بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

برشی از این روزها برای کلمنتاین، دختر مو آبی

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۱ ق.ظ

سلام.

مریض‌داری؛ جزء جدانشدنی این روزها! توی دو ماه اخیر، تقریبا آخر هفته‌ای رو به یاد نمیارم که کسی مریض نبوده باشه توی خونه! دستگاه فشار خون همیشه روی میزه، دم دست؛ زیاد بهش نیاز داریم. با خودم فکر می‌کنم حتما من به این خانواده خیانت کردم که تا حالا مریض نشدم از این همه فشار! چرا این فشار هنوز قلبم رو مچاله نکرده؟ چرا می‌تونم صبح‌ها با امید بیدار شم و از نور گرم پنجره‌م انرژی بگیرم؟ حالا دیگه به اون انرژی هم حس خوبی ندارم! به خودم دلداری می‌دم که «مثلا از سه سالگی بی‌وقفه ورزش کردی ها! باید هم بدن قوی‌ و مقاومی داشته باشی!» اما خودم می‌دونم. کمترین مقاومتی ندارم؛ با کوچک‌ترین استرسی سریع سردم می‌شه وسط گرمای تابستون، باید سویی‌شرتم رو بپوشم و برم زیر پتوم! اما چرا من زیر پتوم نیستم؟ پرده‌های خونه رو باز نکردم تا نور نیاد توی خونه و مامان راحت بخوابه. به همه گفتم به گوشی من زنگ بزنید و تلفن رو از برق کشیدم. زنگ زدم به بیمارستان و نوبت گرفتم. خونه رو مرتب کردم و مرغ رو گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه برای سوپ. نشستم کنار مامان و براش قرآن خوندم و هم‌زمان دستش رو گرفتم تا قلبش آروم بشه. بهم می‌گه چه‌قدر صدات وقتی چیزی می‌خونی قشنگه؛ همیشه همین رو می‌گه و استناد می‌کنه به این که توی مدرسه هم همیشه تک‌خوانی‌ها و قرآن‌های صبحگاه‌ها با تو بوده. راستش من هم رد نمی‌کنم حرفش رو، خودم هم دوست دارم که صدای خودم رو بشنوم. بهم می‌گه بیشتر بخون و من دوست دارم شعرهای شیخ رو براش زمزمه کنم تا خوابش ببره اما خب اون دوست نداره، نه که بهم بگه نخون اما موقع خوندنش بهم می‌گه تو رو هم از کار و زندگی انداختم و من می‌فهمم که حوصله شعرهام رو نداره! وقتی خوابش می‌بره در اتاقم رو نمی‌بندم از ترس این که نکنه یک صدای ناله رو نشنوم...

احساس خوبی به خودم ندارم. فکر می‌کنم جدائم و این چیزی شبیه خیانت و قدر ندونستنه. دائم دارم برای حفظ آرامششون دروغ می‌گم، در واقع هیچی نمی‌گم و این تظاهر خودش یک نوع دروغ گفتنه؛ الان نوبت این نیست که برای من نگران باشن! چادرهای تازه شسته‌شده رو پهن می‌کنم تا خشک بشن و اشک می‌ریزم که حتی یکی از اون‌ چادرها مال من نیست! نه چون من آدم بااحتیاطی‌ام و نه چون زیاد بیرون نمی‌رم، که هربار بیرون رفتن من برابره با سراسر خاکی شدن کل چادرم! تعداد چادرها کمه چون چادر من با تا شدن و توی کیفم قرار گرفتن قاعدتا کثیف نمی‌شه! از این دورویی بدم میاد اما از این که خودم نباشم، بیشتر! دیشب رفتم توی یکی از این سایت‌های forum و مشکلات و بحث‌های آدم‌هایی رو خوندم که شبیه من با پوشش خودشون مشکل داشتن اما بی‌جرئت بودن و حتی از احساسشون هم مطمئن نبودن! سطحی به نظر میاد؟ خواهشا به نظر نیاد. چون می‌دونین وقتی جواب‌ها رو می‌خوندم فقط توی سرم این تکرار می‌شد که « از درد سخن گفتن و از درد شنیدن / با مردم بی‌درد ندانی که چه دردی‌ست!» نمی‌دونم برای چی دارم این‌جا می‌نویسم چون شما هم متوجه نمی‌شین احتمالا اما حداقل می‌دونم که کلمنتاین متوجهم می‌شه و همین فعلا کافیه! تا دیشب حتی می‌ترسیدم این‌جا هم چیزی بگم از این دوگانگی‌هام و شما رو هم ناامید کنم و همزمان از ترسو بودن خودم متنفر بودم. حالا اما بی‌پروا دارم حرف می‌زنم و نمی‌دونم این خوبه یا بد.

راجع به خودم خوب فکر نمی‌کنم چون فکرم پر از «تو»ئه! حالا که همه دارن به چیز دیگه‌ای فکر می‌کنن من دارم به تو فکر می‌کنم! فکر می‌کنم شاید اون‌قدر دوستت ندارم که به خاطرت از چیزی نترسم اما خب احتمالا اون‌قدری هست که وقت‌های بی‌حوصلگیم - که می‌شه اکثر اوقات این روزها- حوصله با تو بودن رو داشته باشم... بعد هم فکر می‌کنم آدم‌ها برای حرف زدن از دوست‌داشتنی‌هاشون یک جور مبهم و رازآلودی حرف می‌زنن، مثلا اسم مستعار، یک حرف از اسم یا استفاده از یک ضمیر و می‌دونی حالا احساس می‌کنم این که این‌قدر بهت نزدیکم که می‌تونم از «تو» استفاده کنم به جای «او» خودش کلی شکرگزاری نیاز داره! حالا شاید چندان هم ضمیر مبهم برات نیاز نباشه، مطمئن نیستم که واقعا دوستت داشته باشم خب دلم که برات تنگ شده حداقل این رو می‌دونم. به هرحال حالم از این فکرهام هم به هم می‌خوره! از این که درگیر اینم که چندتا ویدئوی ندیده ریاضی مونده و یکی یک گوشه دیگه از خونه داره قلبش از هم می‌پاشه از شدت ناراحتی. دوست ندارم از درس‌هام عقب بمونم، دوست ندارم تنبل باشم اما از طرفی هم دوست ندارم به فکر خودم باشم فقط! احساس می‌کنم به شدت خودخواهم و همین احساسم باعث می‌شه که بخوام خودم رو قایم کنم از بقیه و حالا بقیه هم می‌فهمن که چه‌قدر خودخواهم! دوست ندارم «ایمی» باشم، بچه آخرِ لوسِ متوقعِ خودخواه! اما هستم و دروغ بزرگ‌تر این که دارم با اسم جوزفین همه این‌ها رو می‌نویسم...

از آدم‌ها هم کمی متنفرم. آدم‌هایی که گورشون رو گم نمی‌کنن و برن! تمام این متن پریشون از همون آدم‌ها برمیاد. دارن همه‌مون رو اذیت می‌کنن با حضورشون. بعضی اوقات همین که یک نفر رو یک موقعی می‌شناختی و به زندگیت واردش کرده بودی، از خودت متنفرت می‌کنه. عزیزم من از آدم‌های دورنشدنی این روزها متنفرم و به واسطه‌شون از خودم هم! همه‌مون پریشونیم و منِ ترسو راهی جز فرار نمی‌بینم، گاهی بقیه خانواده هم فکر فرار از این آدم‌ها به سرشون می‌زنه ولی خب همین که گاهی خشم بهشون مستولی می‌شه و می‌تونن فکر کنن که می‌خوان بایستن و زیربار ظلم نرن باعث می‌شه من بهشون خیلی افتخار کنم.

کافئین زیادی مصرف می‌کنم این روزها و آشفته‌م و عصبی‌م. درونم یک آتیش وجود داره که کوچک‌ترین چیزی شعله‌ورش می‌کنه. امروز صبح یک کم شیرِ قهوه‌م رو زیادتر کردم، شاید این همه کافئین برام خوب نباشه. صبح‌ها قهوه می‌خورم و عصرها نسکافه و هروقت هم حوصله‌م سر بره و خسته بشم، چایی. انگار با معده‌م لج کردم! نمی‌دونم. دلم یک بستنی قیفی با دل خوش می‌خواد...

همه این‌ وضعیت‌ها خیلی ترسناکن و من نمی‌تونم بیانشون کنم. چون توی کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی دخترک نابینا بهمون می‌گه

در این جهان چیزهایی هست که هیچ‌وقت نمی‌شود کامل گفت‌شان، چیزهایی که وقتی به کلمه درمی‌آیند از ابعادشان کاسته می‌شود. مثلا اگر کسی بگوید ترس یا تنهایی یا اگر بگوید من از تنهایی می‌ترسم، هیچ‌جوره نمی‌شود ابعاد این ترس را فهمید. نمی‌شود گفت منظور ترسی است که تا عضله ران بالا می‌آید یا ترسی که اتاق را پر می‌کند یا ترسی که به اندازه جهان است. ابعاد دقیق تنهایی را هم نمی‌شود معین کرد.

جانم من این روزها تنهام و این تنهایی با حرف زدن پر نمی‌شه، حتی با حضور هم پر نمی‌شه، شاید کلا پر شدنی نیست. این تنهایی یک جور سرمایه ست و نیست! یک جور کلمه ست و نیست! یک جور احساس هست و نیست. حرف‌های زیادی برای نگفتن دارم و دکتر می‌گه «سرمایه‌های هر فرد به اندازه حرف‌هایی ست که برای نگفتن دارد!» آهنگ «شهزاده رویا» رو گوش می‌دم. شهاب حسینی توی گوشم می‌خونه « کاشکی دلم رسوا بشه، دریا بشه این دو چشم پر آبم...» نه اشتباه نکن. گریه نمی‌کنم، حالم هم بد نمی‌شه. فقط دلم هری می‌ریزه پایین! همین...

 

پی‌نوشت: راستی یادم رفته بود:))

من واقعا منتظرم چند نفرتون الان با توجه به سابقه‌تون بیاین ازم قول سوپ‌ مرغ یا قهوه با شیر فراوون بگیرین :دی

  • ۹۹/۰۳/۲۹
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۱۲)

فکر می کنم آدم نمی تونه در برابر خانوادش دورو نباشه. مگر یه تعداد اندکی که متفاوتن شاید. بعضی وقتا حس گناه از اینکه اونی نیستم که باید باشم، بیخ گلومو میگیره. با اینحال فکر می کنم اگه بخوام اینو از بین ببرم و بیشتر اونی باشم که هستم به کسی کمک نکردم و فقط یکم شرایط رو به هم ریخته تر کردم. 

می دونم که این حرفا شرایط رو برات تغییر نمیده:) به هرحال اونجا الان همه چی به روال سابقه. ولی بدون تنها نیستی حداقل از این جهت که بچه های اینطوری زیادی هستن:)

پاسخ:
نمی‌دونم. آخه می‌دونی این قدر هم که تو می‌گی مطلق نیست! خب کلا کارکرد خانواده همینه که باهاشون خودت باشی و این‌ها. می‌فهمی یعنی این که نمی‌تونی خودت رو نشون بدی متاسفانه یک اتفاق ناگوار به حساب میاد. ولی اون حس گناهه رو هستم باهات. هی هرچی فکر می‌کنم به این می‌رسم که اصلا صادق باشم باهاشون برای همه‌مون بهتره ولی لعنتی جرئتش رو ندارم که خود واقعیم رو نشونشون بدم:((

ممنونم گربه که خوندی و نوشتی از تجربیاتت؛ با کامنتت مخصوصا آخرش که گفتی تنها نیستی انگار بغلم کردی:)

یه حس غریبی بهم دست دادن از خوندن این پست. ترکیبی از خوشحالی چون دیدم فقط من تنها نیستم، و ناراحتی بابت اینکه یه نفر دیگه هم ذهنش درگیر این مسائله. و افسرده کننده‌تر اینکه نمی‌تونم کمکی بکنم. فقط شاید منم بتونم کمی از خودم بگم که تو هم بدونی تنها نیستی.

در مورد خانواده و استقلال و محبت و خودخواهی که اینقدر می‌تونم حرف بزنم که بهتره بذارم تو یه پست بگم. اتفاقا این روزا هم درگیرشم...

در مورد پوشش، اخیرا یکی دیگه از بلاگرا هم همچین پستی گذاشته بود و اونجا هم کلی حرف زدم. اینطور بگم که دغدغه‌ی منم هست و بیشتر از همه هم با خودم درگیرم. ینی خیلی بحث احساس دورویی نیست، ولی به قول تو از احساسمه که مطمئن نیستم، حس می‌کنم گندش رو درآوردم از بس یه روزایی با چادر تو دانشگاه گشتم یه روزایی از همون صبح که رفتم چادرو درآوردم. حتی اینجا نوشتنش باعث می‌شه بترسم از قضاوت، ولی می‌خوام که بنویسم. نمی‌دونم، کاش یه بار بشینیم درباره‌ش حرف بزنیم.

پاسخ:
سلام فاطمه عزیز.
این خوشحالی و همزمان ناراحتی رو کاملا می‌فهمم. معمولا با یک احساس نزدیکی خوشایندی هم همراهه این احساس‌ها:)
+ پس منتظر پستت می‌مونم درباره اون‌هایی که گفتی :))

می‌تونم بپرسم کدوم بلاگر و زیر کدوم پست؟ آخه واقعا واقعا دوست دارم بخونم این تجربیات رو. یک کم راه دست آدم میاد. می‌دونی من یکی از بزرگترین فوبیاهام اینه که بچه‌های دانشگاه چی فکر می‌کنن وقتی تا یک ترم یک جور بودم و بعد یک جور دیگه! بعد فکر کردم اون‌ها که من هرجوری باشم، بی‌تغییر، باتغییر، بی‌حجاب، باحجاب، می‌خوان حرفشون رو بزنن و بعد حرف‌های آدم‌ها نهایتا تا یکی دوماه ادامه داره، از بعد اون تو خودت می‌خوای ایشالا صدسال دیگه زندگی کنی با همه این تفکرات.
یک چیز دیگه هم هست اینه که نکنه من الان توی یک جوی در حال تصمیم گرفتن باشم و بعد از چندماه یا چندسال حالا بخوام که دوباره برگردم و پشیمون بشم. فکر کنم تو هم منظورت از این مطمئن نبودن از احساس همین بود.

++ کاش می‌شد زودتر ببینمت:))
راستش من هم با اینجا نوشتن خیلی از قضاوت می‌ترسیدم و این‌ها رو -حداقل اون بند چادرش رو- خیلی وقته که می‌خوام بنویسم اما خب می‌ترسم. می‌دونی همین الان هم کسی تضمین نمی‌کنه که قضاوت نشده باشیم و حتی بهترین دوست‌های مجازیم رو از دست نداده باشم به خاطرش. اما فکر می‌کنم اگر بخوام خودم رو نشون ندم که تقریبا اون دوستی خیلی جایگاه درستی نداره. نمی‌دونم حداقل فکر کردم می‌تونم اینجا پیش آدم‌هایی که واقعا دوستمن، خود واقعیم باشم!:)
  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • من یه عالمه حرف نگفته و نزده دارم، میشه اسمم رو تو لیست سرمایه دارها وارد کنی؟

    پاسخ:
    {پلیس از در و دیوار می‌ریزد و وی را به عنوان سرمایه‌دار و مختلس سردمدار ایران دستگیر کرده و با حفظ کرامت انسانی، مراحل بازداشت را پیش می‌گیرد.}

    اتفاقا من می‌خواستم بیام پیشنهاد آشنائی بیشتر بدم بهتون ( بخاطر سوپ مرغ ) نگاه ابزاری :)) 

    پاسخ:
    :)))
    شبیه این پیرزن‌های مجلس‌های روضه و این‌ها گفتی :-"
    برای نوه‌تون اگه دنبال زن شایسته می‌گردین، بذارین لطفا از همینجا یک نفر رو بهتون معرفی کنم :دی :))
  • زری الیزابت
  • الان نمی‌دونم خوشحال باشم یا ناراحت که منم بالاخره جزوی از جامعهٔ بورژوازی شدم. 

    پاسخ:
    آممم من هم می‌تونم بگم خوشحال باش دنیا دو روزه یا بگم برو از خدا بترس، دو روز دیگه قیامت بشه، پات گیره به خاطر رواج فقر در جامعه :))

    +مثلا من الان از فقر شنیدن حرف‌های زهرا رنج می‌برم، کی پاسخگوئه؟:)

    پاک کردم. حس کردم اینجوری شاید بهتر باشه :')

    .

    نه که خودت خیلی خوش حسابی :/ کافر همه را به کیش خود بپندارد و اینا! اره حاجی (پوزخند) 

    پاسخ:
    آنه:)))
    خب خصوصی می‌کردیش! البته من دیدم ها قبل این که پاکش کنی اگه ناراحت نمی‌شی :( اگر دوست داشتی بیام توی یک کامنت خصوصی جوابت رو بدم و درباره‌ش حرف بزنیم.


    ای خداااا:)))
    من خوش حسابم واقعا. باورت نمی‌شه ولی یک لیست نوشتم از کسایی که باید بهشون چایی وانیلی، بیسکوئیت نارگیلی و املت زیرج بدم و منتظرم شرایط زودتر جور بشه در آغوش گرمم بپذیرمشون. والا:)) تازه خیلی هم لیست بلندبالایی شد:-"

    از اونجا که حافظه‌م تعطیله باید می‌رفتم تو کامنتام می‌گشتم و اون موقع تنبلی کردم :)) ولی بالاخره پیداش کردم!

    http://the-phoenix.blog.ir/post/266

     

    دقیقا یکی از فوبیاهای منم همینه :))

    آره منظورم از مطمئن نبودن همین بود که گفتی.

     

    من حتی یه بار پیش‌نویس یه پست هم نوشتم در این باره ولی نذاشتمش :/ هنوزم هست.

     

    + اون پسته رو می‌نویسم همین امروز فردا، ولی الان که فکر کردم شاید خیلی هم عین دغدغه‌ی تو نباشه :)) شایدم باشه یه بخشاییش :/

    پاسخ:
    ممنونم فاطمه:))

    منتظر پستت هستم مثل همیشه:) 

    آره متوجه شدم که دیدیش :)) نه ممنون :))) 

     

    من کسایی که قراره بهشون شیرینی و فیلان بدم رو ندیدم اصلا :/ ولی هربار قرار بوده چیزی به یاسمن بدم دادم :))) ولی دیگه جایی یادداشت نکردم :/ 

    پاسخ:
    یه جوری می‌گی نه الان همه فکر می‌کنن چه‌قدر شاخی :/ :))

    آممم نگران نباش من خودم رو در معرض دیدت می‌ذارم که مجبور شی بدی، هم‌چنان خوش‌حساب باقی بمونی :-"

    پس چی که شاخم =))) راهنمایی بودیم با بچه‌ها یه چی داشتیم میگفتیم مثلا فلانی شاخ نیست، شاخ فلانیه :))) اوج شاخیت بود :))))) یا میگفتیم من شاخ نیستم، شاخ منه :))) آره خلاصه =))) 

     

    یه کاری میکنی آدم دعا کنه نبیندتون :/ :)))))))

    پاسخ:
    :| یعنی نهایت شاخیت ها کااااملا :/ D:

    شما سکوت کن، اون از دیشب که رسما رشته‌م رو به فحش بستی این هم از امروز:))) من اصلا نمی‌فهمم چی شد که مادر تو شدم '-' 

    D= 

     

    آقا خودت اونجوری تعبیر کردی وگرنه که من چیز خاصی نگفتم :-" 

    من میدونم! منو که دیدی گفتی وااای لعنتی این آنه چقده قیشنگ و باحال و خوبه و کاش قبول کنه مادرش بشم =))))))))) 

    پاسخ:
    :-"
    خدایا من رو ببخش بابت این خبط بزرگم :'(

    :))) ببین اگه چادرتو برداری اولین نفر نیستی و آخرین نفر هم نخواهی بود. هیچکس هم واقعا هیچ فکری نمیکنه. من به دوست خودم که کلاً ازینرو به اینرو شد واقعا حتی یه بار اشاره هم نکردم که اا تو عوض شدی! نه فقط من بقیه هم همینطور. همه چی مثل قبل بود. 

     

    ازین لحاظ استرس نداشته باش. اینجا نمیتونم اسمشونو ببرم، ولی زیاد بودن کسایی توی همین دانشگاه خودمون چادرشونو برداشتن. 

     

    ولی در مورد اینکه گفتی "از تو بودنت خوشحالی". میدونی من خودم فکر میکنم اینکه ما هویت خودمونو در تضاد با یه چیزی قرار میدیم، و حس میکنیم اون تضاده هویت خودمونه، بخاطر این نیست که واقعا هویت ما اونه، بلکه بخاطر اینه که این ما رو مستقل میکنه. نمیدونم منظورمو میفهمی یا نه. 

     

    بای د وی، فیل فری. 

    پاسخ:
    حسنا اولش باید بهت بگم که چه‌قدر کامنتت پر از انرژی مثبت بود:)) ممنونم ازت.
    راستش من واقعا استرس خاصی برای قضاوت شدن توی دانشگاه ندارم. چون می‌دونی تمام اون‌ها فقط یک ترم من رو دیدن و خب یک ترم کافی نیست برای شناخت عمیق و این‌ها. می‌دونم که خیلی راحت از این قضیه عبور می‌کنن. توی جواب کامنت آرزو یک چیزی گفتم که بذار به تو هم بگم این‌جا :
    می‌دونی راستش اون بخش قضاوت شدن برای من شاید یک دهم قضیه باشه. یک دهم دیگه‌ش اینه که چی باید بپوشم دقیقا که بدون چادر هم خوب به نظر بیاد. یک دهم دیگه‌ش نگران اتفاقات جدیدی ام که ممکنه برام بیفته، ارتباطات بازتر و این‌ها یا نمی‌دونم هرچی، می‌دونی که منظورم رو. دو دهم دیگه‌ش برمی‌گرده به این که نکنه دوباره پشیمون بشم و ضایع باشم و برگردم! و بقیه‌ای که می‌مونه یعنی چهار دهم دیگه‌ش رو نگران اینم که چه‌جوری با خانواده‌م روبه‌رو شم، رفتارهاشون چه تغییری می‌کنه؟ می‌ارزه که این‌قدر ناراحتشون کنم؟ نمی‌دونم خیلی خیلی از این بخش ماجرا می‌ترسم، در واقع به هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌تونم فکر کنم به جز این:((

    در مورد اون تضاد هویت فکر می‌کنم متوجه منظورت بشم و این خیلی تعبیر زیبایی بود. چون می‌دونی نهایتا بعضی‌ها می‌گن مثلا این موضوع مهمی نیست و کوچیکه و این‌ها و خودت هم که نگاه می‌کنی به نظر خیلی سطحی میاد ولی تمام ذهنت رو انگار تسخیر کرده. فکر می‌کنم همین‌جوریه که یک بخشی از هویت آدم به خاطر آزاد و مستقل نبودن داره ضربه می‌خوره و این‌جوری خودش رو نشون می‌ده... 

    بای د وی تنکس:)) 
  • آرزو ﴿ッ﴾
  • خب حالا این دفعه باز من معذرت می‌خوام بابت دیر جواب دادن :دی امتحان داشتم و نمی‌تونستم با فراغ بال جواب بنویسم.

    امیدوارم حالت بهتر شده باشه :)

    من حواسم به بقیۀ جنبه‌ها نبود. آره همۀ این‌هایی که گفتی هم هستن و چه خوب که در نظر گرفتی‌شون.

    راجع به اینکه چی می‌شه پوشید که بدون چادر هم خوب باشه، وقعا باتوجه به موجودی‌های بازار کار سختیه تا حدی ولی چیزهای به‌دردبخوری پیدا می‌شه. جدای از اونم من چند وقته توی اینستاگرام با چندتا تولیدکنندۀ ایرانی آشنا شدم و گرچه قیمت‌هاشون بالاست (-_-) ولی مانتوهای خوبی هم دارن که جلوبسته باشه یا خیلی کوتاه نباشه. گزینۀ خیاطی هم همیشه روی میز هست :))

    راجع به تغییراتی که بعدش میا‌د، درست فکر می‌کنی. یعنی خب ممکنه نگرش بعضی‌ها بهت تغییر کنه و فکر کنن که شاید حالا ارتباطات بازتری رو هم پذیرایی. ولی اینم باز دست خودته؛ یعنی یک رفتار یا گفتار بازدارنده اصلاح می‌کنه دوباره تفکرها رو. ولی اینم هست که خود آدم ممکنه کم‌کم تغییر کنه‌، یعنی این حذف چادر پلۀ اول بوده باشه. که خب اینم دست خودته باز و نهایتا جوری رفتار می‌کنی که می‌خوای و فکر می‌کنی درسته :))

    راجع به خانواده راستش نمی‌دونم چی بگم. خانوادۀ خودم قبلا بیشتر راجع به این چیزا اظهار نظر می‌کردن ولی چون چندوقته سرکش‌تر شدم (:دی) اصلا توجه نکردم و یادم نمونده چیزی گفتن یا نه. ولی اگر هم گفتن با یه جملۀ اینجوری راحت‌ترم سر و تهش رو بند آوردم. البته خب با صحبت کردن راجع به اینکه اصل کاری که مد نظرشونه حجابه و حجاب فقط چادر نیست، در درازمدت آمادگی پذیرش این تغییر رو توشون ایجاد کنی. صحبت کردن‌های زیاد خیلی مفیده و امیدوارم نتیجه بده. من خودم برای بعضی مواردی که می‌خوام و می‌دونم مورد پسند خانواده نیست از الآن دارم روی ذهن مامانم کار می‌کنم که تا پنج شش سال دیگه بپذیره اون‌ها رو :))

    و عرضم به حضور شما که ظاهرا تعطیلات کرونا حالاحالاها تموم نمی‌شه و ممکنه ترم‌های بعد هم مجازی باشه :/ پس اصلا نگران نباش که یک عالمه وقت داری برای تصمیم گرفتن و آماده شدن :))

    امیدوارم تصمیمی بگیری که تا سال‌های دور و دراز آینده، باهاش حالت خوب باشه. و ممنونم از آرزوهای خوبت ^_^ 

    و در آخر بذار بگم اون جمله‌ای که اول‌های جوابت گفته بودی که من رو می‌خوندی هم من رو خیلی خوشحال کرد *_*

    پاسخ:
    سلام آرزو:)
    آممم فعلا امتحان‌ها واقعا داره به همه فشار میاره، توجیه قانع‌کننده‌ایه :دی

    خب نمی‌دونم واقعا با خودم چند چندم قطعا به تحقیق بیشتر نیاز دارم و احتمالا قبل از بررسی همه این جنبه‌ها باید به یک تصمیم جامعی از طرف خودم رسیده باشم. ولی خب واقعا نظراتت و کمک‌هات خیلی خیلی کمک‌کننده بود، یعنی هم واقع‌بینانه و هم هم‌دلانه:) خلاصه که کلی ممنونم ازت:))

    اوه پنج شش سال واااقعا زیاده :)) آخه من هم یکی از بزرگترین مشکل‌هام اینه که کلا خیلی صحبت نمی‌کنم و بیشتر می‌پذیرم همه چیز رو. یعنی شاید قبول هم نکنم ها ولی کلا سکوتم :دی

    *-*
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی