در این که من هیچ اتصالی با نسل کنونی ندارم، هیچ شکی نیست. یعنی نمیدونم، مثلا معیارهای اجتماعی موجود رو ارزشمند نمیدونم و حتی معنایی هم براشون متصور نیستم. قبلا اسمش رو میذاشتم بیهویتی، الان میذارم بیتعلقی. و به نظرم علی رغم این که درکی از این معیارها و جوری که توی ذهن آدمهاست، ندارم، میدونم که بسیار بیمارگونه ست و چیزهایی نیست که ارزشهای ماهوی یک انسان باشه.
مطلب نگرانکنندهی پست:
ما میدونیم که با توجه به نظریات تکاملی، وقتی که قراره یه گونهی جدید ایجاد بشه، یه سری نیروهای تکاملی دستبهدست هم میدن و در طی میلیونها سال اینقدر تفاوت بین دو گروه مختلف از یک گونه اتفاق میافته که منجر به ایجاد شاخه میشه. و وقتی شاخهزایی اتفاق بیفته، در واقع یک گونه به دو نوع گونهی متفاوت تقسیم میشه و این شکلی شاخههای درخت حیات کنار هم چیده میشن. گروه به دستههایی از یک گونه گفته میشه که با توجه به ویژگیهای فیزیولوژیک، جغرافیایی یا اجتماعی حتی، توانایی تولید مثل با همدیگه رو داشته باشند. مثلا مارمولکهایی که از آفریقا مهاجرت کردند به دلیل جبر جغرافیایی دیگه توان برقراری ارتباط با اون آفریقاییها رو ندارند، بنابراین با این که هنوز در یک گونهاند، در گروههای مختلفیاند و انتظار میره که تاثیرات محل زندگی باعث تغییر این دو گروه به دو گونهی مختلف بشه. یا مثلا دو قاطر به دلیل جبر فیزیولوژیک قادر به جفتگیری نیستند، بنابراین در یک گروه قرار نمیگیرند با این که در یک گونهاند. یا مثلا در روستاهایی که به دو بخش پایینده و بالاده تقسیم میشند و افراد این دو بخش به هیچ وجه اجازه ندارند با هم ارتباط جنسی برقرار کنند، از نظر اجتماعی در جبر گروهی قرار گرفتند.
من گونهی Homo sapiens رو واقعا دوست دارم. سرشاخهی واقعا شگفتانگیزیه. بدن جذابی داره و تا ابد میشه روش مطالعه کرد. سرشاخههای شاخههای دیگه به این زیبایی نیستند هیچکدوم و من به عنوان یک جاندار بدون هیچ تعصبی که نگاه میکنم، میبینم که واقعا حیفه انقراض یا کاهش شایستگی زندگی این گونه. با توجه به این که شواهد تکامل در انسان به طرز خیلی نامتعارفی شدت گرفته (و این البته میتونه به خاطر نسلهای طولانی انسانی یا خودآگاهی اغراقشدهاش باشه.) و حتی در هر نسل نسبت به نسل قبل دیده میشه (که این تقریبا توی تکامل چیز بیسابقهای محسوب میشه. در مطالعات معمولا هر ده نسل با هم مورد مطالعه قرار میگیرند.)؛ نگرانی بزرگ من برای نسل بشر اینه که ممکنه موقعیت اجتماعی و تحصیلات و سطح درآمد در آیندهی نزدیک که آدمها مرزبندیهای مشخصتری داشتند، باعث ایجاد گروه در انسانها و شاید حتی شاخهزایی بشند. و من چهقدر از این پارامترها، کینه به دل دارم...
داشتم با خودم فکر میکردم چندتا چیز هستند که من رو واقعا نجات دادن. یعنی حسم بهشون اینه که دستم رو گرفتن و از یک سیاهی مطلق به سمت نور آوردن، صبر کردن تا با هم دونهدونه شمعهای توی اتاق رو روشن کنیم. یکیاش «تو»یی که البته الان باید ازت عذرخواهی کنم چون قرار نیست دربارهات صحبت کنم و یکی دیگهاش هم کمپبله. شاید نقاشی و کتابها هم باشن، به هرحال، من از همگان عذر میخوام. این متن، تمام و کمال در ستایش کمپبله دوستان :)
آره داشتم فکر میکردم من واقعا به کمپبل مدیونم. یعنی خب من واقعا این کتاب رو دوست دارم، عکسهاش رو هزاربار نگاه کردم، یه موقعهایی خوابشون رو دیدم، واقعا وقت گذاشتم برای پاراگراف به پاراگراف این کتاب و خب در نهایت این کتاب هم جوابم رو داد. میدونی قبلا هم فکر میکنم گفتم که چرا کمپبل خوندنم رو به یک موزیک ویدئویی تشبیه کردم که دونهدونه داره شمعها رو روشن میکنه توش. در واقع نمیدونم کجا گفتم، احتمالا همینجا نوشته بودم و حرفهام داره تکراری میشه؛ ولی خب نیاز دارم که بگمش. میدونی زیست خوندن برای من شبیه این بود که یکهو من رو پرت کردن توی یک اتاق تاریک تاریک، از همونها که دیگه چشم داشتن و نداشتن برات فرقی نداره. من گریه کردم، خیلی زیاد. ترسیدم، خیلی زیادتر. حالم بد شد، وحشتناک. اما دیگه خسته شدم و به هر سختی که بود گشتم و گشتم و چوب کبریتهام (کمپبل) رو پیدا کردم. جعبهاش رو باز کردم و دیدم روشن کردنش وسط تاریکی وقتی خود کبریتهات هم نمیبینی، سخته؛ پس پرتش کردم توی دل تاریکی. بعد دوباره ترسیدم و تحقیر شدم، دوباره گشتم و سختتر از دفعه قبل ولی پیداش کردم. این دفعه فقط کبریتها رو از توش درمیاوردم، سعیم رو میکردم که روشن کنم و اگر نمیشد بعدی رو امتحان میکردم. اولی نشد، دومی نشد، در نهایت سومی که روشن شد! و میدونی من اولین شمعی که نزدیک پام بود رو روشن کردم. فعلا فقط فهمیدم که بیومولکولها چیان و شناختمشون. بعد این شمع، باعث میشد من کبریتهام و شمع بعدی رو نصفه و نیمه ببینم. بنابراین شمع بعدی رو که میشد کلیاتی دربارهی اجزای سلول، راحتتر روشن کردم. و حالا نوبت روشن کردن غشاء بود؛ راحتتر از دوتای قبلی بود و زودتر از پسش براومدم. و متابولیسم و فوتوسنتز و میتوز و میوز و تکامل و فیزیولوژی و ... پشت سرش راحتتر و هی و هی و هی باکیفیتتر و بهینهتر پیش میرفت.
میدونی این یکی از مشکلات کمالگراییه که من هم دارمش؛ اینه که تا همهچیز یک قسمت از زندگی رو متوجه نمیشم، پیش نمیرم و قدم از قدم برنمیدارم. مثلا توی درسهام. اینطوریام که موقع خوندن کتاب توی خط اول، یک کلمه به نظرم ناآشنا میاد و من به خودم شک میکنم که یعنی از قبل این رو گفته بود و من متوجه نشده بودم؟ باورتون نمیشه ولی خب باید بگم با سرشماری نسبتا غیردقیقی که من دارم، حداقل بیست و سه بار کمپبل رو از اول شروع کردم؛ چون مثلا توی فصل پنجمش یک کلمهای بود که من متوجهش نشده بودم و خب در نهایت مجبور شدم باور کنم این حقیقت رو که بله، این کلمه به نظر تمام انسانهایی که کمپبل رو با دانش زیر صفر از ابتدا شروع کردن، ناملموسه. مرحلهی بعدی هم اینه که بعد از این که کاملا اطمینان حاصل کردی که خنگی از خودت نبوده، میری سراغ سرچ. ساعتها سرچ میکنی و منابع مختلف رو زیر و رو میکنی تا بالاخره متوجهش میشی و با یک لبخند رضایت برمیگردی سر رفرنس خودت. تا اینجا احتمالا سه چهار روزی گذشته. برمیگردی و حالا وقتشه که خط دوم رو بخونی. دارارارام :))) این شما و این معنی همون کلمه! واقعا قضیه اینه که اغراق نمیکنم و مدتها با خودم کلنجار رفتم تا بتونم مثلا شب امتحان از خیر جزئیات تکست بوک بگذرم یا مثلا از حرف و منظور یک آدم گذر کنم. نمیدونم واقعا برام سخته که جزئیات زندگی رو نادیده بگیرم گرچه، این نیازه برای آسوده زندگی کردن. خلاصه داشتم میگفتم که کمپبل دوباره این قضیه رو هم به من نشون داد. مخصوصا که گویا شیوهی آموزشیاش همینه که اول سوال تولید کنه توی ذهن طرف و بعد، بهشون جواب بده. به هرحال من رو دیوونه کرد ولی خب خیلی چیزها بیشتر از زیستشناسی عمومی یادم داد.
متوجهم میشی عزیزم؟ من واقعا به این کتاب مدیونم و دوستش دارم. چندوقت پیش به سارا گفتم که باز هم قراره این ترم به ادامهی خوندن کمپبل بپردازم و سارا گفت خب چرا نمیری سراغ آلبرتس یا کتابهای تخصصیتر. خب باید بگم که سارا نمیدونست که داره چه توطئهای رو علیه خودش، در درون من سامان میده ولی به هرحال جانم من داشتم فکر میکردم به آینده. خونهمون رو دیدم که با آقتاب تابستونی روشن شده بود و بو و گرمای چایی خونه رو برداشته بود. خونهمون رو دیدم و خودم رو که یک گوشهای نشسته بودم و میزم همونی بود که اون روز خودت نشونم دادی و سرم گرم زیست خوندن بود. زیستشناس نظری شده بودم و یکی از روزهای تعطیلم بود. زنگ خونه به صدا دراومد، من کمپبلم رو بستم و رفتم دم در و فکر میکنی کی دم در بود؟ در حالی که تو از پشت سرم دستبهسینه داشتی لبخند میزدی، من داشتم تسنیم و مرضی رو بغل میکردم. با هم چایی خوردیم و حرف زدیم. عزیزم این رویای منه. خونه، تو، دوستهام، حرف زدن و خندیدن و زیست. میدونی حتی اگر یک روز یک زیستشناس نظری بزرگ بشم، حتما کمپبل توی برنامهی مطالعهی ماهانهام یک جایی داره؛ من به این کتاب، با پیوند محکمی از قلبم متصلم.
« متاسفانه در قرن حاضر آدمها خودخواهتر از همیشه شدن. جایگاه یک scientist (دانشمند) رو دیگه علمش تعیین نمیکنه؛ بلکه همه دنبال رزومه خودشونن. رزومه، چه کلمه زشتی! ... دو قرن هست که قرنهای شکوه علمن. یکی قرن بیستم که اینقدر، این نیممنهای جدید دربارهش نظر دادن که دیگه آلودهش کردن، دستمالی شده انگار. و اما باشکوه، زیبا و درخشان؛ اواخر قرن هجدهم و اوائل نوزدهم. [در حال سر تکان دادن از تحسین و تاسف] فکرش رو بکنید، مجمع بزرگی از انسانها، با هوشی استوار و کامل. انسانهایی که به جرئت میشه بهشون لقب The man of science رو داد. انسانهایی باعث افتخار تاریخ. الان دقیقا چند روز تا ماه کامل مونده؟ یک هفته؟ عالیه، احتمالا یک چیزی حدود دویست و خردهای سال پیش، همشون سراسیمه در حال خوندن و یاد گرفتن و تحقیق کردن بودن، چند نفر هم در حال شکار گاومیش، برای شام پنهانی؛ زیر نور ماه کامل! حلقهای به اسم «حلقه ماه» برای جمعی از دانشمندان بیادعای باسوادی مثل اراسموس داروین، متیو بورتن، جان وات و چندین طبیعیدان(عموما یا پزشک یا هم زیست و هم شیمیدان) و فیزیکدان(عموما هم فیزیک و هم ریاضیدان) و صنعتگر (همون مهندس امروزی). میدونین توی ویکیپدیای این حلقه که برید، یک کلوب خاص رو معرفی کرده براشون؛ اما از اونجایی که انجمن مخفیای بود و آدمهای عادی و حکومتی نباید ازش با خبر میشدن، گاهی هم پیش میاومد که توی جنگلهای آلمان نزدیک مرز فرانسه (منتها الیه سمت راست که نزدیک انگلیس هم باشه، چون کلوب اصلی توی یک روستا توی انگلیس بوده) برگزار میشده؛ البته برای وقتهایی که احساس خطر میکردن وگرنه معمولا توی همون خانه سوهو، جلسات برگزار میشده. اونجا با هم رد و بدل اطلاعات علمیشون رو میکردن، چیزی که این روزها به ندرت و به سختی وجود داره!»
خب به بخش کوچکی از کلاس تکامل ترم پیشمون، مهمونتون کردم. کاری که این استاد با من کرد، یک جور یادآوری بود، شبیه این که من رو به خودم بیاره که چرا انتخابم این بوده. برای این که توی اون دانشکدهای که هیچکس مسئولیتی قبول نمیکنه، هیچ درسی در واقع نه دلنشینه نه دلزننده و چندان چیزهای دلخوشکنندهای نداره، ناامید نشم و خودم رو گم نکنم. شبیه این بود که هی، به خودت بیا. شوخی که نیست، بدو!
روز اولی که قرار بود کلاسش تشکیل بشه، با سارا دم دفتر آموزش ایستاده بودیم و سارا داشت بهم میگفت که این استاده هرچهقدر هم معرکه باشه -که سجاد میگه که هست- باز هم به استاد تکامل ما نمیرسه. همون لحظات با تیپ بینهایت عجیبش، اومد و از جلومون رد شد و رفت توی کلاس. سریع به سارا گفتم «مدل راه رفتن و قیافهش شبیه نظامیهاست.» با صلابت و خیلی خیلی استوار. و بعد دوییدم و رفتم توی کلاس. با لهجه آذری کمرنگشدهش، شروع کرد به معرفی خودش. میدونی توی گروه ما، چون آدمها معمولا سرنوشتهای عجیب و غیرقابلپیشبینیای دارن و دوران تحصیلی و شغلی خاصتری رو از سر گذروندن، تقریبا همه قبل از شروع درس یک اتوبیوگرافی از خودشون، کارهایی که کردن و جاهایی که رفتن، ارائه میدن. نمیدونم مگه جذابتر از این هم ممکنه که یک فرد خرچنگشناسِ نظری باشه؟ ایشون هم خب از علاقهش به فلسفه علم گفت؛ که چهطور بعد از آشنایی با خانمش به سمت تلفیق علم و فلسفه کشیده شده و بعد چهطور با هم تلاش کردن و این علاقهشون رو به ثمر رسوندن. چهطور رفتن دانشگاهِ فلانِ کشورِ بهمان و کجا کار کردن و چه درسی خوندن. وقتی اکانت لینکدیناش رو پیدا کردم، دیدم که هیچ اطلاعاتی از خودش ننوشته؛ فقط اسم مدرسهای که توی زنجان میرفته و یک عکس مرتب و منظم از خودش. این آدم واقعا انباری از افتخارات علمیه، رزومهاش هم پر از جایزه و همکاری و کارهای تحقیقاتی. و آخر همون جلسه اول، نهایتا یک جوری رفتار کرد که هیچکدوم از اینها هیچ اهمیتی نداره؛ من میتونستم آدمی با پیشینه دیگهای باشم یا حتی با همین پیشینه و بیکارکرد باشم. دوتا چیزی که مهمن توی زندگی من، فلسفه علم و آشنایی با خانومم هست.
میگفت «دانشجو بدون دونستن فلسفه علم، فلجه!» میگفت که این علمها و کاربردهای بیفایده چیه که میخونین؟ مگه با رجوع به رفرنس نمیتونین متوجه بشین مثلا گوسفند دریایی از همزیستی کدوم گروهها تکامل پیدا کرده؟ مگه نمیتونین دستهبندی خرچنگها رو متوجه بشید؟ ولی همه اینها چه فایدهای داره تا توانایی تحلیل نداشته باشین؟ مثلا با دیدن دستهبندی خرچنگها هیچوقت متوجه تحلیل تکاملی پایه چشمیشون نمیشید، اما خب میتونید خوب با دانستههای بیفلسفهتون پز علمی بدید و برنامههای تلویزیونی رو پر کنید. از پایاننامههای دانشجوهایی میگفت که بار علمیشون صفره و فقط به درد برگه سیاه کردن میخوره، از آزمایشگاههایی که حتی کپی از دستورکار هم نیست. از این که نمیفهمید چرا باید اینقدر لجباز باشیم که حتی روی حرف دستورکار هم حرف بزنیم و دقیق انجامش ندیم؟
همون جلسه اول بعد از معرفی خودش، برامون درباره تقابلهای دین و فلسفه و تکامل و علم صحبت کرد. درباره این که توی پیشزمینه مذهبی، چهقدر دستیابی به اعتقاد به علم میتونه سخت باشه و از راه حل و راه گریز از اینجور شکها برامون حرف زد.
یکبار گفت که توی زیستشناسی هنوز، انقلاب عظیمی به اندازه انقلابهای فیزیکی رخ نداده. انگار هنوز داریم کورمالکورمال، توی زیست پیش میریم. دستمون رو دراز کردیم جلومون و توی تاریکی با چشمهای بسته پیش میریم. از قبل روی چشمهامون دستمال بسته بودن و دستهامون بسته بود، داروین اومد و با نظریه تکاملیش دستهامون رو باز کرد و روزالیند فرانکلین هم اومد و دستمال رو از روی چشمهامون برداشت. حالا ما به یک فرد دیگه و یک انقلاب نیاز داریم. یکی باید باشه که بیاد چراغ رو برامون روشن کنه و بعد هم هیاهو باشه، که چشمهامون رو باز کنیم. در اون صورت شبیه فیزیکیها، جلوی خودمون چندتا تونل میبینم، انتهای تونلها مشخص نیست اما حداقل میدونی از کدوم مسیر باید حرکت کنی و چیزی که مشخصه - یا حداقل دوست داریم اینطوری باشه- اینه که آخر همه این تونلها به هم میرسن.
تنها کسی بود که ترم پیش کلاسهای مجازیمون رو کاملا منظم برگزار میکرد، همیشه از پشت میزش توی دفترش. تکلیفمون از اول تا آخرین جلسه ترم این بود که یک پدیدهای رو پیدا کنیم - حالا توی طبیعت یا اجتماع یا حتی خانواده و عرف- که منشا تکاملی نداشته باشه و ما هرجلسه تعداد خیلی زیادی مثال میآوردیم و همه رو برامون با تکامل کاملا توجیه میکرد. من واقعا هنوز هم دارم بهش فکر میکنم و هیچچیزی به نظرم نمیرسه که توی دنیا وجود داشته باشه و رشحاتی از نور تکامل بهش تابیده نشده باشه. (یک جمله معروف از دوبانسکی هست که میگه Nothing in Biology Makes Sense Except in the Light of Evolution یعنی هیچ چیزی در زیستشناسی جز در پرتوی تکامل، فهمیده نمیشه.)
یکبار سر کلاس بحث گیاههای گوشتخوار شد و گفت بچهها بذارید گیاه گوشتخوارم رو بهتون نشون بدم. رفت و یکی دو دقیقه بعدش، یک گلدون متحرک اومد جلوی دوربین:)) در واقع گلدونه اینقدر بزرگ بود که خودش اصلا دیده نمیشد اون پشت. یکبار دیگه هم بحث دوپا شدن انسانها شد. دلیل تکاملیش محل زندگی گونه هوموساپینس بوده که در واقع توی دشت زندگی میکردن و نگاه به دوردست معنی داشته براشون. برای همین هم برای شکار یا هرکار دیگهای که نیاز به دیدن دوردستها بوده، بلند میشدن و خودشون رو میکشیدن بالا. تا این که بالاخره در طی نسلها و به تدریج، شامپانزه چهارپا تبدیل به انسان دوپا شده. (بقیه حیوانات توی جنگل بودن و حتی اگر میتونستن بایستن هم براشون صرفه انرژی نداشت؛ چون باز هم جز درخت جلوشون چیزی رو نمیدیدن.) بعد بهمون گفت البته توی خرچنگهای خلیجفارس هم پایه چشمی به همین دلیل که میخواستن سطح بالاتر از دریا رو ببینن، دیده میشه. اول عکس روی جلد این کتاب رو بهمون نشون داد. و بعد گفت نه اینطوری نمیشه، یک کم صبر کنید. از اتاقش رفت بیرون و چنددقیقه بعد با دوتا خرچنگ توی دستش، جلوی دوربین لپتاپ بود :)))
خب خب برای آزمون پایانترمش هم بهمون 5تا سوال داد و یک هفته وقت که بریم و توی کتاب غور کنیم و جواب همهچیز رو دقیقا دربیاریم و کامل بنویسیم براش. و البته یک فصل از کتاب رفرنس هم انتخاب کردیم و باید میخوندیمش و به فارسی خلاصهش میکردیم. فصلی که من برداشتم، یک کم سخت بود و طولانیتر از بقیه فصلها بود. درباره تکامل ژنها و ژنوم بود و میدونی هنوز هم به خاطر مطالبی که توی اون فصل خوندم، هیجانزدهام و دوستشون دارم.
واقعا هم هیچ ایدهای ندارم که چرا دارم اینها رو تعریف میکنم. آممم نمیدونم، شاید مثلا اگر کسی میخواست توی دانشگاه تهران درس تکامل برداره، یک کمکی بهش کرده باشم؟ دقیقا نمیدونم؛ ولی خب این فرد، واقعا فرد زیبایی بود. هروقت که یادش میافتم، تمام اهدافم جلوی چشمم رژه میرن، پر از شوق فتح علم میشم و از خودم، رشتهم و دنیایی که میشه کشفش کرد، خوشم میاد :)
چیزی که همه میدونیم اینه که «بدن ما، هوشمند نیست!» و این یعنی چی؟ یعنی هر اتفاقی که افتاد دنبال یک کنش بگرد که این اتفاق واکنشش باشه! تا کجا پیش بریم؟ تا جایی که برسیم به یک اتفاق بدیهی فیزیکی یا شیمیایی. ممکنه جایی باشه که ما نتونیم به اون بدیهیات دست پیدا کنیم، خیلی راحت میگیم که این برای ما یک فرآیند کشفنشده است. در واقع چیزی که من توی این یک سال متوجه شدم اینه که چیزی به نام پذیرفتنیهای زیستی وجود نداره و هیچچیز هوشمند نیست! پس مشخصه دیگه، همیشه آخرین چیزی که توی یک فرآیند زیستی کشف میشه، در واقع اولین اتفاقه! با توجه به همه اینها کافیه که فقط یکبار فیزیولوژی سلول یا فیزیولوژی پزشکی رو خونده باشین، اونوقت کاملا با تمام وجودتون متوجه این هوشمند نبودن میشین. پس مهمترین چیزی که توی زیستشناسی (حداقل شاخه فیزیولوژیش) وجود داره، بررسی عکسالعملهاست. (از این به بعد بهش میگیم feedback) حالا ما دو نوع فیدبک اصلی داریم:
Negative Feedback که به معنی اینه که اثر عکس روی اتفاق اولیه میذاره برامون. تقریبا همه فیدبکهای توی بدن از این نوعن! مثلا یکجا به یک دلیلی (که حالا مورد بحث نیست) فشار خون (MAP) رفته بالا، هزارتا مکانیسم توی بدن با هم دست به دست هم میدن تا توی یکسری مراحل ساده و پشت سر هم باعث پایین اومدن همین فشار خون که رفته بالا بشن!
Positive Feedback که با راهاندازی یک فرآیند به تشدید اتفاق اولیه کمک میکنه. به ندرت پیش میاد توی بدن اتفاق بیفته و معمولا کارهای خیلی کوچکی انجام میده و بیشترین محل استفادهش برای ترشح هورمون اکسیتوسین توی بدن خانمهاست.
حالا جالبه که یک چیز دیگهای هم بدونیم، بعضی چیزها روی هم اثرات عجیبتری از یک فیدبک ساده میذارن. البته اینها کمی با اون فیدبک اولیه که معرفی کردم متفاوتن. بذارید توضیح بدم. ما برای رسیدن به یک مقصود در بدن واقعا هزارانتا راه داریم، یعنی مثلا همین MAP که مثال زدم بالاتر، میشه که توسط بارورسپتورها و به طور کلی سیستم عصبی سمپاتیک هدایت بشن و میشه که از طریق ترشح هورمونها مثل ADH یا Angiotensin یا از طریق به کار انداختن اندامهای دیگه مثل کلیهها برای جذب آب و هزارتا راه دیگه تغییر کنن.
تازه اینها فقط بعضی از کارکردهای عصبی در این موردن.
و اینها در عرض همن. در کنار هم کارشون رو پیش میبرن و شدت و سرعت اثراتشون متفاوته. به اینها دیگه نمیگیم فیدبک (در واقع کار فیدبکها در طول همدیگه انجام میشن!) اینها effect محسوب میشن که حالا میتونن کنار هم اثرات مختلفی بذارن، مثلا همدیگه رو خنثی کنن یا اثراتشون با هم جمع بشه (additive) یا هم این که روی هم اثر synergistic بذارن در واقع یعنی اثری فراتر از یک حاصل جمع معمولی. یعنی هرکدوم روی شدیدتر شدن دیگری تاثیر دارن و در نهایت یک اثر چندین برابر تقویتشده به دست میاریم. یک مثال جالبش رو میتونیم توی تاثیر هورمون رشد (Growth Hormon) و انسولین ببینیم که هردو باعث رشد میشن و زیرمجموعه هورمونهای سازنده قرار میگیرن. مثلا توی این نمودار کاملا مشهوده. توی یک موش تولید این دو هورمون رو متوقف کردن (با برداشتن غدههای مرتبط بهشون) و به جاش هورمونها رو به صورت تزریقی بهش میرسونن. در اولین شیب خیلی خیلی ملایم فقط GH رو به تنهایی و در شیب دوم فقط انسولین رو به تنهایی وارد بدن کردن و در مرحله بعد تزریق هردو هورمون با هم انجام میشه و کاملا دیگه همافزاییشون مشخصه.
حالا بچهها من واقعا همیشه به فیدبک مثبت اعتقاد داشتم. یعنی میگفتم اگر ناراحتی و کمی غم احساس میکنی، باید این احساس رو تقویت کنی تا بتونی درست کنترلش کنی، باید از گریه کردن نترسی و بذاری غم تمام وجودت رو بگیره. شاید از همینجا شروع کردم به شنیدن آهنگهای کلاسیک ایرانی و شیفتهشون شدم. من واقعا زمان زیادی رو برای قدرتمند کردن احساسات کوچکم درون خودم صرف کردم. فکر کردم باید با کوچکترین جرقهای از دوست داشتن بذاری عشق توی وجودت جاری بشه و قلبت رو پر کنه! با هر طلب درونی باید تمام مسئولیتها رو به دوشت بکشی و اون خواسته رو به سرانجام برسونی. اگر دوست داری الان بنویسی، خب بنویس و این شوق رو همینطور توی خودت بیشتر کن! اگر میخوای که اینجا نباشی، فقط نباش و بیشتر نبودن رو بخواه! در واقع همهچیز توی دنیام صفر و یک بود، یا تمام وجودت صرف یک چیز میشه یا کاملا دست از سرش بردار! و این هم به خاطر اینه که روح تو از درونت خبر داره و میدونه الان چی میخوای دقیقا، پس بهش توجه کن و بذار چیزی که نیاز داری تمام زندگیت رو (حداقل در همون لحظه) پر کنه! اگر معلمی سر کلاسش از دستم کلافه میشد، این باعث راه افتادن یک مکانیسم تشدیدی توی من میشد، باور کنین جدی میگم من تمام تلاشم رو میکردم که اون معلم من رو از کلاس بیرون بندازه، واقعا تمام تلاشم رو! (یکبار کلاس نهم که بودم، یک ماه تمام از هیچ کلاسی بیرون نیفتادم و فکر میکنین چی شد؟ توی دفتر روزانهای که باید به مشاور تحویل میدادیم تا ساعت مطالعهمون رو ببینه یک برچسب برام چسبوند و یک آبنبات چوبی جایزه گرفتم:))) ) حالا به هرحال قضیه اینه که بله من از تلنبار کردن احساساتم و پر کردن وجودم ازشون، احساس قدرت میکنم و این عجیب نیست واقعا؛ به نظرم کاملا انسانی هم هست.
چند روز پیش بدون این که به همه اینها فکر کنم، اتفاقات این چندماه رو داشتم برای الهام تعریف میکردم و هی فکر کردم اینها همهشون روی هم و روی پیش رفتن من توی غم، فیدبک مثبت داشتن! از روز اول تحمل کردم، به غمها فکر نکردم و ازشون فرار کردم، اما اینها شوخی نداشتن که؛ هرکدوم تاثیرات خودشون رو روی اتفاق بعدی و تشدید غم من گذاشتن! و از همه بدتر، غمها با ورود به غم بعدی تموم نمیشدن و فقط در عرض هم به صورت همافزا پیش میرفتن؛ تا جایی که من بدون این که حتی خودم وارد پروسه تشدید غم بشم، یکهو دیدم که هیچی از درونیاتم باقی نمونده و فقط یک پوستهام، تازه نه هر پوستهای، یک پوسته غمگین که تمام خصوصیات و درونیات نورا رو حفظه و از روی عادت کارهاش رو پیش میبره!
با الهام حرف زدم و یکهو فکر تازهای به ذهنم اومد. فکر کردم من پر از ادعای علمم، پر از شیفتگی (نه چندان) خالص برای علم و راستش دوست دارم که یک زندگی واقعا علمی داشته باشم، چون این همون هیجان زندگیه! نمیدونم میشه تمام قوانین علمی رو به درونیات انسانها ربط داد یا نه؟ (به نظرم میشه؛ وقتی جرقه اولیه تمام اتفاقات کیهان از پدیدههای فیزیکیه اما بگذریم) ولی من برای زندگی خودم، برای همین چند سال نه چندان زیادی که باید صرف زندگی کنم، ترجیح میدم یک جریان علمی راه بندازم توی رگهای حیاتم! یعنی چه اشکالی داره که قوانین من، قوانین تاثیرگذار روی خودم، همون قوانین طبیعت باشن؟ هی گشتم و دیدم همیشه اولین عکسالعمل بدن، برای توقف تغییره. تغییرات چندان مطلوب نیستن اما چیزی که هست اینه که بدون اونها احتمالا میگندیم:/ خلاصه که تغییرات، درگیریها و چالشها همیشه هستن، باید باشن اما من باید در جهت ثباتشون حرکت کنم نه دادن یک شوک خیلی قویتر و چند برابری به روحم! سعی کردم فیدبک منفی رو راه بندازم توی خودم. (البته میدونین این واکنش، غیرارادی هم هست! یعنی ممکنه خودتون اصلا توی غمها حواستون نباشه و به سمت کارهای حالخوبکن کشیده بشین. من هم تمام این مدت بیکار نبودم و زانوی غم بغل نگرفته بودم، ناخودآگاهم تمام تلاشش رو برای حال خوبم کرده بود اما به کمک من هم احتیاج داشت! مثلا توی همین مدت فهمیدم که چهقدر صبحها زود بیدار شدن باعث میشه حالم بهتر باشه. احتمالا این یک فیدبک منفی خیلی قوی بوده که میتونسته کمی از اون همافزایی بکاهه!) نمیدونم مگه قانون طبیعت همین نیست؟ فیدبک منفی در تغییرات نامطلوب و فیدبک مثبت برای اتفاقات امیدبخش مثل شیر خوردن بچه یا به دنیا اومدنش. اصلا میدونستین هورمون اکسیتوسین، به هورمون عشق معروفه؟ پس علم، چندروز پیش اومد و دم گوشم بهم گفت فیدبکهای مثبتت رو نگه دار و فقط برای تشدید عشق خرجش کن :)
پینوشت: در واقع من اصلا اصلا اصلا از پیوند علم به زندگی خوشم نمیاد بچهها! علم بما هو علم رو خوشه اصلا:)) ولی خب نمیدونم یک وقتهایی مغزم سرپیچی میکنه و بدون اجازه یک چیزهایی رو از علم و زندگی به هم ربط میده. تقصیر من نیست واقعا :دی
پینوشت 2: راستش مستور توی داستان «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت» توی کتاب «حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه» میگه
و هیچچیز و هیچچیز و قسم میخورم هیچچیز، نه؛ هیچچیز مثل فهمیدن مرا در هم نمیکوبد. وقتی کسی ادراک نمیکند یا کم ادراک میکند من میتوانم داناییام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بُهت و شگفتیاش کیف کنم.
این یکی از دلایلیه که من واقعا دوست دارم که درباره علم حرف بزنم، البته که کلا هم حرف زدن دربارهش شگفتی محضه و واقعا خوشگذرونی محسوب میشه. و فکر کنم به همین دلیل قراره از این به بعد بیشتر شاهد پستهایی که توشون یک مبحث علمی رو همینجوری توضیح میدم و زیرش با هم دربارهش بحث میکنیم، باشید :)