بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱۰ مطلب با موضوع «به دخترم، نور» ثبت شده است

سلام.
تصمیم سختی نبود، هیچ‌وقت؛ این که تو رو نمی‌خوام یا اون رو. دلم برای زندگی کردن کنار هیچ‌کسی بیشتر از خودم لک نزده. شک و تردیدم هم از سر عشق نیست؛ از سر ترسه. ترس از تنها موندن و تکرار نشدن معجزات؛ که هر انسان معجزه‌ایه که می‌تونم خودم رو کنارش تصور کنم، خیره و غرق در جزئیات زندگی. که هرچه‌قدر هم مال من نباشی، جزئیات زیبات می‌ارزه که کنارت بمونم؛ حالا می‌خوای هرکی باشی. تصمیم سختی نیست که بگم نه تو رو می‌خوام نه اون رو. اما گفتنش برخلاف تصمیمش سخته؛ که کل بدنم رو می‌لرزونه و قوه‌ی هضم و دفعم رو برای چند ساعتی از اضطراب کاملا مختل می‌کنه. با خودم تکرار می‌کنم که مسئولیت بپذیر تا بتونی زندگی کنی. برای خودم سخنرانی می‌کنم که با هر تصمیم دری از امکانات مختلف توی زندگی‌ات می‌کوبه به صورتت اما درهای جدیدتر و اختصاصی‌تری مقابلت باز می‌شه. تصمیم گرفتم که قوی باشم و تصمیم بگیرم. تصمیم گرفتم که عطای زندگی کنارتون رو به لقاش ببخشم و به خودم اجازه بدم که بتونم به خونه‌ی نیمه‌کاره‌ی زندگی‌ام از دریچه‌ی جدیدتری نگاه کنم؛ به یه خونه‌ی کوچیک‌تر اما قشنگ‌تر و دنج‌تر.

به نظرم تمام زندگی شبیه انتخاب رشته ست. انتخاب می‌کنی که ریاضی بخونی و زیست رو از دست می‌دی؛ و همین‌‎طور الحمدلله که زمین رو. اما در مقابل حالا می‌تونی گسسته و هندسه و حسابان بخونی یا حتی فیزیک. درهای جدیدی جلوت باز شده که بویی از علم تجربی ندارند و حداقل نیمی از علم رو کنار گذاشتی اما انتخاب‌های زیادتری توی علوم نظری برات پررنگ شده. توی دانشگاه تصمیم گرفتم این‌جا باشم و بالاخره به جایی رسیدم که خوش‌حالم از این‌جا بودن که به معنی موفق بودن نیست لزوما. حالا شاید هرگز نتونم برگردم سراغ هندسه‌ی اقلیدسی و این امکان رو کاملا از زندگی‌ام محو کردم که می‌تونم براش زار بگریم واقعا. اما حالا دری جلوم باز شده که اگه این انتخاب رو نکرده بودم، هرگز باز نمی‌شد؛ برای ارشد سلولی بخونم یا مولکولی؟ در بهترین حالت اگر انتخابی نمی‌کردم می‌تونستم توی این دو راهی بمونم که «زیست بخونم یا نه؟» هیچ‌وقت انتخابم این‌قدر تخصصی نمی‌شد. 

هفته‌ی گذشته تقریبا هر شب بی‌مقدمه در آسمون باز شد و هرچی در چنته داشت، باروند. دیشب توی هیئت، یه پسربچه، ماشین اسباب‌بازی داداش یه‌کم بزرگ‌ترش رو پرت کرد یه گوشه‌ای. بعد هم رفت دنبالش که توی اون تاریکی پیداش نکرد و برگشت. و مامانش در حالی که خیلی خوش‌حال نبود اما مهربون‌ترین قیافه‌ی دنیا رو داشت، یه ماشین دیگه داد دستش. پسرک هم یهو خودش رو رها کرد در آغوش مادرش. من یکهو یاد تو افتادم نورم. یاد تو افتادم که چه‌قدر می‌خوام که یکهو خودت رو پرت کنی توی آغوشم. بی‌مقدمه در دلم باز شد و هرچی تونستم باریدم؛ که چه‌قدر تو رو می‌خوام نور زندگی من. که نمی‌خوام تصمیمی بگیرم که تو رو از احتمال‌هام حذف کنه عزیز دلم؛ حتی به قیمت باز شدن دریچه‌های روشنی از چیزی که این جهان مدرن اسمش رو گذاشته موفقیت. دلم برای تو تنگ شده نورم؛ دلم برای تو تنگ شده و خیلی ازت دور افتادم. دلم برای تو تنگ شده و این چند وقت اخیر، خیلی مادر خودخواهی شدم عزیزترینم. تمرکزم روی این بود که خودم بتونم توی این دنیا بمونم، که بتونم زنده بمونم؛ یادم رفته بود که باید تو رو به این دنیا بیارم و بهت زندگی رو هدیه بدم. انگار کن که شیر توی سینه‌هام خشک شده و هرچی می‌مکی من خسته‌تر می‌شم. انگار کن که نوک قله‌ای تو رو با یه شیشه‌ی شیر خشک جا گذاشتم؛ که خیلی وقته تموم شده و تاریخ انقضاش گذشته؛ و خودم در یک سوم ابتدایی راه رسیدن به تو خسته شدم و دراز به دراز زیر نور خورشید افتادم. انگار کن که تو رو از بدن خودم زادم، انگار کن که تو بخشی از بدن من بودی که جدا شدی ازم و من دورت انداختم؛ و من فقط به بخش باقی‌مونده از بدنم توجه کردم؛ بخش جداشده رو که نحیف‌تر بوده فراموش کردم. نورم، کاش من رو ببخشی و یادت نیاد که این مدت چه‌قدر خودخواه بودم.

  • جوزفین مارچ

نور من، سلام.

موقعی که به دنیا آمدی، از بدن گرمت تمنا کردیم که گریه کند. می‌خواستیم مطمئن شویم این زندگی که در آن آوردیمت را می‌خواهی. خواستی. گریه کردی و ما عمیقا لبخند زدیم، چون تو نور امیدی و باید در قلب خودت امیدوار می‌بودی.

جانم، در زندگی‌ات زیاد اشک بریز. زیاد گریه کن. زیاد تمنا کن. این روزها من زیاد گریه می‌کنم؛ به خودم می‌آیم و می‌بینم اشک‌هایم آن‌قدر سبک شده‌اند که دیگر حتی حسشان نمی‌کنم. تو هم آن‌قدر اشک بریز که دیگر نفهمی کی چشم‌هایت خیس است و کی نه.

وقتی‌هایی که گریه می‌کنی یعنی هنوز ته قلبت امید داری. یعنی داری با زبان بی‌زبانی شکایت می‌کنی که «اوضاع می‌توانست بهتر از این باشد، اما دنیا نخواست و نشد.» و همین که می‌دانی اوضاع می‌توانست بهتر از این باشد، یعنی حالت بهتر می‌شود؛ یعنی می‌دانی که بالاخره روزی می‌رسد که آن‌قدر سگ‌دو خواهی زد تا بتوانی روی دنیا را کم کنی و آن زیبایی بی‌نهایتش را به چشم ببینی.

می‌دانی عمر مادر، من همیشه یک تصویر نسبتا دلهره‌آور از افرادی که دیگر پاک ناامیدند، دارم. که نابودی‌شان به دست خودشان، متصل است به یک اتفاق خوب؛ به یک مهمانی، یک بستنی، یک رقص، یک جوک. خبری از گریه و غم نیست؛ چون می‌دانی که غم دیگر به دردت نمی‌خورد. دیگر دستت را نمی‌گیرد و بلندت نمی‌کند و پشت کوه‌های تاریک را نشانت نمی‌دهد. دیگر به تو این نوید را نمی‌دهد بالاخره تمام خواهد شد. دیگر انگار اشکی نداری که خورشید غروب کرده است؛ چون می‌دانی که خورشیدی از اول نبوده و قرار نیست دیگر طلوع کند. پس اشک‌هایت به چه دردی می‌خورد؟ من این تصویر عمیق و پردلهره را از اتفاقات خوب گره‌خورده به افرادی که از بالای پل‌ها و ساختمان‌های بلند پرت می‌شوند، در ذهنم دارم و فکر می‌کنم تا وقتی می‌توانی اشک بریزی یعنی امیدی به دنیا هست و به این که نگاهت از دوده‌های شهر، شسته شود و تو زیبایی ببینی و نور.

نورم، من این روزها زیاد گریه می‌کنم و آرورا در آلبوم جدیدش یک آهنگ دارد که اشاره می‌کند «همه‌چیز اهمیت دارد» و زمانی که پشت فرمون چراغ قرمز را تار و غرق‌شده در آب می‌دیدم، ناغافل آهنگ تا صبح فردای گروه پالت پخش شد. این یعنی هنوز باید منتظر دیدن زیباترین ستاره‌ی چشمک‌زن عمرم بمانم و این یعنی، امیدوارم که وجود داشته باشد.

  • جوزفین مارچ

زیبای نورانی من،

امسال روز اول ماه رمضانم، نه به تشنگی، نه به گرسنگی و نه به بی‌حوصلگی؛ که به این فکر گذشت که میلیون‌ها نفر امروز را روزه گرفتند اما هرکدام برای خدای خودشان. جانانم، شاید خدایی که تو قرار است بپرستی با خدای من یا اطرافیانت متفاوت باشد، احتمالا خدایی که می‌شناسی‌اش و در اندیشه‌ات جا می‌گیرد، تعریف خاصی به نسبت دیگران داشته باشد. اما عزیزم، تنها می‌خواهم به تو بگویم که اگر قرار است کسی را انتخاب کنی که آمال زندگی‌ات و آماج محبت‌هایت قرار بگیرد، معیارت این باشد که به خدای یکسانی مؤمنید یا نه؟ جانم عمر تو حیف است که به خدایگان دور و دیر پیوند بخورد. کسی را انتخاب کن که خدای مشترکی با تو داشته باشد و در نهایت مراقب خودتان و خدایتان، باش. 

  • ۲ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۱
  • جوزفین مارچ

سلام جانم.

عزیزم تولد بیست سالگی من رو حتما یادته، من تمامش رو به تو فکر کردم. وقتی که کتاب‌های زیبام رو دیدم، به تو فکر کردم. وقتی تک‌تک یادداشت‌های عزیزم رو می‌خوندم به تو فکر کردم. وقتی گل نرگس هدیه گرفتم، به تو فکر کردم. عزیز دورم، وقتی دفترچه یادداشت کوچک ناخدا به دستم رسید هم تماما به تو فکر کردم. به تو فکر کردم و ترسیدم. می‌دونی من اول دفترچه یادداشت ناخدا، برات یک یادداشت کوچک نوشتم که توش به این اشاره کرده بودم که امیدوارم تا وقتی تو خوندن و نوشتن یاد می‌گیری، زبان فارسی هنوز وجود داشته باشه و بتونی نوشته‌ام رو بخونی. کوچک دلخواه من، زندگی همین‌قدر متغیر و عجیبه و ممکنه یک روز صبح از خواب پاشم و فکر کنم که دیگه نمی‌خوام شبیه مادرهای عادی، نباشم. عزیز کوچکم، تا دیروز فکر می‌کردم قراره برات از همین حرف‌های کلیشه‌ای که جامه‌ی عمل پوشوندن بهشون از محالاته بزنم. بگم که نمی‌خوام زندگی‌ات رو در حصار اعتقادات خودم، محدود کنم یا بگم که قراره تا همیشه درکت کنم. نه جانم، از این خبرها هم نیست. می‌دونم که مامانم برای من چیزی کم نذاشت و من هم قرار نیست برای تو چیزی کم بذارم. اما جانم، این چیزیه که دوست دارم بهت یاد بدم. من کامل نیستم، مامانم هم نبود، تو هم نیستی! راستش خیلی سعی کردم که روی نقاطی از زندگی الانم که دوستشون ندارم، تمرکز نکنم. می‌دونی قضیه این نیست که من از زندگی‌ام بدم بیاد فقط وقتی توی دل فشارهای زندگی هستی، سخته که به خوشی‌هات فکر کنی. به هرحال برنامه این نیست که بهت سخت نگیرم، محدودت نکنم و بگم که شبیه فلان رفتار مامان خودم با تو رفتار نمی‌کنم. نه! شاید بعدا بفهمم که حق چی بوده همون‌طوری که الان بیشتر از قبل تو رو و کوچکی‌ات رو نسبت به دنیا، می‌فهمم و شاید قرار باشه که هراتفاقی بیفته و من هر تغییری بکنم. خب عزیز من، من لحظه‌ای از فکر تو بیرون نمیام اما این دلیل نمی‌شه که تو هم همیشه دوستم داشته باشی. می‌دونم که این قانون دنیا احمقانه ست. احتمالا تو قسمتی از مادر بودن رو دوست داری که من ندارمش، گرچه دوست دارم که دوستم داشته باشی، تمام و کمال.

عزیزکم، من نوزده ساله بودم که فروپاشیدم. یکهو به خودم اومدم و دیدم پدر و مادرها هم مشکلات روانی‌ای دارن که همه‌ی این سال‌ها رنجشون می‌داده. یکهو دیدم مادربزرگت که همه‌ی عمرم فکر می‌کردم از تنها موندن خوشش میاد، بنده‌ی توجهه و نیازمند به یک همدم. دیدم بابا هم مریض می‌شه. دیدم از فرط خشم، نمی‌تونن خودشون کنترل کنن. من همه‌ی عمرم فکر می‌کردم که شیوه‌ی فکر و تربیت مادر و پدرم رو دوست ندارم اما این نه! عجیب‌ترین تجربه‌ی همه‌ی عمرم رو دیدم و فهمیدم که پدر و مادرها به جز این که اشتباه می‌کنن، آسیبب‌پذیر هم هستن. غول‌های بزرگ دوست‌داشتنی شکست‌ناپذیری نیستن که همیشه خیال می‌کردیم. عزیزم، بعد از اون بود که یکهو دیدم که زندگی ترسناک شد. شاید دیر بود برای فهمیدن این که مزه‌ی واقعی رنج چیه و چه شکلیه؟ و جانانم، راستش من می‌خوام که تو رنج رو از ابتدا بچشی و باهاش بزرگ بشی. نمی‌خوام که دنیا یکهو برات زشت و غیرقابل تحمل بشه. فکر می‌کنم این مهمه که بدونی چه‌قدر دنیا ناقص و ناکافی و زشته و تلاش کنی که زیباترش کنی. نه چون نیروی تو بی‌نهایته، فقط چون آدم‌ها توی توهم خودشون کاری از پیش نمی‌برن. من نمی‌تونم تضمین کنم که مادری می‌شم که تو برام حرف می‌زنی، از روزت می‌گی و احساساتت و چیزهایی که می‌نویسی و فکر می‌کنی رو باهام به اشتراک می‌ذاری. نمی‌تونم بگم و این کلیشه‌ ست اما می‌خوامش. کیه که نخواد؟ اما نور من، دوست من، زیبای همدم من، تو مادری داری که قراره باهات حرف بزنه. تو زودتر از هر کسی در این دنیا، یک دوست همراه کنار خودت داری، برای ابد. و قراره که متوجه بشی افراد دیگه‌ای که باهاشون زندگی می‌کنی، دقیقا چه افرادی‌ان؟ می‌دونی که این مهمه، مطمئنم که ارزش شناخت رو می‌دونی.

خب بذار بهت بگم. ما روتین هفتگی داریم توی خونه‌مون و راستش اینه که جلسه‌هایی برگزار می‌شه که حضور همه، توش اجباریه. خواستی بری بیرون، سر قرار، مسافرت، هرجا، برو؛ فقط یه‌جوری برنامه‌ریزی کن که سر جلسه باشی. توی جلسه‌هامون شاید درباره‌ی کتاب هفته‌مون با هم حرف بزنیم، شاید یکی‌مون نمایشگاهی از دستاوردهاش برگزار کنه یا از این بگیم که قراره این خونه رو عوض کنیم و بریم توی یک خونه‌ی کوچیک‌تر چون با پدرت داریم برای یک آزمایشگاه مجهزتر، سرمایه‌گذاری می‌کنیم. خب جانم شاید وقتی سنت دو رقمی شد یا زودتر، توی جلسات خانوادگیمون، رای تو هم، هم‌وزن رای من و بابات باشه. متوجهم می‌شی؟ تو توی این زندگی، توی این خانواده که متاسفم که انتخابش دست خودت نبوده و توی این دنیا مسئولی! مسئول خیلی چیزها و این خودتی که باید انتخاب کنی که رنج چه چیزی رو بکشی و راستش رو بخوای مادرت یه اخلاق بدی داره و اون اینه که دنیا دنیا به استقلال اهمیت می‌ده. می‌خوای مستقل باش، نمی‌خوای هم بدون که خودت مستقلانه تصمیم گرفتی که توی تصمیم‌هات و کارهات مستقل نباشی. به هرحال عزیزم، توی این خونه و خونواده که باز هم متاسفم که بدون انتخاب خودت اومدی توش، باید یه جوری مستقل باشی و مسئولیت کارهات رو بپذیری.

یک چیز دیگه هست که توی فکرمه و مطمئنم ازش. گفتم که پیاده‌سازی اون چیزهای کلیشه‌ای دست خودم نیست و قولش رو نمی‌دم اما یک چیزی رو می‌دونم که حتما شبیه نسل قبل از خودم، نخواهم بود. زیبای هوشیار من، می‌دونی چیزی که به من، مادرت، حس زندگی می‌ده، فکر کردنه؛ مهم‌ترین نشونه‌ی زنده بودن. جانم، فکر می‌کنی پس هستی. توی فیلم ماری کوری، یک جایی بود که ماری از دخترش پرسید به چی فکر می‌کنه و اون گفت هیچی! و ماری در کمال آرامش بهش گفت که بهتره همیشه به یه چیزی فکر کنه. عزیزم، تو هم همیشه فکر کن. و من از یک چیزی مطمئنم. وقتی ازم درباره‌ی معنی خدا می‌پرسی، از جاذبه‌ی زمین تعجب می‌کنی یا هیچ‌جوره متوجه نمی‌شی که بچه‌ها از کجا اومدن، یعنی بهش فکر کردی و این دقیقا به این معنیه که ذهنت توان درکش رو داره. عزیز قشنگ من، می‌تونم بهت یاد بدم که این دنیا پر از روابط علّی و معلولی‌ئه. می‌تونم برات تمام علت‌ها رو شرح بدم، هرچه‌قدر علمی، هرچه‌قدر خرافاتی و هرچه‌قدر سخت و پیچیده. شاید حتی گاهی با هم بریم و درباره‌ی مشغولیت ذهنی‌ات تحقیق کنیم. به هرحال تو لیاقت این رو داری که تصویر واقعی‌ای از دنیا ببینی.

فکر می‌کنم دوست دارم بیشتر برات حرف بزنم و با هم به آینده‌ات فکر کنیم. فقط یک وصیت دیگه این که دقیقه نودی بودن، کار راه‌اندازه زیبا، ولی لزوما بهترین نیست! مثل همین نامه‌ی من به تو. می‌تونستی یک نامه‌ی نورانی‌تر از مادرت داشته باشی اما متاسفم که نمی‌تونی مادرت رو خودت انتخاب کنی و مجبوری نامه‌های دقیقه‌ نودی مادرت رو تحویل بگیری.

به تو که حتی وجود نداری اما بخش بزرگی از وجود منی.

مراقب خودت باش در این دنیای دیوانه و ببین و بشنو و بخون و بنویس تا بزرگ شی. بزرگ شدن هم دنیایی داره که احتمالا دوستش خواهی داشت.

دوست‌دار هم‌چنان کوچکت، مادر!

 

+ برای چالش بلاگردون. و ممنون از دعوت محبّانه‌ی عمه بزرگ فامیل :)

و می‌دونم دیر شده، اما می‌خوام از یکی از مادرهایی دعوت کنم برای نوشتن این پست، که یکی از زیباترین دید‌ها رو به دنیا داره و همین دید رو داره به دخترش هم منتقل می‌کنه. عزیزِ نورانی، لطفا نور بپراکن و بنویس از مادرانگی‌هات :) 

  • جوزفین مارچ

نورم،
مدت‌هاست دل‌خسته از زیبایی روزها، مرداب‌ها را می‌کاوم. تو می‌دانی که مرداب‌ها با کاویدن، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و میلشان به بلعیدن تو، بیشتر. در نتیجه تو نیز بیشتر در آن‌ها فرو می‌روی.

اما جانم، بی‌خیال دل‌های خسته و آن آه‌ها، تو بنویس. از رنج و خستگی و جان کندن. بنگر و بنویس و گوش فرا ده به صدای زنده‌ی سوسوی چراغ‌هایی که خاموش و روشن می‌شوند. کاش مراقب باشی که در تاریکی، پایت توی چاله‌ای از تفکرات خشکیده یا تازه‌ جوانه‌زده‌ات جا نماند؛ پاهای زیبایت که با آن‌ها می‌دوی و من می‌دانم که تو خواهی دوید و خواهی جنگید. گرچه تمام میل و تمنایم این است که قبل از تو، تمام جنگ‌های ذهنی و غیرذهنی دنیا، برطرف شده باشند؛ نه که برایت رنجی در زندگی‌ات نخواهم، اصلا نمی‌توانم چون می‌خواهم که زنده باشی. عزیزکم، رنج، مایه‌ی حیات ماست و تا زنده‌ایم، از بین نمی‌رود؛ اما تو بنویس.
روزهایی ست که دارم فکر می‌کنم در پیله‌ی تنگی گیر افتاده‌ام که قرار است پروانگی‌ام بیاموزد. بال بگشایم و ببینم همه چیز مهیاست برای خاموش کردن چراغ تخیل و روشن کردن موتور پاهایم برای دویدن؛ گرچه نمی‌دانم دقیقا چه انتظاری از تخیلاتم دارم.
به هرجهت، وقتی کلمه‌ی دویدن را در دهان می‌گردانم، قند در دلم آب می‌شود. زن شعله‌وری می‌شوم که برای رهایی، خیال می‌کند بهتر است که بدود حتی اگر بگویند که کار درست، این نیست. جانم حتی اگر نمی‌نویسی، بدو. اگر قرار است بسوزی، بهتر است لااقل تلاشی برای رویاهایت کرده باشی تا این که ایستاده از سر احتیاط، هیزم خشکی آماده‌ی سوختن شوی.

 

پی‌نوشت: تمرین افزایش دایره لغات 2 | شاهین کلانتری

+ تمرین‌های افزایش دایره لغات 1 (1 / 2) | شاهین کلانتری

  • جوزفین مارچ