بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۶ مطلب با موضوع «تابش‌های وبلاگی» ثبت شده است

سلام.

بی‌شک، آدمی می‌بایست در رویایی ژرف غرق شود تا بتواند به دنیای وسیع چیزهای بی‌اهمیت سفر کند.

گاستن باشلار

 

معمولا نمی‌توانم خیلی به جمله‌ی «هر چیزی در زمان درستش اتفاق می‌افتد.» اعتماد کنم. معمولا زیاده از حد تقلا می‌کنم، دست و پا می‌زنم و خودم را به در و دیوارهای بسته‌ای می‌کوبم که خیال باز شدن ندارند. تنها، تا به خودم ثابت کنم که توانا بودن، صفت بعیدی نیست. اما تجربه می‌گوید که زمان از من قدرت‌مندتر است و من را با سر زمین می‌زند.

سپس درست به موقعش، وقتی که همه‌ی هیجانات و ناملایمات، ته‌نشین شده‌اند و فقط شربت شفاف وجودم باقی مانده، دستم را می‌گیرد و بلندم می‎‌کند. انگار کسی در وجودم شادمانه، فریادِ «جاری شو.» سر می‌دهد و من، راهی جز اطاعت از آن صدای درونی ندارم.

حدود یک سال پیش، وقتی هنوز ده هفته تا تولد بیست سالگی‌ام وقت داشتم، مستاصل شدم که چرا نمی‌توانم تمام نگاه‌ها باشم؟ حس می‌کردم تمام عمر نوزده‌سال و چهل و دو هفته‌ای‌ام را صرف تقویت دیدگاه‌‌های پوچی کرده‌ام که من را تا سر کوچه هم جاری نمی‌کنند. من می‌خواستم نور شوم و در تمام دنیا، منتشر. گمان می‌کردم که هر دختری در بیست‌سالگی‌اش باید مظهر جهان‌دیدگی باشد و به طبع جهان‌بینی‌اش تا بی‌نهایت پرواز کند. دلم می‌خواست در عرض ده هفته بشوم تمام دیده، تمام زبان‌ها، تمام دست‌‌ها و گوش‌ها و در تمام اذهان جرقه بزنم. نشد. گفتم که، زمان خوش نداشت ببیند که گوش فلک با ادعاهایم کر می‌شود. می‌خواست ته‌نشین شوم و دقیقا یک سال بعد، جاری‌ام کند.

 

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم یک سال پیش، پستی در وبلاگ منتشر کردم که قرار بود سفری دور دنیا داشته باشم، با موسیقی و فیلم و کتاب. قرار بود هر هفته بروم مهمانی یک کشور و ببینم در بند بند زندگی مردمانش چه می‌گذرد؟ گلاویژ هم گفت که پروژه‌ای دارد تحت عنوان «غرق‌شدگی». پروژه‌ی عظیمی که سفری دور و دراز به دور جهان است. راستش بی‌هم‌سفر، پایم لنگ بود. (خدا خدا می‌کردم پای او هم. تا هم‌سفر قصه‌ی من شود و با هم غرق شویم.) پس برایش نوشتم:

سلاااام ارشد.

من الان داشتم به پاییز زیبام فکر می‌کردم.

و تصمیم گرفتم خیلی رنگارنگ باشه. بیشتر توی طیف نارنجی. زرد و قرمز و نارنجی خیلی پررنگ و خیلی کم‌رنگ. ولی با غلبه‌ی نارنجی جیغ.

برای همین، یاد پروژه‌ی غرق‌شدگی‌ افتادم. یادته که من قرار بود در طول ده هفته موسیقی ملل رو گوش بدم و تو بهم گفتی که دوست داری فرهنگ ملل رو بخونی و بیشتر غرق بشی؟ و فکر کردی که یه کانال براش بزنی به اسم غرق‌شدگی؟

البته اون پروژه، یه کم برای من حال شرجی داشت کلا چون توی تابستون و توی بابل بهش فکر کرده بودم. ولی به نظرم در نهایت یه نارنجی پررنگه با کلی طیف متفاوت.

بعد چندوقت پیش بعد از ویسی که توی کانالم گذاشتم و یحتمل نشنیدی، داشتم فکر می‌کردم که خیلی ناراحتم از این که با فرهنگ کشورهای مختلف آشنا نیستم. می‌دونی یه چیزی متفاوت از چیزی که فیلم‌ها و دنیای مدرن نشونمون می‌دن.

و دوست دارم این پاییز شروعش کنم. هرچه‌قدر طول بکشه خیلی برام مهم نیست. اذیت‌کننده نیست چون. می‌تونم ملایم کنار کارهام بذارم. نه شبیه یه سیر مطالعاتی، شبیه یه تفریح.

و می‌خواستم ببینم که آیا تو پایه‌ای که با هم بریم سراغش؟ یعنی یک کانال مشترک عمومی داشته باشیم و مثلا هر چندوقت یک‌بار یک کشوری رو مدنظر قرار بدیم و هرچیزی که پیدا می‌کنیم رو اون‌جا قرار بدیم و درباره‌اش حرف بزنیم؟

 

حالا رویای کوچک من و ملوان، این‌جاست، روبه‌رویمان؛ و من دوستش دارم. می‌شویم مسافران دریای بی‌کران و غرق می‌شویم در جهان نارنجی‌ای که چشمانمان دیدنش را نیازمند است.

https://t.me/The_OrangeWorld

  • جوزفین مارچ

سلام جانم.

عزیزم تولد بیست سالگی من رو حتما یادته، من تمامش رو به تو فکر کردم. وقتی که کتاب‌های زیبام رو دیدم، به تو فکر کردم. وقتی تک‌تک یادداشت‌های عزیزم رو می‌خوندم به تو فکر کردم. وقتی گل نرگس هدیه گرفتم، به تو فکر کردم. عزیز دورم، وقتی دفترچه یادداشت کوچک ناخدا به دستم رسید هم تماما به تو فکر کردم. به تو فکر کردم و ترسیدم. می‌دونی من اول دفترچه یادداشت ناخدا، برات یک یادداشت کوچک نوشتم که توش به این اشاره کرده بودم که امیدوارم تا وقتی تو خوندن و نوشتن یاد می‌گیری، زبان فارسی هنوز وجود داشته باشه و بتونی نوشته‌ام رو بخونی. کوچک دلخواه من، زندگی همین‌قدر متغیر و عجیبه و ممکنه یک روز صبح از خواب پاشم و فکر کنم که دیگه نمی‌خوام شبیه مادرهای عادی، نباشم. عزیز کوچکم، تا دیروز فکر می‌کردم قراره برات از همین حرف‌های کلیشه‌ای که جامه‌ی عمل پوشوندن بهشون از محالاته بزنم. بگم که نمی‌خوام زندگی‌ات رو در حصار اعتقادات خودم، محدود کنم یا بگم که قراره تا همیشه درکت کنم. نه جانم، از این خبرها هم نیست. می‌دونم که مامانم برای من چیزی کم نذاشت و من هم قرار نیست برای تو چیزی کم بذارم. اما جانم، این چیزیه که دوست دارم بهت یاد بدم. من کامل نیستم، مامانم هم نبود، تو هم نیستی! راستش خیلی سعی کردم که روی نقاطی از زندگی الانم که دوستشون ندارم، تمرکز نکنم. می‌دونی قضیه این نیست که من از زندگی‌ام بدم بیاد فقط وقتی توی دل فشارهای زندگی هستی، سخته که به خوشی‌هات فکر کنی. به هرحال برنامه این نیست که بهت سخت نگیرم، محدودت نکنم و بگم که شبیه فلان رفتار مامان خودم با تو رفتار نمی‌کنم. نه! شاید بعدا بفهمم که حق چی بوده همون‌طوری که الان بیشتر از قبل تو رو و کوچکی‌ات رو نسبت به دنیا، می‌فهمم و شاید قرار باشه که هراتفاقی بیفته و من هر تغییری بکنم. خب عزیز من، من لحظه‌ای از فکر تو بیرون نمیام اما این دلیل نمی‌شه که تو هم همیشه دوستم داشته باشی. می‌دونم که این قانون دنیا احمقانه ست. احتمالا تو قسمتی از مادر بودن رو دوست داری که من ندارمش، گرچه دوست دارم که دوستم داشته باشی، تمام و کمال.

عزیزکم، من نوزده ساله بودم که فروپاشیدم. یکهو به خودم اومدم و دیدم پدر و مادرها هم مشکلات روانی‌ای دارن که همه‌ی این سال‌ها رنجشون می‌داده. یکهو دیدم مادربزرگت که همه‌ی عمرم فکر می‌کردم از تنها موندن خوشش میاد، بنده‌ی توجهه و نیازمند به یک همدم. دیدم بابا هم مریض می‌شه. دیدم از فرط خشم، نمی‌تونن خودشون کنترل کنن. من همه‌ی عمرم فکر می‌کردم که شیوه‌ی فکر و تربیت مادر و پدرم رو دوست ندارم اما این نه! عجیب‌ترین تجربه‌ی همه‌ی عمرم رو دیدم و فهمیدم که پدر و مادرها به جز این که اشتباه می‌کنن، آسیبب‌پذیر هم هستن. غول‌های بزرگ دوست‌داشتنی شکست‌ناپذیری نیستن که همیشه خیال می‌کردیم. عزیزم، بعد از اون بود که یکهو دیدم که زندگی ترسناک شد. شاید دیر بود برای فهمیدن این که مزه‌ی واقعی رنج چیه و چه شکلیه؟ و جانانم، راستش من می‌خوام که تو رنج رو از ابتدا بچشی و باهاش بزرگ بشی. نمی‌خوام که دنیا یکهو برات زشت و غیرقابل تحمل بشه. فکر می‌کنم این مهمه که بدونی چه‌قدر دنیا ناقص و ناکافی و زشته و تلاش کنی که زیباترش کنی. نه چون نیروی تو بی‌نهایته، فقط چون آدم‌ها توی توهم خودشون کاری از پیش نمی‌برن. من نمی‌تونم تضمین کنم که مادری می‌شم که تو برام حرف می‌زنی، از روزت می‌گی و احساساتت و چیزهایی که می‌نویسی و فکر می‌کنی رو باهام به اشتراک می‌ذاری. نمی‌تونم بگم و این کلیشه‌ ست اما می‌خوامش. کیه که نخواد؟ اما نور من، دوست من، زیبای همدم من، تو مادری داری که قراره باهات حرف بزنه. تو زودتر از هر کسی در این دنیا، یک دوست همراه کنار خودت داری، برای ابد. و قراره که متوجه بشی افراد دیگه‌ای که باهاشون زندگی می‌کنی، دقیقا چه افرادی‌ان؟ می‌دونی که این مهمه، مطمئنم که ارزش شناخت رو می‌دونی.

خب بذار بهت بگم. ما روتین هفتگی داریم توی خونه‌مون و راستش اینه که جلسه‌هایی برگزار می‌شه که حضور همه، توش اجباریه. خواستی بری بیرون، سر قرار، مسافرت، هرجا، برو؛ فقط یه‌جوری برنامه‌ریزی کن که سر جلسه باشی. توی جلسه‌هامون شاید درباره‌ی کتاب هفته‌مون با هم حرف بزنیم، شاید یکی‌مون نمایشگاهی از دستاوردهاش برگزار کنه یا از این بگیم که قراره این خونه رو عوض کنیم و بریم توی یک خونه‌ی کوچیک‌تر چون با پدرت داریم برای یک آزمایشگاه مجهزتر، سرمایه‌گذاری می‌کنیم. خب جانم شاید وقتی سنت دو رقمی شد یا زودتر، توی جلسات خانوادگیمون، رای تو هم، هم‌وزن رای من و بابات باشه. متوجهم می‌شی؟ تو توی این زندگی، توی این خانواده که متاسفم که انتخابش دست خودت نبوده و توی این دنیا مسئولی! مسئول خیلی چیزها و این خودتی که باید انتخاب کنی که رنج چه چیزی رو بکشی و راستش رو بخوای مادرت یه اخلاق بدی داره و اون اینه که دنیا دنیا به استقلال اهمیت می‌ده. می‌خوای مستقل باش، نمی‌خوای هم بدون که خودت مستقلانه تصمیم گرفتی که توی تصمیم‌هات و کارهات مستقل نباشی. به هرحال عزیزم، توی این خونه و خونواده که باز هم متاسفم که بدون انتخاب خودت اومدی توش، باید یه جوری مستقل باشی و مسئولیت کارهات رو بپذیری.

یک چیز دیگه هست که توی فکرمه و مطمئنم ازش. گفتم که پیاده‌سازی اون چیزهای کلیشه‌ای دست خودم نیست و قولش رو نمی‌دم اما یک چیزی رو می‌دونم که حتما شبیه نسل قبل از خودم، نخواهم بود. زیبای هوشیار من، می‌دونی چیزی که به من، مادرت، حس زندگی می‌ده، فکر کردنه؛ مهم‌ترین نشونه‌ی زنده بودن. جانم، فکر می‌کنی پس هستی. توی فیلم ماری کوری، یک جایی بود که ماری از دخترش پرسید به چی فکر می‌کنه و اون گفت هیچی! و ماری در کمال آرامش بهش گفت که بهتره همیشه به یه چیزی فکر کنه. عزیزم، تو هم همیشه فکر کن. و من از یک چیزی مطمئنم. وقتی ازم درباره‌ی معنی خدا می‌پرسی، از جاذبه‌ی زمین تعجب می‌کنی یا هیچ‌جوره متوجه نمی‌شی که بچه‌ها از کجا اومدن، یعنی بهش فکر کردی و این دقیقا به این معنیه که ذهنت توان درکش رو داره. عزیز قشنگ من، می‌تونم بهت یاد بدم که این دنیا پر از روابط علّی و معلولی‌ئه. می‌تونم برات تمام علت‌ها رو شرح بدم، هرچه‌قدر علمی، هرچه‌قدر خرافاتی و هرچه‌قدر سخت و پیچیده. شاید حتی گاهی با هم بریم و درباره‌ی مشغولیت ذهنی‌ات تحقیق کنیم. به هرحال تو لیاقت این رو داری که تصویر واقعی‌ای از دنیا ببینی.

فکر می‌کنم دوست دارم بیشتر برات حرف بزنم و با هم به آینده‌ات فکر کنیم. فقط یک وصیت دیگه این که دقیقه نودی بودن، کار راه‌اندازه زیبا، ولی لزوما بهترین نیست! مثل همین نامه‌ی من به تو. می‌تونستی یک نامه‌ی نورانی‌تر از مادرت داشته باشی اما متاسفم که نمی‌تونی مادرت رو خودت انتخاب کنی و مجبوری نامه‌های دقیقه‌ نودی مادرت رو تحویل بگیری.

به تو که حتی وجود نداری اما بخش بزرگی از وجود منی.

مراقب خودت باش در این دنیای دیوانه و ببین و بشنو و بخون و بنویس تا بزرگ شی. بزرگ شدن هم دنیایی داره که احتمالا دوستش خواهی داشت.

دوست‌دار هم‌چنان کوچکت، مادر!

 

+ برای چالش بلاگردون. و ممنون از دعوت محبّانه‌ی عمه بزرگ فامیل :)

و می‌دونم دیر شده، اما می‌خوام از یکی از مادرهایی دعوت کنم برای نوشتن این پست، که یکی از زیباترین دید‌ها رو به دنیا داره و همین دید رو داره به دخترش هم منتقل می‌کنه. عزیزِ نورانی، لطفا نور بپراکن و بنویس از مادرانگی‌هات :) 

  • جوزفین مارچ

سلام.

کوآلای خاکستری؛ مجموعه داستان‌های خیلی کوتاه از سکانس‌های زندگی‌های عادی اما متفاوت. از زندگی‌های ثروتمند تا فقیر، گرم تا سرد، تجملاتی تا ساده، شلوغ تا خلوت. تجربه خوندن این کتاب، شبیه لحظاتی بود که توی خیابون راه می‌ری و برای غریبه‌هایی که توی راه می‌بینی، پیشینه و داستان توی ذهنت می‌سازی. نمی‌شناسی‌شون اما همراهشونی و قدم به قدم توی داستان‌های مهم زندگی‌شون راه می‌ری، کوتاه اما همراه! در آخر که کتاب رو تموم کردم، به این فکر کردم که انسان‌ها، چه‌قدر متفاوت، اما چه‌قدر شبیه به همند؛ همگی گرفتار رنج و سختی؛ گرفتاری‌های بزرگ یا کوچک، فرازها یا نشیب‌ها. این کتاب مجموعه‌ای بود از نقاط عطف ٢٢زندگی متفاوت از ٢٢فرد متفاوت.


نثر کتاب خیلی خوش‌خوان بود و ٢٢ داستان بسیار کوتاه رو توی خودش جا داده بود. من دقیقا ژانرهای کتاب‌ها رو نمی‌شناسم ولی خب اگر بخوام این کتاب رو توی یک سبکی جا بدم، باید بگم که هم اجتماعی بود و هم درام. فضای روایی داستان‌ها، خیلی سریع مخاطب رو با خودش همراه می‌کرد و پیام رو گاهی با صراحت و گاهی در لفافه، به طور کامل انتقال می‌داد.(فکر کنم فقط بعد از خود داستان «کوآلای خاکستری» با خودم گفتم «وا یعنی چی؟») نثر و موضوع‌های تلخ حاکم بر داستان، با این که فضای کاملا مشخصی رو تصویرسازی می‌کرد و کمی هم به معرفی فرهنگ‌های مختلف ایرانی پرداخته بود، اما بعد از تمام کردن هر داستان، مکث برای غرق شدن در فضای اون زندگی و هضم اتفاقات جاری، نیاز بود. در واقع این‌طور نبود که به دلیل توصیفات و توضیحات کامل، تمام فضای فکری مخاطب جهت‌دهی و اشغال بشه، بخشی زیادی‌ از مسئولیت انتقال مفاهیمش به عهده خود خواننده بود.

ولی از نقاط ضعف مشهود کتاب، ویراستاری کمی ضعیفش بود که جا داشت بهتر از این باشه. امید که توی چاپ‌های بعدی همین‌طور هم بشه.

 

+معرفی دیرهنگام کتاب هدیه نشر صاد :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

روزهای ترم پیش واقعا عذاب بود. روزی نبود که خونه آروم باشه یا کلاسی که با تمرکز شرکت کنم.

حالا ترم سه شروع شده؛ یعنی یک روتین روزانه و دوری از بیهودگی. درس‌های این ترمم سختن و این رو دوست دارم. می‌خوام به خودم ثابت کنم که ضعیف نیستم، می‌تونم تلاش کنم و از الان می‌دونم که از پسش برمیام.

هرروز برای کلاس‌هام، پشت لپ‌تاپ و جلوی پنجره‌ی نقاشی‌شده‌ام می‌شینم و از پشت گلدون‌هاش نور می‌تابه توی اتاقم. پنجره‌ای که ترم پیش وقتی از همه ناآرومی‌ها خسته می‌شدم و دیگه کشش نداشتم، قلم به دست می‌گرفتم و روش گلدون می‌کشیدم. پای همین پنجره کلی گریه کردم، استرس کشیدم، چیز یاد گرفتم، کتاب خوندم، خندیدم یا فقط نشستم نگاهش کردم؛ تا این پنجره، پنجره شد. پنجره‌ام بهم یاد داده «این نیز بگذرد.» و همین پنجره، دل‌خوشی این‌روزهامه.

خودم می‌دونم عکسش بی‌کیفیته :(

+ چون دعوت پری زیبا و واران مهربون رو نمی‌شه رد کرد و به بهونه چالش رادیوبلاگی‌ها.

+ چون دعوت من رو هم نمی‌شه رد کرد: از گلاویژ و پرنده به طور خاص دعوت می‌کنم. {یکی دیگه هم هست که طبق رایزنی‌های انجام‌شده، قراره سعیش رو بکنه که بنویسه. لطفا بتون:)) }

  • جوزفین مارچ

سلام.

این دوراهی واقعا دوراهی سختی بود؛ یک‌کم درگیر شدم که عکس کتاب‌خونه‌م رو بذارم یا این یکی عکس رو. خب ولی نهایتا نتونستم از ترکیب نور و گیاه و رنگ دست بردارم:)

این قاب تمام تصور من از تابستونه. من عاشق صبح‌هایی‌ام که میام پرده این اتاق رو می‌کشم تا نور کل خونه رو طلاییِ روشن کنه. عاشق اینم که بشینم مراسم پرشکوه مامان رو تماشا کنم که با آب‌پاش زردش به گل‌هاش آب می‌ده، باهاشون حرف می‌زنه، نازشون می‌کنه و مراقبشونه. من عاشق خاطره اون روزهام که بابا با یک بغل چوب اومد خونه و هی، اون قفسه‌های گلدون‌ها رو درست کرد، هی افتادن و هی درست کرد، یادآوری‌ش برام شبیه این جمله‌های انگیزشیه، هردفعه فکر می‌کنم بابا چه‌قدر خوب بلده زندگی کردن رو. غمگین‌ترین صحنه‌ها وقت‌هایین که یکی از گلدون‌ها خوب رشد نمی‌کنه، برگ‌هاش می‌ریزه، نارنجی می‌شه یا خم می‌شه؛ مامان کلی نگرانشونه، سریع هرچیزی که می‌خوان رو بهشون می‌ده. جشن خونوادگی‌مون وقت‌هاییه که یاس کنار پنجره گل‌های سفید نازکش باز می‌شن و رایحه‌شون کل اتاق رو پر می‌کنه و ما رو سرمست. رقص رنگ‌ها و نورها و عطرها، چیزیه که قلب من رو متعلق به این گوشه خونه می‌کنه. من عاشق اینم که محبت داره توی این اتاق رشد می‌کنه و ما هرروز معجزه رو جلوی چشم‌هامون می‌بینیم :)

احتمالا فکر می‌کنید یک تکه رو چسبوندم به اون گوشه! ولی نه دوستان اون آینه ست، باور کنید بدون ادیته این عکس:)

 

+ این چالش رو بلاگردون باحال راه انداخته. 

از اون‌جا که می‌دونم اگر از چارلی دعوت کنم، پست نمی‌ذاره و ضایعم می‌کنه (منظورم این بود که محض رضای خدا، خجالت بکش و بذار!) ، از سارا و حسنا و محمدعلی دعوت می‌کنم. در واقع سارا رو فقط برای حس کنجکاوی خودم دارم دعوت می‌کنم :دی

  • جوزفین مارچ