بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

ای مرغ‌های طوفان! پروازتان بلند.

پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۳۴ ب.ظ

سلام.

می‌دونی، هم‌کلاسی‌هام رو واقعا دوست دارم. ترکیب بامزه و عجیبی رو تشکیل می‌دیم از افرادی که اصلا به هم شباهتی ندارند ولی کنار هم کاملا سازگارند. و متاسفانه این جمله‌ی اول رو هم‌کلاسی‌هام نمی‌دونند و دقیقا خلافش رو فکر می‌کنند. من هم ایده‌ای ندارم که چه‌طوری می‌تونم متوجه‌شون کنم؛ چون معمولا انرژی‌ام کمه و محدودیت‌های خانوادگی خاصی برای رفت‌وآمد دارم. به هرحال، واقعا علاقه دارم که مثلا فردا با علی برم دوچرخه‌سواری. یا مثلا یک روزی برسه که با چندتاشون بریم درکه. فکر این که اگه خوابگاهی بودم الان خیلی پذیرفته‌تر بودم براشون، حقیقتا راحتم نمی‌ذاره.

من یک دوستی داشتم توی دوران مدرسه که به خاطر این که آدم‌های پایه‌ای نبودیم و توی دو هفته‌ی تعطیلی تابستونی قبل کنکورمون با هم نرفتیم بیرون، زد به تیپ و تاپ همه‌مون. اون‌جا این بحث بود که عزیزم، تا وقتی که آدم‌ها زندگی مستقل خودشون رو ندارند تو نمی‌تونی پایه بودن یا نبودن‌شون رو ارزیابی کنی. ولی هروقت مثلا تنها زندگی می‌کردند و در طی چندین سال نیومدند با هم برید هواخوری، خب اون‌موقع می‌تونی به پایه بودن‌شون شک کنی.

 

اون روز با مریم بحث این بود که چرا تصمیم گرفته نره به این زودی. فکر کنم این رفتن معنای بیشتری بده اگه بدونید مریم هم‌کلاسی دانشگاه منه و اگه فردی توی گروه‌مون اولین فرصت اپلای‌اش رو از دست بده یه کم قضیه عجیب و سوال‌برانگیز می‌شه. حالا مخصوصا مریم که از سال اول خیلی پیگیر بود و دائم لیست دانشگاه‌های مقصدش آپدیت می‌شد. به هرحال، هرکسی اسم اپلای رو پیش من میاره، من اولین بازخوردم اینه که گذاشتم برای بعد از ارشد. انگار مثلا یه برنامه‌ی مدون برای زندگی‌ام ریخته‌ام که در هر سال می‌دونم قراره توش چه اتفاقی بیفته. ولی می‌دونی فقط دارم فکر می‌کنم که من هنوز توی اصفهان زندگی نکردم تا آرزوی کودکی‌ام رو محقق کنم. هنوز کلی کوچه هست که دوست دارم دست در دست «تو» توشون قدم بزنم. هنوز کلی رکاب مونده که کنار دوست‌هام توی پارک‌های مختلف بزنم. هنوز چابهار رو ندیدم. هنوز تبریز نرفتم پیش دوست‌هام. هنوز بلد نیستم مسلط و جوری که مسخره به نظر نیاد، مازنی حرف بزنم. هنوز مزه‌ی یک بار دیگه توی شرجی بوشهر بیدار شدن و دیدن دریا درست جلوی چشم‌هام، زیر زبونم نیومده. هنوز کوچه‌باغ‌های نیشابور رو گز نکردم. اصلا این‌ها به کنار. هنوز کلی شرکت بیوتکی هست که نمی‌شناسم‌شون. هنوز کلی آزمایشگاه زیستی هست که بهشون سر نزدم. هنوز کلی مبحث برای یاد گرفتن توی ایران هست که من دنبالشون نرفتم و فرصتش رو نداشتم. هنوز این کشور برای من تموم نشده. هنوز کلی چیز برای کشف کردن داره برام که می‌ترسم حتی عمرم کفافش رو نده. چه جوری می‌تونم این قدر زود رهاش کنم و برم؟

چند روز پیش کیف پولم گم شده بود و من کل دانشگاه رو گشتم تا پیداش کنم. یه جایی رفتم به نگهبان کتابخونه مرکزی گفتم که دنبال چنین چیزی می‌گردم و اون هم نتونست کمک خاصی بهم بکنه. بعدش که پیداش کردم، دوباره رفتم کتاب‌خونه و بهش گفتم که «پیداش کردم.» اون هم گفت «ئه. پیداش کردی؟» همین. :)) بعد من خیلی شگفت‌زده بودم از این که چنین دیالوگ صریح و بامزه‌ای با هم داشتیم و خیلی قدردان زبان مشترک‌مون بودم براش. گاهی اوقات فقط فکر می‌کنم اگر برم یک کشور دیگه دلم تنگ می‌شه برای فارسی سلام کردن به راننده‌های تاکسی، برای فارسی جواب دادن به آدرس پرسیدن یه پیرزن، برای فارسی خرید کردن، برای فارسی کمک کردن. وقتی با کسی دیالوگی دارم که فقط به واسطه‌ی زبان مشترک‌مون ایجاد شده، شگفت‌زده می‌شم و از خودم می‌پرسم که آیا از دست دادن این زبان مشترک ارزشش رو داره؟

فقط قضیه اینه که نمی‌دونم اگه برم، به این زودی‌ها جوری احساس تعلق می‌کنم که احساس اکتشافم روشن بشه؟ نمی‌دونم اگه الان این تجربه‌ها رو توی این کشور نداشته باشم و بهش فرصت نشون دادن خودش رو ندم، بعدا که برگردم این‌قدر بزرگ‌سال نشدم که باز هم دلم همین‌قدر ماجراجو بودن بخواد؟ می‌دونی توی دلم یه جوریه که این ماجراجویی شبیه آشوب و دویدن دنبال چیزی نیست، یه موج آروم رودخونه است که باید به همه‌ی طول رودخونه سر بزنه. حتی ماجراجویی توی این کشور بهم آرامش می‌ده و این رو به تازگی فهمیدم. آیا برای این که چنین حسی به جای جدیدی پیدا کنم نیاز نیست بیست و یک سال دیگه اون‌جا زندگی مستمر و نسبتا امن و آرومی داشته باشم؟ نمی‌دونم. پیش می‌ریم و می‌فهمیم. فقط همین از دستم برمیاد.

 

+ عنوان از شعر «زان سوی خواب مرداب»، کتاب «در کوچه‌باغ‌های نشابور»، محمدرضا شفیعی کدکنی.

  • ۰۱/۰۱/۲۵
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۴)

اینطور که گفتی، اگر ماندی دلیلت برای ماندن دیدن ِدریا، سرزدن به شرکت‌های بایوتیک، و شناختن کشورت است. خواستم یک یادآوری کوچک بکنم که مواظب باشی چون خیلی راحت است که به خودت بگویی میمانی چون اینجا کار تمام نشده داری و در آخر هیچ از منطقه‌ی امنت بیرون نیایی و هیچ کاری نکنی. که البته اگر هدفت یک زندگی آرام باشد هیچ مشکلی ندارد و خیلی زیباست. اما اگر هدفت داشتن یک زندگی پر از دستاورد (اینکه دستاورد چی است به دیدگاه خودت ربط دارد) است، چه بمانی و چه بروی، باید مواظب باشی که راکد نشوی. در هر صورت امیدوارم همیشه خوش باشی :)

پاسخ:
آممم الهه. ممنونم از کامنتت. خیلی بهش فکر کردم و درگیرم کرده بود و در نهایت باهات موافقم. فکر می‌کنم این که یه ددلاین، مثل تموم شدن ارشد، براش تعیین کردم باعث می‌شه که یادم نره و غرق نشم توی رکودم.

من از جمله اون افرادی بودم کا زندگی در وطن رو ترجیح می‌دادم به همه جای دنیا. حتی یکبار زمانی که دلار هشت هزار تومان شد دوستم حسین در کشور امارات یه کار مهندسی پیدا کرده بود که لازمه‌اش داشتن چند مهارت بود که که خب من تقریبا همه رو به جز یکی داشتم. اون زمان با دلار ۸ تومنی حساب کردیم. و دیدم ۱۴ برابر حقوقم تو اینجا بهم حقوق میدن. اما چون اصلا به ماندن رو دوست داشتم اصلا به رفتن فکر نکردم. 

ولی الان با این اوضاعی که داریم با نقشه‌هایی که برا آینده می‌کشند، اگه کسی از اینجا بره گمونم موفق تره.

 

آه یچیز دیگه الان به یادم اومد. 

اونروز یکی میگفت دوستش اینجا تنبل بو و کار نمی‌کرد آنچنان ولی الان رفته کانادا داره کارگری می‌کنه. و کلی پول برا ماندنش هزینه می‌کنه. اما گفته که در عوض اینجا با خیال راحت زندگی میکنم.

پاسخ:
من نگفتم ترجیحم به موندن در این‌جاست. حتی اسم ایران رو وطن نمی‌ذارم. یه کشوره، مثل همه‌ی کشورهای دیگه. ولی حالا که مجبورم و توش هستم، ترجیح می‌دم از فرصتم استفاده کنم.

اومدم بگم این دنیا هنوز یه دوچرخه‌سواری توی بافت تاریخی این‌جا رو هم بهت بدهکاره. :)

 

پاسخ:
این کامنتت قاصد روزهای خوش و آفتابی پیش‌رو بود. :)) کلی تصویرسازی در یک لحظه توی ذهنم به وجود اومد از دوچرخه‌سواری توی کوچه‌های قدیمی و آجری و پیچیدن باد لای موهام و برگ‌های اطراف دیوارهای کوچه که سبزی اول بهار رو دارند. امیدوارم روزی بتونیم با هم دوچرخه‌سواری کنیم. و ممنونم بابت این تصویر لطیفی که برام ساختی. 

توصیفت از مدل ماجراجویی‌ای که تو وجودت داری خیلی زیبا بود. کاملن می‌فهممش.

با الهه موافقم. دنیا خیلی بزرگه و هیچ وقت نمی‌شه همه‌ی ابعادش رو تجربه کرد. صرفن میل به ماجراجویی بیشتر و شناخت عمیق‌تر جایی که الان هستیم می‌تونه باعث از دست دادن فرصت‌های بهتر بشه. تو آدم کنجکاو و زیبابینی هستی؛ به نظرم هر جایی بری پتانسیلش برای کشف و ماجراجویی رو می‌بینی و ماجراهای فوق‌العاده‌ای رو تجربه می‌کنی.

پاسخ:
کامنتت رو دوست داشتم و چندین بار خوندمش. :) ممنونم که برام نوشتی‌اش. من شناخت زیادی ازت ندارم، ولی حتما تو انسان زیبایی هستی که می‌تونی این‌جوری به بقیه لبخند هدیه بدی. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی