بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

سلام.

من بیشتر زندگی‌ام رو درگیر خودم بودم راستش. این یکی از دلایلیه که از خودم بدم میاد و تراپیست سعی داشت توی این چند جلسه، رد پای خودم رو توی تصمیم‌هام پررنگ کنه.

به هرحال، امشب داشتیم با ساجده حرف می‌زدیم و من یکهو بهش گفتم می‌دونی، اگه برگردم عقب، کمتر درس می‌خونم و بیشتر با «تو» حرف می‌زنم. اصلا وسط یک بحث درسی بودیم، ولی من یکهو احساس کردم برای اولین بار با تمام وجودم دلم برای تو و فقط تو تنگ شد. نه برای این که «من» توی بغلت باشم، نه برای این که «من» رو متفاوت ببینی، نه برای هیچ عملی و نه برای هیچ عکس‌العملی، فقط برای تو. بعد برای ساجده از سلولی و میکروب گفتم در حالی که از شدت دلتنگی قرمز شده بودم و به زور گریه‌ام رو نگه داشته بودم. برای ساجده از فلسفه‌ی درس‌های کارشناسی گفتم، در حالی که آرزو می‌کردم فقط برای یک لحظه‌ی دیگه برگردم به زمانی که «تو» توی حالم وجود داشتی. بعد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. هق هق زدم زیر گریه، در حالی که سرفه پشت سد تارهای صوتی‌ام باقی مونده بود و راه نفس رو بسته بود، در حالی که جلوم یک بشقاب پر از سوپ بود و در حالی که 500 کلمه به انگلیسی از انگیزه‌ی زیست‌ خوندنم، جلوی چشمم بود و داشتم برای هزارمین بار چکش می‌کردم. چشم‌هام خیس بود و داشتم خودم رو نفرین می‌کردم که چرا اون زمانی که تو، حال حاضر من بودی، قدرت رو ندونستم؟ ساجده گفت من چیزی کم نذاشتم و این، بهترین چیزی بود که می‌تونستم اون زمان از خودم ارائه بدم. ارائه دادم؟ نه. چون تو "چنین خوب چرایی؟"

"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم. باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی" عزیز دلم؟ عزیز دلم. عزیز دلم. عزیز دلم.

امشب، شروع سوگواری‌ام بود. اون‌جایی که توی یه حبه قند، پشت در می‌ایستند و برای عزیز، روضه می‌خونند. اون‌جا که یکهو می‌زنه زیر گریه. امشب شروع سوگواری‌ام بود، امشب بالاخره عطرت گریه‌ام آورد، یادت، آهنگ‌هات. امشب بالاخره باورم شد که دیگه نیستی. دیگه نیستی عزیز دلم؟

دوست دارم درباره‌ی تو حرف بزنم. خیلی دوست دارم درباره‌ات حرف بزنم. اما دوست‌هام خودشون رو به نشنیدن می‌زنند. وقتی می‌گم «تو» انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. انگار مثل همیشه‌ هستی، ولی نیستی. وقتی مثلا می‌گم که «چه تلخه که فعل ماضی باید به کار ببرم.»، دوست‌هام جوری رفتار می‌کنند که انگار پیامم لابه‌لای پیام‌ها گم شده. تو بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌دونی که چه‌قدر نیاز دارم از یه دراما حرف بزنم. هر شب یک خاطره از تو می‌گم، هر شب روی نصفه گرم‌تر تختم، سمت دیوار می‌خوابم، هرشب موهام رو روی گردنم رها می‌کنم که شاید تو کنارشون بزنی، هرشب توی بغل تو می‌خوابم و صبح‌ها لابه‌لای عطر تو بیدار می‌شم. امشب ساجده، جوری من رو شنید که یادآوری کرد نیستی. کاش آدم‌هایی جز تو و ساجده، من رو می‌شنیدند. بعد از یک ماه و 6 روز، بالاخره باور کردم که نیستی و سوپم، مزه‌ی اشک گرفته بود.

  • ۰۰/۱۱/۲۲
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۳)

  • محمدعلی ‌‌
  • اینکه خوندن این پست همزمان شد با پخش «من عاشق چشمت شدم» قربانی برام عجیب بود. امیدوارم، خیلی زود، ماضی‌های دوست‌داشتنی زندگیت مضارع بشن دوباره. 

    پاسخ:
    ممنونم از امیدواری‌ات. :)

    از تو بگو... هر چه قدر که دلت می خواد... حتی روزی چند پست...

    پاسخ:
    ممنونم آلبی :)
    می‌دونی اون روز وقتی با ساجده حرف زدم، بعدش ازش عذرخواهی کردم و وقتی پرسید برای چی، بهش گفتم که:  نمی‌دونم. که بحث رو کشوندم به سمت این چیزها. همه‌اش احساس می‌کنم این یک اندوه شخصیه که نمی‌شه با آدم‌های دیگه درباره‌اش حرف زد. یعنی انگار حرف زدن درباره‌اش یا حوصله‌ی آدم‌ها رو سر می‌بره یا اندوهشون رو یادآوری می‌کنه بهشون.
    هنوز هم اینطوری بهش فکر می‌کنم و حرف زدن درباره‌اش یه کم سخت به نظر میاد.

    خوب راستش شاید این برگرده به فلسفه وبلاگ نویسی ماها...اینی که می نویسیم تا از دنیامون بگیم یا اینکه می نویسیم تا از اطلاعاتمون بگیم یا هر علت دیگه...

     

    حس می کنم اون حس کمالگراییته که نوشتن از اندوهتو برات سخت می کنه... این حس که نوشته من حتما باید به درد خواننده م بخوره... اما تو چه می دونی منِ خواننده اندوه خودمو در نوشته تو پیدا نکنم و اشکی که می ریزم برام شفابخش نباشه؟ 

     

    وبلاگ های زیادی رو نمی خونم اما اونایی که می خونم یه نقطه مشترک دارن و اون اینکه از احساسات و فکرای درونی شون میگن ... هیچ کدام هم حوصله سربر نیست... اینکه آدمای دیگه چه طور عشق می ورزن؟چه طور با شک و تردیدشون مواجهه میشن؟ چه طور با اندوهشون زندگی می کنن؟چه طور برای آرزو ها و اهدافشون تلاش می کنن؟ و اصلا این حس که بقیه هم مثل من حس می کنن و تجربه می کنن، خیلی هم جذابه‌‌‌‌‌... 

     

     

    پاسخ:
    ممنونم آلبی که این‌ها رو نوشتی :) چه‌قدر خوشحالم کردند و برام معنادار بودند.
    ممنونم که یک روز به این وبلاگ چسبیدی و زندگی رو برای نویسنده‌اش زیباتر کردی.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی