بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز صبح که بیدار شدم، نوزده سالم بود. دیروز صبح هم و هم‌چنین پریروز و همین‌طور هرروز صبح تا صبح‌های هزارسال پیش!

حالا فردا صبح که بیدار شوم، دیگر نوزده ساله نیستم و این خیلی عجیب است! برای من که یک قرنِ تمام، در کسوتِ یک نوزده ساله، زیسته‌ام...

  • جوزفین مارچ

سلام.

حس می‌کنم مدت‌هاست که با خودم تنها نبودم. همیشه یکی بوده، همیشه یک چیزی بوده و خب نمی‌تونم از درون فکر کنم انگار. یک بار داشتم توی کوچه روی برگ‌های نارنجی پاییزی راه می‌رفتم و صدای خرد شدنشون رو می‌شنیدم، واقعا جزئیات هر صدا رو برای خودم تحلیل می‌کردم و پیش‌بینی می‌کردم که اگر برم روی دسته برگ بعدی، با صدای زیری شکستن برگ‌هاش شروع می‌شه یا بم. مثل یک سمفونی، به تک‌تک ضرب‌هاش فکر می‌کردم. متوجه شده بودم که هر مدل قدم برداشتن، برابره با کدوم مجموعه صدای خرد شدن برگ‌ها زیر پام. می‌دونی اون‌موقع یک لحظه، خودم رو از غرق شدن توی صدای برگ‌ها بیرون آوردم، روی جدول شروع به راه رفتن کردم و با خودم گفتم «ببین مردم، در این شرایط برای خودشون سمفونی و ضرباهنگ نمی‌سازن. صرفا به چیزهایی که توی ذهنشونه، فکر می‌کنن.» و سعی کردم فکر کنم، یک لیستی از چیزهای توی ذهنم آماده کردم و دوست داشتم که بهشون فکر کنم. کمی بعد بدون این که حواسم باشه که قراره چی کار کنم، هندزفری‌ام رو درآوردم و به آهنگ بامزه جدیدی که پیدا کرده بودم گوش دادم. توی ذهنم فکر کردم که اگر قرار بود با این آهنگ، یک رقص تماما مسخره داشته باشم، ترجیح می‌دادم که توی کدوم قسمت خونه باشم؟ فکر کنم اون‌موقع به آشپزخونه فکر کردم و می‌دونی چیه؟ قضیه اینه که من حتی رقص مسخره هم انجام نمی‌دم، چرا باید به چنین چیزی فکر کنم؟ می‌دونی اصلا یادم نبود که مثلا یک لیست توی ذهنم دارم، صرفا دیدم ذهنم خیلی خالیه و با آهنگ جاش رو پر کردم.

آممم نمی‌دونم منظورم از ذهن خالی مشخصه یا نه. اما مثلا ببین، سال کنکور، ذهن من واقعا این‌جوری نبود که پر از عدد و درس و صفحه کتاب و نکته تستی باشه، ببین واقعا فقط کلمات توی ذهنم بودن. دور و برم پر از برگه‌هایی بود برای روز مبادا که نیاز به خالی کردن کلماتم داشتم. به تست‌ها هم به صورت کلمات نگاه می‌کردم. حتی یک‌بار مهسا نشست کنارم و تمام مدت چهار ساعت و ده دقیقه‌ای که من داشتم آزمون می‌دادم برای خودم، نگاهم کرد؛ زل زد بهم تا شاید شاید شاید، راز موفقیتم رو متوجه بشه. گفت که چیزی که توی مدل آزمون دادنم دیده، اینه که سوال‌ها رو برای خودم زیر لب می‌خونم، جوری که خودم صدای خودم رو بشنوم. (حتی همین الان که دارم این رو می‌نویسم، باز هم دارم برای خودم می‌خونم و بعد می‌نویسم!) انگار که همه چیز رو برای خودم توضیح می‌دم، انگار که هیچ‌چیزی به خودی خود اون تو اتفاق نمی‌افته. مهسا این هم بهم گفت که موقع آزمون دادن فکر می‌کنی توی یک فضای سفید معلقی. فقط یک صندلی هست، یک برگه آزمون جلوت و خودت که باید سعی کنی با مقنعه‌ای که سرت کردی، کنار بیای. واقعا همین بود، می‌دونی من اول فکر کردم مهسا باعث می‌شه نتونم خوب آزمونم رو بدم، وقت خودش رو هدر می‌ده و وقت من هم؛ اما می‌دونی نهایتا بهم گفت که من دیگه از این مشاوره‌های کلیشه‌ای خسته شده بودم و وقتی تو رو دیدم تازه فهمیدم که باید خودم رو توی آزمون پیدا کنم و راستش مهسا اون‌موقع خیلی من رو به خودم آورد و با خودم روبه‌روم کرد. حالا اصلا می‌خواستم ذهن خالی رو توضیح بدم. خب ببین وقتی که همیشه برای پیدا کردن ساز و کار ذهنی خودت، به صدا نیاز داری، همیشه اون تو صدا هست، همیشه شلوغه اما فکر می‌کنی شلوغی‌اش، بهش نچسبیده. انگار که صفت ذهنت نیست، صرفا مال اون موقعیته. ولی مثلا فرض کن، وقت‌هایی که یک نفر جلوم پاش رو تکون می‌داد (چیزی که انگار خیلی برای کنکوری‌ها مرسومه)، من همین‌جوری بدون هیچ فکری، وسط آزمون یا وسط درس، فقط می‌نشستم و به پای اون فرد زل می‌زدم بدون این که حتی به پاش نگاه کنم. می‌دونی دقیقا هیچی، دقیقا هیچی تو ذهنم نبود توی اون لحظه‌ها. و همین، منظورم چنین خلائی توی ذهنمه، چنین سفیدی محضی.

معمولا نمی‌ذارم ذهنم خالی بشه. همیشه کتاب هست، فیلم هست، آهنگ هست، وبلاگ هست، درس هست، چت هست، خانواده هستن، زبان جدید هست، رنگ‌ها و عکس‌های جدید هستن و همه چیز. فکر نمی‌کنم توی این دنیا، من واقعا بتونم لحظه‌ای رو به فکر کردن محض بگذرونم و راستش خب به دلیل همون شلوغی و نیازم به صدا، خیلی هم توش موفق نمی‌شم. می‌دونی همیشه دوست داشتم مثلا برم پیاده‌روی و به جای این که برای مردم، توی ذهنم داستان و پیش‌زمینه بسازم، (شبیه اون پسره، گرین‌وود توی فیلمی که چارلی چند روز پیش گذاشته بود.) به چیزهایی که ذهنم رو مشغول کرده، فکر کنم یا نمی‌دونم مثلا شب‌ها به جای این که این‌قدر توی گوشی‌ام بگردم تا بالاخره خوابم ببره (یا حتی اکثر اوقات به زور بیدار بمونم برای رسیدن به حرف‌های توی گوشی) به سقف خیره بشم و توی فضای ذهنی خودم معلق و شناور بشم. (شبیه این عکس مثلا شاید) آممم الان که فکر کردم، حتی برای غوطه‌ور شدنم توی افکارم هم، یک چارچوب و فضای ساختگی قائلم. نمی‌دونم شبیه اینه که می‌ترسم از تنها شدن با ذهنم یا صرفا نمی‌تونم. یعنی خب شاید فقط از پسش برنیام. راستش همیشه فکر می‌کردم این که نتونم توی افکارم غرق بشم، یک کم نامطلوبه! شبیه سطحی بودن، شبیه خوب نبودن! و خب می‌دونی فکر نمی‌کنم واقعا که من آدم سطحی‌ای باشم، یعنی خب من واقعا همیشه خدا، درونیات آدم‌ها رو خیلی خوب و سریع می‌فهمیدم و دوست داشتم این ویژگی‌ام رو، یا مثلا این که می‌تونم با کلمات و بوها و فضاها، ارتباط برقرار کنم، کاری که خب خیلی‌ها از پسش برنمیان.

اما این وسط یک اتفاقی برای من افتاد که من مجبور شدم بشینم با خودم کنار بیام که آیا لزوما باید شبیه همه باشم؟ و نمی‌دونم واقعا نمی‌تونم ایده‌ام رو درباره این قضیه خوب توصیف کنم اما واقعا به این نتیجه رسیدم که خب نورا، آدم‌ها ملزم به جا شدن توی چارچوب‌ها نیستند و واقعا تفاوت‌ها ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست. نمی‌دونم نمی‌خوام کلیشه‌ای باشه که مثلا بخوام بگم آره توی کل وبلاگ‌ها هم که بگردی، هیچ کس مثل من و شبیه این وبلاگ، درباره نور حرف نمی‌زنه یا نمی‌دونم مثلا بگی که اوکی، خواهرم رنگ سبز دوست داره و من دیوانه رنگ زردم. یعنی خب می‌دونی صرفا هرکسی Own way خودش رو باید پیدا کنه. [دوست داشتم توی یک کامنت این‌ها رو برای سارا بنویسم اما به نظرم سارا خوب توضیحش داده و من بیشتر از این، انرژی‌ام رو نمی‌ذارم برای این که آخر هم نتونم توی کلمات بگنجونمش.] خب آره داشتم می‌گفتم که یکهو انگار به خودم اجازه دادم که متفاوت باشم و حس بدی به این تفاوت نداشته باشم. بذار بگم داشتم فکر می‌کردم که من واقعا توی درک آدم‌ها خیلی کاملم و از اون طرف کسی که بهش احترام می‌ذارم و درکش می‌کنم، برای من این احترام رو قائل نیست و خب که چی؟ یعنی تا دیروز واقعا می‌دونستم که چه جملاتی می‌خوام در اعتراض به این قضیه بنویسم اما خب که چی واقعا؟ آره بیشتر از اونی که محدودکننده باشم، محدودشونده‌ام ولی همین‌ها، مگه من رو نساخته؟ آممم مثلا یک بار داشتم با زیبا حرف می‌زدم و همین‌طور هی مثال از فیلم‌ها و کتاب‌ها می‌آوردم، روابط انسانی رو باز می‌کردم براش و با نکته‌های زیستی و فیزیکی، تلفیقشون می‌کردم و واقعا اون صحبت برای من درخشان بود. درهای جدیدی رو به سمت خودم باز کرد. تازه فهمیدم که نباید از خودم ناراضی باشم که ساعت‌ها نمی‌شینم به یک فیلم فکر کنم، یا مثلا تمام جملات یک کتاب رو به ذهن نمی‌سپرم. در نهایت ذهنم، خودش همه کار رو انجام داده و فقط منتظره که من درباره این چیزها حرف بزنم و بروزشون بدم. شاید اصلا خیلی من رو قابل نمی‌دونه که به تنهایی این چیزها رو بهم نشون بده. آره، من از این نظر به روابط انسانی نیاز دارم، به صحبت کردن و تنها نبودن. از این نظر که جلوی فکر کردنم و پوسیدنم، گرفته بشه. می‌دونی مثلا از حرف زدن با محمدمهدی برای این خوشم میاد که هردفعه چیز جدیدی از ذهنم متوجه می‌شم. هروقت که بحثی می‌کنیم، من بدون این که از قبل بدونم چنین اندوخته‌ای توی ذهنم دارم، باهاش صحبت می‌کنم و نظرم رو می‌گم بدون این که از قبل بدونم که این نظر من بوده. صرفا قضیه اینه که من حتی برای تنها بودن با خودم هم به یک همراه نیاز دارم انگار. قضیه وبلاگ هم احتمالا همینه، می‌دونی خیلی وقته دارم فکر می‌کنم «این‌جا کجاست که من این همه وقت می‌ذارم برای نوشتن توش آخه؟» و خب تا همین الان به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بودم. اما الان توی همین متن که بیان کردن این تفکرات داره به من توی دیدنشون کمک می‌کنه، متوجه شدم که احتمالا به خاطر همینه که توی این فضا تازه می‌تونم فکر کنم. تازه می‌تونم به افرادی که دارن بهم گوش می‌دن، حرف‌هایی که خودم هم دقیقا نمی‌دونمشون رو توضیح بدم و این توی نوشتن برای خودم، اتفاق نمی‌افته. یعنی خب می‌دونی تعداد بارهای خیلی خیلی معدودی بوده که من نشستم و با خودم حرف زدم. یعنی خب راستش اکثر اوقات یک طرف صحبتم خودمم ولی معمولا صحبت‌هام این‌قدر سازنده نیستن. و آممم برای یک فرد درونگرا، مثل من، یک کم سخته که بشینه جلوی یک فرد حقیقی، توی چشم‌هاش نگاه کنه و درباره احساساتش، افکارش و درونیاتش صحبت کنه. یعنی خب من به سختی از پس این کار برمیام حتی با نزدیک‌ترین فرد زندگی‌ام که خواهرمه هم فقط همون یک مکالمه درخشان رو تا الان داشتیم. (که تازه اون هم این‌جوری بود که هردو توی تاریکی دراز کشیده بودیم و به سقف خیره بودیم.)

و آممم خب به هرحال خوش‌حالم که دارم خودم رو کشف می‌کنم و به هرحال متشکرم که شما هم هستید :)

 

پی‌نوشت: روزهایی که کارهای زیادی دارم، یک چالشی برای خودم می‌ذارم که بیام این‌جا حرف بزنم و بعدش سعی کنم که خیلی سر نزنم بهش. و می‌دونی معمولا نهایت تلاشم اینه که تا یک ربع می‌تونم رفرش نکنم. به هرحال این‌دفعه هم همچنان چالشم پابرجاست :))

 

+آهنگ عنوان:

Until it happens to you - Sasha Sloan

  • جوزفین مارچ

سلام.

یکی از روزهای فروردین که خیلی کلافه بودم، با خودم فکر کردم بهتره که زودتر 20سالم بشه؛ ولی راستش الان خوش‌حالم که هنوز هم‌سن پاییز پارسال و فروردین امسالم. می‌دونی از این که سال‌های زندگی‌ام این‌قدر کش میان خوشم میاد.

مثلا 18 رو ببین. پر از تجربه جدید و عجیب بود. آخر سالش فکر می‌کردم نمی‌تونم همش رو ثبت کنم توی ذهن و خاطراتم. کلی شادی و خوش‌حالی، کلی غم و ناراحتی؛ کلی جنگ و عذاب، کلی صلح و آشتی؛ کلی تلاش، کلی اعتماد به نفس، کلی شکست؛ کلی تجربه جدید، کلی آدم‌های جدید، کلی زندگی‌ها و مکان‌های جدید.

و حالا این که ١٩ سالگی‌ام قراره حداقل ٢٨ روز دیگه کش بیاد و نمی‌دونم توی این ٢٨ روز چه چیزی در انتظارمه، هیجان‌زده‌ام می‌کنه. این که دقیقا قراره کنار همه اون داستان‌های عجیبِ چسبیده به عدد ١٩، چه چیزهای بیشتری بتونم تعریف کنم؟ می‌دونی شبیه یک کتابه که هی ورق می‌زنی و نمی‌دونی توی صفحه بعد قراره چه اتفاقی بیفته. هی می‌بینی هنوز هم صفحاتی موندن و تو در تعجبی که دیگه چه‌جوری قراره این داستان، ادامه پیدا کنه؟ هی فکر می‌کنی که خب باشه، قراره همین‌جا تموم بشه اما نه؛ هنوز 28 صفحه دیگه مونده و هر صفحه برای خودش یک دنیاست! می‌دونی توی صفحه آخر ممکنه وسط یک داستان خیلی جذاب، بنویسه ادامه در کتاب بیستم یا صرفا وقتی که خوابی و در آرامش کامل، یکی بیاد جلد نوزدهم رو از زیر دست‌هات برداره؛ آروم، بدون این که حتی از خواب بیدار شی. و بعد به جاش جلد بیستم رو بذاره زیر دستت. ممکنه هم وسط یک جنگ، سوار روی یک اسب، یک پیک از راه برسه و جلد نوزدهم کتابت رو که خیلی هم دوستش داری، ازت بدزده و توی چادر برات یک کتاب دیگه، جا بذاره! هر چیزی ممکنه جانم و من هنوز 28 صفحه پیش‌ روم دارم.
می‌دونی از دیر رسیدن ٢٠ هم نگران نیستم؛ می‌دونم که ٢١ هم قراره همین‌قدر دیر برسه و همین‌طور 22 و 23!

راستش می‌دونی این چندروز یک کم دارم به رنگ زندگی فکر می‌کنم و تقریبا مطمئن شدم که سبزه؛ سبز تیره با نقطه‌های نارنجی روشن، با پرتقال‌های ترش و شیرین. می‌دونی گاهی یادم می‌ره که زندگی سبزه، فقط تیره بودنش رو می‌بینم اما نقطه‌های نارنجی میان، نور می‌پاشن به اطرافشون و وقتی همه‌چیز روشن‌تر شده، تو می‌تونی رنگ سبز زیبای جاری روی زندگی رو ببینی. نقطه‌های نارنجی، شبیه پیدا کردن یک وبلاگ زیبا با قالب سفید نارنجی که تا یک هفته به نور پاشیدنش ادامه می‌ده، تا یک تحقیق بیوشیمی که دیر انجامش می‌دی ولی متوجه می‌شی از اول ذهنیت درست و دقیقی ازش داشتی. همین‌قدر ساده، همین‌قدر گذرا و همین‌قدر کوتاه. باید یادم باشه که باید زمانی رو توی تاریکی صرف کنم تا به یکی از اون نقاط نارنجی برسم، پرتقال‌هایی که هرچی می‌گذره رسیده‌تر و شیرین‌تر می‌شن. باید صبر کنم و دل بسپرم به همین نقطه‌های نارنجی که هی فلانی! زندگی شاید همین باشد! :)

 

Scent of oranges - Guesscorleone

 

+ از این که هنوز هم دختر آبانم، راستش کاملا بی‌دلیل خوش‌حالم :)

  • جوزفین مارچ