بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

I′ve never been with anyone, In the way I′ve been with you

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۳۱ ق.ظ

سلام.

این روزها هرکسی ازم می‌پرسه که خوبم یا نه، بی‌تعارف می‌گم که خوب نیستم. از کسی هم انتظار کمک ندارم، چون می‌دونم کاری از کسی برنمیاد. ولی حس می‌کنم دارم بهتر می‌شم و این انرژی‌ایه که از درون خودم دارم پیداش می‌کنم.

می‌دونی، روزها با سرپرستم زیاد حرف می‌زنم. مثلا سوال‌های فکری و فلسفی بی‌ربطی که توی ذهن خودم دارند پرسه می‌زنند رو یکهو بلند وسط آزمایشگاه می‌پرسم. آدم‌های آزمایشگاه، زیبا و پذیران. معمولا حول سوال من بحثی ایجاد می‌‌شه و یکی هم می‌ره چایی می‌ریزه برای همه‌مون. به همه، خوش‌حال سلام می‌کنم. امروز با اون خانمه که همه‌اش باهام سرسنگین بود، شوخی کردیم و خندیدیم. این عجیب بود. سرپرستم به حال بدم احترام می‌ذاره. بهم گفته که می‌تونم برم خونه هروقت که خواستم و من رو «دخترم» صدا می‌کنه. و واقعا شبیه یک خواهر بزرگ‌تره برای من. براش داستان نوری و هانی رو تعریف کردم و زیر هود، باکتری و سمپلر به دست، بلند بلند قهقهه می‌زد و بعدش از بحران‌های وجودی بچه‌های گروه صحبت کردیم.

امروز، با سارا صحبت کردم. خیلی طولانی نبود - چون انگار توانایی ادامه دادن صحبت‌هام رو از دست دادم و با چند جمله‌ی کوتاه به مرحله‌ی «خب که چی؟» می‌رسم- و بهش عکس‌هایی از آزمایشگاه رو نشون دادم و درباره‌ی چندتا از بچه‌های گروه حرف زدیم. فکر کردم چه‌قدر دلم می‌خواد از جزئیات روزها با کسی حرف بزنم. مثلا این که امروز توی آینه‌ی گل‌فروشی آخرین عکس اضطراب درونی‌ام رو گرفتم و با یک گل نرگس و یک گل مریم پیچیده‌شده و دل آروم‌تر ازش بیرون اومدم.

امروز صبح گریه‌ام گرفته بود. دلیلش این بود که موقع تماس گرفتن با سرپرستم، شک کردم که نکنه دارم اشتیاه می‌کنم و بعد فکر کردم که چرا کسی نیست که به من بگه که اون‌قدرها هم اشتباه نیستم. و بعد به همین حرفم ریپلای بزنه و بگه «اون‌قدرها هم زهرا؟! تو درست‌ترین چیز زندگی منی.» نمی‌دونم. داشتم فکر می‌کردم کسی مثل «تو»، هیچ‌وقت به جزئیات مفاهیمی که می‌گم توجه نکرده بود. کسی مثل «تو» سعی نکرده بود به اندیشه‌های من تفکر کنه. مثلا نه که انتظار داشته باشم یا نه که بگم چرت گفتم تا ترحم جلب کنم، که نگفتم. ولی تو کسی بودی که در جواب دو پست قبل به من با دلیل و برهان می‌گفتی که هیولا نیستم؛ در حالی که یحتمل خیلی‌ها اون کلمه رو ندیدند. 

تو کسی بودی که روزهای من رو پر از جزئیات می‌کردی. پر از مفاهیم. و پر از درک. همیشه فکر می‌کردم دوست دارم از جزئیات نظم ذهنی‌ام برای کسی بگم و معمولا بی‌معنی به نظر می‌اومد. تو به ذهن من معنی و رسمیت بخشیده بودی.

اما امروز برای دیدن مانتوهای مخمل کبریتی رفتم توی اینستا و دیدم از دفعه‌ی قبلی که قیمت چیزی رو برای کادو دادن به تو پرسیده بودم، دایرکت بازنشده‌ای دارم. قلبم مچاله شد و چشم‌هام تر.

حالا توی این شب دلتنگ، کسی هست که بهش بگم که یک ساعت از ساعت خوابم گذشته و براش بی‌معنی نباشه؟ 

  • ۰۰/۱۰/۲۱
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی