بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

Mais vivre sans tendresse on ne le pourrait pas.

دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۷:۲۵ ب.ظ

سلام.

مدیرعامل شرکت‌مون علاوه بر همه‌ی اخلاق‌های فوق‌العاده‌ای که داره، یه اخلاق عجیبی داره و اون هم اینه که به شدت آرومه و فکر نمی‌کنه با یه اتفاق قراره دنیا به آخر برسه. یعنی یه روز من وارد آزمایشگاه شدم و دیدم که ایستاده و مثل همیشه داره از بقیه درباره‌ی روند پروژه‌ها می‌پرسه و سعی می‌کنه مثل همیشه یه راه حلی پیدا کنه و آرزو می‌کرد که کارها خوب پیش بره. در آخر موقع خارج شدن گفت که راستی، دوباره دوچرخه‌ام رو بردند. راستی! دوباره! :))) بچه‌ها پرسیدند همونی که دیروز رفتید تحویل گرفتید؟ و اون هم خندید و گفت آره. دیروز با قطار برام فرستادن و من هم رفتم از راه‌آهن آوردمش این‌جا برای آقا دزده. و در جواب این که ناراحت نیستید؟ گفت نه چندان. خب دیگه چه کاری از دستم برمی‌اومد مگه؟ یا مثلا یه بار یکی توی یک گروه دویست و خرده‌ای نفره عملا به دخترش -که عاشقانه دوستش داره- توهین کرد و ایشون علاوه بر این که هیچ‌چیزی بهش نگفت، به بحث قبلی خودش ادامه داد و از موضعش کوتاه نیومد.

به جز این چیزهای حاشیه‌ای، واقعا پروژه‌مون خوب پیش نمی‌ره. حداقل بخش مربوط به من که در این چهار ماه واقعا با نقطه‌ی آغاز تفاوت چندانی نداره و همین‌طور هم بخش‌های بقیه. این‌جا باید یه پرانتزی باز کنم و درباره‌ی روند جذب بودجه در کارهای تحقیقاتی صحبت کنم و شما رو راهی حضرت گوگل نکنم. بنابراین پرانتز باز: شما ایده‌ی اولیه رو با تیمت مطرح می‌کنی. توی تیم می‌رید دنبال مقاله‌ها و کارهایی که از قبل در این باره انجام شده و خلاصه درباره‌ی پیشینه‌ی این پروژه تحقیق می‌کنید و با دست پر با مسئله روبه‌رو می‌شید و نیازها و کاربردها و بازار کار و خلاصه هرچیزی که ممکنه به اون تحقیق یا محصول مربوط باشه رو طبقه‌بندی می‌کنید. این اطلاعات رو علاوه بر هزینه‌های احتمالی می‌دید به شتاب‌دهنده‌ها (شتاب‌دهنده‌ی اصلی در بخش دولتی بنیاد ملی نخبگان در معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری هست.) و این شتاب‌دهنده با توجه به اهداف خودش و اطلاعاتی که شما در اختیارش قرار می‌دید، پروژه‌تون رو قبول یا رد می‌کنه. و اگه قبول شد که تبریک می‌گم، بودجه‌ی مدنظر به شما تعلق می‌گیره. در مقابلش شما باید چیزهایی رو بدید تا تضمینی بر این باشه که قراره واقعا این ایده‌تون کار کنه. مثلا معادل چک و سفته‌اش یا چیزهای دیگه که توی قرارداد مطرح می‌شه. و خب، اگر نتونید در زمان مشخص‌شده پروژه رو به نتیجه برسونید، احتمالا باید در ازای چک‌هایی که نمی‌تونید پاس کنید، زندان برید. پرانتز بسته. و خبر خوب این که مدیرعامل عزیز ما، حقیقتا با زندان فاصله‌ی چندانی نداره. ولی هرروز میاد شرکت، نتیجه‌های ناامیدکننده رو دریافت می‌کنه، باهامون می‌گه و می‌خنده و همچنان به خوش‌اخلاقی و سخت نگرفتنش ادامه می‌ده. :))

یک روز سارا ازم پرسید که زهرا، خودش نگران نیست؟ و بعد از جواب منفی من، گفت: یادم رفته بود که ترکیب همه چیزه. و این خیلی برای من خوشایند بود که یکی رو با «ترکیب همه چیز» توصیف کنی و حقیقتا ذره‌ای هم اغراق نکرده باشی. حس می‌کنم دلیل بزرگی از این که ترکیب همه چیز شده اینه که خیلی صبور و آرومه و برای اتفاق افتادن چیزها، فکر می‌کنه و منتظر می‌مونه؛ هی یه چیز رو از سر استیصال بی‌دلیل تکرار نمی‌کنه.

 

و من همیشه نقطه‌ی مقابل مدیرم بودم. عجله داشتم برای نتیجه، به آدم‌ها فرصت تفکر نمی‌دادم، از اشتباهاتشون به راحتی نمی‌گذشتم و کوچک‌ترین ناخوشی به مذاقم ناخوش می‌اومد. حالا الان خودم رو خیلی دیو جلوه دادم، ولی این‌ها بیشتر به خودخوری تبدیل می‌شد و فرد مقابلم اتفاقا من رو خیلی بخشنده می‌دید که باز این هم بدتر بود. یعنی خب، این بخشندگی به چه دردی می‌خوره وقتی از سر خشمه؟ :))

یکی از روزهای خدا که من برای رسیدن به جلسه با مدیر عجله داشتم و فقط در ده دقیقه باید راه نیم ساعته رو طی می‌کردم و هم‌زمان از آدم‌هایی که بلد نیستند توی بزرگراه رانندگی کنند خشمگین بودم، تعجبی نداره که تصادف کردم؛ اون هم نه تصادف عادی. از این‌ها که می‌کوبی به ماشین جلویی و جلوی ماشین تو و پشت ماشین اون هم‌زمان با هم داغون می‌شه. :) من همون‌جا، انگار مغزم یه تکون خورد و شبیه تلنگر بود برام. که اگه دیر کردی، که چی؟ منتظر می‌مونه خب. می‌دونی با خودم فکر کردم که من اگه در عجله و خشم باشم انگار دائم در آینده زندگی کردم. اون آینده هم که برسه، یحتمل باز هم به فکر آینده‌اش هستم و این یعنی من در واقع خود زندگی حال رو هیچ‌وقت زندگی نکردم و این، خیلی خسران بزرگیه. یعنی همه‌اش نگران چیزی هستم که هیچ‌وقت قرار نیست زندگی‌اش کنم. از اون لحظه به بعد، زندگی‌ام ریتم آروم‌تری پیدا کرد. با آرامش زنگ زدم به بابام و گفتم که تصادف کردم. اتفاق وحشتناکی نیفتاد. (به جز این که 5 تومن از بیمه‌ی ماشین و 10 تومن برای تعمیر ماشین خودمون خرج شد.) بعد از اون، بدون استعاره آسمون رنگ آبی زنده‌تری پیدا کرد. اگه یه شب به خاطر بارون ترافیک می‌شد، به جای گریه و ترس از دیر خونه رسیدن از بارون لذت می‌بردم و این، خیلی خوش می‌گذشت. از گربه‌های بیشتری عکس می‌انداختم، حتی وقتی که برای رسیدن به تراپیستم دیر شده بود. می‌دونی، این‌جوری نبود که گره نداشته باشم توی روزهام، ولی قابل حل‌تر از قبل به نظر می‌اومد. دیگه هیچ‌چیزی واقعا فاجعه نبود. انگار گره‌ها هنوز هستن، ولی چون ریتم زندگی‌ام کندتر شده، کشیده و کور نمی‌شن و شل باقی می‌مونن منتظر من تا بازشون کنم.

دیشب یه مصاحبه‌ای داشتم با یکی که خیلی وقت بود آرزوی صحبت کردن باهاش رو داشتم. ولی خب، باغ بودیم و نمی‌تونستم توی ماشین باهاش حرف بزنم. منتظر موندم تا برسیم به خونه و با حدود یک ساعت تاخیر باید باهاش صحبت می‌کردم. همون اول کاری، وقتی فهمیدم دیر می‌رسم به خونه، با آرامش بهش ایمیل زدم که من نیم ساعت دیر می‌رسم و خیلی به خودم افتخار کردم که چه خوب مدیریتش کردم. وقتی نیم ساعت از زمان دوباره مقررشده دیرتر رسیدم و دیگه داشتم از دست لپ‌تاپ و ماشین و خانواده‌ام به جیغ کشیدن می‌رسیدم و دستم رو گاز می‌گرفتم که یه کاری دست خودم ندم، لپ‌تاپم رو روشن کردم و دیدم که مصاحبه‌شونده‌ام، نیم ساعتی هست که کال رو شروع کرده و در آرامش و سکوت منتظرم نشسته و با دیدن من، بدون هیچ اعتراضی شروع کرد به سلام و صحبت. و اون‌جا تازه فهمیدم هنوز به یه تصادف حسابی دیگه نیاز دارم تا تازه شاااید به گرد پای مدیرمون برسم.

در سال جدید، واقعا دلم می‌خواد آسمون رو آبی‌تر و روزهام رو شفاف‌تر ببینم. و دوباره فرانسوی خوندنم رو از اول شروع کنم.

  • ۰۱/۰۱/۰۸
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۹)

عه من تو همون شتابدهنده بودم البته بخش نفت و گازش. 

البته میگن کار پاکان را قیاس از خود مگیر، ولی یکم همذات پنداری کردم با توصیفی که از روحیاتتون داشتین. نمیدونم شما هم اینجورین یا نه. ولی من کلا اینجورم که به اطرافیانم سختگیرم و ده برابرش به خودم سختگیرم و اشتباهات خودم رو نمیبخشم. سنتونم احتمال میدم کم باشه: ولی این نوید رو بهتون میدم با این انرژی که شما مثل من روی تغییر محیط اطراف میذارید، به زودی خسته میشید و میفهمید دنیای اطراف رو همونجور رها کنیم بهتره:)) من الان ۱ سالی هست خسته از کلنجار رفتن با اطرافیانم و خیلی جاها که موردی پیش میاد با یک لبخند سکوت میکنم. موردی که دوسال قبلش انقدر انرژی داشتم که زمین و زمان رو به خاطرش به هم میدوختم. کسی چ میدونه شاید مدیرتون هم قبلا مثل شما بوده و ناامید شدنش از تغییر دنیا مجابش کرده صلح کنه باهاش

پاسخ:
کاش یه دور دیگه متنم رو بخونید. من به هیچ وجه نگفتم که به تغییر دنیا کوشام یا مدیرم از تغییر دنیا ناامیده. دقیقا برعکس.

متن شما رو به قدر کافی خوب خوندم. و البته پشیمونم که با یک انسان بشدت بینزاکت سر صحبت رو باز کردم :/ این چ طرز صحبته :|

پاسخ:
من به عنوان نویسنده‌ی اثر ازتون خواستم که تامل کنید تا بتونید برداشتی مشابه من از متن داشته باشید. خوب خونده شدن یک اثر رو فقط صاحبش می‌تونه تایید کنه.
و البته باعث افتخارمه که بدون این که قصد و منظوری داشته باشم و بدون عبور از ساحت ادب، تونستم طوری باهاتون صحبت کنم که بهتون بربخوره. :)

اینکه جوری جواب بدین به یک خواننده بر بخوره باعث افتخارتونه؟ اوکی موفق باشید در راستای باقی روابط اجتماعیتون :/

پاسخ:
خواننده داریم تا خواننده. این که جوری جواب بدم که شما پاتون از این وبلاگ بریده شه و این‌جا رو به حضورتون منور نکنید، قطعا اتفاق میمون و مبارکیه. :))

بلد نیستین بالغانه بگین دیگه اینجا کامنت نذار؟ سعی کنید یاد بگیرین :) خوبه براتون جایگزینی رفتارهای کودکانه با بالغانه. 

به هر حال از جوابتون فهمیدم زخم دارین ولی نمیدونستم انقدر عمیقه! خیالتون راحت منم علاقه ای به معاشرت با چنین شخصیت نابالغی ندارم. و آخرین کامنتمه.

پاسخ:
مژده، مژده. به خبر خوبی که به تازگی از جانب کودکستان بیان به دست ما رسیده، توجه فرمایید. کودکی به نام شهاب که راه گم کرده بود و در میان وبلاگ‌ها افسارگسیخته رم کرده بود، به خانه بازگشت. :)) و متاسفانه غریبه‌های وبلاگ‌نویس بی‌نزاکت را از حضور خود محروم ساخت. :))) 

معمولا آدمایی مثل مدیر شما که هیچی به هیچ جاشون نیست، زندگی خیلی بهتر و باکیفیت تری نسبت به بقیه دارن که آرزوی منه😅. و چون سخت نمیگیرن، معمولا اتفاق های خوبی هم براشون میفته، یعنی امکانش هست که یهویی خدا دستش رو بگیره و تمام آزمایشاتتون جواب بده:)) در عین حال، اگر هم رفت زندان، بازم خیلی بهش سخت نمیگذره و اون رو بخشی از زندگی میبینه و برمیگرده با هیجان خاطراتش رو تعریف میکنه. دست راستش روی سر تمام ماها. 

پاسخ:
دقیقا همین‌هایی که گفتی. :))

یادم افتاد به روزی که می‌خواستیم قرارداد خونه رو ببندیم. من دو هفته تمام پام رو توی یک کفش کرده بودم و می‌گفتم مسیر خونه‌مون دوره و خوب نیست. یک روز از خواب بیدار شدم و فکر کردم دور از کجا؟ دور از چی؟ می‌دونی. انگار که برداری مبدأ مختصاتت رو یک باره تغییر بدی و نتیجه بشه اینکه خب الان دیگه مشکلی نداری. 

این دیر رسیدن هم چیزی شبیه به اونه. دیر می‌رسم؟ کی میگه؟ اصلاً دیر نسبت به چی؟ 

 

پاسخ:
چه قدر قشنگ بود تعبیرت :)
راست می‌گی. 

این کند گذشتن برای منم حس خوبی داره منم هرموقع تنها میخوام به جایی برم، فقط به مقصد فکرمیکنم واین جالب نیست تقریبا این روند تو همه کارام هست.

عنوان ینی چی حالا؟ :)

پاسخ:
متن آهنگ موردعلاقه‌ی منه به اسم la tendresse. اولش کلی چیز مثال می‌زنه که بدون این‌ها می‌شه زندگی کرد. ولی بعدش این عنوان رو می‌گه که یعنی ما نمی‌تونیم از tenderness دست برداریم به هیچ وجه. حالا این کلمه یعنی چی؟ توی لغت‌نامه این رو میاره: Tenderness is a feeling of concern, gentle affection, or warmth. من در یک کلمه لطافت معناش می‌کنم. باز می‌خوای خودت بیشتر سرچ کن. 

اوهوم جالب بود =)

پاسخ:
:)) 

سلام :) چطوری؟ 🌻

 

آمم.. اسم رشته دانشگاهیت دقیقا چیه؟ اگه شخصی نیست البته:) من یه کم شناختم از رشته‌ها کمه :دی

 

+هنوزم می‌خونم اینجا رو. اون شکلاته هم، عکسش مزه داره به خدا :_) 

پاسخ:
سلام. ممنونم ترنج. :)
بیوتکنولوژی می‌خونم. ولی این پستم خیلی کم به رشته‌ام ربط داشت.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی