بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.
تصمیم سختی نبود، هیچ‌وقت؛ این که تو رو نمی‌خوام یا اون رو. دلم برای زندگی کردن کنار هیچ‌کسی بیشتر از خودم لک نزده. شک و تردیدم هم از سر عشق نیست؛ از سر ترسه. ترس از تنها موندن و تکرار نشدن معجزات؛ که هر انسان معجزه‌ایه که می‌تونم خودم رو کنارش تصور کنم، خیره و غرق در جزئیات زندگی. که هرچه‌قدر هم مال من نباشی، جزئیات زیبات می‌ارزه که کنارت بمونم؛ حالا می‌خوای هرکی باشی. تصمیم سختی نیست که بگم نه تو رو می‌خوام نه اون رو. اما گفتنش برخلاف تصمیمش سخته؛ که کل بدنم رو می‌لرزونه و قوه‌ی هضم و دفعم رو برای چند ساعتی از اضطراب کاملا مختل می‌کنه. با خودم تکرار می‌کنم که مسئولیت بپذیر تا بتونی زندگی کنی. برای خودم سخنرانی می‌کنم که با هر تصمیم دری از امکانات مختلف توی زندگی‌ات می‌کوبه به صورتت اما درهای جدیدتر و اختصاصی‌تری مقابلت باز می‌شه. تصمیم گرفتم که قوی باشم و تصمیم بگیرم. تصمیم گرفتم که عطای زندگی کنارتون رو به لقاش ببخشم و به خودم اجازه بدم که بتونم به خونه‌ی نیمه‌کاره‌ی زندگی‌ام از دریچه‌ی جدیدتری نگاه کنم؛ به یه خونه‌ی کوچیک‌تر اما قشنگ‌تر و دنج‌تر.

به نظرم تمام زندگی شبیه انتخاب رشته ست. انتخاب می‌کنی که ریاضی بخونی و زیست رو از دست می‌دی؛ و همین‌‎طور الحمدلله که زمین رو. اما در مقابل حالا می‌تونی گسسته و هندسه و حسابان بخونی یا حتی فیزیک. درهای جدیدی جلوت باز شده که بویی از علم تجربی ندارند و حداقل نیمی از علم رو کنار گذاشتی اما انتخاب‌های زیادتری توی علوم نظری برات پررنگ شده. توی دانشگاه تصمیم گرفتم این‌جا باشم و بالاخره به جایی رسیدم که خوش‌حالم از این‌جا بودن که به معنی موفق بودن نیست لزوما. حالا شاید هرگز نتونم برگردم سراغ هندسه‌ی اقلیدسی و این امکان رو کاملا از زندگی‌ام محو کردم که می‌تونم براش زار بگریم واقعا. اما حالا دری جلوم باز شده که اگه این انتخاب رو نکرده بودم، هرگز باز نمی‌شد؛ برای ارشد سلولی بخونم یا مولکولی؟ در بهترین حالت اگر انتخابی نمی‌کردم می‌تونستم توی این دو راهی بمونم که «زیست بخونم یا نه؟» هیچ‌وقت انتخابم این‌قدر تخصصی نمی‌شد. 

هفته‌ی گذشته تقریبا هر شب بی‌مقدمه در آسمون باز شد و هرچی در چنته داشت، باروند. دیشب توی هیئت، یه پسربچه، ماشین اسباب‌بازی داداش یه‌کم بزرگ‌ترش رو پرت کرد یه گوشه‌ای. بعد هم رفت دنبالش که توی اون تاریکی پیداش نکرد و برگشت. و مامانش در حالی که خیلی خوش‌حال نبود اما مهربون‌ترین قیافه‌ی دنیا رو داشت، یه ماشین دیگه داد دستش. پسرک هم یهو خودش رو رها کرد در آغوش مادرش. من یکهو یاد تو افتادم نورم. یاد تو افتادم که چه‌قدر می‌خوام که یکهو خودت رو پرت کنی توی آغوشم. بی‌مقدمه در دلم باز شد و هرچی تونستم باریدم؛ که چه‌قدر تو رو می‌خوام نور زندگی من. که نمی‌خوام تصمیمی بگیرم که تو رو از احتمال‌هام حذف کنه عزیز دلم؛ حتی به قیمت باز شدن دریچه‌های روشنی از چیزی که این جهان مدرن اسمش رو گذاشته موفقیت. دلم برای تو تنگ شده نورم؛ دلم برای تو تنگ شده و خیلی ازت دور افتادم. دلم برای تو تنگ شده و این چند وقت اخیر، خیلی مادر خودخواهی شدم عزیزترینم. تمرکزم روی این بود که خودم بتونم توی این دنیا بمونم، که بتونم زنده بمونم؛ یادم رفته بود که باید تو رو به این دنیا بیارم و بهت زندگی رو هدیه بدم. انگار کن که شیر توی سینه‌هام خشک شده و هرچی می‌مکی من خسته‌تر می‌شم. انگار کن که نوک قله‌ای تو رو با یه شیشه‌ی شیر خشک جا گذاشتم؛ که خیلی وقته تموم شده و تاریخ انقضاش گذشته؛ و خودم در یک سوم ابتدایی راه رسیدن به تو خسته شدم و دراز به دراز زیر نور خورشید افتادم. انگار کن که تو رو از بدن خودم زادم، انگار کن که تو بخشی از بدن من بودی که جدا شدی ازم و من دورت انداختم؛ و من فقط به بخش باقی‌مونده از بدنم توجه کردم؛ بخش جداشده رو که نحیف‌تر بوده فراموش کردم. نورم، کاش من رو ببخشی و یادت نیاد که این مدت چه‌قدر خودخواه بودم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

1
روزهای کاری‌ام معمولا این‌جوری می‌گذره که برای تمرکزم یه آهنگ غمگین رو می‌ذارم روی تکرار و همین‌طور این‌قدر بهش گوش می‌دم تا اون روز رنگ اون آهنگ رو بگیره. یکی از این روزها، به رنگ آهنگ «بسّه برگرد» از روزبه بمانی بود که وقتی اولین‌بار شنیدمش با خودم گفتم «این مرد چرا برای ترانه‌ی آهنگ‌های بقیه بیشتر از مال خودش مایه می‌ذاره؟» ولی بعد فکر کردم به این که چه‌قدر دایره‌ی کلمات‌مون انگار یکسان و هم‌برآینده. زیاد پیش نمیاد واقعا چنین چیزی و لزوما معنای خوب یا بدی نداره. مثلا یکی دیگه هم که توی ذهنم مونده با دایره‌ی کلمات مشابه، بنیامینه. بنیامین یه روز با نفس‌نفس اومد ماجراهایی رو تعریف کرد که من هیچ senseای نسبت بهشون نداشتم و اصلا درست درک نمی‌کردم که فضای ذهنی‌اش کجاست. ولی کلماتش انگار مال من بودن. انگار اگه من می‌خواستم توی اون داستان، راوی باشم، لب‌هام در alignment با مال بنیامین همولوژی بالای 95 درصد داشتند. می‌دونی واقعا این نزدیکی دایره‌ی واژگان، هیچ correlationای با احساسات و میزان نزدیکی من به اون فرد خاص نداره و من هم با افرادی که باهام دایره‌ی زبانی مشترکی ندارند، دشمنی خاصی ندارم و خوشم هم میاد ازشون؛ ولی فقط احساسش زیباست. حداقل برای منی که دائما نگران اینم که نکنه همه‌ی خودم رو به محیط بیرون باختم و ملغمه‌ای از ترکیب انسان‌های اطرافم هستم و نه خود واقعی و درونی‌ام، خیلی دلگرمی بزرگی بود. یهو به خودم اومدم و دیدم واقعا هیچ وجه اشتراکی به جز زبان فارسی و یه سری فرهنگ‌های عمومی با روزبه بمانی ندارم؛ پس انتخاب واژگانم نمی‌تونه مستقیما به محیط و خانواده و انتخاب‌های خودم متصل بشه. انگار چیزیه که خودم از بطن وجود خودم پیداش کردم. انگار چیزیه که هرجای دنیا و با هر شرایطی و توی هر conceptای با این زبان بزرگ می‌شدم، از کوزه‌ام همین برون می‌تراوید.

یه روز داشتم به افروز می‌گفتم که هردفعه مکالمه‌ی فارسی روزمره و عامیانه‌ای دارم، شگفت‌زده می‌شم؛ مثلا وقتی که از راننده تاکسی قیمت خط رو می‌پرسم. و دلیلش هم همینه که چه‌طور تونستم به این ترکیب از صمیمیت و راحتی برسم که با چندتا کلمه‌ی کوتاه همون‌طوری که فکر می‌کنم درسته، منظورم رو برسونم؟ نوشتن هم شگفت‌زده‌ام می‌کنه ولی نه این‌قدر که صحبت‌های روزمره؛ چون مجبور به توضیح نیستم. و بعد بهش گفتم که از دلایل ترسم از مهاجرت همینه که وقتی قراره با زبان دوم صحبت کنم، کلماتم انتخاب خودم نیستند. انگار کتاب‌های آموزشی و فیلم‌ها و دیکشنری‌ها و آهنگ‌ها بهم دیکته کردند که چی برای این موقعیت خوبه. هیچ‌وقت نمی‌تونم بفهمم کدوم ترکیب برای من شگفت‌انگیزه؛ فقط می‌تونم حدس بزنم که یه چیزی برای این موقعیت خوبه یا نه. مثلا وقتی که توی یه جمعی دو نفر Native دو مدل مختلف تشکر می‌کنند، احتمالا با خودم نمی‌گم «دایره‌ی واژگان‌شون رو نگاه کن.»؛ فقط جمله رو حفظ می‌کنم که «ئه. توی موقعیت مشابه می‌تونم از این جمله هم استفاده کنم.». اون بار که راحله می‌خواست بگه چه‌جوری باید Vocab بخونیم، این‌جوری گفت که «مثلا فرض کن به یه کلمه برمی‌خوری که خوشت میاد ازش استفاده کنی؛ از آوا و معنی و کاربردش خوشت میاد. می‌ری همه‌ی Family و Collocationهاش رو درمیاری و توی جمله‌های مختلف می‌خونی‌اش.» و طرز نگاهش من رو شگفت‌زده کرد. نگفت یه فیلم می‌بینی و با کلمات ناآشناش این کار رو می‌کنی؛ نگفت یه کتاب لغت n کلمه برای فلان مقصود رو می‌گیری دستت و از ب بسم‌الله آنالیزش می‌کنی. گفت بشین برای خودت دایره‌ی واژگانی که دوست داری باهاش شناخته بشی رو از صفر بساز. برخلاف دفعه‌ی قبلی که برای زبان مادری ناخودآگاه این کار رو کردی، این بار بیارش در خودآگاهت و شخصیتت رو قاطی کلماتت کن.

 

چند روز پیش با غزال بحث این بود که آدم‌های کانال‌نویس چه‌قدر کپی هم‌اند و ترس‌مون از این بود که نکنه ناخودآگاه توی این دنیای مدرن، شده باشیم بازتابی از همه‌ی بروزهای باکلاس افراد پیرامون‌مون؟ می‌دونی در نهایت به این نتیجه رسیدیم که حتی انتخاب‌هایی که می‌کنیم که از چه کسی چه چیزی رو بازتاب بدیم، ناخودآگاه به ذات‌مون برمی‌گرده. مثلا من نگاه غزال به زندگی رو شخصی‌سازی می‌کنم توی بطن زندگی‌ام چون این، طوریه که همیشه دلم می‌خواسته زندگی رو ببینم و صرفا باهاش آشنا نبودم. حالا اصلا منظورم این نیست که نویسندگان کانال‌های بزرگ تلگرامی که همه‌شون شبیه هم‌اند رو قضاوت نمی‌کنم ها. :)

 

هم‌کلاسی‌هام، روابط سمی‌ای رو با هم دارند که معمولا من در جریان‌شون نبودم؛ چون واقعا در جریانِ ارتباط باهاشون نبودم. به هر جهت و متاسفانه و علی‌رغم میل باطنی‌ام در جریان قرار گرفتم و بخشی از زمان روزم به این می‌ره که بهشون فکر کنم. اولا چون یکی از افراد آسیب‌دیده‌ی اون روابط خیلی بهم پیام می‌ده و من هم توانایی نه گفتن به غم و اندوه رو ندارم و ثانیا چون خیلی به فکر فرو می‌برتم. جزئیات متفاوتی داره که من هردفعه در نهایت به این می‌رسم که «تو واقعا حتی در حد یک ثانیه از ذهنت عبور کرد که رابطه‌ی خودت رو بر اساس قضاوت این احمقی که مدت‌هاست که توانایی نجات خودش از این لجن رو نداره، عیارسنجی کنی؟» حالا من هم پشیمون نیستم البته و به نظرم متر خوبی بهم داد - نه در حد یه متر بلند 300 سانتی که کل پارچه رو باهاش ببری و بدوزی، ولی حداقل در حد 2 تا 3 سانتی‌متر، با دقت صدم میلی‌متر. و من پذیرفتم که این، قضاوت اون احمق نبوده که وارد بطن زندگی من شده؛ که انتخاب من از پذیرفتن چیزهای مختلف بوده.

 

2
دلیلی برای نوشتن این بند ندارم، ولی دلم می‌خواد که بنویسم و به نظرم باحاله.
یک روز عصر گوشی‌ام خراب شد و تا فردا صبحش که بتونم برم انقلاب و بدم درستش کنند، تقریبا گوشی نداشتم. بنابراین صبح، توی راه، کتاب خوندم که خیلی بهم خوش گذشت. عصرش هم موقع برگشتن، بیگ‌بنگ دیدم که بعدش فکر کردم باید همین کار رو ادامه بدم و ادامه دادم. چون هم بهم خوش می‌گذره و هم دیگه شکایتی ندارم که «وای من وقت کتاب خوندن و فیلم دیدن برای خودم ندارم.».

یه چیزی که هست اینه که من واقعا به این معتقدم که زورکی نباید پروداکتیو باشی و قهرمان اجباری از خودت بسازی. نباید وقتی نمی‌تونی به زور سعی کنی خوش بگذرونی و شاد باشی، وقتی حوصله‌اش رو نداری بری سراغ مقاله یا هرچیزی. یعنی منظورم زمان کار یا درس خوندن نیست، منظورم زمان‌هاییه که متعلق به جایی یا کسی یا مفهومی نیستی و برای خودتی. مجبور نیستی به زور توی تابستون‌ها، برنامه‌نویسی کار کنی و هزارتا ورزش انجام بدی فقط چون زمان‌های دیگه وقتی برای انجام‌شون نداری. و مجبور نیستی که زمان رفت‌وبرگشتت رو که زمان هدررفته محسوب می‌شه، به زور نجات بدی و مثلا پادکست خودشناسی گوش کنی. حتی مجبور نیستی عصرها بری پیاده‌روی چون این کار قرار بوده که حالت رو خوب کنه ولی الان حوصله‌اش رو نداری. می‌فهمی؟ موظف به زندگی کردن همه‌ی لحظه‌های زندگی‌ات نیستی. تو کنکوری نیستی که ثانیه‌ها برات معنا داشته باشن و توی روز، برنامه‌ی درسی‌ات از تایم بیداری‌ات بیشتر باشه و بنابراین مجبوری از هر لحظه‌ی زندگی‌ات استفاده کنی. تو انسانی هستی که در حال حاضر زندگی کردن، بیشتر از زمان گذاشتن برات معنا داره. به هرحال، همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم اگه می‌گم می‌خوام توی زمان رفتنم کتاب بخونم، منظورم این نیست که باید حساب‌شده‌تر زمانم رو خرج کنم. منظورم فقط اینه که بهم کمک می‌کنه توی زندگی‌ام خوش بگذره بهم و همین دلیل کافیه که وقتم رو سرش هدر بدم.

اصلا هم قرار نبود این‌قدر فلسفه‌بافی کنم. می‌خواستم بگم که صبح‌ها پنج و نیم بیدار می‌شم، شاید دوست داشته باشم در این فاصله یه یادداشت توی وبلاگم بنویسم و صبحانه یا ناهار رو آماده کنم. کتاب می‌خونم موقع رفتن. بعدش تا ساعت 8، تمرین موسیقی می‌کنم؛ اگه جایی رو پیدا کنم برای تمرین پیانو که فبها. وگرنه از روی کتابم با پیانوی فرضی‌ام تمرین می‌کنم. شاید هم پلن C رو به منصه‌ی ظهور رسوندم. بعد از اون سر کارم. به پلی‌لیست‌های اسپاتیفایم گوش می‌کنم و افروز رو نگاه می‌کنم؛ این یحتمل حتی از کتاب خوندن و پیانو زدن هم دل‌پذیرتره. دلم می‌خواد تا اطلاع ثانوی با دوست‌های دیگه‌ام قراری نذارم و تمرکزم رو از دست ندم، گرچه می‌دونم نمی‌شه و من هم قرار نیست سخت بگیرم، به هرحال انگار تا آخر عمرم همیشه قراره استقبال کنم از دیدارهای دو نفره. دوچرخه فعلا توی روزهام جا نمی‌شه و من هم مجبور نیستم که جاش بدم، چون فقط مجبورم که زندگی کنم و این که خودم رو مجبور به خوش‌گذرونی اجباری کنم، می‌شه یه بار اضافه‌ای روی دوش این زندگی اجباری. موقع برگشتن، توی آسانسور می‌زنم که قسمت جدید بیگ‌بنگ دانلود بشه و توی راه می‌بینمش، با هندزفری توی گوش و ترس از دزدیده شدن گوشی‌ام. وقتی برسم خونه، یعنی غروب تا قبل از این که شب بشه، زبان می‌خونم.
زبان می‌خونم چون این یه روش گذروندن تابستون با غزاله و غزال تابستونی‌ترین دوستیه که دارم. چند دقیقه‌ی پیش -نسبتا سرماخورده زیر باد کولر توی اتاقم با دکوراسیون جدیدی که حس تابستونی زیادی بهش دارم- داشتم رنگ‌های خشک‌شده‌ی آکریلیک رو از روی پالتم غلفتی می‌کندم و با خودم فکر کردم که این شاید تابستونی‌ترین کاری باشه که امسال کردم و حتی از تمام بارهایی که شنا کردم و فیلم دیدم هم حس بی‌نهایت‌تری داشتم. ولی بعد با خودم فکر کردم که تابستونی‌ترین کار امسالم، دوستی با غزال بوده؛ نه این که چه نقاشی‌هایی کشیدیم و چه فیلم‌هایی دیدیم و چه تصمیم‌هایی با هم گرفتیم. نه. فقط خود دوستی با غزال، خود ذات نزدیک غزال بودن.
بعد از زبان هم احتمالا شام درست کنم یا چنین چیزی. باید از این به بعد هم شروع کنم به خوندن پدیده‌های انتقال که می‌تونم بذارمش جزو برنامه‌ی بعد از شامم. قبل از خوابیدن هم فرانسوی می‌خونم و با غزال و فرهیختگان حرف می‌زنم. فعلا این چیزیه که از تابستون می‌خوام و استرس و فشار جایی توش نداره.

  • جوزفین مارچ

سلام.

1

بعد از سه سال رفتیم اون استخری که هر هفته از بچگی‌ام می‌رفتیم؛ یه جایی از طرف اداره‌ی مامان و بابام که همکارهاشون هم بودند. من همیشه دختر کوچکِ شنابلدِ مودبی بودم، که به هرکسی می‌رسیدم، حتی وسط پروانه رفتن، سلام می‌کردم. مامان همیشه بهم می‌گفت. وقتی من رو با خودش می‌برد اداره، بهم می‌گفت که به همه سلام کن. من توی آسانسور به افرادی سلام می‌کردم که مامان هم حتی نمی‌شناخت‌شون. هر هفته موقع جمع کردن کیف شنام، مامان بهم این نکته رو گوشزد می‌کرد که «سلام یادت نره.» و فکر می‌کرد یه دختر سلام‌نکن همون بهتر که وجود خارجی نداشته باشه تا آبروش نره. دیروز رفتم همون استخر. با همکارهای مامان چشم تو چشم شدم، بعد از سه سال. تمام مقاومتم رو به کار گرفتم که سلام نکنم. سلام نکردم تا خودم یادم باشه که من به اندازه‌ی کافی مودبم، دوست‌های خودم رو دارم، ارتباطات اجتماعی‌ام بد نیست و اون‌قدری بزرگ شدم که وقتی لزومی نمی‌بینم به زور با فردی ارتباط برقرار نکنم.

راستش از خوشحالی این که بزرگ شدم، توی پوست خودم نمی‌گنجم. هی به خودم نگاه می‌کنم و مثل یک شاهکار خلقت برخورد می‌کنم. یه خاطراتی از کودکی‌ام میاد جلوی چشمم که می‌بینم چه‌قدر آسیب‌پذیر و شکننده بودم و بقیه هم از شکستن این موجود ضعیف دست برنمی‌داشتند. معمولا به گذشته که نگاه می‌کنم، مشکلات کمتری به نظرم میاد، خوش‌حال‌تر و سازگارترم انگار. هرچیزی که نمی‌شد، بدون معطلی می‌رفتم سراغ کار بعدی. همه‌چیز خوش‌حالم می‌کرد و چیزهای آسیب‌زا انگار که واقعا بهم آسیب نمی‌رسوندند. اما الان می‌بینم همه‌ی این چیزهایی که در طی 20 سال خاطره، راحت ازشون گذشتم چه‌قدر می‌تونست وحشتناک باشه. می‌دونی انگار تازه به این درک رسیدم که اتفاقات توی چهار سالگی‌ام، اتفاقات واقعا خوشایندی نبودند و اذیت‌کننده بودند. یه جورهایی انگار سطح آزارشون بزرگ‌تر از سن من بوده، برای همین راحت ازشون عبور می‌کردم و شکست‌ناپذیر و دائما خوش‌حال به نظر می‌اومدم. به هرحال، نمی‌دونم خوبه یا بد. الان آگاه‌ترم که قاعدتا طلب‌کارتر و ناراحت‌ترم می‌کنه اما حداقل دیگه قربانی نیستم. هنوز چیزهایی هست که می‌خوام تغییر کنه، هنوز آدم‌هایی وجود دارند که می‌خوام بهشون سلام نکنم و هنوز می‌تونم بزرگ‌تر بشم. پس شاید وقتی سی سالم شد، هنوز خوش‌حال باشم که حالا دیگه بیست سالم نیست. ولی فعلا، من یک بیست ساله‌ی خوش‌حالم چون واقعا جالبه که دیگه ده ساله نباشی و بدونی که داری دنبال چی می‌دوی. دارم دنبال استقلال می‌گردم، استقلال فکری، مالی و عاطفی.

 

2

مدیرم امروز آخرین روزیه که شرکت هست، ولی من نرفتم شرکت. حس می‌کنم شاید توی شرکت گریه‌ام بگیره وقتی این‌قدر اوضاع نابه‌سامانه و مدیر هم داره می‌ره. داره یک ماه می‌ره سربازی آموزشی و من عصبانیتم ته نداره؛ گرچه خودش انگار براش اهمیتی نداره، وقتی با آرامش می‌گه «آره، فردا می‌رم پادگان.»

به هرحال، دلم می‌خواد توی این یک ماهی که نیست و می‌شه دقیقا اولین ماه از تابستون، مقاله‌ام رو اثبات کنم؛ یه جورهایی کار مستمر متمرکز می‌خواد و مشکلی نیست. دلم می‌خواد وقتی از سربازی برگشت نتایج مثبتم رو بهش هدیه بدم. دلم می‌خواد یه قدم جلو برم توی پروتکلم و تکمیلش کنم. دلم می‌خواد آنتی‌بیوتیک جدیدی که پیداش نکردم رو توی آزمایشگاه ستاپ کنم. دلم می‌خواد افروز و فاطمه رو خوش‌حال‌تر ببینم و فالکون‌های 50 همیشه آماده باشند. دلم می‌خواد با نانودراپ غلظت بخونم. دلم می‌خواد ژنم رو بفرستم توالی‌یابی که به این معناست که کارم خیلی امیدوارکننده پیش رفته. دلم می‌خواد بشم خدایگان mutaT7. دلم می‌خواد وقتی مدیرم برگشت چندین تا اسلاید و مقاله‌ی آماده برای ارائه بهش داشته باشم. دلم می‌خواد توی طرح جدید دانشگاه پذیرفته بشم و توی شرکت قبولم کنند. دلم می‌خواد مطمئن باشم که تا شش ماه دیگه همین‌جا هستم. دلم می‌خواد با نیکو حرف بزنم و بهش نشون بدم که اشتباه می‌کنه. دلم می‌خواد به استاد ویروس و تکاملم بگم که دوستشون دارم و دلم می‌خواد باهاشون کار کنم. دلم می‌خواد سیستم‌های متابولیسم یاد بگیرم. دلم می‌خواد بیوانفورماتیک رو خوب بلد باشم و اون کورس‌های کورسرا رو تموم کنم. دلم می‌خواد ترانسکریپتوم رو روی باکتری‌هام بشناسم. دلم می‌خواد بتونم با قاطعیت درباره‌ی باکتری‌هام حرف بزنم. دلم می‌خواد وقتی مدیرم از سربازی برگشت نتایج رو به عنوان یه فرد باسواد بهش ارائه بدم.

 

3

دیگه برای تابستون، قراره با غزال مستند ببینیم. قراره انیمه ببینم. قراره فرانسوی بخونم و غزال مجبورم کنه. قراره غزال دوست جدید کشف‌نشده‌ام باشه که با هم درباره‌ی کتاب‌های نوجوان حرف می‌زنیم. قراره دلی رو ببینم. دلم می‌خواست یک تضمینی وجود داشت که «اگه از فلان سمت بری، می‌تونی هرروز دلی و مرضی و تسنیم رو ببینی.» و من از همون سمت می‌رفتم. قراره به زهرا دوچرخه‌سواری یاد بدم. قراره سارا بره آلمان و یحتمل شاید توی تابستون تهران نباشه. پس شاید وقتشه که کادوش رو بالاخره بهش بدم. قراره عارفه رو بیشتر ببینم. قراره به افروز پایتون یاد بدم. قراره با بچه‌های آزمایشگاه بریم مسافرت. قراره ریاضی بخونم. قراره آهنگ‌های تابستونی گوش بدم. قراره تا آخر تابستون بتونم Another day of sun رو با پیانو بنوازم که ایده‌ای ندارم که چه‌جوری باید این کار رو بکنم. دانشکده‌ی موسیقی بسته باقی می‌مونه و من جایی رو برای تمرین کردن ندارم. خیلی فکرم درگیرشه که کجا ممکنه به یه انسان آماتور برای یک ساعت در روز پیانو بدن تا تمرین کنه و تاتی‌تاتی کنه در واقع. فکر نمی‌کنم این بخش از برنامه‌ی تابستونی‌ام به نهایت برسه، ولی تلاشم رو می‌کنم که جایی رو پیدا کنم. هنوز دلم نمی‌خواد برای خودم کیبورد بخرم، گرچه کمتر به دلخواه من ربط داره؛ ولی اگه یه روزی رفتم خونه‌ی خودم شاید این کار رو کردم. آخر تابستون، قراره امتحان پدیده‌های انتقال بدم. از مرداد شروع می‌کنم و روزی نیم ساعت براش می‌خونم و دو تا سوال حل می‌کنم. به نظرم خوب میاد و قراره خوش بگذره باهاش. قراره بعدش مطمئن‌تر بشم که دلم نمی‌خواد برم گرایش فراورش؛ چون همین الان هم مطمئنم. قراره لپ‌تاپم رو بدم درست کنن. قراره لنز گوشی‌ام رو عوض کنم، چون واقعا دلم برای عکس گرفتن با گوشی‌ام تنگ شده و می‌خوام از گربه‌های دانشکده هنر فیلم‌های بیشتری داشته باشم. فعلا همین.

  • جوزفین مارچ

سلام.

فکر می‌کنم حرف تکراری زدن من رو به شدت می‌ترسونه و این باعث می‌شه زیاد از آزمایشگاه این‌جا ننویسم. چون می‌دونی یه جورهایی آزمایشگاه بیشتر ذهنم رو تسخیر کرده، آدم‌هاش، پروژه‌ام، دیدگاهم نسبت بهش، اتفاقاتش، صحبت‌هاش. انگار می‌خوام کوپن از آزمایشگاه حرف زدنم رو خرج نکنم؛ چون می‌دونم اگه ذهنم رو ول کنم فقط برمی‌گرده از آزمایشگاه حرف می‌زنه. پس با احتیاط از بین همه‌ی فکرهام غوطه می‌خورم و یکی‌اش رو دستچین می‌کنم و این‌جا می‌نویسم یا برای آدم‌ها تعریف می‌کنم. اون روزی که با سارا رفته بودیم خرید، یه مغازه‌ای بود که کلی تونیک و شومیز و مانتو و پیرهن بدون هیچ نوع نظم خاصی، روی هم تلنبار شده بودند و تو فقط به اندازه‌ی یک قدم از دم در می‌تونستی وارد مغازه شی، وگرنه پات می‌رفت روی تپه‌ی لباس‌ها. خود آقای فروشنده هم احاطه‌شده در لباس‌ها نشسته بود که به سختی دیده می‌شد. و می‌دونی، دست روی هرچی که می‌ذاشتی، اول فکر می‌کردی خیلی تنوع داره. ولی مثلا وقتی بین مانتوهای تابستونی‌اش می‌گشتی، می‌دیدی همه‌شون نهایتا دو یا سه شکلن با یه طرح و یه سایز ثابت که به نحوهای مختلفی دیده می‌شن. حس می‌کنم ذهن من هم همینه، به نظر خیلی پر و عمیق میاد. باید شیرجه بزنم توی افکار تکراری‌ای که توی هم گره خوردن، طبقه‌بندی‌های مختلفی دارن ولی در نهایت در هر طبقه یه فکر خاصه که از زاویه‌های مختلفی داره خودش رو غالب می‌کنه بهم. لزوما فکر کمی نیست، به اندازه‌ی کافی بزرگ هست که افکار دیگه هم در بر بگیره. فقط می‌دونی خیلی گره‌خورده و تلنبارشده ست و حتی منِ پیرمردِ لباس‌فروش هم بهشون دسترسی ندارم و یه گوشه فقط نشستم و از جام تکون نمی‌خورم تا غرق نشم توی سیل لباس‌ها.

 

یه روز با فاطمه بحث این بود که مدیرمون به طرز اعجاب‌انگیزی باهوشه. من همه‌اش یاد اون تعبیری می‌افتم که سارا می‌گفت «یادم رفته بود ترکیب همه‌چیزه.» می‌دونی مدلش این‌طوریه که به ازای هر مشکل، حداقل ده ایده‌ی هوشمندانه داره تا علاوه بر رفع شدن متعالی‌تر هم بشه. دیروز زنگ زده بود بهم و داشت تند تند می‌گفت که چه ایده‌های جدیدی برای اضافه کردن به سیستم تکاملی‌مون به ذهنش رسیده و از من خواست که مطالعه کنم درباره‌شون. می‌دونی، دلم می‌خواد همین‌جوری از ذهنم کار بکشم. به هرحال، چیزی که متوجه شدم اینه که یه عامل این‌همه حیرت‌انگیز بودن، تسلطه. فکر می‌کنم انسانی که روی همه‌ی سیستم‌های ریپیر ژنومی باکتری مسلطه، حقشه که طعم شیرین باهوش بودن رو زیر زبونش مزه کنه.

می‌دونی انسانی که با نگاه کردن به مپ یه پلازمید می‌تونه حدس بزنه که کدوم پرایمر براش ایده‌آله بدون چک کردن ساختارش، دلیلش شاید کمتر صرفا امتیاز هوشی طرف باشه. بیشتر به این برمی‌گرده که هزارتا پرایمر طراحی کرده و سعی کرده هر طراحی رو تحلیل کنه. این مهمه واقعا، من یه مدتی تابستون بعد کنکورم زیاد فرانسوی می‌خوندم با دولینگو و هر جمله رو بلند بلند تکرار می‌کردم، می‌نوشتم و از اول خودم جمله می‌ساختم. خیلی طول می‌کشید ولی هم خوش می‌گذشت و هم خوب یاد می‌گرفتم. در مدت کمتر از یه ماه تونستم توی یه پاراگراف کامل خودم رو برای یک دوست شفاها معرفی کنم. بعدا فهمیدم سیستمی وجود داره که می‌تونم سریع‌تر مراحل دولینگو رو پیش ببرم. هی تکرار نکنم، خودم رو خسته نکنم و فقط امتیاز بگیرم. نتیجه این که الان حتی نمی‌تونم به فرانسوی بگم که اسمم زهراست. این دقیقا کاری بود که توی دانشگاه کردم؛ خسته بودم  و وقت زیادی برای درس‌ها نمی‌ذاشتم. در مقابل سال کنکور یا حتی امتحان‌های سال‌های قبل که عمیقا با تحلیل و مفهوم می‌خوندم. نتیجه مشخصه، من نمره گرفتم، نمراتم هم بد نیست. ولی سال‌های دانشگاه و درس خوندنشون بهم خوش نگذشته با وجود عشق عمیقم به درس‌هاش. و خب، استفاده از اون درس‌ها هم تقریبا غیرممکنه.

دلم می‌خواد کمتر بی‌حوصله باشم. وقتی با آدم‌ها حرف می‌زنم و حس می‌کنم این‌جا جاییه که بحث طولانی شروع می‌شه، با «هوووم» سر و تهش رو هم نیارم و باهاشون بحث کنم. وقتی پروژه‌ی مهندسی ژنتیکم رو انجام می‌دم، فقط حول همون چیزهایی که از قبل بلدم پیش نبرمش و بزنم به دل ترسی که توی نادانسته‌ها هست. گوگل جواب همه‌چیز رو می‌دونه اگه من فقط اون چیزی که محدود به ذهن خودمه رو سرچ نکنم. می‌فهمی؟ دلم می‌خواد شبیه مدیرم باشم و اون زیاد وقت گذاشته، برای همه‌چیز؛ درس، کار، مطالعه، مذهب، اخلاق، خانواده، روابط انسانی. شاید در همه‌چیز ایده‌آل نباشه (که بعیده) ولی حداقل می‌دونم که باحوصله‌ ست و وقت زیادی صرف می‌کنه. و در آخر چیزی که کمکم کرد به جای آه و ناله، بشینم به این‌ها فکر کنم و بخوام که وقت زیادتری بذارم این بود که سارا بهم گفت «زهرا، خوش‌حال باش که الان داری با این آدم همه‌چیزتموم کار می‌کنی.» فکرش رو بکن، می‌تونستم فقط بشینم و حسودی کنم. می‌تونستم فقط ناراحت باشم. ولی من یه فرصت گذرای بی‌نظیر دارم که دارم کنار افرادی که هرکدوم‌شون یه دنیایی از علم و خصوصیت‌های انسانی متنوع رو توی خودشون دارن، کار می‌کنم. چرا از این فرصت استفاده نکنم و بی‌حوصله و بدون وقت گذاشتن ردش کنم؟ 

  • جوزفین مارچ

سلام.

 

١

[نشسته‌ام دم در ورودی دوم آزمایشگاه و خسته‌ام. هر از چند گاهی غر می‌زنم، می‌رم دم پنجره و چند دقیقه پیش هم رفتم برای همگی چایی ریختم تا با بای‌کیت‌های آزمایشگاه بخوریم. تمام امروز و نیم زیادی از دیروز رو به طراحی پرایمر گذروندم که واقعا کار طاقت‌فرسایی محسوب می‌شه؛ مگر این که در تلاش اول بتونی روی ماه IDT رو به خاطر نتایج مناسبش ببوسی. که متاسفانه این‌دفعه هم مثل دفعات قبل، جناب نیومدن یه بوس بدن. بنابراین بیشتر کوفته، کمی گرفته و عصبانی و یه مقدار هم خسته‌ام؛ درست مثل همیشه.]

بعد از بیست و اندی سال، بالاخره فهمیدم که تهران دوست‌داشتنی‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کردم. می‌دونی، زندگی کردن توش بهم احساس زنده بودن می‌ده. اولین بارهاست که دارم توش به معنای واقعی کلمه قدم می‌زنم، درخت‌هاش رو حس می‌کنم و خیابون‌هاش رو با پای پیاده یا دوچرخه یا مترو گز می‌کنم. مترو چندان مطلوبم نیست، ولی راه فراری هم وجود نداره. ولی خب، جای شکرش باقیه که ماشین و تاکسی و اسنپ از برنامه‌ی روزانه‌ام حذف شده.

عصر وحشت به نظرم از وقتی شروع شد که ماشین‌آلات مدرن اختراع شدند و همه‌چیز سریع شد. گذر از خیابون‌ها با اتومبیل تسریع شد و تو هم چاره‌ای نداشتی جز این که از شیشه فقط جلوت رو نگاه کنی؛ از طرفینت ناغافل می‌گذشتی بدون این که واقعا دیده باشی‌شون. تفنگ زمان دست و پا زدن در دامن مرگ رو کوتاه‌تر کرد؛ قبلا جلوی چشم‌هات عزرائیلی که دست به یقه‌ات شده رو می‌دیدی، حالا چی؟ تا به خودت میای، مردی. یا مثلا مایکروویو، ببین چی‌کار کرد با غذاهای گرم‌مون!

داشتم می‌گفتم که تهران رو دوست دارم چون حسش می‌کنم. چون می‌بینم چه‌طور بین جمعیتش مهربانانه روزها من رو با تمام احساساتم که اکثرا ترکیبیه از خشم و غم و قدردانی و حق به جانبی، می‌پذیره. این به نظرم فرق داره با این که از زیبایی کاخ گلستان شگفت‌زده بشی. یه جور احساس تعظیم اندوهبار جلوی شهریه که هرروز و هرروز مقصدته. شبیه یه مسافرت هرروزه به یه شهر خاص. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شم، باید از هتل شخصی‌ام با پنجره‌ی نقاشی‌شده بزنم به دل خیابون‌هایی که هرروز جدیدن؛ چون هر روز آدم‌های جدیدی توشن و مگه نه این که یه شهر رو آدم‌هاش می‌سازن؟

این جمله‌ی کلیشه‌ای تقریبا چیزی بود که من زیاد درباره‌ی هر شهر غیر اروپایی و غیر تهران قبولش داشتم. می‌دونی نگاه می‌کنی و می‌بینی که اوووه این‌همه رنگ و تنوع از آدم‌ها! این‌همه رنگ مگه می‌تونند نشانگر یه فرهنگ و یه شخصیت باشن؟ می‌دونی با خودت فکر می‌کنی که مدرنیته آدم‌های صدرنگی رو نشونده کنار هم که تو نمی‌تونی الگوی مشترکی بین اکثرشون پیدا کنی و بذاری به حساب «مگه یه شهر چیه جز آدم‌هاش؟». از اینکه اروپا شده سرتاسر انگلیس مدرن یا حداقل از دور این‌طوره خوشحال نیستم. می‌دونی شهرهای مدرن رو دوست داشتن سخته؛ ولی خب زندگی توش تا دلت بخواد راحت‌تره. حالا اما تهران رو دوست دارم چون فکر می‌کنم شاید همین هزاررنگ بودن در و دیوار و آدم‌هاش ویژگی اصلی‌اشه. شاید همین که از هر سمتی بری چیز جدیدی برای دوست داشتن و همزمان اذیت شدن وجود داره ویژگی‌اشه. شاید همینه، می‌دونی، وقتی سرعت زندگی‌ات رو  زیاد می‌کنی، دوست داشتن سخت می‌شه. مدرنیته سرعت رو زیاد می‌کنه. بنابراین دوست داشته نشدن شهرهای مدرن از ذاتشون برنمیاد و صرفا یک نتیجه‌ایه در ادامه‌ی سرعت و مدرنیته. یک جایی از رستگاری در شائوشانگ هست که طرف بعد از چهل، پنجاه سال از زندان درمیاد و توی خیابون می‌بینه که همه عجله دارند، من اون قسمتش رو خیلی دوست دارم. در ستایش زندگی کردن واقعی لحظات حرف می‌زنه و این که چی شد که زندگی تبدیل شد به دوندگی؟ در حالی که توی زندان به راحتی آب خوردن تو باید تک تک لحظات این 50 سال رو زندگی کنی.

مرضیه که اومده بود تهران، داشت از کارهایی که کرد می‌گفت و من بهش گفتم که چه خوب که چندین روز توی تهران زندگی کردی. جدا از این که بهش خوش گذشته یا نه، شبیه انسان‌های عادی گزش کرده و توی محله‌های عادی‌اش بالا و پایین رفته. این که بدونی کاخ سعدآباد توی کدوم ماه‌ها قشنگ‌تره، باحاله ولی منظور من فرق داره با این که به عنوان یه توریست صرفا باهاش مواجه شی. می‌تونی یه توریست خوش‌خیال حواس‌جمع باشی که نمی‌خواد مثل همه‌ی توریست‌های اروپایی، آخرین مقصدش توی آسیا، ایران باشه و می‌خواد واقعا به جای انسان‌های تهرانی زندگی کرده باشه. اون روزی که رفته بودیم کاخ گلستان، من از مائده و سارا پرسیدم که ترجیح می‌دن ایرانی‌الاصلی باشند که رفته اروپا یا اروپایی‌ای باشند که برای تفریح اومده ایران؟ و هردو اولی رو انتخاب کردند؛ چون به نظرشون اون نگرش مصنوعی که ترکیب هتل تا کاخ‌های خوشگل و پر زرق و برق از ایران نشون می‌ده، واقعی نیست و خب تو جز با زندگی کردن در این کشور نمی‌تونی متوجه بطن حقیقتش بشی. به نظرم من هم در انتخاب دوست درست عمل کردم.

 

٢

[بعد از بازی با بچه‌ها نشستم پشت اپن آشپزخونه و آشی که خراب شده بود رو ریختم دور؛ بخشی‌اش هم روی فرش. چایی دارم، مثل همیشه، با چیزکیک. دلتنگم، احساس ناامنی دارم و دلیلی براش ندارم و امروز زیاد بی‌دلیل گریه کردم. ذهنم آشفته ست و می‌دونم این ترکیبیه از اضطراب و بیش‌فعالی که از جفت‌شون متنفرم.]

احساس می‌کنم قوی‌ترم. برگشتم به جلسات مشاوره‌ام و مطمئن نیستم که خوب باشه برام؛ ولی می‌دونستم کار درستیه و می‌خواستم حداقل کار درست رو انجام داده باشم. علی زیاد سعی می‌کنه باهام حرف بزنه، دلم می‌خواد من هم باهاش هم‌کلام شم؛ ولی همه‌اش یادم می‌ره. هی از اعتماد کردن بهش می‌ترسم ولی خوش‌حالم از اشتراک احوالاتم باهاش. دائم حال مامانم رو می‌پرسه و دوست داره بهم کمک کنه به آینده‌ام فکرهای روشن‌تر و موفق‌تری بکنم. یکی درمیون هم ازم می‌پرسه که آیا هنوز قصدم عوض نشده که اپلای نکنم و ایران بمونم؟ نمی‌دونم. اگه بخوام تلاش‌های فزاینده‌اش رو صرفا دوستانه تصور کنم، یه کم عجیب می‌شه ولی من تصورش می‌کنم، چون دوستی مثل علی رو می‌خوام. باید یاد بگیرم باهاش سر بحث رو باز کنم یا اگه ازم سوالی پرسید، خودم رو بدون انقباض و ترس از اعتمادشکنی مجاب کنم که جواب‌های طولانی و بحث‌بازکننده بدم. به هر دو علی‌ها و مریم گفتم که بیش‌فعالی دارم و هنوز پشیمون نیستم. از عریان کردن خودم انگار دارم کمتر می‌ترسم و بیهوده می‌بینم‌ش.

داشتم با خودم فکر می‌کردم که بزرگ شدن واقعا برام خوب بوده. انگار ارتباط برقرار کردن رو یاد گرفتم و این خیلی جالبه. می‌دونی به مصاحبه‌ی رشته‌ام که فکر می‌کنم انگار تمام ناتوانی‌های نوجوونی‌ام سرم آوار می‌شن. اون زمان حتی گفتن یک جمله برای شروع، یا حتی در ادامه‌ی یک بحث برام سخت بود. راستش یه کم بازی امروز من رو یاد این انداخت که قدیم‌ترها در ارتباط برقرار کردن چه‌قدر بد بودم. ولی حالا، ببین من و هم‌کارهام رو! یه چیزی که از رفتارم توی محیط کارم توی ذهنم پررنگه اینه که ترسم از مطرح شدن در جمع، داره کم و کم‌تر می‌شه. مثلا وقتی که محمدرضا توی آزمایشگاه در حال کاره، من با افروز درباره‌ی خانواده‌ام حرف‌های جدی می‌زنم، بدون این که واقعا خجالت بکشم. می‌دونی این خجالت از جنس عجیبی بود. نه که نخوام اون آدم در جریان باشه، فقط انگار از فکر این به هم می‌ریزم که صدام بهش برسه وقتی که دارم چیزی رو برای فرد دیگه‌ای توضیح می‌دم. شاید از این که نمی‌تونستم روی همه‌ی اذهان جمع تمرکز و تسلط داشته باشم اذیت می‌شدم. این همیشه توی دعواهای خونه بوده؛ خونه‌ای که توش انتظار می‌رفته بتونی با همه‌ی اعضا به یک اندازه ندار باشی و همون وسط بحث رو راه بندازی. من همیشه سکوت و خودخوری انتخابم بود به جای به گوش رسیدن در جمع. حالا اما برام سخت نیست اگه بچه‌ها موقع صحبتم با تلفن متوجه بشند که دارم خواهرم رو دعوت می‌کنم به خونه‌مون.

چیز ناامیدکننده‌ای که این وسط هست اینه که انگار جمع‌ها همون‌جوری که توشون بودم، توی ذهنم ثبت شده؛ حتی اگر توانایی‌های من در ارائه دادن خودم بیشتر و بیشتر شده باشه. انگار مثلا لیستی از واکنش‌های ذهنی‌ام وجود داره که جلوی خونه دو نقطه گذاشتن توش و بعدش نوشتن «ترس، انقباض، دروغ، قایم شدن و خودخوری». یا مثلا جلوی دانشگاه نوشتن «خجالت، منطق، جدی و خشک، تنها.» دیگه قراره تا آخر عمرم با همین ترکیب رفتار کنم انگار. اما آزمایشگاه انگار تازگی شروع شده، بعد این که فهمیدم با خودم چند چندم، ببین چه‌قدر موفق و خوبم توش! البته اطرافیانم هم اهمیت دارند؛ بالاخره به کیفیت مطلوبی ازشون رسیدم که مطمئن نیستم موندگار باشه ولی از الان دلتنگ‌شونم به خاطر   آینده‌ای که احتمال نبودن‌شون هست. مثلا بچه‌ها از دورهمی چدونک نوشتند، از دیدار وبلاگی. می‌دونی بلاگرها اون‌قدر وارد قلب من شدند که دیگه دیدارهام باهاشون رو تحت عنوان «دیدار وبلاگی» طبقه‌بندی نمی‌کنم. بیشتر واقعی‌ترین دوست‌هام هستند که زندگی دمی اجازه داده دور هم جمع بشیم.

دارم تلاشم رو می‌کنم که از شکستن سد رفتار دانشگاه شروع کنم؛ برای شروع باید برم به علی بگم که به نظر من تو چرت گفتی درباره‌ی استویا! می‌دونی کلاس‌های آز میکروبمون هم بامزه‌اند؛ انگار کل کلاس با هم دوستیم و خوش می‌گذره. شبیه مدرسه ست یه کم اون زمان‌ها.

 

٣

[آقای اصفهانی می‌خونه: می‌دونم حال تو خوبه، ولی خب حالم آشوبه/ یه دردی هست توی سینه‌ام، به دنیا مشت می‌کوبه.]

امروز به رحیمه گفتم که احساساتم رو بازی می‌کنم و از خاطره‌ای براش حرف زدم که توش یه بچه‌ی هشت ساله بودم و از کلاس اخراج شدم بیرون. معلم ریاضی بهم گفت برو بیرون و من انگار که بهم گفته باشن «بیا پای تخته.» رفتم بیرون. در طی اون کمتر از 45 دقیقه‌ی کلاس که بیرون بودم از رفتارهای آدم‌ها متوجه شدم که باید ناراحت باشم و اتفاق فاجعه‌باری افتاده. ناراحت شدم و گریه کردم؛ چون باید. بعد از اون به کرّات از کلاس‌ها اخراج و به دفترها فراخونده شدم. دیگه یاد گرفته بودم؛ سرت رو بنداز پایین، ادای پشیمون‌ها رو دربیار و وانمود کن که این کلاس برات اهمیت مرگ و زندگی رو داشته. توی بازی کردن خوب بودم، چون یه صحنه‌ی تمرین همیشه آماده و حرفه‌ای داشتم؛ خونه! جایی که باید حرف می‌زدم، در حالی که نباید. جایی که باید هنرمند و لطیف می‌بودم، در حالی که نباید. جایی که باید عشق بهتر می‌بود از ثروت، در حالی که نباید. رحیمه برام از محیط‌های دوگانه‌ای حرف زد که بهش می‌گفتند «اسکیزوفرنی‌ساز». من یادم اومد که دلم می‌خواد یه فرنی‌سازی یا کافه‌ای که فرنی گرم بفروشه توی تهران پیدا کنم.

یه جورهایی خسته‌ام از این ایده که همیشه احساسات در یک سمت قضایا ایگنور می‌شه یا یک فرد با قصد مشخصی اصلا بروزش نمی‌ده. و در سمت دیگه شاهد اور ری‌اکشن هستیم معمولا. خسته‌ام از این که بهم بگید توی ماجراهای آبان تا الان قهرمان بودم، در حالی که من فقط دلم می‌خواست به جای این که ادای یک فرد شکست‌ناپذیر بدون احساس رو دربیارم، متوجه بشید که چه‌قدر شکسته‌ام و چه‌قدر روی پا ایستادن برام سخته. دلم می‌خواست بدونید اگه توی روی شما گریه نمی‌کنم دلیلش این نیست که زیادی ناراحت یا زیادی خوش‌حال نیستم. دلم می‌خواست بدونید که به عنوان فردی که معشوقش رو ترک کرده، هنوز هم گاهی اوقات حق دارم که دلتنگش بشم. دلم می‌خواست کم‌تر قهرمان بودم و بیشتر در ابراز احساساتم، متبحر. رحیمه دائم بهم می‌گه که چرا از احساست حرف نمی‌زنی؟ چرا دنبال دلیلی؟ چرا فکر می‌کنی قرار نیست احساست قابل اعتماد باشه؟ یادم نیومد آخرین باری که واقعا احساسم رو مثل یک آتیشِ دونده روی صورتم حس کردم، کِی بوده. فکر می‌کنم طولانی‌مدت قهرمان بودن، آدم‌ها رو تبدیل به روبات می‌کنه.

- س... لام... من... نورا... هس... تم... برای... نابود... سازی... زمین... برنامه‌... ریزی... شدم. [ترجیحا با حرکات غلوشده‌ی زاویه‌دار.]

 

۴

[منتظرم که انکر آپلود فایل رو تموم کنه، شاید دوست داشته باشم به فیلترشکنم فحش ناجور بدم. دارم از خستگی و دلتنگی به قطعات مساوی تقسیم می‌شم، مثل همیشه. الان دو روز از زمانی که بند اول رو نوشتم، می‌گذره. دیروز تا غروب آزمایشگاه بودم و بالاخره سعادت بوسه‌ای بر پیشانی IDT نصیبم شد.]

با خودم فکر می‌کنم که من واقعی کجاست؟ یه بار نوشته بودم که انگار هربار می‌رم دانشگاه یه بخشی ازم کنده می‌شه و جا می‌مونه. فردا یک منِ شبیه‌تر به بقیه پا می‌شه و توی خیابون‌ها راه می‌افته. هربار اعماقم با پوسته‌ای از خلق جابه‌جا می‌شه. یک روز داشتم به سمت سلف راه می‌رفتم و با خودم فکر کردم که «وای خدای من. ایران واقعا از هر زاویه‌ای که نگاه کنی غیرقابل تحمله، ولی من هنوز هم ازش خوشم میاد و دوستش دارم.» بعد برای لحظه‌ای توی سرم داد و هواری بلند شد که «کی فکر اپلای رو توی سر تو جاساز کرده این‌همه مدته؟» به خودم گفتم که شاید تنها راه نجات باشه و به نظرم قانع‌کننده نیومد. عصرش علی طبق معمول ازم پرسید که هنوز می‌خوام برم از ایران. و وقتی گفتم که هنوز درگیرم، گفت معمولا دخترها بیشتر از پسرها درگیر تصمیم‌شون می‌مونند. پسرها قاطع‌ترند. و من یاد «تو» افتادم و گرد و غبار رو بهونه‌ی تر بودن چشم‌هایی کردم که به وضوح چراغ قرمز عابرپیاده رو توی خودشون بازتاب می‌دادند.

من معمولا خیلی می‌ترسم از عوامل محیطی و زیاد بهشون فکر می‌کنم. مثلا توی خونه‌ای که بهت یاد ندادند در مواقع تنش، بامزه و مهربون باشی، معمولا تو نمی‌تونی نجات‌دهنده‌ی خوبی محسوب بشی. شاید بخش کمی‌اش به خودت برگرده، بیشتر به عادت‌های محیطی‌ات برمی‌گرده. دلم می‌خواست بتونم متوجه بشم که خودم، جدا از همه‌ی این فاکتورها چی‌ام و کجام که خیلی سخته فهمیدنش. احتمالا بیشتر موسیقی یاد می‌گرفتم و کمتر روبان‌دوزی. احتمالا بیشتر می‌دویدم و با دوچرخه این‌ور و اون‌ور می‌رفتم و کم‌تر پیاده‌روی آهسته می‌کردم. احتمالا رشته‌ام هیچ ارتباطی به علم نداشت و کم‌تر فلسفه‌بافی می‌کردم و دنبال دلیل و منطق نمی‌گشتم. احتمالا بیشتر کد می‌زدم و کم‌تر می‌خوندم و بیشتر می‌نوشتم. احتمالا شهر رو بیشتر نفس می‌کشیدم و احتمالا مسافرت می‌شد فقط برنامه‌ی سالی یه بارم. احتمالا دوستان بیشتری داشتم و کافه‌های حیاط‌دار روشن بیشتری رو می‌شناختم. احتمالا با ریسک‌پذیری بیشتری مزه‌های جدید رو امتحان می‌کردم و احتمالا هم‌چنان عکاسی می‌کردم. احتمالش هم خیلی زیاد بود که خیلی زود مراحل جدیدی از رابطه رو با «تو» باز می‌کردم.

امروز فهمیدم که دلم می‌خواد موقع گفتن جمله‌ی «خسته‌ام»، جوری سین‌ رو تلفظ کنم که دندون‌هام به هم بچسبند و دهنم به حالت کشیده دربیاد در حالی که لب‌هام از هم فاصله دارند؛ چیزی شبیه خنده‌ی دندونی ایموجی‌های تلگرام. این هم بخش مهمی از من که گم شده بود و همیشه خسته بودنش رو با سین لب‌بسته اعلام می‌کرد. کاش زودتر همه‌اش رو پیدا کنم؛ موجود خیلی جالب و تامل‌برانگیزی به نظر میاد.

 

۵

بند پنجم دیگه شده جای یادآورنویسی؟

ترومن شو. ترومن شو. دائما ترومن شو.

کی گفته که اپلای مال منه؟ که تیک خورد.

  • ۲ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۴۴
  • جوزفین مارچ