بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

چندروزه که مسائلی که مربوط به حقوق عمومی و اولیه مردمه، خیلی ذهنم رو درگیر کرده! شما کافیه که قانون اساسی رو بگیرید دستتون تا متوجه بشید که هر اصل و هر بندش یک روضه جداگونه برای این ملته!

من الان دقیقا نمی‌دونم قضیه این اعدام‌ها چیه و نمی‌خوام راستش روی موج #اعدام_نکنید سوار بشم! چون واقعا جزئیاتش رو نمی‌دونم و اصلا قضاوت درباره‌ش کار من نیست، اما صرفا یک غم آغشته به وحشت وجودم رو گرفته و هی دارم با خودم فکر می‌کنم، آبان 98، دی 98! فقط دارم فکر می‌کنم شما به چه کسانی می‌گید «اغتشاش‌گر»، «اخلال‌گر نظم عمومی» و ...؟ می‌دونین ممکن بود من هم یک اغتشاش‌گر باشم؛ من هم یک قدم باهاش فاصله داشتم! به اندازه یک درِ بسته‌ی سردر و یک ترس که وجود محمدرضا رو گرفت و راه همه‌ ما رو کج کرد به سمت 16آذر! در واقع به قول محمدرضا «حاجی اون‌جا ستاره‌ها همین‌طور پرواز می‌کنن تا بچسبن به یکیمون!» آره حاجی! من هم نزدیک بود ستاره‌دار بشم و نشدم و الان دارم با خیال راحت این مطلب رو می‌نویسم!

اینترنت هم که قطع کردید، دستتون درد نکنه، باعث نزدیک‌تر شدنمون شدید، چرا خودمون از اول به ذهنمون نرسیده بود؟ فکر کن، دوست‌هام به جای سیل استیکرها و پیام‌های تبریک تولد، بهم زنگ می‌زدن:)) چه‌قدر عالی! ممنون:)

 وقتی که خبر هواپیما اومد ما همه عزادار بودیم، عزادار یک سردار و 176عزیز. بعد یکهو گفتید اشتباه از ما بوده! بگذریم که جلوی خلق‌ خدا با صدای بلند و مظلومانه (اگر نخوایم بگیم ریاکارانه) از خدا معذرت خواستید و از خلقش نه! و باز هم ما بغض کردیم، عصبانی شدیم. درست یادمه اون روز من امتحان ریاضی داشتم و توی مسجد فیروزه‌ای و زیبای شریف نشسته بودم پیش دوستم و داشتم فرمول‌ها رو مرور می‌کردم و دو سه‌تا انتگرال سخت با هم حل می‌کردیم. خواستم جواب انتگرال‌ها رو ببینم که یکهو جواب سوگواریمون هم دیدم، جواب صبرمون و سکوتمون! یک توییت بود و تمام! سریع وسایلم رو جمع کردم و گفتم دیرم شده در حالی که نشده بود! مگر این که می‌خواستم راه یک ربعه رو یک ساعت و نیم طول بدم و بله، چرا نخوام؟ بی‌آرتی خلوت بود و من هم تکیه دادم به یکی از میله‌هاش تا سرگیجه‌م بهم مسلط نشه و داشتم با محمدعلی حرف می‌زدم و سعی می‌کردم آروم باشم و آرومش کنم. از وصال که با قدم‌های کوچک و آهسته بالا می‌رفتم از درون اشک‌هام رو فرو می‌خوردم و حتی ندیدم که علی دم در قدس برام دست تکون داد؛  علی از اون‌هاییه که احتمالا اگر یک گربه رو هم از دور ببینه براش خیلی کودکانه و مسخره دست تکون می‌ده و من خوشم میاد از این کارش، صمیمانه و بی‌تکلف. برای همین هیچ‌وقت نشده بود که جوابش رو ندم؛ فقط بهم گفت خوبی؟ تا من تازه متوجه شدم که «ای بابا! آدم‌ها! چرا ندیده بودمشون؟» و بعد از اون من باز هم می‌تونستم توی اون حوادث یک اخلالگر باشم اما نشدم چون از گارد ویژه و موتور سیاه می‌ترسیدم! اما فکرش رو بکن؛ من دوبار تهدید شدم که ممکنه برچسب جاسوسی و انتقال اخبار نظام (!!) بهم بچسبه، به خاطر دوتا عکس! حاجی! خلاصه که ما هم جاسوس‌نشده از دنیا نرفتیم:))

همه این‌ها رو گفتم که بپرسم این‌هایی که دارید به بدترین اسم‌ها می‌خوندیشون و قراره بعدا توی تاریخ 50سال دیگه در بهترین حالت، اسمی ازشون اصلا نباشه و در صورتی که قراره باشه هزارتا برچسب ناخوشایند بهشون بچسبه، خود ماییم! همه ماییم و محض رضای خدا، بس کنید لطفا! تمام نگاه‌های حسرت‌بار ما نشون می‌ده که واقعا اون‌قدرها هم وقیح نیستیم! فقط ترسوییم و خدا شاهده که چیز زیادی نمی‌خوایم، فقط حق! در واقع فقط همون حقی که خودتون برای ما نوشتین و الان چرا به ما نمی‌دین‌ش؟ بذارید یک کم مستدل‌تر حرف بزنم.

چندروز پیش که داشتم برای امتحان قانون اساسی‌م می‌خوندم به یک بندی از قانون اساسی رسیدم که یک‌جورهایی عجیب بود. صبر کردم تا بعدا برم بیشتر درباره‌ش بخونم و خودم رو این‌جوری تسکین می‌دادم که شاید کاملا متوجه تمام کلماتش نمی‌شم. یادم اومد یک‌بار زیر یک پست که من درباره مشکلات آموزش و سکوت در موارد واقعا مهم نوشته بودم علیِ علی‌آباد اومد و گفت که یک نشریه‌ای توی دانشگاهشون به این علت که درباره مسائل کمی ماورایی‌تر صحبت کرده تعلیق شده. من وقتی اون‌ قانون رو خوندم واقعا پر از سوال و تعجب شدم که خب این نص صریح قانون اساسی هست دیگه، چرا هیچ‌کس به صورت قانونی شکایتی تنظیم نمی‌کنه مبنی بر دخالت بی‌جای مسئولین بالادستی توی کار نشریات و مطبوعات؟! بله! شکایت به خودشون علیه خودشون! این قانونیه...

اصل ٢۴ قانون اساسی

نشریات و مطبوعات در بیان مطالب آزادند مگر آن که مخل به مبانی اسلام یا حقوق عمومی باشد. تفصیل آن را قانون معین می کند.

اولا که فکر کردم همون نشریات و مطبوعات کمی مبهمه. می‌تونه هرچیزی باشه از رسانه‌های صدا و سیما تا نشریات کاغذی و اینترنتی و باید دید دقیقا سازوکار این قانون تا کجا قراره پیش بره و دقیقا آزادی به چه معنیه توی هرکدوم از این موارد؟ از یک طرف دیگه مخل به مبانی اسلام؟! دقیقا چی می‌تونه باشه اون اسلام مدنظر و کی قراره اون‌ها رو بررسی ‌کنه و نظر کی مهمه در این‌ مورد؟

کمی گشتم و به این تفسیر‌ که پژوهشکده شورای نگهبان نوشته و منتشر کرده رسیدم. تقریبا متوجه شدم که منظور از موازین اسلامی حتی این نیست که بگی تضعیف حکومت اسلامی یا مخالف احتیاط‌های اون حرکت کردن، جزء اختلال‌های دینی محسوب می‌شه و غیرمستقیم در روند اسلام اختلال ایجاد می‌کنه. انگار کاملا باید مستقیم این «رودر‌روی اسلام ایستادن» اتفاق بیفته، نمی‌دونم مثلا بری بنویسی که «چیه این مردم هی نماز می‌خونن؟!» ولی حتی باز کردن چشم و گوش مردم درباره این مسائل (اون‌جوری که اون‌ها فکر می‌کنن، احتمالا اگر هیچی نگیم همه قراره خیلی سالم بمونن:/) هم اشکالی نباید داشته باشه. خب خب خب. به نظرم این واقعا راهنمای خیلی خوبی بود برای این که مطمئن بشیم خیلی از این‌ تعلیق‌ها و دخالت‌ها عملا غلطن بر اساس قانون و باید بتونیم به اسم قانون جلوشون بایستیم. حالا این که چه‌قدر قدرت نفوذ به قلعه مستحکم نظام رو داریم، یک چیز دیگه ست! البته اون قسمت واگذاریش به قانون‌گذارها هم کمی کار رو خراب کرده، اما خب دستشون که کاملا باز نیست، به هرحال به قول علی بعد از این‌ها می‌رسیم به قانون مطبوعات که محدودیت‌های دیگه‌ای رو تعریف می‌کنه، که چندان خوش‌تعریف نیستن. ولی خب هنوز هم چیزی که برای من واقعا عجیبه اینه که همه این‌ها واضحه واقعا، یعنی خب این ششمین اصل از حق عمومی یک نفر به عنوان شهروند توی جامعه ایران مطرح شده و ما حتی احتمالا خیلی‌هامون نمی‌دونیم‌ش، یا بهش توجهی نداریم و این‌ همه دست به عصا و کورمال‌کورمال راه رفتن نیاز نیست. یا مثلا از اون مهم‌تر بند ٢۶ و ٢٧ قانون‌ اساسی درباره فعالیت احزاب و راهپیمایی‌ها و تجمع‌هاست و این‌جا هم تنها شرطش همینه که مخل موازین اسلامی نباشه. یعنی حتی این‌جا هم که قطعا پای نظام و تضعیفش و همه این‌ها وسطه حرفی ازش زده نشده، هیچی واقعا هیچی! فقط موازین اسلام رو زیرپا نذاره! من فکر می‌کنم قانون اساسی کاملا وجود اعتراض‌ها، انقلاب‌های جدیدتر و حرف‌های پرشورتر رو به رسمیت شناخته و اتفاقا راه رو براشون باز گذاشته!

اصل ٢۶ قانون اساسی

احزاب ، جمعیت ها، انجمن های سیاسی و صنفی و انجمن های اسلامی یا اقلیت های دینی شناخته شده آزادند ، مشروط به این که اصول استقلال ، آزادی ، وحدت ملی ، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ کس را نمی توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبور ساخت.

اصل ٢٧ قانون اساسی

تشکیل اجتماعات و راه پیمایی ها، بدون حمل سلاح ، به شرط آن که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است.

توی آبان و دی ٩٨ (و همه اعتراض‌های قبل از اون) همه اون اعتراض‌های سرکوب‌شده‌ای که اسمشون شد «اغتشاش»، فقط به خاطر مبارزه برای رسیدن به حقوق عمومی و اولیه آدم‌ها بود. (این حقیقت هست که تازه همه این‌ها در قالب شهروند جمهوری اسلامی مطرحه، نه حتی به عنوان یک انسان و جایگاه کامل انسانیت محدود شده به علت تمدن و این حرف‌ها! صرفا این که باشه ما همه قبول کردیم که توی ایران یک سری قانون خاص داریم ولی بیاین حداقل همون حقوق من رو (هرچند کم) که توی اون قانون‌ها ذکر شده بهم بدین دیگه! در واقع به قوانین خودتون احترام بذارین) و این واقعا تا حدی مسخره ست که همه این آدم‌ها و تفکرات و آرمان‌ها دارن برای قانونی می‌جنگن و تلاش می‌کنن که از لحظه تصویبشون تبدیل شدن به حق بدیهی آدم‌ها و خب اجرا نمی‌‌شن! دردناک‌ترین قسمت قضیه این‌جاست: این‌جا، توی این کشور، روی این کره خاکی و توی این جهان برای این‌ که به یک نتیجه‌ای برسی و صدات به یک جایی برسه حداقل به یکی از اون حقوق که نداریشون احتیاج داری تا بتونی تفکراتت رو ابراز کنی (همین اصول ٢۴ یا ٢۶ یا هرکدوم دیگه) اما باز هم یک عده‌ای در مقابلتن که از قانون‌ها خبر دارن و چه‌قدر زیبا، از این خبر نداشتن مردم قراره سوءاستفاده کنن و مردم حتی نفهمن که داره حقی ازشون پایمال می‌شه، یا حتی اگر می‌فهمن هم بترسن با برچسب خوردن و تهدید شنیدن؛ چون اون آدم‌ها در مقابلشون به اسم قانون وارد شدن!

من که حقوق نخوندم و حتی تفسیر تمام اصول قانون اساسی هم نخوندم و نمی‌دونم همه این حرف‌هام چه‌قدر درسته ولی فکر کردم خیلی چیزها به روشن شدن حقیقت می‌ارزه. یعنی شاید می‌ارزید حتی تعلیق اون نشریه که علی گفت تبدیل بشه به تعطیلی کامل، اگر یک اعتراضی در مقابل تعلیق انجام می‌گرفت یا یک جنبشی، آگاهی‌بخشی‌ای، چیزی. یا حداقل بدونی که خون 1500نفر و 176نفر و هزاران‌نفر قبل از اون‌ها به هدر نرفته و قراره به یک نتیجه‌ای برسه. همین که یک صدایی با‌شه از سر تسلیم نشدن، واقعا امیدوارکننده ست و این، همون چیزیه که تمام این دردها رو برامون کمی قابل‌تحمل‌تر می‌کنه!

  • جوزفین مارچ

سلام.

در واقع نمی‌دونم چرا الان یادش افتادم ولی یادمه که وقتی واقعا کوچیک بودم، شاید هفت یا هشت‌‌ساله، نمی‌تونستم به آلبوم عکس‌های خانوادگی نگاه کنم. واقعا نمی‌تونستم چون ممکن بود از شدت ناراحتی یکی از عکس‌ها رو یکهو بی‌هیچ دلیلی پاره کنم، نمی‌دونم البته تا حالا این کار رو نکردم اما احتمالا حالم همین‌قدر بد می‌شد! چون فکر می‌کردم این که الان به اندازه توی عکس‌ها شاد نیستیم، این که من این‌همه خنده از ته دل پدر و مادرم رو ندیدم و این که دیگه مسافرت‌هایی که می‌ریم مثل عکس‌ها خوش نمی‌گذرن، فقط یک دلیل داره و اون هم اینه که من به دنیا اومدم و بزرگ شدم! در واقع توی اون سن فکر دیگه‌ای نمی‌تونستم بکنم چون تنها تفاوت الان با زمان اون عکس‌ها، من بودم! برام تعریف کرده‌ بودن که وقتی که به دنیا اومدم این‌قدر قدمم مبارک بوده که ماشین خریدن؛ در واقع تفسیر اصلی‌ش این بود که تو که به دنیا اومدی تعدادمون زیاد شد و دیگه نمی‌تونستیم روی یک موتور این‌ور و اون‌ور بریم و وااااای تو نمی‌دونی چه‌قدر موتورسواری حال می‌ده! من چه می‌دونستم موتورسواری چه حالی می‌ده؟ هنوز هم نمی‌دونم، فقط می‌دونستم یک بخشی از شادی خلاصه می‌شه توی موتورسواری! به هرحال من باعث ناراحتی این خانواده شده بودم و این توی اون عکس‌های لعنتی مشخص بود!

یک کم بعدتر موقعی که توی دوره ریاست‌جمهوری رئیس‌جمهور سابق همه‌چیز، یکهو گرون شد برای اولین‌بار (در واقع اون‌موقع هنوز پولمون یک کم ارزش داشت! ولی خب ما که نمی‌دونستیم قراره بدتر از این هم بشه) یک مدت کوتاهی ما مشکل مالی داشتیم، اون هم نه مشکل مالی خیلی زیاد، واقعا در یک حد معقولی که حتی خیلی هم بابام نمی‌ذاشت که ما متوجه بشیم و بخوایم مثلا بیشتر صرفه‌جویی کنیم! اون‌موقع تنها کسی که مدرسه‌ای بود توی خانواده من بودم و هرروز واقعا با نفرت وارد اون مدرسه می‌شدم چون فکر می‌کردم مسبب تمام بدبختی‌های مالی این خانواده منم که باید برای مدرسه‌م پول بدن!

بعد از اون من کنکور داشتم و برادرم می‌خواست ازدواج کنه. تمام مهمونی‌های رسمی مزخرف و تمام مراسمات بی‌معنی‌ش رو به صورت فعالانه شرکت کردم؛ یعنی کار می‌کردم و کمک می‌کردم برای بهتر انجام شدن اون مراسم‌های کوفتی و احتمالا هم برای این که عذاب‌وجدان نداشته باشم و بعدا نیاز نباشه به خاطرش به معینم جواب پس بدم، یک کتاب لغت هم دنبال خودم می‌کشیدم که خونده نمی‌شد. و برای چی؟ فقط چون می‌ترسیدم هر اتفاقی که بیفته من مقصرش باشم که به اندازه کافی برای شروع این زندگی تلاش نکردم!! با این‌همه اما بعدا باز هم فکر کردم حاضرم رتبه کنکورم رو با این که اون‌ها زندگی آروم‌تری داشته باشن عوض کنم؛ چون همین که رتبه‌م بد نیست یعنی من به اندازه کافی تلاش نکردم براشون!

و بعد یک سالی می‌شه که با خودم درگیرم، تمام افکار جدیدم، تمام بی‌اخلاقی‌هام، تمام گناه‌هام میاد جلوی چشمم و فکر می‌کنم شاید این‌همه پریشونی این خونواده فقط تاثیر گناه‌های منه. این‌همه روایت داریم درباره تاثیر مستقیم بعضی گناه‌ها روی زندگی، من حتی می‌ترسم برم اون‌ها رو بخونم و مطمئن بشم که واقعا همه چیز این زندگی مشوش تقصیر منه، گرچه می‌دونم که همین‌طوره! وقتی که این مورد آخر رو به مشاور گفتم اسم کارهای ناشایستی رو آورد و گفت این کارها رو کردی؟ جوابم منفی بود! بعد اسم کارهای یک کم بهتر اما هم‌چنان بد دیگه‌ای رو آورد و باز هم جوابم منفی بود و نهایتا به این رسید که ببین تو واقعا حتی نمی‌تونستی خیلی آدم گناهکاری باشی. من گفتم نسبت به این خانواده، نسبت به تمام اون تفکرات واقعا معصوم، من خیلی زاویه‌دارم و نمی‌دونم به من چه که مردم توی جامعه چه‌قدر بدتر از من هستن؟ همین که من با قضا شدن تک‌ و توک نمازهام حالم اون‌قدر هم بد نمی‌شه، به این معنی نیست که توی بدی (در حد خودم) فرو رفتم؟

نمی‌دونم... انگار من واقعا برای مقصر بودن به دنیا اومدم و این تقصیر مادر و پدرم هم نیست، اون‌ها که این فکرها رو بهم القا نکردن، من همیشه ته‌تغاری دوست‌داشتنی خونه بودم. در واقع قبول دارم که همه‌چیز این زندگی کوفتی تقصیر منه و نمی‌دونم چه کمکی از دستم برمیاد آخه جز نبودن؟

 

عنوان‌نوشت: شیخنا، حافظ، می‌فرماد:

ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست / عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم / از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

  • جوزفین مارچ

سلام.

چیزی که همه می‌دونیم اینه که «بدن ما، هوشمند نیست!» و این یعنی چی؟ یعنی هر اتفاقی که افتاد دنبال یک کنش بگرد که این اتفاق واکنشش باشه! تا کجا پیش بریم؟ تا جایی که برسیم به یک اتفاق بدیهی فیزیکی یا شیمیایی. ممکنه جایی باشه که ما نتونیم به اون بدیهیات دست پیدا کنیم، خیلی راحت می‌گیم که این برای ما یک فرآیند کشف‌نشده است. در واقع چیزی که من توی این یک سال متوجه شدم اینه که چیزی به نام پذیرفتنی‌های زیستی وجود نداره و هیچ‌چیز هوشمند نیست! پس مشخصه دیگه، همیشه آخرین چیزی که توی یک فرآیند زیستی کشف می‌شه، در واقع اولین اتفاقه! با توجه به همه این‌ها کافیه که فقط یک‌بار فیزیولوژی سلول یا فیزیولوژی پزشکی رو خونده باشین، اون‌وقت کاملا با تمام وجودتون متوجه این هوشمند نبودن می‌شین. پس مهم‌ترین چیزی که توی زیست‌شناسی (حداقل شاخه فیزیولوژی‌ش) وجود داره، بررسی عکس‌العمل‌هاست. (از این به بعد بهش می‌گیم feedback) حالا ما دو نوع فیدبک اصلی داریم:

  • Negative Feedback که به معنی اینه که اثر عکس روی اتفاق اولیه می‌ذاره برامون. تقریبا همه فیدبک‌های توی بدن از این نوعن! مثلا یک‌جا به یک دلیلی (که حالا مورد بحث نیست) فشار خون (MAP) رفته بالا، هزارتا مکانیسم توی بدن با هم دست به دست هم می‌دن تا توی یک‌سری مراحل ساده و پشت سر هم باعث پایین اومدن همین فشار خون که رفته بالا بشن!

 

  • Positive Feedback که با راه‌اندازی یک فرآیند به تشدید اتفاق اولیه کمک می‌کنه. به ندرت پیش میاد توی بدن اتفاق بیفته و معمولا کارهای خیلی کوچکی انجام می‌ده و بیشترین محل استفاده‌ش برای ترشح هورمون اکسی‌توسین توی بدن خانم‌هاست.

حالا جالبه که یک چیز دیگه‌ای هم بدونیم، بعضی چیزها روی هم اثرات عجیب‌تری از یک فیدبک ساده می‌ذارن. البته این‌ها کمی با اون فیدبک اولیه که معرفی کردم متفاوتن. بذارید توضیح بدم. ما برای رسیدن به یک مقصود در بدن واقعا هزاران‌تا راه داریم، یعنی مثلا همین MAP که مثال زدم بالاتر، می‌شه که توسط بارورسپتورها و به طور کلی سیستم عصبی سمپاتیک هدایت بشن و می‌شه که از طریق ترشح هورمون‌ها مثل ADH یا Angiotensin یا از طریق به کار انداختن اندام‌های دیگه مثل کلیه‌ها برای جذب آب و هزارتا راه دیگه تغییر کنن.

تازه این‌ها فقط بعضی از کارکرد‌های عصبی در این موردن.

و این‌ها در عرض همن. در کنار هم کارشون رو پیش می‌برن و شدت و سرعت اثراتشون متفاوته. به این‌ها دیگه نمی‌گیم فیدبک (در واقع کار فیدبک‌ها در طول هم‌دیگه انجام می‌شن!) این‌ها effect محسوب می‌شن که حالا می‌تونن کنار هم اثرات مختلفی بذارن، مثلا هم‌دیگه رو خنثی کنن یا اثراتشون با هم جمع بشه (additive) یا هم این که روی هم اثر synergistic بذارن در واقع یعنی اثری فراتر از یک حاصل جمع معمولی. یعنی هرکدوم روی شدیدتر شدن دیگری تاثیر دارن و در نهایت یک اثر چندین برابر تقویت‌شده به دست میاریم. یک مثال جالبش رو می‌تونیم توی تاثیر هورمون رشد (Growth Hormon) و انسولین ببینیم که هردو باعث رشد می‌شن و زیرمجموعه هورمون‌های سازنده قرار می‌گیرن. مثلا توی این نمودار کاملا مشهوده. توی یک موش تولید این دو هورمون رو متوقف کردن (با برداشتن غده‌های مرتبط بهشون) و به جاش هورمون‌ها رو به صورت تزریقی بهش می‌رسونن. در اولین شیب خیلی خیلی ملایم فقط GH رو به تنهایی و در شیب دوم فقط انسولین رو به تنهایی وارد بدن کردن و در مرحله بعد تزریق هردو هورمون با هم انجام می‌شه و کاملا دیگه هم‌افزاییشون مشخصه.

 


حالا بچه‌ها من واقعا همیشه به فیدبک مثبت اعتقاد داشتم. یعنی می‌گفتم اگر ناراحتی و کمی غم احساس می‌کنی، باید این احساس رو تقویت کنی تا بتونی درست کنترلش کنی، باید از گریه کردن نترسی و بذاری غم تمام وجودت رو بگیره. شاید از همین‌جا شروع کردم به شنیدن آهنگ‌های کلاسیک ایرانی و شیفته‌شون شدم. من واقعا زمان زیادی رو برای قدرت‌مند کردن احساسات کوچکم درون خودم صرف کردم. فکر کردم باید با کوچک‌ترین جرقه‌ای از دوست داشتن بذاری عشق توی وجودت جاری بشه و قلبت رو پر کنه! با هر طلب درونی باید تمام مسئولیت‌ها رو به دوشت بکشی و اون خواسته رو به سرانجام برسونی. اگر دوست داری الان بنویسی، خب بنویس و این شوق رو همین‌طور توی خودت بیشتر کن! اگر می‌خوای که این‌جا نباشی، فقط نباش و بیشتر نبودن رو بخواه! در واقع همه‌چیز توی دنیام صفر و یک بود، یا تمام وجودت صرف یک چیز می‌شه یا کاملا دست از سرش بردار! و این هم به خاطر اینه که روح تو از درونت خبر داره و می‌دونه الان چی می‌خوای دقیقا، پس بهش توجه کن و بذار چیزی که نیاز داری تمام زندگی‌ت رو (حداقل در همون لحظه) پر کنه! اگر معلمی سر کلاسش از دستم کلافه می‌شد، این باعث راه افتادن یک مکانیسم تشدیدی توی من می‌شد، باور کنین جدی می‌گم من تمام تلاشم رو می‌کردم که اون معلم من رو از کلاس بیرون بندازه، واقعا تمام تلاشم رو! (یک‌بار کلاس نهم که بودم، یک ماه تمام از هیچ کلاسی بیرون نیفتادم و فکر می‌کنین چی شد؟ توی دفتر روزانه‌ای که باید به مشاور تحویل می‌دادیم تا ساعت مطالعه‌مون رو ببینه یک برچسب برام چسبوند و یک آبنبات چوبی جایزه گرفتم:))) ) حالا به هرحال قضیه اینه که بله من از تلنبار کردن احساساتم و پر کردن وجودم ازشون، احساس قدرت می‌کنم و این عجیب نیست واقعا؛ به نظرم کاملا انسانی هم هست.

چند روز پیش بدون این که به همه این‌ها فکر کنم، اتفاقات این چندماه رو داشتم برای الهام تعریف می‌کردم و هی فکر کردم این‌ها همه‌شون روی هم و روی پیش‌ رفتن من توی غم، فیدبک مثبت داشتن! از روز اول تحمل کردم، به غم‌ها فکر نکردم و ازشون فرار کردم، اما این‌ها شوخی نداشتن که؛ هرکدوم تاثیرات خودشون رو روی اتفاق بعدی و تشدید غم من گذاشتن! و از همه بدتر، غم‌ها با ورود به غم بعدی تموم نمی‌شدن و فقط در عرض هم به صورت هم‌افزا پیش می‌رفتن؛ تا جایی که من بدون این که حتی خودم وارد پروسه تشدید غم بشم، یکهو دیدم که هیچی از درونیاتم باقی نمونده و فقط یک پوسته‌ام، تازه نه هر پوسته‌ای، یک پوسته غمگین که تمام خصوصیات و درونیات نورا رو حفظه و از روی عادت کارهاش رو پیش می‌بره!

با الهام حرف زدم و یکهو فکر تازه‌ای به ذهنم اومد. فکر کردم من پر از ادعای علمم، پر از شیفتگی (نه چندان) خالص برای علم و راستش دوست دارم که یک زندگی واقعا علمی داشته باشم، چون این همون هیجان زندگیه! نمی‌دونم می‌شه تمام قوانین علمی رو به درونیات انسان‌ها ربط داد یا نه؟ (به نظرم می‌شه؛ وقتی جرقه اولیه تمام اتفاقات کیهان از پدیده‌های فیزیکیه اما بگذریم) ولی من برای زندگی خودم، برای همین چند سال نه چندان زیادی که باید صرف زندگی کنم، ترجیح می‌دم یک جریان علمی راه بندازم توی رگ‌های حیاتم! یعنی چه اشکالی داره که قوانین من، قوانین تاثیرگذار روی خودم، همون قوانین طبیعت باشن؟ هی گشتم و دیدم همیشه اولین عکس‌العمل بدن، برای توقف تغییره. تغییرات چندان مطلوب نیستن اما چیزی که هست اینه که بدون اون‌ها احتمالا می‌گندیم:/ خلاصه که تغییرات، درگیری‌ها و چالش‌ها همیشه هستن، باید باشن اما من باید در جهت ثباتشون حرکت کنم نه دادن یک شوک خیلی قوی‌تر و چند برابری به روحم! سعی کردم فیدبک منفی رو راه بندازم توی خودم. (البته می‌دونین این واکنش، غیرارادی هم هست! یعنی ممکنه خودتون اصلا توی غم‌ها حواستون نباشه و به سمت کارهای حال‌خوب‌کن کشیده بشین. من هم تمام این مدت بیکار نبودم و زانوی غم بغل نگرفته بودم، ناخودآگاهم تمام تلاشش رو برای حال خوبم کرده بود اما به کمک من هم احتیاج داشت! مثلا توی همین مدت فهمیدم که چه‌قدر صبح‌ها زود بیدار شدن باعث می‌شه حالم بهتر باشه. احتمالا این یک فیدبک منفی خیلی قوی بوده که می‌تونسته کمی از اون هم‌افزایی بکاهه!) نمی‌دونم مگه قانون طبیعت همین نیست؟ فیدبک منفی در تغییرات نامطلوب و فیدبک مثبت برای اتفاقات امیدبخش مثل شیر خوردن بچه یا به دنیا اومدنش. اصلا می‌دونستین هورمون اکسی‌توسین، به هورمون عشق معروفه؟ پس علم، چندروز پیش اومد و دم گوشم بهم گفت فیدبک‌های مثبتت رو نگه دار و فقط برای تشدید عشق خرجش کن :)

 

پی‌نوشت: در واقع من اصلا اصلا اصلا از پیوند علم به زندگی خوشم نمیاد بچه‌ها! علم بما هو علم رو خوشه اصلا:)) ولی خب نمی‌دونم یک وقت‌هایی مغزم سرپیچی می‌کنه و بدون اجازه یک چیزهایی رو از علم و زندگی به هم ربط می‌ده. تقصیر من نیست واقعا :دی

 

پی‌نوشت 2: راستش مستور توی داستان‌ «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت» توی کتاب «حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه» می‌گه

و هیچ‌چیز و هیچ‌چیز و قسم می‌خورم هیچ‌چیز، نه؛ هیچ‌چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی‌کوبد. وقتی کسی ادراک نمی‌کند یا کم ادراک می‌کند من می‌توانم دانایی‌ام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بُهت و شگفتی‌اش کیف کنم.

این یکی از دلایلیه که من واقعا دوست دارم که درباره علم حرف بزنم، البته که کلا هم حرف زدن درباره‌ش شگفتی محضه و واقعا خوش‌گذرونی محسوب می‌شه. و فکر کنم به همین دلیل قراره از این به بعد بیشتر شاهد پست‌هایی که توشون یک مبحث علمی رو همین‌جوری توضیح می‌دم و زیرش با هم درباره‌ش بحث می‌کنیم، باشید :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

تقریبا هرروز با خودم چک می‌کنم که افسردگی نگرفته باشم. این‌طوری که از خودم می‌پرسم

- چی خوش‌حالت می‌کنه؟

به خودم جواب می‌دم «محالات!»

حالا درسته که خیلی دوره، خیلی عجیبه و خیلی مایوس‌کننده ست، اما حداقل جای شکرش باقیه که «هیچی» نیست!

و چرا کوچک‌ترین و بی‌ربط‌ترین دیالوگ‌ها اشکم رو درمیارن؟ نمی‌دونم واقعا! امروز داشتم بالای سر یک لیوان شربت بهارنارنج گریه می‌کردم چون باید توضیح می‌دادم که این، شربت بهارنارنجه!

 

+ من به تنهایی برای نگه‌ داشتن این‌همه خشم کافی نیستم...

  • جوزفین مارچ

سلام. [البته این از طرف دخترمه، سفارشی این‌جا اومده!] 

- دخترم داره توی سردرگمی خودش گم می‌شه، داره کم‌کم به کل دنیا بی‌اعتماد می‌‌شه، حالش بده و یک‌جورهایی شبیه افسرده‌ها شده، نمی‌دونه با روابطش باید چی‌کار کنه، از هزارجا داره بهش فشار میاد و از قضا با هیچ‌کس هم نمی‌تونه درباره مشکلاتش و افکارش صحبت کنه (البته اگر به من بگه من نصایح خوبی بلدم از زمان مادربزرگم که بتونم بهش منتقل کنم! نمی‌دونم چرا این‌قدر قدرنشناسه که با من صحبت نمی‌کنه؟) حالا می‌تونم براش چی‌کار کنم؟

+ فهمیدم:)) یک‌جور غیر مستقیمی سردرگمی‌ش رو هزار برابر می‌کنم تا بالاخره مجبور شه بیاد با من درباره‌ش صحبت کنه و نصیحت‌هام یک‌جایی به درد بخورن! (درواقع دخترم فکر می‌کنه این روش‌های من زیادی مستقیمن، اما اگر اسم این که «فلان کلیپ رو درباره یک موضوع خاص که هزاربار باهاش سرش دعوا کردم و اتفاقا توش دقیقا حرف‌هایی که من می‌زنم رو از قول یک آخوند می‌گه، توی واتساپ براش بفرستم» غیرمستقیم نیست، پس چیه؟)

و نهایتا

+ای‌ بابا! ما هم‌ سن این‌ها بودیم عقلمون بیشتر بود ها! این‌ها فقط توی خیالات خودشونن:/

 

پی‌نوشت: من چندماه دیگه ٢٠سالم می‌شه و هنوز دارم درباره تاثیرات شبکه مجازی، خوندن نماز، دوست‌یابی و هزارتا موضوع دیگه که بحث کردن درباره‌شون باید توی ١۴سالگیم متوقف می‌شد (حتی این که مواظب باشم شیطون گولم نزنه:/ دقیقا با همین ادبیات!)، نصیحت می‌‌شم!!

 

پی‌نوشت ٢: جواب کامنت‌هاتون:(( قول می‌دم زود بدمشون *-* شما هم‌چنان برام کامنت بذارین و مرزهای خوش‌حالی من رو درنوردید لطفا :) 

[این تاخیرم واسه اینه که واقعا برام اهمیت دارن و باید روشون فکر کنم و وقت بذارم تا به بهترین نتیجه برسم، ببخشید لطفا] 

  • جوزفین مارچ