بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام.

ببین یه اصلی هست که تو با جواب نه دادن، حتی گاهی اوقات می‌تونی از مردم حمایت کنی.

داشتم درباره‌ی اصول ریکام‌نویسی می‌خوندم و مثلا نوشته بود که تو به عنوان دانشجو باید خیلی مودبانه درخواستت رو مطرح کنی ولی از اون سمت هم نوشته بود که شما هم به عنوان استاد، از دانشجو وقت بخواید برای جواب دادن بهش. خوب فکرهاتون رو بکنید که از پس نوشتن ریکامش برمیاید یا نه و بعد اگر دیدید که نمی‌تونید، بگید نه تا وقت داشته باشه که بره دنبال یک استاد دیگه. مثلا من یک بار با یکی از بچه‌های کلاس دعوا کردم که چرا وقتی با یک کاری موافق نبودی، همون‌موقع مطرح شدنش مخالفتت رو اعلام نکردی که ما بتونیم یه خاکی به سرمون بریزیم بالاخره؟ و اون هم این‌جوری بود که خب بالاخره شما هم نیومدید به طور شخصی از من بپرسید!

من کلا خیلی این شکلی‌ام. که مثلا یه چیزی داره اذیتم می‌کنه و من می‌بینم که اوکی، قابل تحمله. و سکوت می‌کنم. مثلا فرض کن یه میخی هست روی پشتی صندلی‌ات و این فقط داره یه فشار ملایمی بهت میاره، زخم نمی‌کنه پشتت رو، حتی دردی هم نداره؛ ولی کلا داره تمرکز و اعصابت رو به هم می‌ریزه. بعد تو می‌گی نه این که چیزی نیست و اوکیه و یهو از یه جایی به بعد، به خودت میای و می‌گی «وا! اصلا کی گفته من باید تحملش کنم؟» و یکهو همه‌ی خشم این مدتت که روی هم جمع‌ شده، از یه جایی خالی می‌شه. خب این‌همه خشم، فقط به اندازه‌ی درست کردن و جابه‌جا کردن اون میخ نیست؛ مثلا می‌زنی کلا صندلی رو خرد می‌کنی، چون میخش رو مدت‌ها تحمل کرده بودی. و با خودت هم فکر می‌کنی که سزاوار این ابراز خشم هستی؛ چون خب مدت‌هاست شخصیت قوی‌ای از خودت نشون دادی. یعنی می‌دونی، تو می‌تونستی با یه نه گفتن اولیه به اون فرد، ازش حمایت کنی و از این خشم ثانویه در امان نگهش داری، ولی چرا نکردی؟ چون می‌خواستی نایس باشی!

توی فیلم کتاب جنگل و نه انیمیشنش، یه جایی داره که پلنگه خیلی با پسرک بدرفتاری می‌کنه؛ در حالی که قبلش با هم خیلی سرخوش و شاد بودن. این پسر کلا هاج و واجه که چی شده و چرا؟ در نهایت ما می‌فهمیم که خرس زیرک داستان، فکر می‌کنه که پسرک حالا دیگه اون‌قدر بزرگ شده که توی شهر آدم‌ها از پس خودش بربیاد و این براش به صلاح‌تره که از جنگل بره. پس به آقا پلنگه می‌گه که باهاش کج تا کن تا بتونه کم‌کم از ما ببره. و این برای من، خیلی دردناک و الهام‌بخشه؛ ولی هم‌زمان هم به نظرم خیلی حمایت‌گرانه ست. نه این که به جای اون آدم داری تصمیم می‌گیری، ولی این که با نه گفتن به چیزی که اون می‌خواد و می‌خوای، داری ازش حمایت می‌کنی تا تصمیم‌گیری براش راحت بشه. مثلا می‌دونی، نه گفتن به کسی که دوستش داری و دوستت داره ولی می‌دونی که توی رابطه بودن باهاش چه‌قدر از شرایطت دوره، یه مثال از همینه. می‌گردی می‌بینی ته دلت هیچ دلیلی نداری که از قلبت که متعلق به این آدمه دور باشی، ولی از اون طرف شرایط اجتماعی خیلی نیاز داره که تو نه گفتن بلد باشی.

و کلا این هست، من خیلی از خودم می‌ترسم. می‌دونی همیشه خودم رو شبیه یه انبار باروت نم‌گرفته می‌بینم. همه‌اش منتظرم و نگران. نگران یه حرکت تند، یه جرقه، یه رعد و برق که آتیش بگیرم و خودم رو اول از همه بسوزونم. این سه تا تراپیستی که این مدت عوض کردم، همه‌شون بدون این که من مستقیم چیزی بگم، ازم پرسیدند که «چرا فکر می‌کنی ابراز خشمت، کار اشتباهیه؟» من هم گفتم که مگه نیست؟ معلومه که هست. خشم هیچ‌وقت برای من، احساس مقدسی نبوده. همیشه از وجود خشمگین خودم فرار کردم. همیشه خودم رو جا گذاشتم وسط رینگ و بدو بدو فرار کردم که چشمم به خشمش نخوره. نمی‌دونم، این هم یه مد جدید روانشناسی‌ئه؟ که «خودت و احساساتت رو قبول کن.»؟ خشم چه‌طور می‌تونه خوب باشه؟ و من هنوز نگرانم و اکثر اوقات خشمگینم که چرا یک انبار باروت نم‌گرفته‌ام!

  • جوزفین مارچ

سلام.

من بیشتر زندگی‌ام رو درگیر خودم بودم راستش. این یکی از دلایلیه که از خودم بدم میاد و تراپیست سعی داشت توی این چند جلسه، رد پای خودم رو توی تصمیم‌هام پررنگ کنه.

به هرحال، امشب داشتیم با ساجده حرف می‌زدیم و من یکهو بهش گفتم می‌دونی، اگه برگردم عقب، کمتر درس می‌خونم و بیشتر با «تو» حرف می‌زنم. اصلا وسط یک بحث درسی بودیم، ولی من یکهو احساس کردم برای اولین بار با تمام وجودم دلم برای تو و فقط تو تنگ شد. نه برای این که «من» توی بغلت باشم، نه برای این که «من» رو متفاوت ببینی، نه برای هیچ عملی و نه برای هیچ عکس‌العملی، فقط برای تو. بعد برای ساجده از سلولی و میکروب گفتم در حالی که از شدت دلتنگی قرمز شده بودم و به زور گریه‌ام رو نگه داشته بودم. برای ساجده از فلسفه‌ی درس‌های کارشناسی گفتم، در حالی که آرزو می‌کردم فقط برای یک لحظه‌ی دیگه برگردم به زمانی که «تو» توی حالم وجود داشتی. بعد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. هق هق زدم زیر گریه، در حالی که سرفه پشت سد تارهای صوتی‌ام باقی مونده بود و راه نفس رو بسته بود، در حالی که جلوم یک بشقاب پر از سوپ بود و در حالی که 500 کلمه به انگلیسی از انگیزه‌ی زیست‌ خوندنم، جلوی چشمم بود و داشتم برای هزارمین بار چکش می‌کردم. چشم‌هام خیس بود و داشتم خودم رو نفرین می‌کردم که چرا اون زمانی که تو، حال حاضر من بودی، قدرت رو ندونستم؟ ساجده گفت من چیزی کم نذاشتم و این، بهترین چیزی بود که می‌تونستم اون زمان از خودم ارائه بدم. ارائه دادم؟ نه. چون تو "چنین خوب چرایی؟"

"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم. باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی" عزیز دلم؟ عزیز دلم. عزیز دلم. عزیز دلم.

امشب، شروع سوگواری‌ام بود. اون‌جایی که توی یه حبه قند، پشت در می‌ایستند و برای عزیز، روضه می‌خونند. اون‌جا که یکهو می‌زنه زیر گریه. امشب شروع سوگواری‌ام بود، امشب بالاخره عطرت گریه‌ام آورد، یادت، آهنگ‌هات. امشب بالاخره باورم شد که دیگه نیستی. دیگه نیستی عزیز دلم؟

دوست دارم درباره‌ی تو حرف بزنم. خیلی دوست دارم درباره‌ات حرف بزنم. اما دوست‌هام خودشون رو به نشنیدن می‌زنند. وقتی می‌گم «تو» انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. انگار مثل همیشه‌ هستی، ولی نیستی. وقتی مثلا می‌گم که «چه تلخه که فعل ماضی باید به کار ببرم.»، دوست‌هام جوری رفتار می‌کنند که انگار پیامم لابه‌لای پیام‌ها گم شده. تو بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌دونی که چه‌قدر نیاز دارم از یه دراما حرف بزنم. هر شب یک خاطره از تو می‌گم، هر شب روی نصفه گرم‌تر تختم، سمت دیوار می‌خوابم، هرشب موهام رو روی گردنم رها می‌کنم که شاید تو کنارشون بزنی، هرشب توی بغل تو می‌خوابم و صبح‌ها لابه‌لای عطر تو بیدار می‌شم. امشب ساجده، جوری من رو شنید که یادآوری کرد نیستی. کاش آدم‌هایی جز تو و ساجده، من رو می‌شنیدند. بعد از یک ماه و 6 روز، بالاخره باور کردم که نیستی و سوپم، مزه‌ی اشک گرفته بود.

  • جوزفین مارچ

سلام.

صبح‌ها، کارهای خونه رو انجام می‌دم. 

ظهر‌ها، آزمایشگاه می‌رم.

عصرها، قهوه می‌خورم و توی ترافیک پادکست گوش می‌دم. گاهی هم ورزش می‌کنم.

شب‌ها، شام می‌پزم و درس و کتاب می‌خونم. این روزها هم که مدام می‌نویسم.

با این‌همه، باز هم از نیمه‌شب‌ها و بی‌قراری‌اش فراری نیست! و من هرشب، موقع مسواک زدن، توی آینه به زهرای تیکه‌پاره‌ای چشم می‌دوزم و ازش می‌خوام که فقط امشب رو طاقت بیاره، بعدش راحت‌تر می‌شه. و هرشب، پوزخندی به خودم حواله می‌کنم که یعنی «تو که درست نمی‌گی، ولی باشه.» هر شب سی بار می‌شمرم که نخ دندون پایین و بالا بره بین دندون‌هام. با این‌همه از نیمه‌شب‌ها فراری نیست. 

  • جوزفین مارچ

سلام.

ما وقتی بچه بودیم، مامانم بهمون شیر گرم می‌داد تا آروم بخوابیم. همیشه هم کنارش موز هم می‌ذاشت تا مزه‌ی شیر رو دوست داشته باشیم. و من عاشق مزه‌ی شیر و موز بودم و واقعا عصبانی می‌شدم وقتی کسی این ترکیب رویایی رو تبدیل می‌کرد به شیر موز. به هرحال. دیشب مامانم خوابش نمی‌برد و پاشد موز خورد. موز خالی! بدون شیر! در واقع موضوع اصلی همیشه شیر بوده، ولی انگار کلا فراموش شده و فقط اون بخش زردش باقی مونده.

من خیلی می‌ترسم که وقتی بزرگ شدم این شکلی بشم. یعنی مثلا یه کاری رو شروع کنم و فقط ادامه‌اش بدم چون شروعش کردم (البته الان هم شبیه این بخشش هستم.) و بعد یادم بره که اصلا چرا شروعش کرده بودم! برای همین مثلا دائم با خودم تکرار می‌کنم که چی شد که اومدم توی این رشته. یا مثلا هی از خودم می‌پرسم «اخترزیست مگه چه‌اش بود؟». تقریبا یک سال و خرده‌ای هست که هر روز بلااستثناء از دلایل این که دوستت دارم برای خودم سخنرانی می‌کنم. معمولا هم اینطوری نیست که همه‌ی سخنرانی‌ام برام قانع‌کننده باشه، ولی حواسم هست که اون جرقه‌ی اولیه رو فراموش نکنم.

توی یکی از مصاحبه‌هامون با یکی صحبت کردیم که توی ایمنی‌ مخاطی پست‌دکتراش رو گرفته بود و بعدش یهو تصمیم می‌گیره بره بهداشت عمومی بخونه و این کار رو می‌کنه و کلا هم دیگه کارش می‌ره روی حوزه‌ی بهداشت عمومی. اصلا این فرد خیلی عجیبه ولی برای من نمونه‌ی یک آدم واقعا متفکره که هرلحظه نشسته منتظر یه نشونه از درست یا غلط بودن مسیرش. نه این که بخوام تا اون مقطع راه اشتباه برم و بعدش بالاخره راهم رو انتخاب کنم، ولی واقعا دوست دارم که یک چنین تصویر متفکری از خودم ارائه بدم و حداقل خودم بدونم با خودم چند چندم. یه جایی از مصاحبه‌اش گفته بود:

این شکلی نیست که آینده‌اتون به این راحتی بسته بشه و کسی که تجربه‌­های خیلی گوناگون و متنوعی داره، خیلی راحت‌­تر می­‌تونه شرایطش رو عوض کنه و بره توی مسیر دیگری و اون رو امتحان کنه که اگر اون نشد باز بره توی مسیر دیگه­‌ای. و این نگرانی نباشه که ای وای من الان باید چه کار کنم. صرفا راهی رو که با اطلاعاتی که الان دارید، به نظرتون درست­‌تره، پیش ببرید و هر از گاهی چک کنید که آیا این مسیر درستیه یا نه؟ آینده‌­اش چه شکلیه؟ با اطرافیانش آدم صحبت می‌­کنه و می‌بینه که آیا من رو خوشحال می‌­کنه؟ آیا به زندگی من معنا می‌­ده؟ و اگر آره، که ادامه می‌ده و اگه نه که یک تغییری روش ایجاد می­‌کنه، همین.

ببین من برای بزرگی‌ام همین روحیه‌ی شجاع آسون‌گیر متفکر رو می‌خوام که زندگی براش مهم‌تر از دیسیپلین باشه و البته زیست‌شناس تکامل مولکولی باشه ترجیحا. (.I just need a light at the end of the tunnel)

  • جوزفین مارچ

نور من، سلام.

موقعی که به دنیا آمدی، از بدن گرمت تمنا کردیم که گریه کند. می‌خواستیم مطمئن شویم این زندگی که در آن آوردیمت را می‌خواهی. خواستی. گریه کردی و ما عمیقا لبخند زدیم، چون تو نور امیدی و باید در قلب خودت امیدوار می‌بودی.

جانم، در زندگی‌ات زیاد اشک بریز. زیاد گریه کن. زیاد تمنا کن. این روزها من زیاد گریه می‌کنم؛ به خودم می‌آیم و می‌بینم اشک‌هایم آن‌قدر سبک شده‌اند که دیگر حتی حسشان نمی‌کنم. تو هم آن‌قدر اشک بریز که دیگر نفهمی کی چشم‌هایت خیس است و کی نه.

وقتی‌هایی که گریه می‌کنی یعنی هنوز ته قلبت امید داری. یعنی داری با زبان بی‌زبانی شکایت می‌کنی که «اوضاع می‌توانست بهتر از این باشد، اما دنیا نخواست و نشد.» و همین که می‌دانی اوضاع می‌توانست بهتر از این باشد، یعنی حالت بهتر می‌شود؛ یعنی می‌دانی که بالاخره روزی می‌رسد که آن‌قدر سگ‌دو خواهی زد تا بتوانی روی دنیا را کم کنی و آن زیبایی بی‌نهایتش را به چشم ببینی.

می‌دانی عمر مادر، من همیشه یک تصویر نسبتا دلهره‌آور از افرادی که دیگر پاک ناامیدند، دارم. که نابودی‌شان به دست خودشان، متصل است به یک اتفاق خوب؛ به یک مهمانی، یک بستنی، یک رقص، یک جوک. خبری از گریه و غم نیست؛ چون می‌دانی که غم دیگر به دردت نمی‌خورد. دیگر دستت را نمی‌گیرد و بلندت نمی‌کند و پشت کوه‌های تاریک را نشانت نمی‌دهد. دیگر به تو این نوید را نمی‌دهد بالاخره تمام خواهد شد. دیگر انگار اشکی نداری که خورشید غروب کرده است؛ چون می‌دانی که خورشیدی از اول نبوده و قرار نیست دیگر طلوع کند. پس اشک‌هایت به چه دردی می‌خورد؟ من این تصویر عمیق و پردلهره را از اتفاقات خوب گره‌خورده به افرادی که از بالای پل‌ها و ساختمان‌های بلند پرت می‌شوند، در ذهنم دارم و فکر می‌کنم تا وقتی می‌توانی اشک بریزی یعنی امیدی به دنیا هست و به این که نگاهت از دوده‌های شهر، شسته شود و تو زیبایی ببینی و نور.

نورم، من این روزها زیاد گریه می‌کنم و آرورا در آلبوم جدیدش یک آهنگ دارد که اشاره می‌کند «همه‌چیز اهمیت دارد» و زمانی که پشت فرمون چراغ قرمز را تار و غرق‌شده در آب می‌دیدم، ناغافل آهنگ تا صبح فردای گروه پالت پخش شد. این یعنی هنوز باید منتظر دیدن زیباترین ستاره‌ی چشمک‌زن عمرم بمانم و این یعنی، امیدوارم که وجود داشته باشد.

  • جوزفین مارچ