بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

سلام.

صرفا برای درک راحت‌تر چرایی نگرانی من در این پست:

در این که من هیچ اتصالی با نسل کنونی ندارم، هیچ شکی نیست. یعنی نمی‌دونم، مثلا معیارهای اجتماعی موجود رو ارزشمند نمی‌دونم و حتی معنایی هم براشون متصور نیستم. قبلا اسمش رو می‌ذاشتم بی‌هویتی، الان می‌ذارم بی‌تعلقی. و به نظرم علی رغم این که درکی از این معیارها و جوری که توی ذهن آدم‌هاست، ندارم، می‌دونم که بسیار بیمارگونه ست و چیزهایی نیست که ارزش‌های ماهوی یک انسان باشه.

 

مطلب نگران‌کننده‌ی پست:

ما می‌دونیم که با توجه به نظریات تکاملی، وقتی که قراره یه گونه‌ی جدید ایجاد بشه، یه سری نیروهای تکاملی دست‌به‌دست هم می‌دن و در طی میلیون‌ها سال این‌قدر تفاوت بین دو گروه مختلف از یک گونه اتفاق می‌افته که منجر به ایجاد شاخه می‌شه. و وقتی شاخه‌زایی اتفاق بیفته، در واقع یک گونه به دو نوع گونه‌ی متفاوت تقسیم می‌شه و این‌ شکلی شاخه‌های درخت حیات کنار هم چیده می‌شن. گروه به دسته‌هایی از یک گونه گفته می‌شه که با توجه به ویژگی‌های فیزیولوژیک، جغرافیایی یا اجتماعی حتی، توانایی تولید مثل با هم‌دیگه رو داشته باشند. مثلا مارمولک‌هایی که از آفریقا مهاجرت کردند به دلیل جبر جغرافیایی دیگه توان برقراری ارتباط با اون آفریقایی‌ها رو ندارند، بنابراین با این که هنوز در یک گونه‌اند، در گروه‌های مختلفی‌اند و انتظار می‌ره که تاثیرات محل زندگی باعث تغییر این دو گروه به دو گونه‌ی مختلف بشه. یا مثلا دو قاطر به دلیل جبر فیزیولوژیک قادر به جفتگیری نیستند، بنابراین در یک گروه قرار نمی‌گیرند با این که در یک گونه‌اند. یا مثلا در روستاهایی که به دو بخش پایین‌ده و بالاده تقسیم می‌شند و افراد این دو بخش به هیچ وجه اجازه ندارند با هم ارتباط جنسی برقرار کنند، از نظر اجتماعی در جبر گروهی قرار گرفتند.

من گونه‌ی Homo sapiens رو واقعا دوست دارم. سرشاخه‌ی واقعا شگفت‌انگیزیه. بدن جذابی داره و تا ابد می‌شه روش مطالعه کرد. سرشاخه‌های شاخه‌های دیگه به این زیبایی نیستند هیچ‌کدوم و من به عنوان یک جاندار بدون هیچ تعصبی که نگاه می‌کنم، می‌بینم که واقعا حیفه انقراض یا کاهش شایستگی زندگی این گونه. با توجه به این که شواهد تکامل در انسان به طرز خیلی نامتعارفی شدت گرفته (و این البته می‌تونه به خاطر نسل‌های طولانی انسانی یا خودآگاهی اغراق‌شده‌اش باشه.) و حتی در هر نسل نسبت به نسل قبل دیده می‌شه (که این تقریبا توی تکامل چیز بی‌سابقه‌ای محسوب می‌شه. در مطالعات معمولا هر ده نسل با هم مورد مطالعه قرار می‌گیرند.)؛ نگرانی بزرگ من برای نسل بشر اینه که ممکنه موقعیت اجتماعی و تحصیلات و سطح درآمد در آینده‌ی نزدیک که آدم‌ها مرزبندی‌های مشخص‌تری داشتند، باعث ایجاد گروه در انسان‌ها و شاید حتی شاخه‌زایی بشند. و من چه‌قدر از این پارامترها، کینه به دل دارم...

  • ۰۰/۱۲/۰۱
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۶)

سلام.

دقیقا ۱۰ دقیقه پیش در حال ظرف شستن به تو و "تو" ی تو فکر می کردم.... 

 

عنوان را می فهمم. متن را هم... اما ارتباطشان فقط حدس زدم!!

 

پاسخ:
فکر کنم بهتره اشاره کنم که جدایی‌مون بخشی‌اش به هنجارهای اجتماعی برمی‌گشت و دقیقا همین معیارهای اجتماعیه که کمی امیدم رو کم‌رنگ می‌کنه.

ولی نگرانی‌ام بخشی‌اش به کینه‌ام از هنجارهای اجتماعی برمی‌گشت و بخشی‌اش عمیق‌تر از این‌ها بود. واقعا نگرانی برای نسل بشر و گونه‌مون بود. چون دوست ندارم این گونه به دست خودمون از بین بره. 
  • میماجیل ‌‌
  • سلام.

    تونستم بفهمم چی می‌گی، ولی نتونستم بفهمم چی می‌خوای بگی:)

    پاسخ:
    نگرانی‌ام این بود که جامعه در آینده‌ی نزدیک به دو گروه غیر قابل انحلال تقسیم بشه. مثلا ثروتمند و فقیر. که همین الانش هم شده تا حدی، ولی خب قابل شکستنه. مثلا تحصیل‌کرده و تحصیل‌نکرده. من نمی‌خوام دسترسی‌ام به گروه دوم، به زیر صفر تقلیل پیدا کنه. و نمی‌خوام تا قبل از برقراری مساوات فقط یه نوع آدم اطراف خودم ببینم. و راستش من از ثروتمندها اصلا خوشم نمیاد!
  • محمدعلی ‌‌
  • قبل از این‌ها هم گروه‌بندی‌های اجتماعی سفت‌وسختی وجود داشتن که حالا فقط یک عنوان توی تاریخن. اما این مرزهای اجتماعیِ بدون پشتوانه، مثل مرزهای تکاملی نیست که نقض نشه یا نقضش به گونه ناقص برسه. همیشه خط‌شکن‌هایی بودن که تونستن از این مرز عبور کنن و... همه‌چیز، شاید نه در ابتدا، اما حتماً در نهایت به خودمون بستگی داره. 

    پاسخ:
    همیشه نه! و نیروهای تکاملی قدرت خاصی ندارند که نقض‌ناپذیر باشند. مثلا انتخاب طبیعی به عنوان اولین نیروی تکاملی، می‌تونه جایگزین بشه. 
    گونه‌های زیادی به خاطر تنبلی و فقط تنبلی، ایجاد شدند. مثلا زیستگاه یک سری اسب، بالای کوه بوده و یک سری دیگه‌شون سر می‌خوردند و به پایین کوه می‌رسیدند و دیگه جدا می‌شدند و اسب‌های پاکوتاه رو ساختند. البته خب این‌ها هم داستان‌های نظری علمی محسوب می‌شند، نمی‌شه به اندازه‌ی مطالعات سلولی روشون حساب کرد. ولی به عنوان داستان‌های عبرت‌آمیز چرا. 
  • محمدعلی ‌‌
  • من اشاره‌ام به اون قسمتی بود که گفتی دو گروه از یک گونه نمی‌تونن تولید مثل داشته باشن. این یک تغییر تکاملی نقض‌ناپذیر به نظرم اومد. اما توی گروه‌بندی اجتماعی ما موارد نقض‌ناپذیر این‌شکلی نداشتیم. همونطور که عشق شاهزاده ثروتمند به نمی‌دونم چی‌چی فقیر توی داستان‌ها هم زیاده. (با حضور افتخاری «حضور ذهن» زیبام! ایشالا خودت مثال‌هاش یادته.)

    و آره، ما به اینا می‌گیم Just to story :)) صرفاً همون کاربرد زیبایی‌شناسانه و عبرت‌گیری دارن و زیاد نمی‌شه روشون حساب کرد، حتی توی همون تکامل. چه برسه به مرزهای اجتماعی و این‌ها. پس زیاد نگران این بخش‌ش نباش که مرزهای بدون پشتوانه اجتماعی بتونن تبدیل به یک نیروی خارجی قوی (مثل مرزهای تکاملی) بشن.

    پاسخ:
    من درباره‌ی الان صحبت نکردم. درباره‌ی آینده‌ی نزدیک که مرزها خلل‌ناپذیرترند گفتم. الان هم توی بعضی روستاها می‌شه این قدرت‌های اجتماعی رو دید. و به نظرم انسان به همین زودی‌ها، از تمدن فاصله‌ی بیشتری می‌گیره. 
  • میماجیل ‌‌
  • خب پس فهمیده بودم:)))

    من خیلی باهوش‌م!

    پاسخ:
    واقعا انتظار نداشتم آدم‌های زیادی متوجه‌اش بشند. همین‌طوره. باهوشی :)) 
  • ساجده طالبی
  • می‌دونی، یه بار داشتیم توی یه گروهی با دوستام بحث اخلاقی‌ای در مورد تقلب می‌کردیم و من که خودم هم تقلب می‌کردم سعی داشتم دفاع کنم از تقلب کردن و جنبه‌های مختلف و دلایلش رو می‌گفتم. یه دوستیم اومد گفت: «ببین من این چیزها توی مغزم جا نمی‌شه و اصلا نمی‌تونم این قدر توی اسکیل بزرگ فکر کنم؛ فقط می‌بینم فلانی تقلب می‌کنه و من برای فلان درس که فلان قدر زحمت کشیدم نمره‌ام کلی کم می‌شه و معدلم می‌آد پایین». البته نقل به مضمون می‌کنم، دقیقا این جوری نگفت. خب می‌دونی، من بعد از اون هنوز تقلب می‌کردم ولی دیگه توجیهش نمی‌کردم. شاید کل اون فلسفه‌بافی‌هام تو اسکیل بزرگ برای توجیه این بود که جرم تقلبم رو کم کنم.

    حالا چرا اینجا این رو گفتم؟ نمی‌دونم چرا یادش افتادم. شاید به خاطر شباهت این لفظ که می‌خواستم بگم این چیزهایی که گفتی تو مغزم جا نمی‌شه. اصلا نمی‌تونم یا نمی‌خوام این قدر بزرگ ببینم. شاید هم مغزم فرار می‌کنه از پذیرش چیزی که می‌گی و من این رو انکار نمی‌کنم.

    ولی می‌دونی، همه‌اش منتظر روزیم که یه چیزی فقط اتفاق بیفته، همین. دلم نمی‌خواد به اتفاق فکر کنم، می‌خوام خودم رو دست شانس بسپارم.

    ببخشید که اینقدر قصه گفتم؛ شاید اصلا نمی‌خواستی بشنوی. ولی خب شاید باید صبر کنیم ببینیم چی پیش می‌آد.

    پاسخ:
    می‌فهمم منظورت رو. ولی نمی‌دونم چی باید بگم. :) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی