بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

بخش حضوری ترم شش.

سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۹:۱۲ ب.ظ

سلام.

دوباره دارم علائم افسردگی رو توی خودم پیدا می‌کنم و این‌بار خودم رو رها کردم تا کار بیخ پیدا کنه. حوصله ندارم به خودم ثابت کنم که بدبخت‌تر از بقیه‌ام، حوصله ندارم که خودم رو مقصر بدونم، حوصله ندارم که برای خودم کاری کنم یا به خودم فکر کنم.

با آدم‌ها می‌خندم و براشون دست تکون می‌دم؛ با آدم‌های زیادی دیدار می‌کنم؛ آدم‌های زیادی رو در جریان زندگی‌ام قرار می‌دم، اما بعد به محض پیدا کردن یک گوشه فرو می‌ریزم و گریه می‌کنم. گریه‌ای که بند اومدنش فقط با مواجهه با یک آدم آشنای دیگه ممکنه. اول می‌ذاشتمش به پای دلتنگی و دل‌شکستگی؛ فقط می‌دونی تموم‌نشدنیه. بی‌تمرکز بودنی که سعی کرده بودم بهش مسلط بشم دوباره داره برمی‌گرده. زندگی‌ام به هم ریخته و کاری از دستم برنمیاد. از قرارهای مختلفی جا می‌مونم و زمان‌های زیادی از دستم در می‌ره و وسایل مهمی رو به سادگی گم می‌کنم. درس نمی‌خونم، فیلم نمی‌بینم، کتاب نمی‌خونم، حتی موسیقی و پادکست هم گوش نمی‌دم. فقط روزها می‌رم توی دانشگاه و سر کلاس‌ها می‌خوابم و بعد هم توی آزمایشگاه، باکتری‌هام رو می‌ذارم به OD برسن که نمی‌رسن و برمی‌گردم خونه. دوباره صبح، روز از نو، روزی از نو. واقعا هدفی رو دنبال نمی‌کنم، واقعا کارآمد نیستم. برام مهم نیست اگه اتفاق بدی بیفته؛ راحت از خیابون شلوغ پر از ماشین رد می‌شم، راحت با خانواده‌ام دهن به دهن می‌ذارم و راحت از زندگی سیر می‌شم. برام مهم نیست چون واقعا اهمیت رو در این زندگی نمی‌بینم. در هیچ چیزی در واقع نمی‌بینم. سعی کردم برای خودم هیجانی رو تعریف کنم که ذوق عجیب و غریبی براش ندارم. هی برای خودم خوراکی‌ها و کارهای دوست‌داشتنی‌ام رو لیست می‌کنم و این‌جوری نیست که واقعا در همون لحظه دوست‌شون داشته باشم؛ برمی‌گردم به حافظه‌ام و سعی می‌کنم یادم بیاد قبلا چی حالم رو خوب می‌کرد‌؛ ولی حتی فکر کردن بهشون بهم حالت تهوع و سرگیجه می‌ده. احساس پیر شدن می‌کنم.

بیشتر از همه به این فکر می‌کنم که اولویتم در زندگی چیه و صرفا یک تصویر کلیشه‌ای جلوی چشمم میاد. همین می‌شه که همه‌ی چیزهای دیگه که مستقیما رنگی از اون تصویر ندارند، بی‌معنی می‌شن؛ حتی اگه بدونم از ملزومات رسیدن به اون تصویرند. جلسات تراپی‌ام رو از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که نرم چون خشم زیادی نسبت بهشون داشتم و چون نمی‌فهمیدم می‌خوام به چی برسم. و وقتی که ندونی هدفت چیه، فقط می‌شینی و داستان زندگی‌ات رو تعریف می‌کنی و به هیچ‌جایی نمی‌رسید. هیچ تغییری نمی‌کنی و از دست خودت عصبانی می‌شی که دائم داری تکرار مکررات می‌کنی. در واقع عصبانی می‌شی که برای تکرار کردن‌شون بدون هیچ نتیجه‌ی متفاوتی داری پول می‌دی. از طرفی به تراپیستم حق نمی‌دادم که این انسان ضعیف و تکراری رو دوست داشته باشه، بنابراین احساس خشم عجیبی ناشی از دوست داشته نشدن می‌کردم. رهاش کردم چون بهم معنایی اضافه نمی‌کرد. ولی شاید در برهه‌ی زمانی اشتباهی رهاش کردم. شاید الان بیشتر از هر وقتی بهش نیاز دارم.

امیدوارم به همین زودی‌ها این زندگی به پایان برسه و امید بر جوانان عیب نیست.

  • ۰۱/۰۲/۱۳
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی