بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

ترم چهار

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۷:۳۰ ق.ظ

سلام.

برای خودم ددلاین می‌ذارم، فکر می‌کنم خب ترم چهار آخرین وقتیه که می‌تونم برای خودم روتین درست کنم و بیست سالگی‌ام رو به جای درستی برسونم. مدرسه که می‌رفتیم می‌گفتن کشاورزی سه مرحله داره: کاشت، داشت، برداشت و این درسته که کلیشه‌ای شده ولی واقعا روی زندگی، قابل پیاده‌سازیه. با خودم می‌گم «جو! چهار ترم کاشتی، این ترم دیگه آخرشه، دیگه آخرین کاشتیه که می‌تونی داشته باشی. چون تو صبور نیستی، یه ترم هم می‌ذاریم برای داشت. ترم پنج، ترم توی سکوت پیش رفتن و به سمت علم نزدیک شدنه. ترم شش و هفت هم که وقت برداشته عزیزم.»

نمی‌دونم چه روتینی برام خوبه ولی همین که یه چیزی باشه حالم رو خوب می‌کنه. مثلا دوست دارم صبح‌ها زود بیدار شم، دمپایی گرمم رو بپوشم و سویی‌شرت طوسی‌ام رو تنم کنم. سه آهنگ آخر Release Readerم رو گوش بدم و همین‌طور کمی اتاقم رو جمع کنم. روتین واقعا زیبایی برای صبح‌ها به نظر میاد. بعد هم یک عکس از خودم بگیرم. واقعا دوست دارم هرروز توی موقعیت ثابتی خودم رو ثبت کنم، شاید عصرها که درس‌ خوندنم تموم می‌شه، شاید صبح‌ها که تازه می‌خوام کارهام رو شروع کنم، نمی‌دونم. گاهی فکر می‌کنم دوست دارم هرروز صبح دوش بگیرم، ولی چنین حوصله‌ای در خودم نمی‌بینم. یه مدت صبح‌ها تا یکی دو ساعت، همین‌طور که توی تختم خوابیده بودم، وبلاگ می‌خوندم و واقعا خوش می‌گذشت. دوست دارم به اون هم برگردم، ولی نمی‌دونم چه طوری؟ شاید هم بخوام که شب‌ها، برنامه‌ی فردام رو چک کنم، مدیتیشن کنم و بخوابم. خب می‌دونم ساده ست ولی من برای خوابم واقعا باید برنامه‌ریزی کنم! :))

یا نمی‌دونم، با این که خیلی از پس رعایت کردنش برنمیام، ولی کم‌کم دارم پیش می‌رم. این که صبح‌ها تا عصر، مثل روزهایی که دانشگاه می‌رفتم، درس بخونم یا وقتم رو جوری جز با استراحت‌های عادی‌ام که می‌شه دراز کشیدن روی تختم و چت کردن، بگذرونم؛ توی زمان اضافه‌ام ایمیل بزنم، توی لینکدین و توییتر بچرخم، کتاب بخونم، توی یوتیوب بچرخم، وبلاگ بخونم؛ ولی سر گوشی‌ام نرم و وزن اصلی هم روی درس خوندن باشه. به اون ساعت‌ها هم اتفاقا می‌گم «دانشگاه». بعد شب برم سر ارائه و بعدش هم دیگه می‌تونم هرکاری دوست دارم بکنم. این حالت واقعا برای من ایده‌آله. می‌دونی من همیشه فکر می‌کردم زندگی دانشجویی با کاری خیلی فرق داره. تو وقتی کار می‌کنی، شب‌ها دغدغه‌ی کارت رو نداری، یا حداقل انجامش نمی‌دی. ولی وقتی درس می‌خونی ساعت تعطیلی دقیقی نداری، در طول شبانه‌روز هرساعتی استرس درس‌هات رو داری. بعد الان قراره ترم چهار شبیه کارمندها باشم، روزها ساعت بزنم و عصری هم انگشت بزنم و برگردم خونه و دیگه به درس فکر نکنم. این‌جوری واقعا حالم خوبه، این که بدونم یک خط پایانی در روز برای درس خوندن هست. شب‌ترش هم یکی از مستندهامون یا یک قسمت از بیگ‌بنگ تئوری رو ببینم. از این که ارائه‌ها داره تموم می‌شه واقعا ناراحتم. ارائه‌هام برام شبیه یک مرز بودند، یک مسیر از دانشگاه به خونه، چیزی شبیه راه 45دقیقه‌ای ترم اول. تازه نمی‌دونم، برام عجیب بود، هیچ وقت هیچ ویدئوکالی این‌قدر به هیجانم نمی‌آورد، ترکیبی واقعی از دوستی انسانی و علمی.

عزیزم، داشتم فکر می‌کردم من واقعا باید دلم برای اون زندگی قبل از کرونام تنگ بشه. باید بتونم بهش برگردم و وحشت‌زده نشم؛ الان خیلی بهترم، اما هستم، از زندگی‌ام فقط راضی‌ام. قرار شده که برم سراغ زندگی عادی قبلی‌ام؛ مثلا هایلایت‌های مسابقه‌های NBA رو می‌بینم، وقتی دهمین کلیپ رو دیدم، یهو دلم به جوش و خروش افتاد، هی کوبید و کوبید و گفت من برای بسکت بازی کردن، تنگ شدم. دستش رو گرفتم و با هم رفتیم توی پینترست، عکس مردم توی اتوبوس رو نگاه کردیم. هی بهش گفتم یادته مسیر BRT رو؟ یادته فلان‌جا، فلان شکل بود؟ یادته قدم به قدم مسیر رو با صدای ایستگاه‌ها حفظ کرده بودی؟ یادته روزها، حساب و کتاب هزینه‌هات تماما توی مشتت بود؟ بعد یکهو بعد از یک سال و نیم، دلم زد زیر گریه که بابا، پاشو بریم اتوبوس‌سواری. و این‌جا دیگه بهش گفتم نه دیگه! ببین توی قرنطینه، چه‌قدر کتاب خوندی، چه‌قدر به نور نزدیک‌تر شدی، چه‌قدر زندگی‌ات آروم‌تر شد. ببین عشق رو پیدا کردی! فعلا بشین پس :)

باید باز هم فرانسوی بخونم، باید نقاشی بکشم، باید روزهام با تکامل و زبان و پایتون، آمیخته شه. جانم همین تغییر آدرس این‌جا رو به فال نیک بگیر؛ این‌جا خونه‌ی نوره، اصلا این‌جا خود نوره. la lumière یعنی نور، یعنی پاشو برو فرانسوی بخون، یعنی توی روزمرگی‌هات دنبال زیبایی بگرد، یعنی زود بیدار شو و خوب بخواب، یعنی امیدوار بمون :)

 

-آهنگ امروز صبح:

 

گندم‌گون - محسن چاوشی

  • ۰۰/۰۲/۰۹
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۶)

  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • الان می‌فهمم چرا آدم‌ها وقتی دوستشون توی اینستاگرام یه پستی میذاره صرفاً میان قلب و بوس می‌فرستند و میرن. :دی

    چون هرموقع تو و سارا پست میذارید هم من اینطوری‌ام که «قربانتان بروم گیان»  :)))

     

    وای زهرا فکرشو بکن... چقدر این تلاشه میتونه شیرین و در عین حال سخت باشه. دوست دارم آبان و آذر که به این پست نگاه می‌کنیم، درحال لبخند زدن به مسیری که اومدیم باشه. 

    پاسخ:
    مائده :) واقعا من هم موقعی که دوست‌هام پست می‌ذارن همین می‌شم، فقط خودم رو کنترل می‌کنم. می‌دونی این توی وبلاگ سارا مخصوصا یک‌کم ویرد می‌شه. :))
    ولی من هردفعه که تو کامنت می‌ذاری هم راستش همین شکلی می‌شم. :)

    وای مائده، امروز داشتم فکر می‌کردم که فکر کن یک روزی می‌رسه که هرسه‌تامون رفتیم جایی که دوست داریم و هنوز هرهفته می‌شینیم دور هم و شاید به یاد استاد متابولیسم من و سارا بیفتیم. واقعا مضحک می‌شه. :)) و اون روز شما همچنان دارید به خاطر روتین دیدارمون، من رو مسخره می‌کنید. :)

    آدرس وبلاگ خیلی قشنگ شده (*__*) 

    خیلی کلمه‌ی قشنگیه!!! نمی‌دونم باید چه کلمه دیگه‌ای استفاده کنم به جز قشنگ (*__*)

    پاسخ:
    هلن :) لطف داری :)
    من نور و فرانسه رو دوست دارم، نور فرانسوی که قطعا زیبایی رو به انتهای خودش رسونده. بنابراین باهات موافقم. :)

    ۱. اتفاقا برام سوال شده بود چرا آدرس وبلاگت رو عوض کردی.

    ۲. خوشحالم که عشق رو پیدا کردی. یه حدسایی می زنم که کی ممکنه باشه ولی دندون رو جیگر میذارم تا خودت معرفیش کنی ؛)

    ۳. نمی دونم اسمش وسواس میشه یا نه اما علی الحساب این وسواس تو و دوستات برای برنامه داشتن؛ گاها به منم انگیزه داده واسه جنباندن خودم. 

    ۴. کم کم داشتم نگران می شدم که این کانال نویسیت، وبلاگ نویسیت رو تعطیل کنه.

    ۵.  توی یه نرم افزار تحلیلی بورس فالوئر یه نفری هستم. اونجا به دختری ۱۹؛ ۲۰ ساله ای هست که برای این آقا که من تحلیل هاشو دنبال می کنم کامنت میذاره. گویا آشنا هستند. و انقدر کامنتای این دختر پر از شور و احساسه که به خودم گفتم خاک بر سر هر پسری که این فرصت رو از دست بده... فرصت همکلامی و مراواده به دخترای حوالی این سن.... این همه هیجان و ریسک پذیری توی سنای من دیگه پیدا نمی شه. پس خوش به حالِ "توی" تو :).

    پاسخ:
    1. راستش بیشتر ترسیدم که کسی که نباید، اینجا رو پیدا کنه. من هردفعه، سر تغییرات وبلاگم، کلی عزاداری می‌کنم و فکر می‌کنم دلم برای آدرس قبلی، قالب قبلی، اسم قبلی یا چیزهای دیگه تنگ می‌شه. اما در نهایت، چیز راضی‌کننده‌ای از آب درمیاد که باز هم دل کندن ازش سخت می‌شه.

    2. چه حدس‌هایی آخه؟ بیشتر منظورم «تو» بود. ولی بیشتر از اون، «تو» راهی بهم نشون داد که بدونم دوست داشتن یک نفر دیگه، چه شکلیه؟ حالا شاید واقعا اسم احساسم به خودش، همین نباشه. ولی حداقلش اینه که مفهوم عشق رو به کمکش پیدا کردم، چیزی که هیچ متوجهش نبودم.

    3. نمی‌دونم باید از این تاثیرگذاری خوشحال باشم یا نه؟ چون یه سری‌ها هستن که بدون وسواس و نظم برای روزهاشون، بهتر می‌گذرونن. اگر تو در نهایت از این وضعیت خوشحالی، من هم واقعا هستم. شاید بتونیم بیشتر با هم حرف بزنیم درباره‌اش حتی :)

    4. نه نه، واقعا دلم تنگ شده بود برای اینجا نوشتن. اون‌جا، فقط پرحرفی می‌کنم، بهم احساس نوشتن نمی‌ده!

    5. هردفعه که به این‌جای کامنتت می‌رسم، گونه‌هام گل می‌اندازه و یک لبخند کشدار به عرض کل صورتم میاد روی صورتم. :)
    راستش نمی‌دونم شاید درست نباشه که بگی خاک بر سر هر پسری که این فرصت رو از دست بده، فقط شاید بشه گفت اگه اون دختر مقابل هم، مورد علاقه‌ی اون پسر بوده و حرف‌های اون دختر نفوذ می‌کنه توی عمیق‌ترین جای قلبش، پس: خاک بر سر اون پسر اگر این فرصت رو از دست بده.
    به نظرم تو هم شورت رو حفظ کردی هنوز. این رو از یک دختر بیست‌ساله قبول کن لطفا :)

    اولا که مائده، گیان یعنی چی؟ :))))) 

     

    زهرا به‌عنوان یک ترم ششی بهت می‌گم دوره‌ی کاشت خیلی طولانی‌تر از این حرف‌هاست :)))) من ذره‌ای کم‌تر از ترم چهارم در حال کاشت نیستم :))) ما فعلا در سال‌های کاشت هستیم.

    و یک چیز دیگه این که حس می‌کنم مثلا روتین باید خیلی ساده باشه. یعنیی یک چیز رویایی خیلی به آدم قوت قلب می‌ده قطعا، ولی فکر کنم اگه مثلا بخوای واقعا یک قاب برای هر روز درست کنی، باید چیزی باشه که وقتی حالت خوب نیست هم، تا حدی قابل اجرا باشه. یعنی الان مثلا تو همچین تصویری داری، بعد بیا عملی‌ترش کن. یک کاغذ برای خودت بزن به دیوار از مستندهایی که می‌خوای ببینی و هی تیک بزن :)) همچین چیزی. انگار تو یک قدم اومدی و چیزی که توی ذهنت بود نوشتی، حالا از فرم انتزاعی بیارش به فرم عملی. هرازگاهی هم به همین پست برگرد و ببین قرار بود به چی برسی.

    اون صبح‌ها وبلاگ خوندن چه چیز زیبایی به نظر میاد :))) من که نمی‌تونم چون تنها چیزیه که صبح‌ها دوست دارم خیره شدن به یک نقطه برای مدت نامعلومه تا کم‌کم بتونم به یک چیز اهمیت بدم و معمولا بهترین راه برام اینه که یکم درس بخونم تا به واقعیت برگردم. ولی همچین چیزی برای صبح‌ها خیلی آرامش‌بخشه. می‌تونی در حینش قهوه بخوری :(( توی اون فنجونی که من دوست داشتم :((( زهرا من واقعا دوست دارم صبح‌ها بهت پیام بدم :((( لطفا اگه از این به بعد بهت پیام ندادم، به خودت امتیاز بده.

    بعد این که می‌تونی مثلا زمان‌بندی کنی، چون همه‌ی این‌ها خیلی زیاده :))) مثلا شنبه‌ها مال لینکدین، یا سه‌شنبه‌ها برای نقاشی. چون حس می‌کنم اگه همه‌ی این‌ها توی یک روز باشند (منظورم فکرشونه.) احتمالا اذیتت کنند. ولی اگه بدونی قراره توی زمان خودشون بهشون برسی، هم ذهنت آرومه، هم عملی‌تره.

    و این که تو من رو قبل قرنطینه پیدا کردی زهرا.

    پاسخ:
    آممم سارا کلمه‌ی زیبایی نیست به نظرت؟ :)

    راستش نمی‌دونم، بعد از خوندن کامنت تو، فکر کردم که احتمالا همین‌طوره و کل دوره‌ی کارشناسی همون دوره‌ی کاشته؛ در واقع یاد مصاحبه‌ی مریم افتادم. فکر کنم کمی امیدوارتر شدم واقعا.
    آممم سارا این‌ها نسبتا ساده‌اند. این که سویی‌شرتم رو تنم کنم و به آهنگ‌ها گوش کنم و اگر اتاقم به هم ریخته بود، جمعش کنم تا بتونم برای شروع روز آماده بشم. فقط می‌دونی همه‌ی این‌ها کنار هم خیلی طولانی‌ می‌شن و این اصطکاکم رو برای شروعش کم می‌کنه. یه چیز دیگه‌ای هم که هست و تو قبلا نوشته بودی اینه که می‌ترسم نتونم روزهای خاطره‌انگیز بسازم و همه‌چیز خیلی یکنواخت و تکرارشونده بشه. البته همین که روتینت حالت رو خوب و دلت رو گرم می‌کنه، احتمالا احساس یکنواختی و کسلی نداری. ولی خب، احتمال این که یک شب با هم‌پاهام بزنه به سرمون، خیلی بیشتر می‌شه.

    آممم من صبح‌های تابستونم این‌جوری می‌گذشت. تا وقتی که دیگه واقعا می‌خواستم که از تختم دربیام. این واقعا محرکه‌ی خوبی بود برای من.
    آممم سارا من چندروز پیش داشتم به پیامک‌هام نگاه می‌کردم و دیدم چه مجموعه‌ی درخشانی نوشتیم و حیفه که از دستش دادیم. ولی خب خوبه که امروز یک امتیاز گرفتم و به پیتزام نزدیک‌تر شدم. فقط بذار ماه رمضون تموم بشه، من هم هرروز صبح می‌پیوندم به این رسم باستانی‌مون.

    درباره‌ی بخش آخر هم نمی‌دونم، سکوت می‌کنم. تو همه رو به گمراهی می‌کشونی زن :)))

    سلام :)

     

    + چقدر شیرین و مهربون...

    چقدر روتین جذابی نورا.

    دلم خواست میتونستم یک روز کامل، مثل یک روح زندگیتو ببینم. بدون اینکه تو منو ببینی. همینقدر معمولی...

    یه روز کاملت رو یه روز بنویس برامون. جذابه.

     

     

    +آهنگ حس خوبی داشت و بهت میومد.

    پاسخ:
    پاییز :) این که حواست به سلام اول پست‌ها هست، خوش‌حالم می‌کنه :)

    + ممنونم ازت :) راستش من هم از در جریان قرار گرفتن خیلی خوشم میاد. مثل اون پست چالش تو که از جزئیات روزت گفته بودی یا این که بشینم و ولاگ‌های آدم‌های عادی رو توی یوتیوب ببینم. این هم اتفاقا یک مدتی بخشی از روتینم بود که حالم رو خوب می‌کرد. :)
    نمی‌دونم، این پیشنهاد بامزه‌ایه. ولی شاید حوصله‌سربر به نظر بیاد. به هرحال تو همیشه لطف داری به من :))

    + یعنی چی که بهم می‌اومد؟ :)

    نه به نظرم قلمت قشنگه و میدونی چه توصیف هایی کنی که جذاب باشه.

     

    ینی به حال و هوای پست و نورای اون لحظات میومد که همچین پس زمینه ای پلی بشه... 

    پاسخ:
    از لطفت ممنونم پاییز :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی