سلام.
راستش خیلی وقت است که میخواهم بیایم و بنویسم از حس و حال جاری در روزهایم. تمام بهانهای که میتوانم بیاورم این است که «نوشته نمیشوم.» امروز روز چهارمی است که قرار است از صبح تا شب، وقف درس و علم باشم. وسط کلاس پدیدهها، فکر کردم پدیدههای انتقال آخرین چیزی نیست که میخواهم در زندگیام در جریانش قرار بگیرم، اما شاید جزو صد مورد آخر باشد. بنابراین کلاس را بستم و به تمام پندهای پروداکتیویتی پشت کردم. فکر میکنم هنوز برای نوشتن دربارهی ایدهی کلیام از زندگی که سه یا چهار ماهی است میخواهم بیانش کنم، کاملا آماده نیستم و گویا این اواخر روال بر این منوال گذشته که هر دورهای از روزهایم من را بر این بدارد که چیزی از آن، اینجا ثبت کنم؛ پس من هم مقاومت نمیکنم تا صرفا «نوشته شوم».
باید بگویم آبم با آن شرکتی که توصیفش کرده بودم «من عاشق اینجام ولی خستهام.» توی یک جوب نرفت. من از آنجا خوشم میآمد، اما نه از بینظمی و اهدافش و نه حتی از کارش. من هم که جوان و جویای نام. با خجالتیترین چهرهای که از خودم سراغ دارم، بعد از تحویل کارم گفتم «نیاز دارم که بیشتر به درسهایم بپردازم.» راستش آنها هم قبول نکردند و قرار شد دو هفتهای صبر کنند و دوباره از من بپرسند. من که از جوابم مطمئنم، فکر میکنم آنها به زمانی برای کنار آمدن با نبودنم نیاز دارند و من هم اصرار نکردم. خب البته با این که در این دو ماه چندان هم تفاوت قابل توجهی در دستاوردهایشان ایجاد نکردم. اما از کارم راضی بودند و من را به هر قیمتی میخواستند؛ گویا از تصوراتشان از یک دانشجوی کارآموز سال دوم بهتر بودم و بیش از انتظاراتشان برآورده میکردم. راستش این هم از دلایلی بود که برای خودم لیست کردم تا آنجا باقی نمانم. فکر میکردم باید برای جایی باشم که تلاشهای بیوقفهام را با سطح توقعات پایین یا زیادی بالایشان هدر ندهند. فقط میدانی من برای این فضای آبیِ دنجِ همیشهچایدار نبودم و برای هم خوب نبودیم. آیا همه برای اولین تجربهی کاری جدیشان، شبیه روابط عاطفی پیچیده تصمیمگیری میکنند؟
به هرحال. به اندازهی ابد و یک روز داستان دارم که از یک ماه گذشته تعریف کنم، ولی متاسفانه حس خوبی ندارم از این که توی وبلاگم گزارش کاری یا خاطره یا داستان تعریف کنم و به همین دلیل هم دارم تمام انرژیام را جمع میکنم که پاراگراف قبلی را پاک نکنم، چون به نظرم برای بعدا که تبدیل به یک شرکت دانشبنیان قوی و بزرگ شدند (و من ایمان دارم که میشوند و برایشان واقعا آرزوی موفقیت میکنم؛ چون دوستشان دارم و با من مهربان بودند.) و داشتم خودم را سرزنش میکردم، رجوع به این افکار نیازم میشود؛ گرچه من یک اکسل چهل و خردهای سطری از خوبیها و بدیهایش لیست کردم و با تکتک اعضای خانواده و دوستانم دربارهاش مشورت کردم. ولی همچنان از سرزنشهای هیچکسی به اندازهی خودم نمیترسم!
حالا تمام وحشتم جمع شده در آزمایشگاه ساختمان پارسا. در واقع به علیرضا گفته بودم که خسته شدم از بس دنبال کار آزمایشگاهی تکامل گشتم و به در بسته خوردم. گفت فلانجا، کارهای مهندسی سویهشان از مسیر تکامل هدایتشده میگذرد. هیجانزده شدم، چون کارشان هم زیباست و هم علاوه بر تکامل هدفمند، میکروبیولوژی و مهندسی ژنتیک و متابولیسم و سلولی مولکولی دارد. ولی راستش دیشب که داشتم کارهای عباس را مطالعه میکردم، روحم را میدیدم که جیغ میکشد و فرار میکند. دنبالش دویدم و دیدم گوشهای زانوهایش را در خودش جمع کرده و اشک میریزد. چون میخواهد تکامل بخواند، میخواهد با تکامل زندگی کند، میخواهد تکامل دهد و خود تکامل را مطالعه کند، میخواهد رازهای کشفنشدهی خاطرات زمین را کشف کند. با عباس قهر بود و فکر میکرد او دارد از تکامل استفاده میکند تا اهداف شومش در جهت تولید محصول صنعتی را پیاده کند. آرامش کردم و به او اطمینان دادم که من هم از عباس متنفرم. (چون زیباترین ارائهی میکروبی که میتوانستم داشته باشم را در کمال بیمنطقی از من ربود.) بعد از این که با هم تمام فحشهایمان را به عباس دادیم، به او گفتم که بیا برویم به عباس پیام بدهیم و بگوییم که میخواهیم او را ببینیم. بگذار دفاعیاتش را از زبان خودش بشنویم. عباس جواب داد. گفت «سلام همکلاسی کلاس میکروب.» و قرار شد جلسهی آنلاین با هم بگذاریم و برای من توضیح دهد که چهطور جهانی چنین هدفمند و کثیف، میتواند برایش زیبا باشد؟ در نهایت من هم دربارهی کریسپر، PCR، تاکسونومی و هزار فیلد دیگر بیشتر بخوانم و بیشتر فکر کنم و راه حلی پیدا کنم که هم روحم آسوده شود و هم مسئولم قبول کند که من به وصال تکامل دادن سویههای میکروبی درآیم.
همین.
ولی فکر کنم همهی اینها را نوشتم که فرار کنم از این که بگویم حالم را بد کردهام. نمیدانم چهطور ولی شور زندگی دارد خفهام میکند و همزمان انگار همهاش را میخواهم بالا بیاورم. به هرحال. سرم را شلوغ کردهام که فرار کنم، پس اینجا هم شلوغ مینویسم که فرار کنم.