بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام.

 

١

[نشسته‌ام دم در ورودی دوم آزمایشگاه و خسته‌ام. هر از چند گاهی غر می‌زنم، می‌رم دم پنجره و چند دقیقه پیش هم رفتم برای همگی چایی ریختم تا با بای‌کیت‌های آزمایشگاه بخوریم. تمام امروز و نیم زیادی از دیروز رو به طراحی پرایمر گذروندم که واقعا کار طاقت‌فرسایی محسوب می‌شه؛ مگر این که در تلاش اول بتونی روی ماه IDT رو به خاطر نتایج مناسبش ببوسی. که متاسفانه این‌دفعه هم مثل دفعات قبل، جناب نیومدن یه بوس بدن. بنابراین بیشتر کوفته، کمی گرفته و عصبانی و یه مقدار هم خسته‌ام؛ درست مثل همیشه.]

بعد از بیست و اندی سال، بالاخره فهمیدم که تهران دوست‌داشتنی‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کردم. می‌دونی، زندگی کردن توش بهم احساس زنده بودن می‌ده. اولین بارهاست که دارم توش به معنای واقعی کلمه قدم می‌زنم، درخت‌هاش رو حس می‌کنم و خیابون‌هاش رو با پای پیاده یا دوچرخه یا مترو گز می‌کنم. مترو چندان مطلوبم نیست، ولی راه فراری هم وجود نداره. ولی خب، جای شکرش باقیه که ماشین و تاکسی و اسنپ از برنامه‌ی روزانه‌ام حذف شده.

عصر وحشت به نظرم از وقتی شروع شد که ماشین‌آلات مدرن اختراع شدند و همه‌چیز سریع شد. گذر از خیابون‌ها با اتومبیل تسریع شد و تو هم چاره‌ای نداشتی جز این که از شیشه فقط جلوت رو نگاه کنی؛ از طرفینت ناغافل می‌گذشتی بدون این که واقعا دیده باشی‌شون. تفنگ زمان دست و پا زدن در دامن مرگ رو کوتاه‌تر کرد؛ قبلا جلوی چشم‌هات عزرائیلی که دست به یقه‌ات شده رو می‌دیدی، حالا چی؟ تا به خودت میای، مردی. یا مثلا مایکروویو، ببین چی‌کار کرد با غذاهای گرم‌مون!

داشتم می‌گفتم که تهران رو دوست دارم چون حسش می‌کنم. چون می‌بینم چه‌طور بین جمعیتش مهربانانه روزها من رو با تمام احساساتم که اکثرا ترکیبیه از خشم و غم و قدردانی و حق به جانبی، می‌پذیره. این به نظرم فرق داره با این که از زیبایی کاخ گلستان شگفت‌زده بشی. یه جور احساس تعظیم اندوهبار جلوی شهریه که هرروز و هرروز مقصدته. شبیه یه مسافرت هرروزه به یه شهر خاص. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شم، باید از هتل شخصی‌ام با پنجره‌ی نقاشی‌شده بزنم به دل خیابون‌هایی که هرروز جدیدن؛ چون هر روز آدم‌های جدیدی توشن و مگه نه این که یه شهر رو آدم‌هاش می‌سازن؟

این جمله‌ی کلیشه‌ای تقریبا چیزی بود که من زیاد درباره‌ی هر شهر غیر اروپایی و غیر تهران قبولش داشتم. می‌دونی نگاه می‌کنی و می‌بینی که اوووه این‌همه رنگ و تنوع از آدم‌ها! این‌همه رنگ مگه می‌تونند نشانگر یه فرهنگ و یه شخصیت باشن؟ می‌دونی با خودت فکر می‌کنی که مدرنیته آدم‌های صدرنگی رو نشونده کنار هم که تو نمی‌تونی الگوی مشترکی بین اکثرشون پیدا کنی و بذاری به حساب «مگه یه شهر چیه جز آدم‌هاش؟». از اینکه اروپا شده سرتاسر انگلیس مدرن یا حداقل از دور این‌طوره خوشحال نیستم. می‌دونی شهرهای مدرن رو دوست داشتن سخته؛ ولی خب زندگی توش تا دلت بخواد راحت‌تره. حالا اما تهران رو دوست دارم چون فکر می‌کنم شاید همین هزاررنگ بودن در و دیوار و آدم‌هاش ویژگی اصلی‌اشه. شاید همین که از هر سمتی بری چیز جدیدی برای دوست داشتن و همزمان اذیت شدن وجود داره ویژگی‌اشه. شاید همینه، می‌دونی، وقتی سرعت زندگی‌ات رو  زیاد می‌کنی، دوست داشتن سخت می‌شه. مدرنیته سرعت رو زیاد می‌کنه. بنابراین دوست داشته نشدن شهرهای مدرن از ذاتشون برنمیاد و صرفا یک نتیجه‌ایه در ادامه‌ی سرعت و مدرنیته. یک جایی از رستگاری در شائوشانگ هست که طرف بعد از چهل، پنجاه سال از زندان درمیاد و توی خیابون می‌بینه که همه عجله دارند، من اون قسمتش رو خیلی دوست دارم. در ستایش زندگی کردن واقعی لحظات حرف می‌زنه و این که چی شد که زندگی تبدیل شد به دوندگی؟ در حالی که توی زندان به راحتی آب خوردن تو باید تک تک لحظات این 50 سال رو زندگی کنی.

مرضیه که اومده بود تهران، داشت از کارهایی که کرد می‌گفت و من بهش گفتم که چه خوب که چندین روز توی تهران زندگی کردی. جدا از این که بهش خوش گذشته یا نه، شبیه انسان‌های عادی گزش کرده و توی محله‌های عادی‌اش بالا و پایین رفته. این که بدونی کاخ سعدآباد توی کدوم ماه‌ها قشنگ‌تره، باحاله ولی منظور من فرق داره با این که به عنوان یه توریست صرفا باهاش مواجه شی. می‌تونی یه توریست خوش‌خیال حواس‌جمع باشی که نمی‌خواد مثل همه‌ی توریست‌های اروپایی، آخرین مقصدش توی آسیا، ایران باشه و می‌خواد واقعا به جای انسان‌های تهرانی زندگی کرده باشه. اون روزی که رفته بودیم کاخ گلستان، من از مائده و سارا پرسیدم که ترجیح می‌دن ایرانی‌الاصلی باشند که رفته اروپا یا اروپایی‌ای باشند که برای تفریح اومده ایران؟ و هردو اولی رو انتخاب کردند؛ چون به نظرشون اون نگرش مصنوعی که ترکیب هتل تا کاخ‌های خوشگل و پر زرق و برق از ایران نشون می‌ده، واقعی نیست و خب تو جز با زندگی کردن در این کشور نمی‌تونی متوجه بطن حقیقتش بشی. به نظرم من هم در انتخاب دوست درست عمل کردم.

 

٢

[بعد از بازی با بچه‌ها نشستم پشت اپن آشپزخونه و آشی که خراب شده بود رو ریختم دور؛ بخشی‌اش هم روی فرش. چایی دارم، مثل همیشه، با چیزکیک. دلتنگم، احساس ناامنی دارم و دلیلی براش ندارم و امروز زیاد بی‌دلیل گریه کردم. ذهنم آشفته ست و می‌دونم این ترکیبیه از اضطراب و بیش‌فعالی که از جفت‌شون متنفرم.]

احساس می‌کنم قوی‌ترم. برگشتم به جلسات مشاوره‌ام و مطمئن نیستم که خوب باشه برام؛ ولی می‌دونستم کار درستیه و می‌خواستم حداقل کار درست رو انجام داده باشم. علی زیاد سعی می‌کنه باهام حرف بزنه، دلم می‌خواد من هم باهاش هم‌کلام شم؛ ولی همه‌اش یادم می‌ره. هی از اعتماد کردن بهش می‌ترسم ولی خوش‌حالم از اشتراک احوالاتم باهاش. دائم حال مامانم رو می‌پرسه و دوست داره بهم کمک کنه به آینده‌ام فکرهای روشن‌تر و موفق‌تری بکنم. یکی درمیون هم ازم می‌پرسه که آیا هنوز قصدم عوض نشده که اپلای نکنم و ایران بمونم؟ نمی‌دونم. اگه بخوام تلاش‌های فزاینده‌اش رو صرفا دوستانه تصور کنم، یه کم عجیب می‌شه ولی من تصورش می‌کنم، چون دوستی مثل علی رو می‌خوام. باید یاد بگیرم باهاش سر بحث رو باز کنم یا اگه ازم سوالی پرسید، خودم رو بدون انقباض و ترس از اعتمادشکنی مجاب کنم که جواب‌های طولانی و بحث‌بازکننده بدم. به هر دو علی‌ها و مریم گفتم که بیش‌فعالی دارم و هنوز پشیمون نیستم. از عریان کردن خودم انگار دارم کمتر می‌ترسم و بیهوده می‌بینم‌ش.

داشتم با خودم فکر می‌کردم که بزرگ شدن واقعا برام خوب بوده. انگار ارتباط برقرار کردن رو یاد گرفتم و این خیلی جالبه. می‌دونی به مصاحبه‌ی رشته‌ام که فکر می‌کنم انگار تمام ناتوانی‌های نوجوونی‌ام سرم آوار می‌شن. اون زمان حتی گفتن یک جمله برای شروع، یا حتی در ادامه‌ی یک بحث برام سخت بود. راستش یه کم بازی امروز من رو یاد این انداخت که قدیم‌ترها در ارتباط برقرار کردن چه‌قدر بد بودم. ولی حالا، ببین من و هم‌کارهام رو! یه چیزی که از رفتارم توی محیط کارم توی ذهنم پررنگه اینه که ترسم از مطرح شدن در جمع، داره کم و کم‌تر می‌شه. مثلا وقتی که محمدرضا توی آزمایشگاه در حال کاره، من با افروز درباره‌ی خانواده‌ام حرف‌های جدی می‌زنم، بدون این که واقعا خجالت بکشم. می‌دونی این خجالت از جنس عجیبی بود. نه که نخوام اون آدم در جریان باشه، فقط انگار از فکر این به هم می‌ریزم که صدام بهش برسه وقتی که دارم چیزی رو برای فرد دیگه‌ای توضیح می‌دم. شاید از این که نمی‌تونستم روی همه‌ی اذهان جمع تمرکز و تسلط داشته باشم اذیت می‌شدم. این همیشه توی دعواهای خونه بوده؛ خونه‌ای که توش انتظار می‌رفته بتونی با همه‌ی اعضا به یک اندازه ندار باشی و همون وسط بحث رو راه بندازی. من همیشه سکوت و خودخوری انتخابم بود به جای به گوش رسیدن در جمع. حالا اما برام سخت نیست اگه بچه‌ها موقع صحبتم با تلفن متوجه بشند که دارم خواهرم رو دعوت می‌کنم به خونه‌مون.

چیز ناامیدکننده‌ای که این وسط هست اینه که انگار جمع‌ها همون‌جوری که توشون بودم، توی ذهنم ثبت شده؛ حتی اگر توانایی‌های من در ارائه دادن خودم بیشتر و بیشتر شده باشه. انگار مثلا لیستی از واکنش‌های ذهنی‌ام وجود داره که جلوی خونه دو نقطه گذاشتن توش و بعدش نوشتن «ترس، انقباض، دروغ، قایم شدن و خودخوری». یا مثلا جلوی دانشگاه نوشتن «خجالت، منطق، جدی و خشک، تنها.» دیگه قراره تا آخر عمرم با همین ترکیب رفتار کنم انگار. اما آزمایشگاه انگار تازگی شروع شده، بعد این که فهمیدم با خودم چند چندم، ببین چه‌قدر موفق و خوبم توش! البته اطرافیانم هم اهمیت دارند؛ بالاخره به کیفیت مطلوبی ازشون رسیدم که مطمئن نیستم موندگار باشه ولی از الان دلتنگ‌شونم به خاطر   آینده‌ای که احتمال نبودن‌شون هست. مثلا بچه‌ها از دورهمی چدونک نوشتند، از دیدار وبلاگی. می‌دونی بلاگرها اون‌قدر وارد قلب من شدند که دیگه دیدارهام باهاشون رو تحت عنوان «دیدار وبلاگی» طبقه‌بندی نمی‌کنم. بیشتر واقعی‌ترین دوست‌هام هستند که زندگی دمی اجازه داده دور هم جمع بشیم.

دارم تلاشم رو می‌کنم که از شکستن سد رفتار دانشگاه شروع کنم؛ برای شروع باید برم به علی بگم که به نظر من تو چرت گفتی درباره‌ی استویا! می‌دونی کلاس‌های آز میکروبمون هم بامزه‌اند؛ انگار کل کلاس با هم دوستیم و خوش می‌گذره. شبیه مدرسه ست یه کم اون زمان‌ها.

 

٣

[آقای اصفهانی می‌خونه: می‌دونم حال تو خوبه، ولی خب حالم آشوبه/ یه دردی هست توی سینه‌ام، به دنیا مشت می‌کوبه.]

امروز به رحیمه گفتم که احساساتم رو بازی می‌کنم و از خاطره‌ای براش حرف زدم که توش یه بچه‌ی هشت ساله بودم و از کلاس اخراج شدم بیرون. معلم ریاضی بهم گفت برو بیرون و من انگار که بهم گفته باشن «بیا پای تخته.» رفتم بیرون. در طی اون کمتر از 45 دقیقه‌ی کلاس که بیرون بودم از رفتارهای آدم‌ها متوجه شدم که باید ناراحت باشم و اتفاق فاجعه‌باری افتاده. ناراحت شدم و گریه کردم؛ چون باید. بعد از اون به کرّات از کلاس‌ها اخراج و به دفترها فراخونده شدم. دیگه یاد گرفته بودم؛ سرت رو بنداز پایین، ادای پشیمون‌ها رو دربیار و وانمود کن که این کلاس برات اهمیت مرگ و زندگی رو داشته. توی بازی کردن خوب بودم، چون یه صحنه‌ی تمرین همیشه آماده و حرفه‌ای داشتم؛ خونه! جایی که باید حرف می‌زدم، در حالی که نباید. جایی که باید هنرمند و لطیف می‌بودم، در حالی که نباید. جایی که باید عشق بهتر می‌بود از ثروت، در حالی که نباید. رحیمه برام از محیط‌های دوگانه‌ای حرف زد که بهش می‌گفتند «اسکیزوفرنی‌ساز». من یادم اومد که دلم می‌خواد یه فرنی‌سازی یا کافه‌ای که فرنی گرم بفروشه توی تهران پیدا کنم.

یه جورهایی خسته‌ام از این ایده که همیشه احساسات در یک سمت قضایا ایگنور می‌شه یا یک فرد با قصد مشخصی اصلا بروزش نمی‌ده. و در سمت دیگه شاهد اور ری‌اکشن هستیم معمولا. خسته‌ام از این که بهم بگید توی ماجراهای آبان تا الان قهرمان بودم، در حالی که من فقط دلم می‌خواست به جای این که ادای یک فرد شکست‌ناپذیر بدون احساس رو دربیارم، متوجه بشید که چه‌قدر شکسته‌ام و چه‌قدر روی پا ایستادن برام سخته. دلم می‌خواست بدونید اگه توی روی شما گریه نمی‌کنم دلیلش این نیست که زیادی ناراحت یا زیادی خوش‌حال نیستم. دلم می‌خواست بدونید که به عنوان فردی که معشوقش رو ترک کرده، هنوز هم گاهی اوقات حق دارم که دلتنگش بشم. دلم می‌خواست کم‌تر قهرمان بودم و بیشتر در ابراز احساساتم، متبحر. رحیمه دائم بهم می‌گه که چرا از احساست حرف نمی‌زنی؟ چرا دنبال دلیلی؟ چرا فکر می‌کنی قرار نیست احساست قابل اعتماد باشه؟ یادم نیومد آخرین باری که واقعا احساسم رو مثل یک آتیشِ دونده روی صورتم حس کردم، کِی بوده. فکر می‌کنم طولانی‌مدت قهرمان بودن، آدم‌ها رو تبدیل به روبات می‌کنه.

- س... لام... من... نورا... هس... تم... برای... نابود... سازی... زمین... برنامه‌... ریزی... شدم. [ترجیحا با حرکات غلوشده‌ی زاویه‌دار.]

 

۴

[منتظرم که انکر آپلود فایل رو تموم کنه، شاید دوست داشته باشم به فیلترشکنم فحش ناجور بدم. دارم از خستگی و دلتنگی به قطعات مساوی تقسیم می‌شم، مثل همیشه. الان دو روز از زمانی که بند اول رو نوشتم، می‌گذره. دیروز تا غروب آزمایشگاه بودم و بالاخره سعادت بوسه‌ای بر پیشانی IDT نصیبم شد.]

با خودم فکر می‌کنم که من واقعی کجاست؟ یه بار نوشته بودم که انگار هربار می‌رم دانشگاه یه بخشی ازم کنده می‌شه و جا می‌مونه. فردا یک منِ شبیه‌تر به بقیه پا می‌شه و توی خیابون‌ها راه می‌افته. هربار اعماقم با پوسته‌ای از خلق جابه‌جا می‌شه. یک روز داشتم به سمت سلف راه می‌رفتم و با خودم فکر کردم که «وای خدای من. ایران واقعا از هر زاویه‌ای که نگاه کنی غیرقابل تحمله، ولی من هنوز هم ازش خوشم میاد و دوستش دارم.» بعد برای لحظه‌ای توی سرم داد و هواری بلند شد که «کی فکر اپلای رو توی سر تو جاساز کرده این‌همه مدته؟» به خودم گفتم که شاید تنها راه نجات باشه و به نظرم قانع‌کننده نیومد. عصرش علی طبق معمول ازم پرسید که هنوز می‌خوام برم از ایران. و وقتی گفتم که هنوز درگیرم، گفت معمولا دخترها بیشتر از پسرها درگیر تصمیم‌شون می‌مونند. پسرها قاطع‌ترند. و من یاد «تو» افتادم و گرد و غبار رو بهونه‌ی تر بودن چشم‌هایی کردم که به وضوح چراغ قرمز عابرپیاده رو توی خودشون بازتاب می‌دادند.

من معمولا خیلی می‌ترسم از عوامل محیطی و زیاد بهشون فکر می‌کنم. مثلا توی خونه‌ای که بهت یاد ندادند در مواقع تنش، بامزه و مهربون باشی، معمولا تو نمی‌تونی نجات‌دهنده‌ی خوبی محسوب بشی. شاید بخش کمی‌اش به خودت برگرده، بیشتر به عادت‌های محیطی‌ات برمی‌گرده. دلم می‌خواست بتونم متوجه بشم که خودم، جدا از همه‌ی این فاکتورها چی‌ام و کجام که خیلی سخته فهمیدنش. احتمالا بیشتر موسیقی یاد می‌گرفتم و کمتر روبان‌دوزی. احتمالا بیشتر می‌دویدم و با دوچرخه این‌ور و اون‌ور می‌رفتم و کم‌تر پیاده‌روی آهسته می‌کردم. احتمالا رشته‌ام هیچ ارتباطی به علم نداشت و کم‌تر فلسفه‌بافی می‌کردم و دنبال دلیل و منطق نمی‌گشتم. احتمالا بیشتر کد می‌زدم و کم‌تر می‌خوندم و بیشتر می‌نوشتم. احتمالا شهر رو بیشتر نفس می‌کشیدم و احتمالا مسافرت می‌شد فقط برنامه‌ی سالی یه بارم. احتمالا دوستان بیشتری داشتم و کافه‌های حیاط‌دار روشن بیشتری رو می‌شناختم. احتمالا با ریسک‌پذیری بیشتری مزه‌های جدید رو امتحان می‌کردم و احتمالا هم‌چنان عکاسی می‌کردم. احتمالش هم خیلی زیاد بود که خیلی زود مراحل جدیدی از رابطه رو با «تو» باز می‌کردم.

امروز فهمیدم که دلم می‌خواد موقع گفتن جمله‌ی «خسته‌ام»، جوری سین‌ رو تلفظ کنم که دندون‌هام به هم بچسبند و دهنم به حالت کشیده دربیاد در حالی که لب‌هام از هم فاصله دارند؛ چیزی شبیه خنده‌ی دندونی ایموجی‌های تلگرام. این هم بخش مهمی از من که گم شده بود و همیشه خسته بودنش رو با سین لب‌بسته اعلام می‌کرد. کاش زودتر همه‌اش رو پیدا کنم؛ موجود خیلی جالب و تامل‌برانگیزی به نظر میاد.

 

۵

بند پنجم دیگه شده جای یادآورنویسی؟

ترومن شو. ترومن شو. دائما ترومن شو.

کی گفته که اپلای مال منه؟ که تیک خورد.

  • ۲ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۴۴
  • جوزفین مارچ

سلام.

١

چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که آدم‌ها تا ندونن که یک چیز واقعا نقطه‌ی ضعفت محسوب می‌شه، باهاش مشکلی ندارن. مشکل اصلی از جایی شروع می‌شه که اون آدم دسترسی پیدا می‌کنه به قلبت، مخرن‌الاسرار؛ که توش یه نقشه‌ی راه وجود داره که چی واقعا نشونه‌ی ضعف توئه، چی وابستگی‌اته و چی باعث ترسته. از وقتی که فهمیدن، روز روشن و شب تاریک بر تو حرامه.

این من رو می‌ترسونه و باعث می‌شه نتونم به آدم‌ها اعتماد کنم و ظاهر و باطنم رو هم‌زمان نشون بدم. یه موقع‌هایی دلم می‌سوزه که چرا یکی باید فقط یه بخشی از من رو داشته باشه، در حالی که زیباتر - یا در حقیقت کامل‌تر- می‌شم اگه همه‌ی من رو ببینه. مثلا از این که من رو در حال کار پشت هود، با روپوش سفید و مقنعه‌ی مشکی، غرق در کار نمی‌‌بینید، در حالی که افکارم رو می‌خونید، واقعا ناراحت می‌شم. یا برعکس، از این که آدم‌های توی خیابون فقط می‌بینند که نسبتا خوش‌لباسم ولی نمی‌تونند هم‌زمان حرف‌هام هم بخونند و بهش فکر کنند اذیت می‌شم؛ یا حتی این که رهگذرها نمی‌تونند متوجه بشند که این چندمین ماهیه که دارم همین لباس رو پشت سر هم در روزها می‌پوشم. می‌دونی فکر می‌کنم بخش زیادی‌اش به شانس برمی‌گرده که با کدوم وجهه از یک فرد مواجه بشی.

مثلا من یک زمانی مرزی ایجاد کرده بودم بین خودم و انسان‌های غیروبلاگی؛ در واقع این شکلی بود که صرف آشنایی با یک نفر در وبلاگ، می‌تونست زبون من رو برای حرف زدن از درونیاتم باهاش باز کنه. اگر کسی رو از وبلاگ نمی‌شناختم دیگه کوچک‌ترین کلامی صحبت باهاش غیرممکن بود. گذشت تا یک روز سرپرست محبوب آزمایشگاه که از دور فقط حسرت‌مند ارتباط باهاش بودم رو در حال صحبت عمیق با یکی از هم‌کلاسی‌هام دیدم که ازش فراری بودم و در لیست انسان‌های غیرقابل تحمل طبقه‌بندی‌اش می‌کردم. این صحنه برای من خیلی تلنگر بزرگی بود. یکهو تمام مرزهای ارتباطی‌ام فرو ریخت و به خودم شک کردم؛ کمی هم از خودم و نژادپرستی‌ام بدم اومد. تونستم ببینم که آدم‌ها دو دسته‌ی غیر قابل اختلاط نیستند. حالا اون سرپرست محبوب، از نزدیک‌ترین دوستان منه و چیزی که توی بزرگسالی یاد گرفتم اینه که نیازی نیست حتما تو دوست نزدیک کسی باشی تا اون آدم بتونه دوست نزدیکت باشه. حالا من با دوست نزدیکم، ارتباط بالابرنده‌ای ساختیم و خوش می‌گذرونیم؛ من پیشش تمام خودمم، ظاهر و باطن، به جز یک بخش کوچیک؛ و اون پیشم خیلی خودش نیست، ولی خوشه باهام و دوستم داره. فکر کنم در این مقطع همین برام اهمیت داشته باشه. این که یک نمونه‌ی موفق از ارتباط انسانی رو جلوی چشمم ببینم و محیط کار امنی رو تجربه کنم.

 

٢

صبح‌هام ملایمه و به رنگ آبی آسمونی با شکوفه‌های صورتیه؛ شبیه ترکیب رنگ لباس دختر زشتی که امروز سر کلاس بیوانفورماتیک با پینت قدیمی سایت آمار کشیدم. دوست دارم تا سال‌ها همین‌طور ادامه‌اش بدم، ولی فعلا در وهله‌ی اول نیازه که ببینم تا یک هفته می‌تونم پیش ببرمش یا نه؟ صبح‌ها حدود 25 دقیقه تا نیم ساعت پیاده‌روی می‌کنم؛ اون ساعت از روز افراد زیادی توی راه نیستند تا گیجم کنند. می‌دونی یک زمان‌هایی تصمیم می‌گیرم که مثلا توی مترو به انسان‌ها و داستان‌هاشون فکر کنم. اما به اولین فردی که نگاه می‌کنم، حواسم مثلا پرت گوشه‌ی شالش می‌شه که گیر کرده به پشت صندلی. دیگه می‌رم توی یه عالم دیگه که انگار همین مترو رو بدون هیچ فردی داره نظاره می‌کنه. یه کم عجیبه، ولی محیط‌ها بدون آدم‌هاشون توی ذهنم می‌مونند و این یه کم غرض‌ورزانه به نظر می‌رسه. مثلا سارا داشت می‌گفت که از شلوغی انقلاب خسته شده و من تازه متوجه آدم‌ها شدم؛ بعد از سه سال دائم این خیابون رو گز کردن و هرروز توجه کردن به گوشه‌ی جدیدی از آسفالت یا ریشه‌ی درخت کنار جوب. خب، می‌گفتم که خیابون‌ها خلوته و من حالم برای پیاده‌روی خوبه؛ چون دائم خودم رو سرزنش به ندیدن آدم‌ها نمی‌کنم. مثلا امروز توی کل مسیر تا مترو فکر می‌کنم نهایتا چهار نفر رو دیدم که یه کم بعیده، ولی خیلی هم پرت نیست.

بعدش یه مسیر یه ربعه‌ی دوچرخه‌سواری هست که می‌تونم بنا به حوصله و وقت خودم، طولانی یا کوتاهش کنم؛ اما همیشه بخش اول مسیر ثابت و دست‌نخوردنیه و من از این که سنگ‌فرش‌های پارک مسیر همیشگی‌ام رو به یادشون بسپارن و همون‌جایی که دوچرخه‌ام هرروز می‌پیچه کمی کج بشند، خیلی سپاسگزار می‌شم. اگه اون کافه همیشگی‌ام یادش بیاد که یه ماهه نرفتم پیشش خوش‌حال‌تر هم می‌شم و می‌فهمم روتین‌سازی‌ام ارزشش رو داشته. گرچه هر اتفاقی هم بیفته ارزشش رو داره.

به دانشگاه که می‌رسم، ساعت هفت‌ئه. امروز صبح زود یکی از شاخه‌های درخت توت سیاه جلوی لاوگاردن آویزون بود؛ به اراده‌اش درود فرستادم. مانیا می‌گفت این Love Garden نیست و Law Gardenئه. چه‌قدر از ٩٩ای‌ها خوشم میاد و مانیا، بامزه و خوش‌اخلاقه و خوب تحویلت می‌گیره. در نهایت ولی می‌دونی ٩٩ای‌ها کسانی نیستند که قراره وجهه‌ی درونی‌ام رو ببینند و اشکالی نداره. من هنوز مریم رو دارم که من رو بدون قضاوت همراهی می‌کنه و باهام تا بوفه‌ی علوم میاد تا شیرکاکائو بخره. چه‌قدر طفره می‌رم. ساعت هفت اگر به دانشگاه رسیده باشم، قراره برم دانشکده موسیقی. این همون فعالیت اعجاب‌انگیزیه که گفتم ذوق و شوق آن‌چنانی براش ندارم؛ ولی مصمم‌ام و خوش می‌گذره بهم. امروز یاد گرفتم مثل احمق‌ها دست چپم رو معطل دست راستم نگه ندارم. شست هردو دستم باید روی Doی میانه باشه و نیازی نیست که دوتا اکتاو متفاوت رو با دو دستم کاور کنم. امروز آهنگ پرواز در مزارع رو زدم و باهاش خوندم که دیدن فیلمش مضحک‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. حالا من می‌گم آهنگ، ولی کلا دو خط نوته و سه میزان سه‌تایی توی هر خط. در واقع درس دوم یا سوم کتابه که به من خوش گذشت. امروز صبح یه دختره دیگه انگشت‌هاش روی پیانو می‌رقصیدند و در نرم‌ترین حالت ممکن، یه موسیقی غمگین می‌نواخت. من با دلنگ و دولونگ‌هام فضایی که ساخته بود رو از بین بردم ولی خب، برای من وقت توی اون دانشکده حتی طلاتر از سازه. چون اگه بعد ساعت ٨ اون‌جا باشم، می‌دونی چی می‌شه؟ دیگه ساز هم از دست می‌دم.

بعدش، حدود یه ربع به ٨، یه سری می‌رم آزمایشگاه، حتی اگه کار خاصی نباشه یه بهونه‌ای پیدا می‌کنم. یه جورهایی برام جای قشنگیه و امیدوارم می‌کنه به زندگی. گرچه کلمات تکرارشونده‌ام در سکوت آزمایشگاه معمولا اینه که «آه. چه سخته زندگی.» اگه کلاسی داشته باشم ساعت ٨، می‌رم. اگه نه، می‌مونم. اوقات توی آزمایشگاه معمولا طولانی‌تر از توی کلاس‌ها می‌گذره و این یه کم عجیبه. شاید چون توی کلاس‌ها یا می‌خوابم و یا موضوع برام جذابه. توی آزمایشگاه، اورثینک دست از سرم برنمی‌داره.

 

٣

توی مسیر پیاده‌روی‌ام از یه بخشی رد می‌شم که فروشگاه گل و گلدونه. دو طرف پیاده‌رو گلدون چیده شده و باید از بینشون رد شم. یه کم عذاب وجدان دارم که حس خاصی به این قسمت از مسیر ندارم. امروز افروز ازم پرسید که تو از اون‌هایی هستی که پیانوی رویال یاماهای سیاه براق ببینن، دست و پاشون شل می‌شه و آب از لب و لوچه‌شون راه می‌افته؟ با خودم فکر کردم که بگم آره و فکر کنه که چه‌قدر ثابت‌قدمم در علاقه‌ام به پیانو. ولی در آخرین لحظه تصمیم گرفتم باهاش روراست باشم و بگم که نه. شور و شوق عجیبی ندارم و نمی‌دونم، شاید برای علاقه‌مند بودن به هیچ‌چیزی ساخته نشدم. من در عطشم نسبت به علم، به شما دروغ گفتم. در عشقم نسبت به «تو» شاید زیاده‌روی کردم و با خودم روراست نبودم. در اعجابم از رفتار آدم‌ها، زیادی واکنش نشون دادم. هیچ چیزی دهان من رو به سقف آسمون گره نمی‌زنه. هیچ‌چیزی من رو به شور و شوق عجیبی نمیاره. دیشب در حالی که اشک از چشم‌هام جاری بود و با یک تصور شیرین که به من متعلق نبود، به خودم نهیب زدم که به خودت راستش رو بگو. تو عشق پایان‌ناپذیر به هیچ چیزی نداری، جز زندگی. دلم واقعا می‌خواد که زندگی کنم و حس می‌کنم زندگی کردن یعنی حس کردن لحظاتت. صبح‌هام رو حس می‌کنم. عصرها که پیش افروزم رو حس می‌کنم. با سارا و عارفه، پارک شهر رو حس می‌کنم.

نمی‌دونم، شاید قرار نیست زندگی اون‌قدری که توی کانال‌های تلگرامی و توییتر هست پررنگ باشه. اول بهم احساس بازنده بودن می‌داد؛ در واقع یعنی همیشه این احساس رو می‌داد؛ احساس بی‌تعلقی و در پی‌اش بی‌هویتی. ولی حالا فقط می‌خوام بپذیرم. زندگی من خیلی شبیه آهنگ‌هاییه که گوش می‌دم و با همه‌ی این‌ها ازش بدم نمیاد. تصمیم دارم که یه بخش‌هایی‌اش رو رنگ جدید بزنم، ولی خوشم میاد که آروم صورتیه. می‌دونم که آروم صورتی بودن محکوم به فناست، می‌دونم که انسان‌های ماندگار تاریخ رنگ‌های بنفش جیغ و قرمز رژ لبی و زرد قناری روی زندگی‌هاشون داشتند. فقط باید بپذیرم. بپذیرم که قراره تموم بشم، ولی تا اون روز می‌خوام قدم بزنم و عطر بهارنارنج‌های باغ رو با بادی که به صورتم می‌خوره، حس کنم.

فقط می‌دونی، انگار هیچ چیز جبران‌نشدنی‌ای وجود نداره؛ خودم رو نگران گزارش‌کارهای ننوشته‌ی چهار جلسه‌ی قبل آزمایشگاه بیوشیمی نمی‌کنم. بهش می‌گم که افسردگی نیاز به صورتی آروم بودن داره. شاید قبول کرد، شاید هم نکرد. من سرنوشتم با رژ لب قرمز نوشته نشده و صرفا باید بپذیرمش.

 

۴

یه تصمیمی گرفتم که یه جورهایی به خودم افتخار می‌کنم بابتش. در واقع مچ خودم رو در یک بزنگاهی گرفتم و پذیرفتن این که مقصودم واقعا چی بوده، یه کم سخت بود. القصه که چند وقت پیش من اسمم رو برای المپیاد دانشجویی دادم و از تصمیمم خوش‌حال و راضی بودم. شروع کردم به خوندن کتاب‌های ریون گیاهی و گاهی خوش می‌گذشت و بیشتر اوقات پیش نمی‌رفت. نمی‌تونستم با خودم کنار بیام؛ اختلال نقص تمرکز دوباره داشت جون می‌گرفت و دیوونه‌ام می‌کرد. و هم‌زمان جهان ذهنی‌ام اعلام جنگ خودش رو با نظم و آرامش اعلام کرد. تمام چیزی که روی هم جمع می‌شد، مجموعه‌ای بود از حس‌های متکامل و بعضا متناقض؛ احساس ناکافی بودن، سرزنش بابت دقیقه نودی بودن و بی‌تمرکزی، بی‌اراده بودن و ...

نشستم با خودم دو دوتا چهارتا کردم که چرا المپیاد؟ اون هم چرا المپیاد زیست و المپیاد دیگه‌ای نه؟ دیدم لنگ کنکور ارشد نیستم. دیدم لنگ سازمان ملی نخبگان نیستم. دیدم لنگ مدالش نیستم. دیدم لنگ پر کردن رزومه‌ام نیستم. پس چرا؟ چهارزانو نشستم منتظر تا والد سرزنشگر درونم آسّه آسّه بیاد و رد شه و انتقامم رو ازش بگیرم. رد شد، در حالی که من رو با علی مقایسه می‌کرد رد شد، در حالی که دنبال یه افتخارآفرینی زودگذر بود رد شد، در حالی که توقع باخت نداشت و ته ته وجودش فکر می‌کرد قراره مدال طلا بر گردن برگردم، رد شد. سر اپلای برای سامراسکول هم همین بود، ولی من سر گردنه ننشسته بودم و حالا که در گذر زندگی آروم و بی‌عجله‌ام، نشسته‌ام.

فاطمه می‌گفت می‌دونی وقتی هنوز به چیزی نرسیدی با خودت فکر می‌کنی وااای چی می‌شه اگه برسم؟ می‌رسی و می‌بینی هیچی نشده. اون‌جاست که می‌فهمی زندگی ذاتا پوچه. و بهم گفت که این افتخارها که دنبالشون می‌دوی معمولا کوتاه‌مدتن. بعدش باز برمی‌گردی به همون رکودی که بودی. نشستم با خودم دو دوتا چهارتا کردم که چرا المپیاد؟ فهمیدم که این، انتخاب من نبوده. نه مستقیم، ولی خب انتخاب مادرم بوده. پس کنارش گذاشتم.

فکر کنم هنوز دلش رو ندارم که شانسم هم امتحان نکنم و سوال‌هاش رو برای یه بار توی زندگی‌ام نبینم. ولی عارفه تصمیم گرفته که نقش شیطان رجیم رو در این برهه بازی کنه و من به خاطر همه‌ی بالا و پایین‌های شخصیت عارفه که هردفعه یه چیز جدید غیرقابل پیش‌بینی رو می‌کنه، ازش خوشم میاد. یه بار مهدی پرسید که خوش گذشت با عارفه؟ من هم گفتم آره خیلی یک‌رنگه. فکر می‌کنم که آدم رو توی خودش گم نمی‌کنه ولی به شعف در میارتش. یه جورهایی آروم و صورتی و مصمم. خوش‌حالم که یک روز تصمیم گرفتم به جای تاکسی سوار شدن، به قیمت خون پدرشون دوچرخه سوار شم. و خوش‌حالم که در تصمیم المپیاد شجاع بودم. از معدود دفعاتی که شجاع بودم و خب، یه بهونه‌ای برای دوستی با عارفه. چی از این جالب‌تر؟

خدایا چرا این‌قدر می‌پرم؟

 

۵

درباره‌ی بچه‌ها و رفتارهای غریزی می‌خواستم سخن برانم که بهتره الان بخوابم و اون رو در یک پست دیگه به تفصیل بازش کنم. این‌جا نوشتم که عنوانش فراموش نشه.

 

۶

من در مقاطع مختلف زندگی‌ام، همه‌اش حس می‌کنم که حوصله‌ی اطرافیانم رو سر می‌برم. یا مثلا خیلی دارم توی وبلاگم یا کانال غر می‌زنم؛ و هی به همین دلیل از نوشتن منصرف می‌شم. ولی می‌دونی بعدا که کانال یا آرشیو وبلاگ رو می‌خونم اصلا اون‌قدری که به نظرم می‌اومد ناله‌ناک نیست. انگار وقتی از مسئله دوری، اون‌قدرها هم بزرگ نیست که به چشم بیاد و اذیت‌کننده باشه. بیشتر می‌بینی که خودت رو اذیت کردی به نسبت بقیه. این یه کم دردناکه که ذهن ما چه‌طور می‌تونه قضاوت‌گر باشه و نسبت به خودمون خشن. به هرحال، دوست دارم بنویسم حتی اگر احساس بدی دارم و فکر می‌کنم دارم سرگیجه برای بقیه به ارمغان میارم. دوست دارم بنویسم چون بعدا برمی‌گردم می‌خونم و با خودم می‌گم «وای چه انسان شگفت‌انگیز و سرشاری.»

 

+ محض روشن کردن عنوان؛ این شما و این هگزانول با شش کربن و یک OH. یک الکل ساده.

  • ۸ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۱۸
  • جوزفین مارچ

سلام.

دوباره دارم علائم افسردگی رو توی خودم پیدا می‌کنم و این‌بار خودم رو رها کردم تا کار بیخ پیدا کنه. حوصله ندارم به خودم ثابت کنم که بدبخت‌تر از بقیه‌ام، حوصله ندارم که خودم رو مقصر بدونم، حوصله ندارم که برای خودم کاری کنم یا به خودم فکر کنم.

با آدم‌ها می‌خندم و براشون دست تکون می‌دم؛ با آدم‌های زیادی دیدار می‌کنم؛ آدم‌های زیادی رو در جریان زندگی‌ام قرار می‌دم، اما بعد به محض پیدا کردن یک گوشه فرو می‌ریزم و گریه می‌کنم. گریه‌ای که بند اومدنش فقط با مواجهه با یک آدم آشنای دیگه ممکنه. اول می‌ذاشتمش به پای دلتنگی و دل‌شکستگی؛ فقط می‌دونی تموم‌نشدنیه. بی‌تمرکز بودنی که سعی کرده بودم بهش مسلط بشم دوباره داره برمی‌گرده. زندگی‌ام به هم ریخته و کاری از دستم برنمیاد. از قرارهای مختلفی جا می‌مونم و زمان‌های زیادی از دستم در می‌ره و وسایل مهمی رو به سادگی گم می‌کنم. درس نمی‌خونم، فیلم نمی‌بینم، کتاب نمی‌خونم، حتی موسیقی و پادکست هم گوش نمی‌دم. فقط روزها می‌رم توی دانشگاه و سر کلاس‌ها می‌خوابم و بعد هم توی آزمایشگاه، باکتری‌هام رو می‌ذارم به OD برسن که نمی‌رسن و برمی‌گردم خونه. دوباره صبح، روز از نو، روزی از نو. واقعا هدفی رو دنبال نمی‌کنم، واقعا کارآمد نیستم. برام مهم نیست اگه اتفاق بدی بیفته؛ راحت از خیابون شلوغ پر از ماشین رد می‌شم، راحت با خانواده‌ام دهن به دهن می‌ذارم و راحت از زندگی سیر می‌شم. برام مهم نیست چون واقعا اهمیت رو در این زندگی نمی‌بینم. در هیچ چیزی در واقع نمی‌بینم. سعی کردم برای خودم هیجانی رو تعریف کنم که ذوق عجیب و غریبی براش ندارم. هی برای خودم خوراکی‌ها و کارهای دوست‌داشتنی‌ام رو لیست می‌کنم و این‌جوری نیست که واقعا در همون لحظه دوست‌شون داشته باشم؛ برمی‌گردم به حافظه‌ام و سعی می‌کنم یادم بیاد قبلا چی حالم رو خوب می‌کرد‌؛ ولی حتی فکر کردن بهشون بهم حالت تهوع و سرگیجه می‌ده. احساس پیر شدن می‌کنم.

بیشتر از همه به این فکر می‌کنم که اولویتم در زندگی چیه و صرفا یک تصویر کلیشه‌ای جلوی چشمم میاد. همین می‌شه که همه‌ی چیزهای دیگه که مستقیما رنگی از اون تصویر ندارند، بی‌معنی می‌شن؛ حتی اگه بدونم از ملزومات رسیدن به اون تصویرند. جلسات تراپی‌ام رو از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که نرم چون خشم زیادی نسبت بهشون داشتم و چون نمی‌فهمیدم می‌خوام به چی برسم. و وقتی که ندونی هدفت چیه، فقط می‌شینی و داستان زندگی‌ات رو تعریف می‌کنی و به هیچ‌جایی نمی‌رسید. هیچ تغییری نمی‌کنی و از دست خودت عصبانی می‌شی که دائم داری تکرار مکررات می‌کنی. در واقع عصبانی می‌شی که برای تکرار کردن‌شون بدون هیچ نتیجه‌ی متفاوتی داری پول می‌دی. از طرفی به تراپیستم حق نمی‌دادم که این انسان ضعیف و تکراری رو دوست داشته باشه، بنابراین احساس خشم عجیبی ناشی از دوست داشته نشدن می‌کردم. رهاش کردم چون بهم معنایی اضافه نمی‌کرد. ولی شاید در برهه‌ی زمانی اشتباهی رهاش کردم. شاید الان بیشتر از هر وقتی بهش نیاز دارم.

امیدوارم به همین زودی‌ها این زندگی به پایان برسه و امید بر جوانان عیب نیست.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۲
  • جوزفین مارچ

سلام.

ثریا نوشته بود:

وقتی چیزی رو به فردی تحمیل می‌‌کنیم، برنده نیستیم؛ قاتلیم. 
قاتل روح اون فرد، قاتل رویاها و انگیز‌ه‌ها و خنده‌های از ته دلش، قاتل آرزوهایی که بر باد می‌رن، قاتل شخصیتی که نابود می‌کنیم تا شخصیت باب‌میل خودمون رو بسازیم. 
وقتی کسی رو به زور در زندگی‌مون، در ساختارمون، در حلقه‌ٔ ایدئولوژی و سبک زندگیمون نگه می‌داریم، در واقع جسم و رفتارهای ظاهری اون فرد رو کنترل کردیم اما ذهن، قلب و روح اون فرد رو کشتیم.

 

+ عنوان از آهنگ «نقاب» علی زندوکیلی

  • ۱ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۲۲
  • جوزفین مارچ

سلام.

می‌دونی، اول صبر کردم؛ نشد. بعدش بی‌تابی کردم؛ نشد. بعدترش عزادار شدم؛ نشد. یه کم که گذشت؛ بی‌سروصدا شدم و توی خودم فرو رفتم؛ نشد. از خیالت دوری کردم؛ نشد. یادآوری کردم؛ نشد. نشد که غمت ته‌نشین بشه. نشد که خاطراتت از چشم‌های خیسم و بوسه‌هات از پوست تنم جدا بشن. نشد که کنارت باشم. نشد که کنارت نباشم.

این روزها، کمتر وقت دارم که با خودم که تویی، خلوت کنم. دانشگاه و آزمایشگاه و بیماری و این که تصمیم گرفتم انسان مهربونی باشم، اجازه نمی‌ده زیاد باهات تنها باشم. ولی اگه زمانی پیدا کنم که خودمون باشیم، به تو فکر می‌کنم عزیزم. به تو فکر می‌کنم و ناخودآگاه اون‌قدر سرشار از زیبایی و لطافت می‌شم که اشکم جاری می‌شه. از دور این‌جوری به نظر میاد که دارم زیاد گریه می‌کنم؛ ولی دارم تو رو به تصویر می‌کشم، تو با تمام جزئیات و وجناتت. اگر این شعبده‌ی زنده کردن خیالت، بهاش فقط جریان اشک ناقابل باشه، چرا که نه؟ اصلا بیشتر از اون از روزهای من هم تقدیم تو عزیز دلم.

این شب‌ها، مثل سال‌های پیش با اشتیاق زیادی احیا می‌گیرم. نه که فکر کنی قوت اعتقادم هنوز پابرجاست؛ ولی شبیه یه صحنه‌ی نمایش برای توئه، برای خود خودت، تنهای تنها در حالی که من تنها تماشاگر توام. تحسینت می‌کنم و عاشقانه صدات می‌کنم. موقع جوشن کبیر، چشم‌هام رو می‌بندم و با هر بندش به بندهای وجود تو فکر می‌کنم؛ به تو که برای من زیبا و سرشار و عمیق بودی و توی سرمای استخون‌سوز آغوشت رو برام یه پناه امن کردی. سعی می‌کنم فقط یه چیز کوچک ازت یادم بیاد؛ مثلا مدلی که کنار پله‌برقی ایستاده بودی یا مثلا وقتی که داشتی با اون مرد توی کافه صحبت می‌کردی وقتی من پیش‌تون نبودم. و بعد چشم‌هام اشکی می‌شه. چه اشک قشنگی عزیزم، چه اشک رقیق و سبکی جانم. می‌دونی، مهم نیست خدا زنه یا مرد. تا وقتی من می‌تونم هر شب صد بند به بندهای محبتت توی دلم اضافه کنم، چه فرقی داره؟ چه فرقی داره خدا کدومه، وقتی موجود پرستیدنی قلب من تویی؟

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۵۰
  • جوزفین مارچ