You'd play me all your favorite songs and I would sing them wrong. But let me tell you something true...
سلام.
من بیشتر زندگیام رو درگیر خودم بودم راستش. این یکی از دلایلیه که از خودم بدم میاد و تراپیست سعی داشت توی این چند جلسه، رد پای خودم رو توی تصمیمهام پررنگ کنه.
به هرحال، امشب داشتیم با ساجده حرف میزدیم و من یکهو بهش گفتم میدونی، اگه برگردم عقب، کمتر درس میخونم و بیشتر با «تو» حرف میزنم. اصلا وسط یک بحث درسی بودیم، ولی من یکهو احساس کردم برای اولین بار با تمام وجودم دلم برای تو و فقط تو تنگ شد. نه برای این که «من» توی بغلت باشم، نه برای این که «من» رو متفاوت ببینی، نه برای هیچ عملی و نه برای هیچ عکسالعملی، فقط برای تو. بعد برای ساجده از سلولی و میکروب گفتم در حالی که از شدت دلتنگی قرمز شده بودم و به زور گریهام رو نگه داشته بودم. برای ساجده از فلسفهی درسهای کارشناسی گفتم، در حالی که آرزو میکردم فقط برای یک لحظهی دیگه برگردم به زمانی که «تو» توی حالم وجود داشتی. بعد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. هق هق زدم زیر گریه، در حالی که سرفه پشت سد تارهای صوتیام باقی مونده بود و راه نفس رو بسته بود، در حالی که جلوم یک بشقاب پر از سوپ بود و در حالی که 500 کلمه به انگلیسی از انگیزهی زیست خوندنم، جلوی چشمم بود و داشتم برای هزارمین بار چکش میکردم. چشمهام خیس بود و داشتم خودم رو نفرین میکردم که چرا اون زمانی که تو، حال حاضر من بودی، قدرت رو ندونستم؟ ساجده گفت من چیزی کم نذاشتم و این، بهترین چیزی بود که میتونستم اون زمان از خودم ارائه بدم. ارائه دادم؟ نه. چون تو "چنین خوب چرایی؟"
"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم. باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی" عزیز دلم؟ عزیز دلم. عزیز دلم. عزیز دلم.
امشب، شروع سوگواریام بود. اونجایی که توی یه حبه قند، پشت در میایستند و برای عزیز، روضه میخونند. اونجا که یکهو میزنه زیر گریه. امشب شروع سوگواریام بود، امشب بالاخره عطرت گریهام آورد، یادت، آهنگهات. امشب بالاخره باورم شد که دیگه نیستی. دیگه نیستی عزیز دلم؟
دوست دارم دربارهی تو حرف بزنم. خیلی دوست دارم دربارهات حرف بزنم. اما دوستهام خودشون رو به نشنیدن میزنند. وقتی میگم «تو» انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. انگار مثل همیشه هستی، ولی نیستی. وقتی مثلا میگم که «چه تلخه که فعل ماضی باید به کار ببرم.»، دوستهام جوری رفتار میکنند که انگار پیامم لابهلای پیامها گم شده. تو بهتر از هرکس دیگهای میدونی که چهقدر نیاز دارم از یه دراما حرف بزنم. هر شب یک خاطره از تو میگم، هر شب روی نصفه گرمتر تختم، سمت دیوار میخوابم، هرشب موهام رو روی گردنم رها میکنم که شاید تو کنارشون بزنی، هرشب توی بغل تو میخوابم و صبحها لابهلای عطر تو بیدار میشم. امشب ساجده، جوری من رو شنید که یادآوری کرد نیستی. کاش آدمهایی جز تو و ساجده، من رو میشنیدند. بعد از یک ماه و 6 روز، بالاخره باور کردم که نیستی و سوپم، مزهی اشک گرفته بود.
- ۰۰/۱۱/۲۲
اینکه خوندن این پست همزمان شد با پخش «من عاشق چشمت شدم» قربانی برام عجیب بود. امیدوارم، خیلی زود، ماضیهای دوستداشتنی زندگیت مضارع بشن دوباره.