سلام.
دیگه نمیتونم و نمیخوام که بنویسم.
دوستدار و ارادتمند شما؛ جو.
- ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۰۰
سلام.
دیگه نمیتونم و نمیخوام که بنویسم.
دوستدار و ارادتمند شما؛ جو.
سلام.
امروز یه چیزی فهمیدم، یعنی نمیدونم میدونستمش ولی فکر کردم نیازه که به آدمهای بیشتری بگمش؛ با توجه به این که من همیشه هم یک علاقهی پنهانی به این Study Bloggerها داشتم و همچنین هم خیلی درکشون نمیکردم، احتمالا این نکتهگوییهای یه دفعهای میلم رو به اکمال میرسونه. و به جز این هم فکر کردم یه تمرین تایپی میشه با این کیبورد جدیدم، چون داره دیوونهام میکنه و هنوز بهش عادت نکردم.
به هرحال یک بخشی از کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغهها» از مارک منسن هست که من خیلی بهش فکر میکردم همیشه و قبولش داشتم، میگه:
عمل صرفا حاصل انگیزه نیست؛ عامل آن هم هست. بیشتر ما تنها موقعی دست به کار میشویم که سطح معینی از انگیزه را احساس کنیم. و تنها موقعی احساس انگیزه میکنیم که به اندازهی کافی محرک احساسی داشته باشیم. ما تصور میکنیم که این مراحل به صورت واکنشی زنجیرهای رخ میدهند، مثل این:
محرک احساسی ← انگیزه ← عمل مطلوب
اگر بخواهید چیزی را به دست آورید اما احساس کنید که انگیزه یا محرک ندارید، در این صورت فرض میکنید که به بنبست خوردهاید. هیچ کاری نمیتوانید بکنید. تنها یک رویداد احساسی بزرگ در زندگیتان است که میتوانید انگیزهی کافی ایجاد کند تا واقعا از روی مبل بلند شوید و کاری بکنید.
اما مسئله این است که انگیزش فقط یک زنجیرهی سه بخشی نیست، بلکه یک چرخهی بیپایان است:
محرک ← انگیزه ← عمل ← محرک ← انگیزه ← عمل ← الی آخر
اعمال شما میتواند واکنشها و محرکهای احساسی بیشتری ایجاد کند و به شما انگیزهای برای اعمال بعدیتان بدهد. با بهره گرفتن از این بینش، در واقع میتوانیم چهارچوب ذهنیمان را به شکل زیر تغییر دهیم:
عمل ← محرک ← انگیزه
اگر انگیزهی لازم برای انجام تغییر مهم در زندگیتان را ندارید، کاری بکنید؛ هر کاری. بعد واکنشهای حاصل از آن عمل را به عنوان راهی برای انگیزه دادن به خودتان به خدمت بگیرید.
خب من اردیبهشتم تا اینجا بیفایده و آشغال بود. بذارید از عقبتر بگم، فروردین دوهفتهی اولش، تماما از درون انگیزه بودم. با سارا داشتیم مسیرمون رو تعیین میکردیم، توی شور و شوق ارائهها بودیم و خب واقعا خوش میگذشت. همهی اینها عالی بود برای این که بتونم محرکهای فوقالعادهای به حسابشون بیارم. از طرفی هم افتضاح بود؛ من دقیقا از تمام تعطیلات، از این که باید در دسترس خانواده باشی و به خوشگذرونیهایی بپردازی که واقعا فکر نمیکنی بهشون نیاز داشته باشی، متنفرم. به هرحال دو هفتهی اولم اینجوری گذشت که خیلی انرژی توی خودم ذخیره کردم، خیلی حرص خوردم ولی خب در نهایت منجر شد به دوهفتهی بعدیاش که به اندازهی چهار هفته دوییدم و خب، عالی بود. میدونی توی علم غرق بودم و میدونستم دارم چی کار میکنم و هنوز خدای تکامل درها رو به روم نکوبیده بود. خب کل روز اول اردیبهشتم به استراحت و دندونپزشکی گذشت، بعدش هم اعصابخردیهای بعدش. نمیدونم این خوبه یا بد، اما وقتهایی که زندگی بهم آسون نمیگیره، خودم رو مستحق هیچ کاری نکردن میبینم و فکر میکنی چی؟ من دو روز و نصف تمام به خاطر پسری که حتی نمیشناختمش، هیچ کاری نکردم! واقعا عجیبه!
به هرحال از یه جایی به بعد، سه روز پیش، تصمیم گرفتم خودم رو جمع و جور کنم و فقط با تکلیف آزمایشگاهی که از موعد فرستادنش گذشته بود، شروع کردم. شبش، برنامهی روزانه نوشتم و ساعتها گذاشتم روی این که کورس پایتونم رو پیش ببرم. بعدا فهمیدم انرژی روزهام رو باید از مسئلههای پایتون و زیستشناسی و فیلم دیدنهای نصفشبی پیدا کنم. من راستش از آذر پارساله که دارم ساعت مطالعههام رو ثبت میکنم و همش رهاش میکنم، مثلا زمان امتحانهای بهمن، برای هزارمین بار شروعش کردم و بعد از یه هفته دیدم که نوشتن ساعت مطالعه برای شب امتحان، ابلهانه ست؛ پس ولش کردم. به هرحال از اول 1400 دوباره شروعش کردم. توی اردیبهشت ناامیدکننده بودم، سلولهای صفر زیادی داشتم؛ ولی این چندروز اخیر رو ببینید.
روز یکشنبه همون روزی بود که بالاخره شروع کردم. شب قبلش، فیلم دیده بودم با نودل و دلستر استوایی؛ بهترین دستاویزی که میتونستم پیدا کنم تا خودم رو از سنگینی یک مرگ تمام عیار نجات بدم. نجاتم داد و فرداش گزارشکار نوشتم و پایتون کار کردم. موفقیتش زیر زبونم مزه کرد و برای فردا برنامه نوشتم، حدود 1/2 کارهام رو طبق برنامهی روزهای فروردین انجام دادم. فرداش بهتر شد. ساعت مطالعهام کمی پیشرفت داشت، درسهایی رو خوندم که به خاطر ددلاین مجبور نبودم بخونمشون و پایتون. شبش برنامه ریختم برای فردا، فکر میکنم همین برنامه ریختن بهترین محرکه حتی اگر به نصف برنامهات نرسی. به هرحال روز چهارشنبه تمام وجودم دلش میخواست که پروژهی پایتون رو پیش ببره ولی اجازه نداشت، چون زیاد براش وقت گذاشته بود و توی برنامهی روزانهاش نبود. بنابراین خیلی دیر از جاش پاشد. تازه من گولش زدم، گفتم که باشه میریم پایتون میخونیم تا بالاخره پاشد، ولی نشوندمش پای ژنتیک. از این روش جدید ژنتیک خوندنم خوشم میاد. بالاخره فهمیدم که چه جوری میتونم حواسم رو سرکلاس نگه دارم (که یادم باشه در راستای خاموش کردن ندای درونی مشوقم به Study Blogger شدن، یه پست براش بذارم.) بنابراین ژنتیک خوندن هم بهم خوش میگذره ولی لج کرد و هی طول داد و در نهایت تونست 0.2 برنامه رو پیش ببره. بنابراین انگیزهای نداشت که برای فرداش که میشه امروز برنامهای بنویسه، و فرداش هم از جاش پانشد؛ تا تونست خوابید و بحث کرد و نفسش گرفت.
میدونی یه سری مسئلهها توی آمار و احتمال دبیرستانمون بود، توی بخش احتمال شرطی، که میگفت اگر بسکتبالیسته این دفعه گل بزنه، دفعهی بعدی احتمال گل زدنش بالاتر میره و اگر نزنه، احتمال خراب کردنش بالاتر میره. یعنی انگار هردفعه به دفعهی قبلی ربط داره و من فقط باید یاد بگیرم این سیر رو حفظ کنم. میدونی، مهم نیست که چهقدر روزها سخت میگذرن یا تمرکز کردن وحشتناکترین کار دنیا میشه برات، عزیزم فقط برنامهی فردات رو بنویس و امید داشته باش. همین. این چیزیه که فردات رو میسازه.
جدیدا عینک میزنم، دلی بهم گفته بود که چهقدر مهمه و راستش من هم دیگه اصلا نمیفهمیدم که چهقدر دنیا رو نمیبینم. بالاخره لپتاپم رو دورتر گذاشتم، چون کمر درد و چشمدرد اذیتم میکرد، یه کیبورد نو خریدم برای این که روی لپتاپ خم نشم و با خودم قرار گذاشتم با عینک و از راه دور و تکیه داده به صندلی به کارم ادامه بدم و این واقعا برام خوبه، گرچه درست نمیبینم روی مانیتور چه خبره و باید شمارهی عینکم رو بالاتر ببرم. به هرحال داشتم فکر میکردم از این خوشم میاد که موقع کار یه جای ثابت دارم و میدونم دارم چی کار میکنم؛ پشت میزم که نیستم عینکم رو درمیارم و خب از این حالت شرطی شدن خوشم میاد. مثلا کتاب خوندن یا فیلم دیدن حتما باید روی تختم اتفاق بیفته، نه پشت میز. به هرحال داشتم فکر میکردم دوست دارم شبهای پنجشنبه رو تا صبح بذارم برای فیلم و نودل، از اینهایی باشم که همیشه فیلترشکنشون روشنه و دغدغهی اینترنت ندارن و در زمانهای استراحتم برم توییتر و یوتوبگردی رو از سر بگیرم. (به هرحال این هیچ وقت اتفاق نمیافته چون اینترنت گرونه و بابا معتقده داریم پول زیادی پاش میدیم! ولی خب حداقل میتونم یه برنامهی زمانی براش بذارم.) نمیدونم، حتما خوب میشه. هرروز یک عکس از وضعیتم بذارم توی کانال و توی آینه یک عکس از خودم بگیرم (بیشتر به خاطر این که از قاب گوشیام خوشم میاد.) و توی کانال پروانگی بعد از ساعت زدن شبانهام یک یادداشت بنویسم، هرچند کوتاه. و محض رضای خدا، نقاشی رو شروع کنم و فرانسوی بخونم. یادم رفت بگم؛ بعد از پایتون و قبل از زیست، فرانسوی خوندن برای من انرژیساز و دستاویز مهمیه. و کاش یادم نره که چهارشنبه عصرها، باید توی کلاس عمومیام شرکت کنم چون حضور و غیاب میکنه و تا همینجاش هم احتمالش زیاده که حذف شده باشم اصلا. :)))
سلام.
برای خودم ددلاین میذارم، فکر میکنم خب ترم چهار آخرین وقتیه که میتونم برای خودم روتین درست کنم و بیست سالگیام رو به جای درستی برسونم. مدرسه که میرفتیم میگفتن کشاورزی سه مرحله داره: کاشت، داشت، برداشت و این درسته که کلیشهای شده ولی واقعا روی زندگی، قابل پیادهسازیه. با خودم میگم «جو! چهار ترم کاشتی، این ترم دیگه آخرشه، دیگه آخرین کاشتیه که میتونی داشته باشی. چون تو صبور نیستی، یه ترم هم میذاریم برای داشت. ترم پنج، ترم توی سکوت پیش رفتن و به سمت علم نزدیک شدنه. ترم شش و هفت هم که وقت برداشته عزیزم.»
نمیدونم چه روتینی برام خوبه ولی همین که یه چیزی باشه حالم رو خوب میکنه. مثلا دوست دارم صبحها زود بیدار شم، دمپایی گرمم رو بپوشم و سوییشرت طوسیام رو تنم کنم. سه آهنگ آخر Release Readerم رو گوش بدم و همینطور کمی اتاقم رو جمع کنم. روتین واقعا زیبایی برای صبحها به نظر میاد. بعد هم یک عکس از خودم بگیرم. واقعا دوست دارم هرروز توی موقعیت ثابتی خودم رو ثبت کنم، شاید عصرها که درس خوندنم تموم میشه، شاید صبحها که تازه میخوام کارهام رو شروع کنم، نمیدونم. گاهی فکر میکنم دوست دارم هرروز صبح دوش بگیرم، ولی چنین حوصلهای در خودم نمیبینم. یه مدت صبحها تا یکی دو ساعت، همینطور که توی تختم خوابیده بودم، وبلاگ میخوندم و واقعا خوش میگذشت. دوست دارم به اون هم برگردم، ولی نمیدونم چه طوری؟ شاید هم بخوام که شبها، برنامهی فردام رو چک کنم، مدیتیشن کنم و بخوابم. خب میدونم ساده ست ولی من برای خوابم واقعا باید برنامهریزی کنم! :))
یا نمیدونم، با این که خیلی از پس رعایت کردنش برنمیام، ولی کمکم دارم پیش میرم. این که صبحها تا عصر، مثل روزهایی که دانشگاه میرفتم، درس بخونم یا وقتم رو جوری جز با استراحتهای عادیام که میشه دراز کشیدن روی تختم و چت کردن، بگذرونم؛ توی زمان اضافهام ایمیل بزنم، توی لینکدین و توییتر بچرخم، کتاب بخونم، توی یوتیوب بچرخم، وبلاگ بخونم؛ ولی سر گوشیام نرم و وزن اصلی هم روی درس خوندن باشه. به اون ساعتها هم اتفاقا میگم «دانشگاه». بعد شب برم سر ارائه و بعدش هم دیگه میتونم هرکاری دوست دارم بکنم. این حالت واقعا برای من ایدهآله. میدونی من همیشه فکر میکردم زندگی دانشجویی با کاری خیلی فرق داره. تو وقتی کار میکنی، شبها دغدغهی کارت رو نداری، یا حداقل انجامش نمیدی. ولی وقتی درس میخونی ساعت تعطیلی دقیقی نداری، در طول شبانهروز هرساعتی استرس درسهات رو داری. بعد الان قراره ترم چهار شبیه کارمندها باشم، روزها ساعت بزنم و عصری هم انگشت بزنم و برگردم خونه و دیگه به درس فکر نکنم. اینجوری واقعا حالم خوبه، این که بدونم یک خط پایانی در روز برای درس خوندن هست. شبترش هم یکی از مستندهامون یا یک قسمت از بیگبنگ تئوری رو ببینم. از این که ارائهها داره تموم میشه واقعا ناراحتم. ارائههام برام شبیه یک مرز بودند، یک مسیر از دانشگاه به خونه، چیزی شبیه راه 45دقیقهای ترم اول. تازه نمیدونم، برام عجیب بود، هیچ وقت هیچ ویدئوکالی اینقدر به هیجانم نمیآورد، ترکیبی واقعی از دوستی انسانی و علمی.
عزیزم، داشتم فکر میکردم من واقعا باید دلم برای اون زندگی قبل از کرونام تنگ بشه. باید بتونم بهش برگردم و وحشتزده نشم؛ الان خیلی بهترم، اما هستم، از زندگیام فقط راضیام. قرار شده که برم سراغ زندگی عادی قبلیام؛ مثلا هایلایتهای مسابقههای NBA رو میبینم، وقتی دهمین کلیپ رو دیدم، یهو دلم به جوش و خروش افتاد، هی کوبید و کوبید و گفت من برای بسکت بازی کردن، تنگ شدم. دستش رو گرفتم و با هم رفتیم توی پینترست، عکس مردم توی اتوبوس رو نگاه کردیم. هی بهش گفتم یادته مسیر BRT رو؟ یادته فلانجا، فلان شکل بود؟ یادته قدم به قدم مسیر رو با صدای ایستگاهها حفظ کرده بودی؟ یادته روزها، حساب و کتاب هزینههات تماما توی مشتت بود؟ بعد یکهو بعد از یک سال و نیم، دلم زد زیر گریه که بابا، پاشو بریم اتوبوسسواری. و اینجا دیگه بهش گفتم نه دیگه! ببین توی قرنطینه، چهقدر کتاب خوندی، چهقدر به نور نزدیکتر شدی، چهقدر زندگیات آرومتر شد. ببین عشق رو پیدا کردی! فعلا بشین پس :)
باید باز هم فرانسوی بخونم، باید نقاشی بکشم، باید روزهام با تکامل و زبان و پایتون، آمیخته شه. جانم همین تغییر آدرس اینجا رو به فال نیک بگیر؛ اینجا خونهی نوره، اصلا اینجا خود نوره. la lumière یعنی نور، یعنی پاشو برو فرانسوی بخون، یعنی توی روزمرگیهات دنبال زیبایی بگرد، یعنی زود بیدار شو و خوب بخواب، یعنی امیدوار بمون :)
-آهنگ امروز صبح: