بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام.

1
روزهای کاری‌ام معمولا این‌جوری می‌گذره که برای تمرکزم یه آهنگ غمگین رو می‌ذارم روی تکرار و همین‌طور این‌قدر بهش گوش می‌دم تا اون روز رنگ اون آهنگ رو بگیره. یکی از این روزها، به رنگ آهنگ «بسّه برگرد» از روزبه بمانی بود که وقتی اولین‌بار شنیدمش با خودم گفتم «این مرد چرا برای ترانه‌ی آهنگ‌های بقیه بیشتر از مال خودش مایه می‌ذاره؟» ولی بعد فکر کردم به این که چه‌قدر دایره‌ی کلمات‌مون انگار یکسان و هم‌برآینده. زیاد پیش نمیاد واقعا چنین چیزی و لزوما معنای خوب یا بدی نداره. مثلا یکی دیگه هم که توی ذهنم مونده با دایره‌ی کلمات مشابه، بنیامینه. بنیامین یه روز با نفس‌نفس اومد ماجراهایی رو تعریف کرد که من هیچ senseای نسبت بهشون نداشتم و اصلا درست درک نمی‌کردم که فضای ذهنی‌اش کجاست. ولی کلماتش انگار مال من بودن. انگار اگه من می‌خواستم توی اون داستان، راوی باشم، لب‌هام در alignment با مال بنیامین همولوژی بالای 95 درصد داشتند. می‌دونی واقعا این نزدیکی دایره‌ی واژگان، هیچ correlationای با احساسات و میزان نزدیکی من به اون فرد خاص نداره و من هم با افرادی که باهام دایره‌ی زبانی مشترکی ندارند، دشمنی خاصی ندارم و خوشم هم میاد ازشون؛ ولی فقط احساسش زیباست. حداقل برای منی که دائما نگران اینم که نکنه همه‌ی خودم رو به محیط بیرون باختم و ملغمه‌ای از ترکیب انسان‌های اطرافم هستم و نه خود واقعی و درونی‌ام، خیلی دلگرمی بزرگی بود. یهو به خودم اومدم و دیدم واقعا هیچ وجه اشتراکی به جز زبان فارسی و یه سری فرهنگ‌های عمومی با روزبه بمانی ندارم؛ پس انتخاب واژگانم نمی‌تونه مستقیما به محیط و خانواده و انتخاب‌های خودم متصل بشه. انگار چیزیه که خودم از بطن وجود خودم پیداش کردم. انگار چیزیه که هرجای دنیا و با هر شرایطی و توی هر conceptای با این زبان بزرگ می‌شدم، از کوزه‌ام همین برون می‌تراوید.

یه روز داشتم به افروز می‌گفتم که هردفعه مکالمه‌ی فارسی روزمره و عامیانه‌ای دارم، شگفت‌زده می‌شم؛ مثلا وقتی که از راننده تاکسی قیمت خط رو می‌پرسم. و دلیلش هم همینه که چه‌طور تونستم به این ترکیب از صمیمیت و راحتی برسم که با چندتا کلمه‌ی کوتاه همون‌طوری که فکر می‌کنم درسته، منظورم رو برسونم؟ نوشتن هم شگفت‌زده‌ام می‌کنه ولی نه این‌قدر که صحبت‌های روزمره؛ چون مجبور به توضیح نیستم. و بعد بهش گفتم که از دلایل ترسم از مهاجرت همینه که وقتی قراره با زبان دوم صحبت کنم، کلماتم انتخاب خودم نیستند. انگار کتاب‌های آموزشی و فیلم‌ها و دیکشنری‌ها و آهنگ‌ها بهم دیکته کردند که چی برای این موقعیت خوبه. هیچ‌وقت نمی‌تونم بفهمم کدوم ترکیب برای من شگفت‌انگیزه؛ فقط می‌تونم حدس بزنم که یه چیزی برای این موقعیت خوبه یا نه. مثلا وقتی که توی یه جمعی دو نفر Native دو مدل مختلف تشکر می‌کنند، احتمالا با خودم نمی‌گم «دایره‌ی واژگان‌شون رو نگاه کن.»؛ فقط جمله رو حفظ می‌کنم که «ئه. توی موقعیت مشابه می‌تونم از این جمله هم استفاده کنم.». اون بار که راحله می‌خواست بگه چه‌جوری باید Vocab بخونیم، این‌جوری گفت که «مثلا فرض کن به یه کلمه برمی‌خوری که خوشت میاد ازش استفاده کنی؛ از آوا و معنی و کاربردش خوشت میاد. می‌ری همه‌ی Family و Collocationهاش رو درمیاری و توی جمله‌های مختلف می‌خونی‌اش.» و طرز نگاهش من رو شگفت‌زده کرد. نگفت یه فیلم می‌بینی و با کلمات ناآشناش این کار رو می‌کنی؛ نگفت یه کتاب لغت n کلمه برای فلان مقصود رو می‌گیری دستت و از ب بسم‌الله آنالیزش می‌کنی. گفت بشین برای خودت دایره‌ی واژگانی که دوست داری باهاش شناخته بشی رو از صفر بساز. برخلاف دفعه‌ی قبلی که برای زبان مادری ناخودآگاه این کار رو کردی، این بار بیارش در خودآگاهت و شخصیتت رو قاطی کلماتت کن.

 

چند روز پیش با غزال بحث این بود که آدم‌های کانال‌نویس چه‌قدر کپی هم‌اند و ترس‌مون از این بود که نکنه ناخودآگاه توی این دنیای مدرن، شده باشیم بازتابی از همه‌ی بروزهای باکلاس افراد پیرامون‌مون؟ می‌دونی در نهایت به این نتیجه رسیدیم که حتی انتخاب‌هایی که می‌کنیم که از چه کسی چه چیزی رو بازتاب بدیم، ناخودآگاه به ذات‌مون برمی‌گرده. مثلا من نگاه غزال به زندگی رو شخصی‌سازی می‌کنم توی بطن زندگی‌ام چون این، طوریه که همیشه دلم می‌خواسته زندگی رو ببینم و صرفا باهاش آشنا نبودم. حالا اصلا منظورم این نیست که نویسندگان کانال‌های بزرگ تلگرامی که همه‌شون شبیه هم‌اند رو قضاوت نمی‌کنم ها. :)

 

هم‌کلاسی‌هام، روابط سمی‌ای رو با هم دارند که معمولا من در جریان‌شون نبودم؛ چون واقعا در جریانِ ارتباط باهاشون نبودم. به هر جهت و متاسفانه و علی‌رغم میل باطنی‌ام در جریان قرار گرفتم و بخشی از زمان روزم به این می‌ره که بهشون فکر کنم. اولا چون یکی از افراد آسیب‌دیده‌ی اون روابط خیلی بهم پیام می‌ده و من هم توانایی نه گفتن به غم و اندوه رو ندارم و ثانیا چون خیلی به فکر فرو می‌برتم. جزئیات متفاوتی داره که من هردفعه در نهایت به این می‌رسم که «تو واقعا حتی در حد یک ثانیه از ذهنت عبور کرد که رابطه‌ی خودت رو بر اساس قضاوت این احمقی که مدت‌هاست که توانایی نجات خودش از این لجن رو نداره، عیارسنجی کنی؟» حالا من هم پشیمون نیستم البته و به نظرم متر خوبی بهم داد - نه در حد یه متر بلند 300 سانتی که کل پارچه رو باهاش ببری و بدوزی، ولی حداقل در حد 2 تا 3 سانتی‌متر، با دقت صدم میلی‌متر. و من پذیرفتم که این، قضاوت اون احمق نبوده که وارد بطن زندگی من شده؛ که انتخاب من از پذیرفتن چیزهای مختلف بوده.

 

2
دلیلی برای نوشتن این بند ندارم، ولی دلم می‌خواد که بنویسم و به نظرم باحاله.
یک روز عصر گوشی‌ام خراب شد و تا فردا صبحش که بتونم برم انقلاب و بدم درستش کنند، تقریبا گوشی نداشتم. بنابراین صبح، توی راه، کتاب خوندم که خیلی بهم خوش گذشت. عصرش هم موقع برگشتن، بیگ‌بنگ دیدم که بعدش فکر کردم باید همین کار رو ادامه بدم و ادامه دادم. چون هم بهم خوش می‌گذره و هم دیگه شکایتی ندارم که «وای من وقت کتاب خوندن و فیلم دیدن برای خودم ندارم.».

یه چیزی که هست اینه که من واقعا به این معتقدم که زورکی نباید پروداکتیو باشی و قهرمان اجباری از خودت بسازی. نباید وقتی نمی‌تونی به زور سعی کنی خوش بگذرونی و شاد باشی، وقتی حوصله‌اش رو نداری بری سراغ مقاله یا هرچیزی. یعنی منظورم زمان کار یا درس خوندن نیست، منظورم زمان‌هاییه که متعلق به جایی یا کسی یا مفهومی نیستی و برای خودتی. مجبور نیستی به زور توی تابستون‌ها، برنامه‌نویسی کار کنی و هزارتا ورزش انجام بدی فقط چون زمان‌های دیگه وقتی برای انجام‌شون نداری. و مجبور نیستی که زمان رفت‌وبرگشتت رو که زمان هدررفته محسوب می‌شه، به زور نجات بدی و مثلا پادکست خودشناسی گوش کنی. حتی مجبور نیستی عصرها بری پیاده‌روی چون این کار قرار بوده که حالت رو خوب کنه ولی الان حوصله‌اش رو نداری. می‌فهمی؟ موظف به زندگی کردن همه‌ی لحظه‌های زندگی‌ات نیستی. تو کنکوری نیستی که ثانیه‌ها برات معنا داشته باشن و توی روز، برنامه‌ی درسی‌ات از تایم بیداری‌ات بیشتر باشه و بنابراین مجبوری از هر لحظه‌ی زندگی‌ات استفاده کنی. تو انسانی هستی که در حال حاضر زندگی کردن، بیشتر از زمان گذاشتن برات معنا داره. به هرحال، همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم اگه می‌گم می‌خوام توی زمان رفتنم کتاب بخونم، منظورم این نیست که باید حساب‌شده‌تر زمانم رو خرج کنم. منظورم فقط اینه که بهم کمک می‌کنه توی زندگی‌ام خوش بگذره بهم و همین دلیل کافیه که وقتم رو سرش هدر بدم.

اصلا هم قرار نبود این‌قدر فلسفه‌بافی کنم. می‌خواستم بگم که صبح‌ها پنج و نیم بیدار می‌شم، شاید دوست داشته باشم در این فاصله یه یادداشت توی وبلاگم بنویسم و صبحانه یا ناهار رو آماده کنم. کتاب می‌خونم موقع رفتن. بعدش تا ساعت 8، تمرین موسیقی می‌کنم؛ اگه جایی رو پیدا کنم برای تمرین پیانو که فبها. وگرنه از روی کتابم با پیانوی فرضی‌ام تمرین می‌کنم. شاید هم پلن C رو به منصه‌ی ظهور رسوندم. بعد از اون سر کارم. به پلی‌لیست‌های اسپاتیفایم گوش می‌کنم و افروز رو نگاه می‌کنم؛ این یحتمل حتی از کتاب خوندن و پیانو زدن هم دل‌پذیرتره. دلم می‌خواد تا اطلاع ثانوی با دوست‌های دیگه‌ام قراری نذارم و تمرکزم رو از دست ندم، گرچه می‌دونم نمی‌شه و من هم قرار نیست سخت بگیرم، به هرحال انگار تا آخر عمرم همیشه قراره استقبال کنم از دیدارهای دو نفره. دوچرخه فعلا توی روزهام جا نمی‌شه و من هم مجبور نیستم که جاش بدم، چون فقط مجبورم که زندگی کنم و این که خودم رو مجبور به خوش‌گذرونی اجباری کنم، می‌شه یه بار اضافه‌ای روی دوش این زندگی اجباری. موقع برگشتن، توی آسانسور می‌زنم که قسمت جدید بیگ‌بنگ دانلود بشه و توی راه می‌بینمش، با هندزفری توی گوش و ترس از دزدیده شدن گوشی‌ام. وقتی برسم خونه، یعنی غروب تا قبل از این که شب بشه، زبان می‌خونم.
زبان می‌خونم چون این یه روش گذروندن تابستون با غزاله و غزال تابستونی‌ترین دوستیه که دارم. چند دقیقه‌ی پیش -نسبتا سرماخورده زیر باد کولر توی اتاقم با دکوراسیون جدیدی که حس تابستونی زیادی بهش دارم- داشتم رنگ‌های خشک‌شده‌ی آکریلیک رو از روی پالتم غلفتی می‌کندم و با خودم فکر کردم که این شاید تابستونی‌ترین کاری باشه که امسال کردم و حتی از تمام بارهایی که شنا کردم و فیلم دیدم هم حس بی‌نهایت‌تری داشتم. ولی بعد با خودم فکر کردم که تابستونی‌ترین کار امسالم، دوستی با غزال بوده؛ نه این که چه نقاشی‌هایی کشیدیم و چه فیلم‌هایی دیدیم و چه تصمیم‌هایی با هم گرفتیم. نه. فقط خود دوستی با غزال، خود ذات نزدیک غزال بودن.
بعد از زبان هم احتمالا شام درست کنم یا چنین چیزی. باید از این به بعد هم شروع کنم به خوندن پدیده‌های انتقال که می‌تونم بذارمش جزو برنامه‌ی بعد از شامم. قبل از خوابیدن هم فرانسوی می‌خونم و با غزال و فرهیختگان حرف می‌زنم. فعلا این چیزیه که از تابستون می‌خوام و استرس و فشار جایی توش نداره.

  • جوزفین مارچ