آب کدوحلوایی هاگوارتز، املت زیرج یا قهوه شریفپلاس؟ مسئله این است!
سلام.
سا را یک چیزهایی درباره حسرت نوشته و بله دقیقا همینه! تا دنباله یک کار رو میگیری تمام فرصتهای دیگه برات دست تکون میدن و هی دور و دورتر میشن! حالا که با خودم قرار گذاشتم برای چهارهفته تکامل و کمپبل نخونم و فیلمی جز اون فیلمهای آخر شب با خانواده، نبینم و کتابهای زیادی نخونم و خلاصه یک زندگی فرجه-امتحان واقعی داشته باشم حتی با وجود این که قراره امتحانها مجازی باشن، بعد از دو روز عمل کردن نصفه و نیمه به برنامهم احساس میکنم سند مرگ خودم رو امضا کردم!! البته این که صبحها از خیلی زود بیدارم و موقع طلوع آفتاب دارم درس میخونم و موقع استراحتم برمیگردم و میبینم از بین نقاشیهای روی پنجرهم نور اول صبح تابیده توی اتاقم خیلی بهم انرژی میده و تصمیمم همینه که تا آخر عمرم صبحهام رو همینقدر با کیفیت نگه دارم! اما به هرحال دلم برای کتاب فوتویاما تنگ شده و همینطور برای کلاسهای فیزیولوژی، دوست دارم از پاسخگو بودن سر کلاس فیزیولوژی ذوق زده بشم و درباره کلاسهای تکاملمون حرف بزنم، مثلا بگم که یک بار استادمون خرچنگهاش رو نشونمون داد:)) یا نمیدونم مثلا وقتی آنه درباره امتحانهای نهاییش حرف میزنه یاد اون دوران امتحان نهاییهای خودم میافتم که با این که اعصابم خیلی خرد بود که نمیتونم توی مدرسه درس بخونم، اما چه قدر خوش میگذشت! چه قدر به خودم افتخار میکردم که برنامهم اینقدر شکستناپذیر و قویه! حالا انگار خیلی وقته به خودم اصلا افتخار هم نکردم. عکسهای اونموقع رو دیدم؛ خب توشون کمی تپل بودم ولی برام کوچکترین اهمیتی نداشت فقط مهم این بود که با کل بچههای کلاس ریاضی، یک «کل منسجم» بودیم و فکر میکردیم دنیا همینه و خندههامون، راست میگم، از ته دل بود. دوست دارم کد بزنم و شروع کنم به یاد گرفتن پایتون. نمیدونم از زبان c خسته شدم، بهم احساس کافی نبودن میده! دوست دارم باز هم فرانسوی بخونم و مهمتر از اون باید برم کلاس زبان. حدیث بهم یاد داده که چهطور توی این سطحی که هستم، به صورت خودخوان زبان رو بخونم ولی خب نه، یک موتور نیاز دارم. و حالا بدترین قسمتش اینه. توی اسفند وقتی هنوز استاد شیمیآلی درس مجازیش رو شروع نکرده بود، من هی دوست داشتم شیمیآلی بخونم. رفتم و بخشهای پایانی کتاب مکموری که یک جورهایی شبیه بیوشیمی بود رو خوندم. میتونستم کمپبل بخونم اگر زیست میخواستم، اما نخوندم! حالا الان اون بخشهای کتاب رو قراره حذف کنه به اصرار خودمون به این بهونه که ترمهای دیگه بیوشیمی داریم و منطقیه خب! اما خب من الان دوست دارم اون فصل Cell Cycle رو برای بار سوم و این بار از روی کمپبل بخونم اما به خودم قول دادم که شیمیآلی بخونم.
داشتم فکر میکردم آیا اصلا تا حالا کاری کردم که حسرتهای دیگه حینش یا بعدش نیان سراغم؟ و میدونین رسیدم به انتخاب رشتهم. بگذریم که من تا حدود یک ماه پیش تقریبا مطمئن بودم که اشتباه کردم و این رشته مال من نیست و من توش خوب نیستم چون درک زیستی ندارم و چون شبیه آدمهای توش نیستم و چون عزیزم هیجانانگیزه اما من چرا عاشقش نیستم؟! حالا اما هنوز هم فکر نمیکنم مال این رشته ام اما یکجورهایی هیجانش برام کمتر مهمه و عشقم و تعلقخاطرم بهش بیشتر شده. برام شده چیزی شبیه یکی از اعضای خانواده، شما هرروز میبینینش و دوستش دارین اما شاید هیچوقت اونقدر آرزو نداشته باشین که مثلا باهاش برید سینما یا چه میدونم به صورت عجیب و غریب خوش بگذرونین، شاید حتی کمتر از آدمهای دیگه دلتون براش تنگ بشه وقتی هرروز پیش همین. ولی نسبت بهش پر از عشقین و دوست دارین زمانتون با هم بگذره، نه حالا به طرز خیلی خاصی! میتونین فقط کنار هم چایی بخورین و به دیوار نگاه کنین اما خب همینه دیگه، اون تعلقخاطر بیهیجانتون شما رو متقاعد میکنه که زندگی همین لحظاته:) حالا الان من هم برای رشتهم هیجان کمتری دارم و دوست دارم فقط خیلی عادی باهاش وقت بگذرونم. البته با وجود همه اینها که فکر میکردم من مال این رشته نیستم و این رشته مال من نیست، هرگز به فکرم هم خطور نکرد که خب اگر این رشته نباشه، پس چی؟ میتونستم برم بهترین مهندسی رو بخونم توی دانشگاهی که عاشقش بودم! باور کنید از فکر کردن بهش حالم بد میشه. هنوز هم وقتهایی که به مامانم غر میزنم میگه تو باید بری انتخاب دومت رو بخونی، تا دیر نشده برو. و من باهاش دعوا میکنم و میگم حاضرم کارتونخواب بشم جلوی سردر دانشگاه تهران ولی نرم دانشگاه شریف دنبال یک مهندسی که بعد از چهارسال مدرکم رو پرت کنن جلوم!! نمیدونم مهندسی اینقدرها هم بد نیست، مخصوصا که دونفر توی خونه ما جدی جدی مهندسن و من جلوی هردوی اونها باید بگم که چهقدر از مهندسی بدم میاد! این یک کم سخته ولی قضیه اینه که درسته من آدم مهندسیم، شاید خیلی خیلی هم موفق باشم توش، ولی بهش حس خونه ندارم! حس یک شوهر اجباری و سنتیه نهایتا که ممکنه خوشبخت باشیم با هم و بچه داشته باشیم و زندگیمون خوب باشه اما نخوایم حتی با هم یک مسافرت بریم! البته فکر میکنم در اینباره هنوز یک حسرتهایی هست، مثلا میتونستم سکوی 9 و 3/4 رو پیدا کنم و یک راست برم هاگوارتز. اونجا یک عشق باهیجان و دائمی و البته پنهانی احتمالا انتظارم رو میکشید، شبیه این که نهایتا به معشوقه پنهانیت که سالیان سال با هم چت میکردین و یواشکی قرار میذاشتین، برسی! همینقدر مهیج و عاشقانه:)
حالا به هرحال باید برم شیمی آلی بخونم تا این خانواده دوستداشتنیم طردم نکنه و مجبور نشم برم به زور با اون مهندسی زمخت ازدواج کنم! :دی
پینوشت: واقعا دوست دارم یک دورنمایی از آیندهم داشته باشم. آینده یعنی 20سال دیگه مثلا وگرنه که میدونم دوسال دیگه قراره همچنان درس بخونم و وبلاگ بنویسم و کد بزنم و سعی کنم که کار کنم تا مستقلتر باشم و همه اینها. یعنی خب مشخصه و فکر خاصی نمیخواد ولی من هم نمیتونم فکرم رو جایی فراتر از این پرواز بدم! یک چالشی بود به اسم «بیست سال آینده» یا چنین چیزی که پرتو دعوتم کرده بود به نوشتن. هنوز هم دارم بهش فکر میکنم و دوست دارم بنویسم اما هیچ ایدهای ندارم و این خیلی وحشتناکه. اما به زودی مینویسم، هم درباره آیندهم و فکرم بهش و هم درباره استاد تکاملمون:)))
- ۹۹/۰۳/۲۶
عنوان رو دیدم، اومدم بگم قهوهی شریفپلاس چیز جالبی نیست خیلی و تازه چایهاش رو هم یخزده تحویل میداد و میتونی با خیال راحت از گزینهها حذفش کنی، بعد متن رو خوندم و دیدم خودت با خیال خیلی راحت حذفش کردی 😁
+ منم هر بار اومدم آینده رو تصور کنم، دیدم اصلا توانش رو ندارم و این ترسناک بودنی که گفتی رو کاملا درک میکنم!