تلاقی موج و ساحل را دائما با خود تکرار می‌کند تا از حافظه‌ی دنیا نرود. بوشهر برای من به یادماندنی‌ترین طعم و رایحه است. رایحه‌ی خیس و سرد دریا که در گرماگرم هوا، گم شده. تا قبل از دیدن بوشهر، رویاهایم در یک مکان فانتزی اتفاق می‌افتادند؛ کمی مه و روشنایی روز و پرتوهای نور و زمین‌های سرسبز معلق‌مانده در میان ابرهای آسمان آبی آرام. حالا بوشهر را دیده‌‌ام؛ شهر رویاهایم را. در خواب‌هایم کنار دریای سنگی ایستاده‌ام، شاید در اسکله و شاید فقط روی سنگ‌هایی که دوستشان دارم. اسم یکی‌شان چنگیز است و کمی سرش تیز است مانند کلاه چنگیز. گرچه من کلاه چنگیز را ندیده‌ام اما باید تیز می‌بود حتما. دیگری الکساندر نام دارد. براق و صیقلی، متین و باوقار و به دور از هیاهوی سنگ‌های دیگر و غرق‌شدگی در آب، کنار دریا نشسته و گاه‌ گاه آب دست نوازشی بر سرش می‌کشد. شاید آن دورترها، عدنان هم هست. این یکی را تسنیم نشانم داده و خودش برایش اسم انتخاب کرده. نمی‌دانم عدنان‌ها چه شکلی‌اند. من چشم‌های ضعیفی دارم که حتی در رویا هم عدنان را که در آن دورترها جا خوش کرده، نمی‌بینم. فرشته هم یک بار سیمین  را نشانم داد که اگر من بودم اسمش را سهراب می‌گذاشتم. در دلش یک شکاف دارد که وقتی آب رویش جابه‌جا می‌شود شکافش به رنگ نقره‌ای دیده می‌شود و بعید می‌دانم که دختر باشد. البته نمی‌دانم فرشته مدت بیشتری هم‌کلامش بوده، شاید بهتر بداند.

پس سلام بر رویاهای موردعلاقه‌ام؛ رویاهایی به بلندای فانوس‌های دریایی و به شور شعف جاشوی جوان راه گم‌کرده‌ای که نور فانوس را به تازگی یافته و به رهایی پرنده‌ای دریایی با سینه‌ای مملو از صدای رفت و برگشت موج‌های دیوانه‌ی دریا، فراخ در مقابل سینه‌ی آبی بی‌کران.

  • جوزفین مارچ

سلام.

گاهی اوقات فکر می‌کنم هیچ چیزی در این دنیا ارزش این را ندارد که به خاطرش مجبور شوم با آدم‌هایی دوست شوم. هرچندوقت یک‌بار فکر می‌کنم که بدون دوست هم زنده می‌مانم و از پس تمام دنیا به تنهایی برمی‌آیم. یک روزهایی می‌رسد که دوست دارم هر گروه دوستی‌ای که وجود دارد را به آتش بکشم و به هم بریزم و از آن بیرون بزنم، چون به هرحال در نهایت همه‌ی انسان‌ها تنها و تنها و تنها به فکر خودشانند و دیده شده که در تنهایی هم زنده می‌مانند.

همیشه آدم تنهایی بودم، آدم به اشتراک گذاشتن لحظاتم نبودم و فکر نمی‌کنم به این زودی بتوانم از این آدمی که هستم، جدا شوم. نمی‌دانم این یکی از مشکلات کمال‌گرایی‌ ست یا این که نمی‌توانم تصور کنم که در کارهایم به فرد دیگری هم محتاجم؛ می‌دانی من اسطوره‌ی عصبی شدن در کارهای گروهی‌ام، چه پروژه‌ی دانشگاه باشد و چه یک آشپزی کوتاه دونفره با خواهرم. آن‌قدر که درخواست کمک برای من سخت است هیچ چیز دیگری نیست. من یاد گرفتم که خودم دست راستم را لاک بزنم. یاد گرفتم که موهایم را خودم ببافم. از بچگی یاد گرفتم که به خودم دیکته بگویم و در درس‌هایم به جای سوال پرسیدن از معلم یا بچه‌های دیگر کلاس، آن‌قدر خودم فکر کنم تا به جواب برسم. این که برای خودم آهنگ بگذارم و اتاقم را مرتب کنم یا پادکست گوش کنم و خانه را جارو بکشم و غذا درست کنم. دوست ندارم کسی در کارم دخالت کند، دوست دارم صفر تا صد یک کار برای خودم باشد. می‌دانی من یاد گرفتم که بدون کمک بقیه هم می‌شود زندگی کرد و این حتی بهینه‌تر است. گاهی بقیه را تا سر حد جنون دیوانه می‌کنم. یک بار دوستم وسط سالن مطالعه سال کنکور، بر سرم فریاد کشید که یعنی واقعا من هیچ سوالی از او ندارم و چرا تحقیرش می‌کنم با سوال نپرسیدنم؟ یا چندبار خواهرم تا حد التماس از من خواسته که بگویم چه کاری می‌تواند برایم انجام دهد؟ قضیه این است که انسان تنهاست و تنهایی بهینه است. انرژی‌ات صرف چیزهای واقعی‌تری می‌شود و روابط اذیتت نمی‌کنند.

بعد اما اکثر روزها تلاش می‌کنم که رفتارهای بدم را لاپوشانی کنم، از دوستانم عذرخواهی کنم و سعی می‌کنم بینشان مقبول باشم؛ نه که انرژی ماورایی بگذارم اما به هرحال راضی به بد بودن هم نیستم. گاهی محض دلخوشی سر حرفی را با آن‌ها باز می‌کنم که مغزم می‌گوید این حرف در پیشرفت دنیا تاثیری ندارد. جدیدا هم گاهی سوال‌هایی که می‌توانم خودم به سختی و با تلاش بیشتر به جوابشان برسم از آن‌ها می‌پرسم و درنهایت برای این که دیوانه نشوم، خودم از اول دنبال جوابش می‌روم. همه‌ این‌ها هست نه چون فکر می‌کنم یک روز به دوستانم نیاز دارم، نه. گفتم که من آدم تنهایی‌ام. تنها چون دنیا بدون آن‌ها آنقدر کوچک است که دیگر ارزش زندگی کردن ندارد؛ بدون دوستانم، بدون داستان‌ها و بدون زیبایی‌های کوچک و جزئی.

در این چله گویا قرار است به این سوال جواب دهم که چرا وبلاگ؟ واقعا می‌پرسی که چرا وبلاگ؟! خب به خاطر پیچیدگی داستان‌های زندگی‌های مختلف ، به خاطر رشد تفکراتم که در این مورد اعتراف می‌کنم که تنهایی و بدون بقیه به پوچی محض می‌رسم و مهم‌تر از همه به خاطر فرهیختگان1، اهل بیتم2 و بلاگردون :)

 

1. فرهیختگان: غبطه‌برانگیزترین جمع دنیا و روشنای چشم بلاگرها :)

2. اهل بیت: دوستان وبلاگی که دلخوشم به بودنشان و بدون آن‌ها کوچ، نوشتن و خواندن و در اغلب اوقات برگشتن، ممکن نبود :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

داشتم به پلی‌لیستی از آهنگ‌های Passenger گوش می‌دادم و اتاقم رو جمع می‌کردم. توی ذهنم داشتم فکر می‌کردم که باید یک روز عزمم رو جزم کنم و برم از خواننده‌اش بپرسم که چه‌طور این‌قدر صدای مسخره اما دلنشینی داره؟ می‌دونی واقعا اگر چشم‌هام رو ببندم و به ریتم و متن و کاور آهنگ فکر نکنم، قطعا با شنیدن صداش نمی‌تونم دیگه جلوی خنده‌ام رو بگیرم. صدای بامزه‌ای داره که برای من یک جورهایی آویزی برای زندگی محسوب می‌شه.

دیروز فرو پاشیده بودم، روز قبلش هم و روز بعدش هم. فکر می‌کنم سگ سیاه باز هم داره حمله می‌کنه و من فقط آغوشم رو براش باز می‌کنم تا جایی که خودش خسته شه. خواننده‌ی پسنجر اومد دم گوشم گفت که یه موقع‌هایی یه چیزهایی زیادی مسخره است اما می‌شه بالاخره ازش یه چیزی کشید بیرون و توش عمیق شد. بعد هم اضافه کرد «البته قیافه‌ات مسخره ست نه صدای من.» به هرحال؛ دارم فکر می‌کنم چه چیزهای مسخره‌ای من رو به زندگی آویزون نگه می‌دارند؟ توی کتابی که دارم می‌خونم اصرار داره که خودمون رو خاص نبینیم و نه، حتی موفق هم نبینیم. اصرار داره که قبول کنیم که غالب آدم‌ها عادی‌اند و عادی بودن طبیعیه و ما از دل طبیعت دراومدیم. به هرحال این تصور برای من که تمام آینده‌ام رو روی چیزهای عجیب و غریب سرمایه‌گذاری کردم و دارم می‌دوئم میون میلیون‌ها آدم دیگه‌ای که می‌دوئن و کنارم می‌زنن و زمینم می‌اندازن، افتضاحه :) خب آممم باید سعی کنم چیزهای مسخره‌ای باشه که بهشون چنگ بزنم، عمیق بشم و زندگی‌ام رو از نو معنا کنم تا تقریبا هرشب آرزوی این رو نکنم که یک خانواده و تعداد زیادی دوست رو از داشتن نورا نامی، بی‌بهره کنم. راستش هم می‌دونم که اوائلش سخته، هرروز صبح یک بخش از کتابم رو می‌خونم و هرروز صبح گریه می‌کنم. واقعیتی که کوبیده می‌شه توی صورتم برام سخت و شیرینه. فکر کنم خوشم میاد از این خستگی‌ها و سختی‌هایی که منشاشون رو می‌دونم. مثلا می‌دونی؟ حالا که امتحان‌هام تموم شده، دوباره باشگاه رفتن رو از سر گرفتم. باشگاه یکی از مهم‌ترین دستاویزهای زندگی منه. این درد دوست‌داشتنی که تا میاد تموم بشه، دوباه از نو بازسازی‌اش می‌کنی. که می‌دونی از کجا داره برمیاد؟ که می‌دونی این درد رو برای چی داری تحمل می‌کنی؟ برای قوی شدن. گریه‌های صبح‌های من هم برای همینه. برای این قالبی که دارم ازش بزرگ‌تر می‌شم و رشد می‌کنم و برای مواجهه با دنیا، آماده می‌شم.

داشتم فکر می‌‌کردم باید آب زیاد بخورم. روزهایی که می‌رم باشگاه آب زیاد می‌خورم و آب خوردن توی قمقمه‌ی سبز شفافم، من رو یاد لذت ورزش کردن می‌اندازه. و باید فرانسوی بخونم، نه چون روزی به دردم می‌خوره، چون دستاویز مسخره‌ایه برای ساده زندگی کردن. برای این که بتونم با گلبرگ‌های گلی که قراره یک روز با آبرنگ طراحی‌اش کنم، به فرانسوی حرف بزنم؛ شاید همون گل شازده کوچولو بود و تنها زبانی که می‌فهمید، فرانسوی بود.

 

+ Simple Song | Passenger

  • جوزفین مارچ