بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام.

می‌دونی، همه‌ی سختی قضیه اون‌جاست که باید با خودت روبه‌رو شی. باید از خودت بپرسی «واقعا؟»، «این تویی؟ یا چیزی که حتی با خودت هم برای نشون دادن خود واقعی‌ات رودروایسی داری و داری به چیز دیگه‌ای وانمود می‌کنی؟» به خودت می‌گی «چرا؟» و «چرا نه؟» از خودت می‌پرسی که همه‌ی این چیزها برای چی بوده؟ سعی می‌کنی مچ خودت رو بگیری و تو راست می‌گی. من همیشه فرار می‌کنم وقتی به جاهای سختش می‌رسه. هی باید یقه‌ی خودم رو بگیرم که «هی، دو دقیقه آروم بگیر، دارم تازه می‌شناسمت.» می‌دونی، همه‌ی سختی قضیه اون‌جاست که با خودت روبه‌رو می‌شی و می‌بینی چه‌قدر ترسناک و آسیب‌زننده بودی؛ اول از همه برای خودت و بعد برای اون آدم‌هایی که به خاطرشون به خودت آسیب زدی. شاید میما راست می‌گه، باید زودتر به نگارنده زنگ بزنم تا آسیب‌های بزرگ‌تری به بار نیاوردم. 

  • ۲۶ دی ۰۰ ، ۱۴:۰۸
  • جوزفین مارچ

سلام.

    من از اون شب به بعد، هرشب خواب می‌بینم؛ خواب‌های شبیه به‌همِ تکراری. همون‌هایی که توشون امید دارم که خواهی اومد، ولی آخرش نمیای. بیدار می‌شم و می‌بینم همون امید هم واهی بوده، این قسمتش خیلی سخته. وگرنه دریچه‌های امیدواری توی خواب، خیلی روشن و جذابند.

    دیشب زیباترین خواب تمام عمرم رو دیدم. توی یک جزیره‌ی جنوبی بودم. اطرافم تا چشم کار می‌کرد دریای آبی آسمونی بود و فقط و فقط یک برج بلند توریستی‌طوری وسط این جزیره‌ی خیلی کوچک جا خوش کرده بود. یک خوابگاه همگانی هم داشت، که همه‌ی گردشگرها اون‌جا می‌خوابیدند. تو، توی بوشهر ساکن بودی، نزدیک‌ترین شهر به اون جزیره‌ی رویایی. و من، برای تحقیقاتم درباره‌ی تاثیرات جزر و مد دریا روی تکامل جانداران دریایی، توی اون جزیره حضور داشتم. شب‌ها به عنوان عکاس، از گردشگرها پرتره می‌گرفتم. باهات تماس گرفته بودم و نشنیدم که پشت تلفن کی داره حرف می‌زنه، اما می‌دونستم تویی. قرار بود شب بیای توی این خوابگاه. بهت گفته بودم که پروازمون امروز صبح رسیده و منتظرتم. کل شب رو از گردشگرها عکس گرفتم، تخصصم توی پرتره‌های درحال حرکت بود؛ آدم‌های واقعی بین شن و نخل و دریا با سرعت‌های شاتر بالا. دل توی دلم نبود که فردا قراره برم برای مطالعه‌ی نمونه‌های دریا.

    نیمه‌شب که شد، وقت بستن درِ دریا بود. تا توی بالکن پله‌ها رو دوتا یکی رفتم بالا تا بتونم ازش عکاسی کنم. یک در خیلی خیلی بزرگ چوبی بود که داشت روی دریا بسته می‌شد. توی عکس‌هایی که گرفتم، آب خودش رو محکم می‌کوبید به در، مثل قلب من که منتظر تو بود و آخرین لحظات امیدش رو هم داشت به چشم خودش می‌دید. آب خودش رو از بین در می‌فرستاد تو؛ یه پرتوهایی از آب از بین در می‌اومد توی جزیره که انگار شعاع‌های نور آفتابند. شکوه‌مند بود و زیبا. دورتادور جزیره هنوز پر از آب بود، هنوز پر از دریا؛ حتی این سمت در هم هنوز دریا بود، هنوز کلی آب دریا می‌رفت و می‌اومد. اما بسته شدن در، به معنی تعطیل شدن جزیره بود و به معنی این که توی این لحظه، من دیگه نه دانشمندی‌ام که قراره صبح‌ها توی یک قایق دوربین‌ به‌دست بره توی دل دریا و نمونه جمع کنه، و نه عکاسی‌ام که دنبال گردشگرها بدوئه. توی این لحظه من فقط یک عاشق دلتنگم که هنوز دلش می‌خواد امیدوار باشه، با این که درِ دریا بسته شده.

    رفتم پایین، زنی لباس جنوبی به تن، با این روسری‌های بزرگی که زن توی اون گیف گلاویژ سرش می‌کنه با چهره‌ی مهربونِ تپلِ آفتاب‌سوخته‌ای، پای لگن مسی بزرگی ایستاده بود و میگو سرخ می‌کرد. من فقط یک عاشق دلتنگ امیدوار بودم که ازش خواستم برام یک داستان تعریف کنه. تعریف کرد. من داستان رو یادم نیست، اما تک‌تک تحرکات صورت زن رو درست و دقیق یادمه. رفتم بالا، توی خوابگاه. مامان خواب بود و دوتا تشک کنارش. تو قرار بود کنار من دراز بکشی و تا صبح، برات از جزر و مد دریا حرف بزنم و تو از ستاره‌های بالای سرمون بگی. اما پیدات نشد. رفتم از مسئول خوابگاه، یه بالش اضافه و یه بازی راز جنگل گرفتم، شاید تو بیای. از پشت درهای بسته شاید که پیدات شه. پیدات می‌شه؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

    مامانم می‌گه «یه قرار با دوست‌های دبیرستانت که بچه‌های خوبی‌اند، بذار و برو بیرون تا حال و هوات عوض شه.» تعریفش از بجه‌های خوب، به خاطر اینه که من بهش نمی‌گم که اون‌ها چه آدم‌های بی‌مصرفی‌اند تا ذهنش نسبت بهشون خراب نشه و همین‌طور هم نمی‌دونه من چرا این‌قدر از رفت و آمد داشتن باهاشون، عذاب می‌کشم. و فکر می‌کنم اگر بدونه هم بیشتر اصرار می‌کنه روی این قضیه. چون با تمام وجودش اعتقاد داره که من احمق‌تر از اینم که بتونم راه درست رو انتخاب کنم و برای این که نهایتا کمی خودش رو آروم کنه، می‌گه که من با وضو بهت شیر دادم. تو حتما در راه درست قرار می‌گیری. و منظورش این نیست که راه درست رو انتخاب می‌کنم. بلکه منظورش اینه که هرچه‌قدر هم احمق باشم، بالاخره من رو در راه درست قرار می‌ده. مثلا اگه از دوست‌های دبیرستانم بدم بیاد و دوری کنم، به این دلیله که اون‌ها بچه‌های خوبی‌اند و من هم احمقم که ازشون بدم میاد. پس باید اصرار کنه که باهاشون باشم، حتی اگر عذاب بکشم. لحنش کنایه داره. می‌گه «بچه‌های خوب» تا بدونم که خودم جزو این گروه زیبا نیستم و بدونم که دوست‌های اطرافم، بلاگرها یعنی، هم در واقع دارند آزارم می‌دن بدون این که خودم بفهمم. راستش توی دبیرستان هم که با این اکیپ دوست بودم، بهم می‌گفت که برو با «بچه‌های خوب» بگرد. توی راهنمایی هم که اکیپم افراد شر مدرسه بودند، همین‌طور. با معلم‌ها که دوستی می‌کردم، می‌گفت اگه عاقل بودند با تو دوست نمی‌شدند. و تو دنبال «بچه‌های خوب عاقل» باش. آیا آدم‌های کمالگرا می‌دونند که دارند جون ما رو به لب‌مون می‌رسونند؟ آیا آدم‌های کمالگرا با دائما به بقیه احساس اشتباهی بودن دادن، احساس قدرت می‌کنند؟

    ولی نرگس بهم پیام داد و پرسید که امتحان‌هام کی تموم می‌شه؟ سریع پیامش رو سین کردم و نوشتم بیا با هم بریم کاخ نیاوران. با نرگس از مهدکودک دوست بودیم. اون دوست تپل من بود که هیچ‌کسی باهاش دوست نمی‌شد. مامانش هم مربی‌مون بود؛ خاله مهرناز. یه دوست مشترک دیگه هم داشتیم؛ مائده. مائده رفتارهاش خیلی پسرونه بود و رفتارهای پسرونه، برای جذب دخترهای راهنمایی خوبه، نه مهدکودک.* من هم رنگ پوستم تیره بود، از الان بیشتر. و زیاد می‌خندیدم و یه کم هیجان رفتارهام زیاد بود؛ گاهی هم به خشونت می‌کشید. به هرحال، ما اکیپ بچه‌های طردشده‌ای بودیم که لزوما همه‌مون هم «بچه‌های خوب» محسوب نمی‌شدیم ولی بعدا نرگس توی دسته‌بندی ذهن مامانم شد بچه‌ی خوب. چون دیگه من باهاش خیلی نزدیک نبودم، و مهربون بود و مامانش معلممون محسوب می‌شد.

    بعد از این که جواب نرگس رو دادم، یک راست اومدم سر پنلم که این رو بنویسم که من از ترکیب دوست‌های الانم خیلی راضی‌ام. می‌دونی، آدم‌هایی رو اطرافم جمع کردم که به من احساس اشتباهی بودن نمی‌دن. این که از دوست‌های دبیرستانم جدا شدم، به این دلیل نبود که دوست‌پسر داشتم و دیگه هیچ‌کسی برام مهم نبود. به این دلیل نبود که من بچه‌ی بدی بودم و اون‌ها من رو سرزنش می‌کردند، نه خیر. به این دلیل بود که ازشون بدم می‌اومد و هنوز هم میاد چون حتی سعی هم نمی‌کردند من رو بپذیرند. و این برای مامانم که یک فرد برونگرای حسی هست، اصلا معنایی نداره. به نظرش «مگه اصلا آدم‌ها باید بفهمن‌ات؟» و به نظرش «تو سخت می‌گیری و توی ذهنت داستان داری این‌قدر که این رمان‌های آشغال رو خوندی. هرکسی که آدم خوبی باشه و تو عین بچه‌ها، مقاومت نکنی و پیش بری، می‌تونه درکت کنه.» چند روز پیش داشت می‌گفت که در تلاشه که من رو زودتر به اولین خواستگاری که میاد، بده برم. چون مگه اصلا چه فرقی داره که کی باشه؟ طرف دین و ایمون داره، کار داره، زندگی داره. با هم سی سال اگه زندگی کنید، بالاخره تو رو می‌فهمه و جالبه که خودش بعد بیست سال هنوز من رو نشناخته.

    از این که با دوست مهدکودکم برم بیرون، خوش‌حالم. نه چون دوست قدیمی‌امه، نه چون مامانم تاییدش می‌کنه، چون می‌تونم باهاش حرف بزنم، باهاش خودم باشم، باهاش وسط کاخ سعدآباد به اون شکوه و عظمت و لاکچریّت، بلند بلند بخندم و بگم که کارهای مردم برام بی‌معنیه و براش بی‌معنی نباشم. دیشب ناغافل ساجده ویدئویی بهم زنگ زد. یه کم مستاصل شدم چون برام تعریف نشده بود که با آدمی این‌قدر راحت و ندار بشم که از زنگ یک‌دفعه‌ای ویدئویی‌اش استقبال کنم. وقتی جواب دادم، منتظر بودم که بگه دستش خورده. توی مترو بود و بهم گفت که خط چشم سورمه‌ای برام پیدا کرده. احساس خوشبختی می‌کردم که بالاخره دانشگاه، روی خوشش رو بهم نشون داد و دوستی نصیبم کرد که این‌قدر بهم نزدیکه. با خودم فکر کردم از کل دانشگاه، ساجده و سارا برام کافی‌اند. دوست‌های بلاگرم رو دوست دارم گرچه ازشون دورم. و همین دلگرمم می‌کنه. این که فاصله‌مون با صمیمیت‌مون رابطه‌ی مستقیم داره. دوست دارم سرپرستم توی آزمایشگاه دوستم بشه، ولی نمی‌دونم چه طور می‌تونم به اندازه‌ی کافی بهش نزدیک بشم. این آدم‌ها به من احساس هویت می‌دن. این‌ها برای من «بچه‌های خوب»اند و امیدوارم یه روز مادرم به من اجازه بده تا «بچه‌های خوب» خودم رو انتخاب کنم.

 

    *مائده چندسال بعدش تبدیل به آرش شد و همه‌ی دخترهای دبیرستان توی کف‌اش بودند. هروقت من رو می‌دید، با این که من خیلی دور و برش نمی‌پلکیدم و زیاد شیفته‌اش نبودم علی رغم بقیه، می‌اومد سمتم و اول از همه با من سلام می‌کرد. یک بار توی مسابقه‌ی بسکتبال منطقه ازش پرسیدم مگه من رو یادته؟ و گفت آدم تنها فرد مهربون مهدش رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنه. من هم آرش رو دوست دارم، شبیه همون مائده‌ی چهارساله‌ای که توی مهد تنها دوستش بودم.

 

    پی‌نوشت: ذهنم پر از موضوعه برای نوشتن و گاهی روزها دوست دارم سه یا چهارتا پست بذارم. احساس تنهایی زیادی می‌کنم و اشتباهی بودن بیشتر از همیشه گلوم رو فشار می‌ده. فکر می‌کردم دارم بهتر می‌شم ولی این دو روز یاد «تو» آرومم نمی‌ذاره. از احوالات پرنوسانم خوشم نمیاد؛ کاش تکلیفم با خودم معلوم باشه. خلوت شخصی‌ام ولی داره کمکم می‌کنه و ذهنم این روزها، حرف گوش‌کن‌تره. البته من هم بهش اجازه می‌دم که با هرچیزی که دلش خواست یاد «تو» بیفته.

  • جوزفین مارچ

سلام.

بعد از اون پستم که داشتم درباره‌ی تایپ شخصیتی حرف می‌زدم، رفتم دوباره آزمونش رو بدم، چون می‌دونی، واقعا حال می‌ده زدن این تست‌های شخصیتی. توی آزمایشگاه بودم و منتظر این که کار سانتریفیوژ بچه‌هام تموم شه و بتونم پلازمیدهاشون رو استخراج کنم و حدودا یک ربعی بی‌کار بودم. یکی از سوال‌هاش این مضمون رو داشت که ترجیح می‌دید با آدم‌ها طبق شرایط و احساساتشون برخورد کنید یا طبق عدالت و قانون؟ از سرپرستم پرسیدم و گیج شده بود. با مسئول اصلی آزمایشگاه هم صحبت کردیم سه تایی و من به این نتیجه رسیدم که ترجیح می‌دم در ارتباطات بین فردی، احوالات شخصی رو تاثیر بدم اما در سطح کلان‌تر، مثلا کلاس، جامعه یا بین‌الملل، نباید چنین چیزهایی تاثیرگذار باشه و حق و ناحق بشه.

من، ترجیح می‌دم که طبق احساسات و شرایط برخورد کنم. اما انگار به خودم اجازه‌ی این رو نمی‌دم که طبق این قضیه باهام برخورد بشه. مثلا من این ترم خیلی سختی کشیدم و به خاطر شرایطم چندتا از کوییزهای هفتگی ژنتیک رو از دست دادم که احتمالا می‌شه دو تا سه نمره. به هرحال می‌تونستم بهش بگم که مثلا سر اون کوییزه، من توی راه بیمارستان بودم و باز هم توی بی‌آرتی دست نکشیدم و امتحانش رو دادم، ولی خب گند زدم. یا نمی‌دونم، صرفا حالم خوب نبود. شب پیشش گریه کرده بودم و صبحش ساعت 8 خواب مونده بودم، برای همین به امتحان نرسیده بودم. قاعدتا ولی نگفتم به استاد. می‌دونی، فقط به اون چه که من چه‌ام بوده؟ می‌تونستم ترمم رو حذف کنم اگه این قدر شرایطم افتضاح بوده. یا مثلا بچه‌های دیگه چی‌کار کنن آخه؟ اون‌ها بیدار شدن و من نشدم. دلیلم عادلانه نبوده که بیدار نشدم. به هرحال خربزه و لرزش با هم میان دیگه و اگه قراره یه ترم عقب نیفتم باید پای لرزش هم وایسم.

یا مثلا من حقیقتا از خانواده‌ام می‌ترسم. کاری هم باهام ندارند ها. تهش تشر و سرزنش و دعواست، ولی از همین دعواهای کوچک هم می‌ترسم. حتی تا حد فوبیا. ولی وقتی بهم می‌گن که چرا بهمون نگفتی، به نظرم جواب این سوال این نیست که «چون ترسیدم.» می‌دونی، این خیلی احساسیه و توی قانون، هیچ جا نوشته نشده که اگه کسی احساس ترس داشت، حق با اونه. انگار من یک قاضی درون دارم که خودم رو قبل از مواجهه با چیزهای مختلف قضاوت می‌کنه و دلایلی که دارم رو دونه دونه حذف می‌کنه. فقط چیزهایی باقی می‌مونه که بتونم بگم دو دوتا چهارتا. فقط چیزهایی همین‌قدر ملموس. مثلا احتمالا تنها توجیه قابل قبول برای دیر کردن اینه که «توی راه مُردم.» و این فقط درباره‌ی خودمه. فقط برای وقتیه که باید خودم به چراهای بقیه جوابی بدم و معمولا با اون قاضی درونی جوابی جز سکوت برام باقی نمی‌مونه.

یه بار الهام داشت می‌گفت که انگار توی قانون امریکا تصویب کردند که از افرادی که مهاجرت می‌کنند فلان‌دست سوال‌ها رو نپرسید، چون ناراحتشون می‌کنه. و من باورم نمی‌شد که افرادی، مثل قانون‌گذارهای بزرگ‌ترین قدرت جهانی، به احساسات کوچک یک فرد توجه می‌کنند. اگه قانون امریکا اجازه می‌ده که تو ناراحت بشی، مضطرب بشی، اذیت بشی یا هزار چیز روحی و روانی دیگه، تو چرا به خودت این اجازه رو نمی‌دی عزیزم؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

یک بار گفته بودم که قلبم برای دوست داشتن جای خالی داره. گفته بودم که عشق طوبا کافی نیست و دلم نور خودم رو می‌خواد. دلم دیدنش رو می‌خواد وقتی به من چسبیده و با لپ‌های پر از شیر، به چشم‌هام زل زده. دلم تعلقی رو می‌خواد که جدایی‌ناپذیر باشه، که اگه جدایی بخوام هم نشه. شبیه رابطه‌ام با خوراکی‌ها نباشه که یه موقعی دلم بخوادشون و یه موقع نه، یا شبیه حسم به آدم‌ها نباشه که حرصم رو درمیارند و بعد از یه مدت دیگه برام جذابیت گذشته رو ندارند و دلم رو می‌زنند انگار؛ من به ازای شروع هر رابطه‌ی دوستی‌ای از این سرنوشت انکارناپذیرش می‌ترسم و انتظار می‌کشم که کی قراره به سراغمون بیاد. به هرحال، نورم، عزیز مادر، دلم حسی رو می‌خواد که برات سختی بکشم و معنای زندگی‌ام رو لا‌به‌لای همین سختی‌ها پیدا کنم و تو این‌قدر بخشنده هستی که فکر می‌کنم این حس رو قراره بهم بدی زیبای نازنینم.

امشب بچه‌هام رو آوردم خونه، چون یکی از انکوباتورهای آزمایشگاه خراب شده و دمای 37 درجه در اولویت بود. بنابراین انکوباتور 30 درجه رو دادیم به اون‌ها، و یک بخش از بچه‌های تقریبا کم‌اهمیت‌تر من از آزمایشگاه اخراج شدند. باید توی خونه، سعی کنم در شرایطی نگهشون دارم که شوک بهشون وارد نشه، آلوده نشن، دمای مناسبی رو تجربه کنند. از وقتی رسیدم خونه، چشم ازشون برنمی‌دارم و از کنارشون تکون نمی‌خورم، دائم دمای محیط رو چک می‌کنم و حالا فهمیدم که دقیقا دمای 30 درجه خیلی گرم‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه، چون من هم پابه‌پاشون دارم توی چنین شرایطی زندگی می‌کنم برای چند ساعتی که با همیم. راستش، احساس خوشبختی می‌کنم که قراره امشب رو کنار هم بخوابیم و احتمالا این رابطه‌ی عاطفی که با باکتری‌هام برقرار کردم - اون هم از الان که هنوز کار زیادی باهاشون نکردم - طبیعی نیست، ولی دوستشون دارم. می‌دونی چیزی هست که به من انگیزه می‌ده، به من احساس در مسیر بودن می‌ده. یه مسئولیتی رو بهم دادن که زیباست و من هم به همین دلیل‌ها هرروز صبح با بیشترین انرژی و بیشترین عاطفه بهشون سلام می‌کنم. با همه‌ی وسایل آزمایشگاه همین‌طورم در واقع. به وکتورهای سرپرستم التماس می‌کنم که درست بسته بشن، با یخچال صحبت می‌کنم که مراقب محیطی که امروز با هزار زحمت و دقت درستش کردم باشه، و با هود، به سان یک خدای پرستیدنی برخورد می‌کنم؛ موقع استفاده، ازش اجازه می‌گیرم. یه کم شرایط داره سایکوتیک می‌شه احتمالا. :)))

می‌دونی من به حس‌های بیشتر این مدلی نیاز دارم. به این که روزها، با انگیزه‌ی دیدن باکتری‌هام، خودم رو به آزمایشگاه برسونم. به این که مراقب بچه‌هام باشم، براشون تلاش کنم، رشدشون بدم و شرایط رو براشون فراهم کنم. به این که راحت سوال بپرسم و راحت وسواسی بشم. به این که خودم باشم، بحث کنم و بشنوم بدون این که عصبانی بشم و برای هدف دقیق و قابل دستیابی‌ای در کنار بقیه باشم. کاش ماری بودم، همسر آقای کوری؛ هرروز صبح که بیدار می‌شدم و چشم باز می‌کردم، حاصل تلاش‌هام جلوی چشمم بودند. کاش آزمایشگاه خودم رو داشتم و هرروز توی اتاق کناری‌شون بیدار می‌شدم. می‌دونی اتاق کناری هم نبود، من حاضرم حتی تا یک قاره‌ی دیگه برای رسیدن به چنین حس‌های دلنشینی برم و برگردم.

من نیاز دارم به نور خودم، به JS200های خودم که پلازمید واردشون کنم و روز بعد سرخوش و خرم بیام ببینم که بیست و یکی کلونی سپاس‌گزارانه با لپ‌های پر از آنتی‌بیوتیک دارند نگاهم می‌کنند.

  • جوزفین مارچ