بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

For I'm so scared of losing you, And I don't know what I can do about it

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۳۳ ق.ظ

سلام. 

حس می‌کنم تبدیل به یک هیولا شدم. می‌دونی بهمن ٩٨ یه اتفاقاتی برای ما افتاد که «افتضاح» تعریف جامعی براشون محسوب می‌شه. و بعد از اون مامانم به انواع و اقسام بیماری‌های جسمی و پدرم به انواع و اقسام بیماری‌های روحی دچار شد. ولی من ترسیده بودم و خیلی ترسم رو بروز نمی‌دادم. خب منطقیه که بقیه فکر می‌کردند که برام اهمیتی نداره؛ ولی داشت. نمی‌دونم از کجا می‌دونم که داشت، ولی داشت. به هرحال اسفند ٩َ٨ یه اتفاقی مستقیما متوجه من شد که توش تنها بودم و باعث شد که من در یک سال و نیم آتی افسردگی، اضطراب و احساس قربانی بودن رو تجربه کنم که اصلا زیبا نبود خب. و من تمام تلاشم رو برای مبارزه با این حس‌ها کردم و خیلی بزرگ شدم. سوال این‌جاست که چرا بهمن نه و اسفند آره؟ چرا این‌قدر خودخواه بودم؟

یا مثلا وقتی که خبر بیماری مادرم رو شنیدم، این‌طوری بود که با گریه‌ی خواهرم بیدار شدم از خواب. و اون تلفن توی دستش بود. من شوکه شدم و وحشت‌زده. بعدش خودم رو جمع و جور کردم و رفتم که لباس بپوشم و برم شرکت. و دورترین راه رو تا شرکت انتخاب کردم و توی راه هم به ادامه‌ی پادکستم گوش کردم که از قضا درباره‌ی پذیرش مرگ بود و توی ایستگاه اتوبوس حدود ١۵ تا ٢٠ دقیقه گریه کردم. بعد خودم رو دوباره از اون‌جا کندم و رفتم گیشا، محل کارم. اون تنها واکنش اندوهبار من بود، البته تا قبل از دیدنش توی ICU. و بعد از شنیدن خبرش فقط خودم رو وقف راحتی خانواده‌ کردم. نمی‌دونم چرا، ولی تا حد توانم همین کار رو کردم. و خودم رو سرزنش می‌کردم که ناراحت‌تر باش، کم‌تر بپذیر. می‌دونی خیلی شبیه جو توی اون فصل «تنهای تنها» همسران خوب بودم. دنیا تیره و تار بود چون فکر می‌کردم تا آخر دنیا، من اون تنهائه‌ام.

ولی حالا بعد از دو سه ماه، یه اندوه و تنهایی سراغ شخص من اومده. باز هم من اور ری‌اکتد شدم. و باز هم اضطراب کوفتی و گریه‌های شبانه‌روزی سراغم اومده. نمی‌دونم، نمی‌خوام خودخواه باشم، ولی انگار هستم. قبلا با خودم فکر می‌کردم این که درد بقیه رو اون‌قدر بزرگ نکنی که از خودشون بیشتر زجر بکشی، هم به کنترل خودت از شرایط برمی‌گرده و هم به شخص مقابلت کمک می‌کنه که بتونه ابرازهای خودش رو داشته باشه. سر اون ماجرای بهمن ٩٨ به نظرم به شخص اصلی اجازه‌ی اندوهبار و سوگوار بودن داده نشد، چون بقیه داشتن وسط آتیش خودشون رو زنده زنده می‌سوزوندن و این باعث می‌شد که دیگه آتیش‌بیار معرکه نشه.

به هرحال، من خیلی تلاش می‌کنم که خودخواه نباشم. ولی در نهایت وقتی رنجی رو باید به تنهایی به دوش بکشم، احساس مظلومیت می‌کنم. من خیلی تلاش می‌کنم که فکر کنم، حرف بزنم، مشورت کنم، بحث کنم. ولی یه جاهایی، یه فوبیاهایی هستن که مانع می‌شن. ببین مثلا من توی دیدن ماجرا از چشم بقیه و حق دادن بهشون، واقعا خوبم. ولی بقیه نسبت به من این‌طوری نیستن معمولا و این بهم احساس غریبگی توی این دنیا رو می‌ده. یا مثلا من خیلی با اطرافیانم مشورت می‌کردم که فلان کار درسته یا نه. ولی مشکل اصلی‌ام این‌جا بود که همه‌ی اطرافیانی که دورم جمع کرده بودم، یعنی دوست‌هام، افرادی بودند که بهم حق می‌دادند و من فقط می‌دونستم که توی این دنیا افرادی هم هستند که به من حق نمی‌دن و حتی متوجه منطق من هم نخواهند شد. ولی خب من دسترسی به این افراد نداشتم تا باهاشون صحبت کنم. یعنی نه که نداشتم، ولی از اون‌جایی که منطق من رو درنمی‌یافتند، صحبت کردن باهاشون سخت‌ و ترسناک بود و من از خیر متوجه شدن زاویه‌ی دید اون دسته می‌گذشتم.

مثلا ببین، من خیلی متوجهم که افراد درونگرای‌ شهودی چه‌طوری فکر می‌کنند. ولی یه کم عجیب می‌شه کلا دنیا، چون بخش قابل توجهی‌شون که برونگرای حسی هستند رو متوجه نمی‌شم و آرزو می‌کنم که کاش محتوایی بود که بتونم در معرضش قرار بگیرم و باهاشون در ارتباط باشم. چون می‌دونی مثلا پادکست‌ها یا کانال‌ها یا وبلاگ‌ها یا حتی کتاب‌های جستار و داستان یا کلا محتواهای این شکلی، بیشتر مربوط به افراد شهودی هست و خب تو هرچی بیشتر در جریان چنین محتواهایی قرار می‌گیری، بیشتر احساس بر حق بودن می‌کنی. ولی خب، هنوز گروهی وجود دارند که تو درکشون نکردی و نخواهی کرد. چون به هرحال آدم‌های برونگرای حسی، حتی اگه کتابی درباره‌ی افکارشون بنویسند، اون کتاب می‌شه پر از خاطراتشون، نه مستقیما افکارشون. و من فکر نمی‌کنم خوندن خاطرات آدم‌ها در مقابل مستقیما خوندن افکار افراد شهودی، بتونه کمکی به عمیقا فهمیدنشون بکنه. یا حداقل برای یک درونگرای شهودی این‌‌طوریه کل مسئله. شاید همین حرف‌های من، همین الان برای یک دسته آدم حسی، بی‌معنی به نظر بیاد.

و من متاسفم ولی این دو بخش دسته‌بندی mbti خیلی به من احساس فهمیده شدن می‌ده. چون من همیشه دسته‌بندی‌ای توی ذهنم داشتم که نمی‌تونستم بیانش کنم و فکر می‌کردم در این دنیا با افکارم تنهام. تا این که فهمیدم آدم‌های زیادی وجود دارند که اول تیپ شخصیتی‌شون IN باشه و دیگه تنها نبودم. حالا مسئله‌ی اصلی‌ام اینه که چرا این‌قدر محتوا از ESها کمه و شاید همین، یکی از خصوصیت‌هاشون باشه. 

  • ۰۰/۱۰/۱۹
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۴)

  • ساجده طالبی
  • تایپ چیه؟ :) من intjام.

    پاسخ:
    می‌دونستم :) قابل حدس بود کاملا :)
    من infjام. 
  • ساجده طالبی
  • وه. چه نزدیکیم.

    ولی تو خیلی شاخی که می‌دونستی تایپ من رو. من اصلا نمی‌فهمم تایپ‌ها رو.

    پاسخ:
    آره. خیلی :)
    اختیار دارید بانوی زیبا.

    اومدم مثال نقض بشم دیدم من برونگرای شهوی‌ام 

    ولی خب نزدیک پنجاهه اون شهودی بودنش و تغییر میکنه :/

     

    پاسخ:
    :)))
    من در واقع کم‌تر تاکیدم روی برون یا درون‌گراست. بیشتر روی شهودی و حسی بودنه که خیلی احساس تفاوت می‌کنم. 
    سلام میخک. خوش‌ اومدی به وبلاگم.

    بعد از این پاسخی که نوشتم، فهمیدم که همون سین دال قبلی :) 

    من هربار این ازمون رو دادم بهم گفته INTP ولی مطمئن نیستم من جزء آدم‌های منطق‌دان باشم راستش.

    پاسخ:
    فکر کنم برای منطقی رفتار کردن، نیازی نیست که حتما منطق‌دان محسوب بشی. یعنی تو می‌تونی با منطق اشتباهی، باز هم به دور از احساس عمل کنی. ولی به هرحال باز هم آدم منطقی به حساب میای. فکر کنم معیارش خود منطق نیست، معیارش احساسی بودن یا نبودنه بیشتر. من البته با این بخش از تقسیم‌بندی‌اش خیلی موافق نیستم. همون دو جزء اولش، بیشتر برام کمک‌کننده ست. 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی