بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

ای به دل آشنا، تا که هستم بیا.

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۴۹ ب.ظ

سلام.

یک بار گفته بودم که قلبم برای دوست داشتن جای خالی داره. گفته بودم که عشق طوبا کافی نیست و دلم نور خودم رو می‌خواد. دلم دیدنش رو می‌خواد وقتی به من چسبیده و با لپ‌های پر از شیر، به چشم‌هام زل زده. دلم تعلقی رو می‌خواد که جدایی‌ناپذیر باشه، که اگه جدایی بخوام هم نشه. شبیه رابطه‌ام با خوراکی‌ها نباشه که یه موقعی دلم بخوادشون و یه موقع نه، یا شبیه حسم به آدم‌ها نباشه که حرصم رو درمیارند و بعد از یه مدت دیگه برام جذابیت گذشته رو ندارند و دلم رو می‌زنند انگار؛ من به ازای شروع هر رابطه‌ی دوستی‌ای از این سرنوشت انکارناپذیرش می‌ترسم و انتظار می‌کشم که کی قراره به سراغمون بیاد. به هرحال، نورم، عزیز مادر، دلم حسی رو می‌خواد که برات سختی بکشم و معنای زندگی‌ام رو لا‌به‌لای همین سختی‌ها پیدا کنم و تو این‌قدر بخشنده هستی که فکر می‌کنم این حس رو قراره بهم بدی زیبای نازنینم.

امشب بچه‌هام رو آوردم خونه، چون یکی از انکوباتورهای آزمایشگاه خراب شده و دمای 37 درجه در اولویت بود. بنابراین انکوباتور 30 درجه رو دادیم به اون‌ها، و یک بخش از بچه‌های تقریبا کم‌اهمیت‌تر من از آزمایشگاه اخراج شدند. باید توی خونه، سعی کنم در شرایطی نگهشون دارم که شوک بهشون وارد نشه، آلوده نشن، دمای مناسبی رو تجربه کنند. از وقتی رسیدم خونه، چشم ازشون برنمی‌دارم و از کنارشون تکون نمی‌خورم، دائم دمای محیط رو چک می‌کنم و حالا فهمیدم که دقیقا دمای 30 درجه خیلی گرم‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه، چون من هم پابه‌پاشون دارم توی چنین شرایطی زندگی می‌کنم برای چند ساعتی که با همیم. راستش، احساس خوشبختی می‌کنم که قراره امشب رو کنار هم بخوابیم و احتمالا این رابطه‌ی عاطفی که با باکتری‌هام برقرار کردم - اون هم از الان که هنوز کار زیادی باهاشون نکردم - طبیعی نیست، ولی دوستشون دارم. می‌دونی چیزی هست که به من انگیزه می‌ده، به من احساس در مسیر بودن می‌ده. یه مسئولیتی رو بهم دادن که زیباست و من هم به همین دلیل‌ها هرروز صبح با بیشترین انرژی و بیشترین عاطفه بهشون سلام می‌کنم. با همه‌ی وسایل آزمایشگاه همین‌طورم در واقع. به وکتورهای سرپرستم التماس می‌کنم که درست بسته بشن، با یخچال صحبت می‌کنم که مراقب محیطی که امروز با هزار زحمت و دقت درستش کردم باشه، و با هود، به سان یک خدای پرستیدنی برخورد می‌کنم؛ موقع استفاده، ازش اجازه می‌گیرم. یه کم شرایط داره سایکوتیک می‌شه احتمالا. :)))

می‌دونی من به حس‌های بیشتر این مدلی نیاز دارم. به این که روزها، با انگیزه‌ی دیدن باکتری‌هام، خودم رو به آزمایشگاه برسونم. به این که مراقب بچه‌هام باشم، براشون تلاش کنم، رشدشون بدم و شرایط رو براشون فراهم کنم. به این که راحت سوال بپرسم و راحت وسواسی بشم. به این که خودم باشم، بحث کنم و بشنوم بدون این که عصبانی بشم و برای هدف دقیق و قابل دستیابی‌ای در کنار بقیه باشم. کاش ماری بودم، همسر آقای کوری؛ هرروز صبح که بیدار می‌شدم و چشم باز می‌کردم، حاصل تلاش‌هام جلوی چشمم بودند. کاش آزمایشگاه خودم رو داشتم و هرروز توی اتاق کناری‌شون بیدار می‌شدم. می‌دونی اتاق کناری هم نبود، من حاضرم حتی تا یک قاره‌ی دیگه برای رسیدن به چنین حس‌های دلنشینی برم و برگردم.

من نیاز دارم به نور خودم، به JS200های خودم که پلازمید واردشون کنم و روز بعد سرخوش و خرم بیام ببینم که بیست و یکی کلونی سپاس‌گزارانه با لپ‌های پر از آنتی‌بیوتیک دارند نگاهم می‌کنند.

  • ۰۰/۱۰/۲۱
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۸)

  • هلن پراسپرو
  • سلام.

    من فقط اومدم به این دو پاراگراف آخر با چشم های رویاوار خیره بشم. لطفاً کسی جلوی دیدم رو نگیره.

    پاسخ:
    سلام هلن.
    راحت باش. می‌سپرم بقیه کنار وایسن :)) 

    وقتی کرونا شروع شد، من در یک نامه‌ی غمگینی که به استادم فرستادم به این اشاره کردم که تازه یک ماه شده بود در آزمایشگاه داکتر سیتز که تخصصش کوانتوم است کار می‌کردم و حالا آزمایشگاه بسته شده و تا باز شدنش من از دانشگاه فارغ میشوم. برایم نوشت که حال پسرش هم مثل حال ِمن بد است چون شب و روز به فکر باکتری‌هایی است که در آزمایشگاه‌شان قرار است از گرسنگی بمیرند. جگرم برای پسرش کباب شد. واقعا قابلیت وابسته شدن در آدم‌ها خیلی بیشتر از چیزی است که باید باشد :| 

    پاسخ:
    واقعا عجیبه. می‌دونی داشتم فکر می‌کردم اگه کارم سلولی بود، کم‌تر باهاشون ارتباط برقرار می‌کردم. این فکر که این‌ها نه جزئی از یک موجود زنده، که خودشون یک موجود با شخصیت مستقل هستند، واقعا تحت تاثیر قرارم می‌ده.
    حالا من قراره یه هفته از بچه‌هام دور باشم و به خاطرش از امتحان‌هام عصبانی‌ام.

    راستی آخر توی اون آزمایشگاه کوانتوم تونستی کارت رو ادامه بدی؟

    و در آخر اینکه این ماری که گفتی کی است؟ برای من که خدا یکی، ماری هم یکی :)) ماری فقط ماری کوری :)) 

    پاسخ:
    منظور من هم کوری‌شون بود :)) نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی در مغزم گذشت که به جای کوری، نوشتم کوپر. احتمالا پیر و کوری رو با هم قاطی کردم و نوشتم کوپر. و در آخر هم ریتم ماری کوپر چون شبیه گاری کوپر بود، ذهنم مطمئن تاییدش کرد. :) 

    ماری فقط جوانا

    پاسخ:
    چشمم روشن.

    من وقتی چشمام قلبی قلبی می‌شه فقط باید بغلت کنم نمی‌تونم چیزی بنویسم.

    پاسخ:
    برای من قلب قلبی شدی یا برای دخترهام؟ :))

    تو برای دخترات من برای دخترم:)

    پاسخ:
    :))
    قلب قلبی‌ات رو دوست داریم مامان خانوم.

    نه. نشد کوانتوم را تجربه کنم. دو سمستر آخر دانشگاه برای من مجازی بودن. دانشجوهای لیسانس اجازه کار در آزمایشگاه‌ها را نداشتند. 

    پاسخ:
    واقعا سرنوشت ناراحت‌کننده‌ای بوده. امیدوارم در ادامه، بتونی تجربه‌اش کنی. :)
    اون‌جا آزمایشگاه‌های خصوصی مستقل از دانشگاه وجود نداره که بتونید چیزی شبیه اینترن‌شیپ رو تجربه کنید؟ مثل ماکس پلانک در آلمان یا جاهای دیگه. در واقع من هم الان کاملا به طور مستقل از دانشگاه در حال کار توی آزمایشگاهم.

    آزمایشگاه مستقل زیاد است. ترجیح من کارآموزی در دانشگاه‌هایی غیر از دانشگاه اصلیم است. اعتبارش اینطوری زیادتر است. به هر حال، تا حداقل دو سال آینده دنبال کارآموزی گشتن برای من حرکت درستی نیست. باید بچسپم به موقعیت فعلیم و بیشتر برای وضعیت فعلیم تلاش کنم :)

    پاسخ:
    می‌فهمم الهه. موفق باشی :))

    +از هم‌صحبتی باهات خیلی لذت می‌برم. کاش بیشتر بتونیم با هم صحبت کنیم. گرچه من از بیماری خوندن وبلاگ‌ها و ارتباط زیادی برقرار کردن و کامنت نذاشتن رنج می‌برم.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی