بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

هگزانول؛ مُسکِرِ ۶ بندی!

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۱۸ ق.ظ

سلام.

١

چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که آدم‌ها تا ندونن که یک چیز واقعا نقطه‌ی ضعفت محسوب می‌شه، باهاش مشکلی ندارن. مشکل اصلی از جایی شروع می‌شه که اون آدم دسترسی پیدا می‌کنه به قلبت، مخرن‌الاسرار؛ که توش یه نقشه‌ی راه وجود داره که چی واقعا نشونه‌ی ضعف توئه، چی وابستگی‌اته و چی باعث ترسته. از وقتی که فهمیدن، روز روشن و شب تاریک بر تو حرامه.

این من رو می‌ترسونه و باعث می‌شه نتونم به آدم‌ها اعتماد کنم و ظاهر و باطنم رو هم‌زمان نشون بدم. یه موقع‌هایی دلم می‌سوزه که چرا یکی باید فقط یه بخشی از من رو داشته باشه، در حالی که زیباتر - یا در حقیقت کامل‌تر- می‌شم اگه همه‌ی من رو ببینه. مثلا از این که من رو در حال کار پشت هود، با روپوش سفید و مقنعه‌ی مشکی، غرق در کار نمی‌‌بینید، در حالی که افکارم رو می‌خونید، واقعا ناراحت می‌شم. یا برعکس، از این که آدم‌های توی خیابون فقط می‌بینند که نسبتا خوش‌لباسم ولی نمی‌تونند هم‌زمان حرف‌هام هم بخونند و بهش فکر کنند اذیت می‌شم؛ یا حتی این که رهگذرها نمی‌تونند متوجه بشند که این چندمین ماهیه که دارم همین لباس رو پشت سر هم در روزها می‌پوشم. می‌دونی فکر می‌کنم بخش زیادی‌اش به شانس برمی‌گرده که با کدوم وجهه از یک فرد مواجه بشی.

مثلا من یک زمانی مرزی ایجاد کرده بودم بین خودم و انسان‌های غیروبلاگی؛ در واقع این شکلی بود که صرف آشنایی با یک نفر در وبلاگ، می‌تونست زبون من رو برای حرف زدن از درونیاتم باهاش باز کنه. اگر کسی رو از وبلاگ نمی‌شناختم دیگه کوچک‌ترین کلامی صحبت باهاش غیرممکن بود. گذشت تا یک روز سرپرست محبوب آزمایشگاه که از دور فقط حسرت‌مند ارتباط باهاش بودم رو در حال صحبت عمیق با یکی از هم‌کلاسی‌هام دیدم که ازش فراری بودم و در لیست انسان‌های غیرقابل تحمل طبقه‌بندی‌اش می‌کردم. این صحنه برای من خیلی تلنگر بزرگی بود. یکهو تمام مرزهای ارتباطی‌ام فرو ریخت و به خودم شک کردم؛ کمی هم از خودم و نژادپرستی‌ام بدم اومد. تونستم ببینم که آدم‌ها دو دسته‌ی غیر قابل اختلاط نیستند. حالا اون سرپرست محبوب، از نزدیک‌ترین دوستان منه و چیزی که توی بزرگسالی یاد گرفتم اینه که نیازی نیست حتما تو دوست نزدیک کسی باشی تا اون آدم بتونه دوست نزدیکت باشه. حالا من با دوست نزدیکم، ارتباط بالابرنده‌ای ساختیم و خوش می‌گذرونیم؛ من پیشش تمام خودمم، ظاهر و باطن، به جز یک بخش کوچیک؛ و اون پیشم خیلی خودش نیست، ولی خوشه باهام و دوستم داره. فکر کنم در این مقطع همین برام اهمیت داشته باشه. این که یک نمونه‌ی موفق از ارتباط انسانی رو جلوی چشمم ببینم و محیط کار امنی رو تجربه کنم.

 

٢

صبح‌هام ملایمه و به رنگ آبی آسمونی با شکوفه‌های صورتیه؛ شبیه ترکیب رنگ لباس دختر زشتی که امروز سر کلاس بیوانفورماتیک با پینت قدیمی سایت آمار کشیدم. دوست دارم تا سال‌ها همین‌طور ادامه‌اش بدم، ولی فعلا در وهله‌ی اول نیازه که ببینم تا یک هفته می‌تونم پیش ببرمش یا نه؟ صبح‌ها حدود 25 دقیقه تا نیم ساعت پیاده‌روی می‌کنم؛ اون ساعت از روز افراد زیادی توی راه نیستند تا گیجم کنند. می‌دونی یک زمان‌هایی تصمیم می‌گیرم که مثلا توی مترو به انسان‌ها و داستان‌هاشون فکر کنم. اما به اولین فردی که نگاه می‌کنم، حواسم مثلا پرت گوشه‌ی شالش می‌شه که گیر کرده به پشت صندلی. دیگه می‌رم توی یه عالم دیگه که انگار همین مترو رو بدون هیچ فردی داره نظاره می‌کنه. یه کم عجیبه، ولی محیط‌ها بدون آدم‌هاشون توی ذهنم می‌مونند و این یه کم غرض‌ورزانه به نظر می‌رسه. مثلا سارا داشت می‌گفت که از شلوغی انقلاب خسته شده و من تازه متوجه آدم‌ها شدم؛ بعد از سه سال دائم این خیابون رو گز کردن و هرروز توجه کردن به گوشه‌ی جدیدی از آسفالت یا ریشه‌ی درخت کنار جوب. خب، می‌گفتم که خیابون‌ها خلوته و من حالم برای پیاده‌روی خوبه؛ چون دائم خودم رو سرزنش به ندیدن آدم‌ها نمی‌کنم. مثلا امروز توی کل مسیر تا مترو فکر می‌کنم نهایتا چهار نفر رو دیدم که یه کم بعیده، ولی خیلی هم پرت نیست.

بعدش یه مسیر یه ربعه‌ی دوچرخه‌سواری هست که می‌تونم بنا به حوصله و وقت خودم، طولانی یا کوتاهش کنم؛ اما همیشه بخش اول مسیر ثابت و دست‌نخوردنیه و من از این که سنگ‌فرش‌های پارک مسیر همیشگی‌ام رو به یادشون بسپارن و همون‌جایی که دوچرخه‌ام هرروز می‌پیچه کمی کج بشند، خیلی سپاسگزار می‌شم. اگه اون کافه همیشگی‌ام یادش بیاد که یه ماهه نرفتم پیشش خوش‌حال‌تر هم می‌شم و می‌فهمم روتین‌سازی‌ام ارزشش رو داشته. گرچه هر اتفاقی هم بیفته ارزشش رو داره.

به دانشگاه که می‌رسم، ساعت هفت‌ئه. امروز صبح زود یکی از شاخه‌های درخت توت سیاه جلوی لاوگاردن آویزون بود؛ به اراده‌اش درود فرستادم. مانیا می‌گفت این Love Garden نیست و Law Gardenئه. چه‌قدر از ٩٩ای‌ها خوشم میاد و مانیا، بامزه و خوش‌اخلاقه و خوب تحویلت می‌گیره. در نهایت ولی می‌دونی ٩٩ای‌ها کسانی نیستند که قراره وجهه‌ی درونی‌ام رو ببینند و اشکالی نداره. من هنوز مریم رو دارم که من رو بدون قضاوت همراهی می‌کنه و باهام تا بوفه‌ی علوم میاد تا شیرکاکائو بخره. چه‌قدر طفره می‌رم. ساعت هفت اگر به دانشگاه رسیده باشم، قراره برم دانشکده موسیقی. این همون فعالیت اعجاب‌انگیزیه که گفتم ذوق و شوق آن‌چنانی براش ندارم؛ ولی مصمم‌ام و خوش می‌گذره بهم. امروز یاد گرفتم مثل احمق‌ها دست چپم رو معطل دست راستم نگه ندارم. شست هردو دستم باید روی Doی میانه باشه و نیازی نیست که دوتا اکتاو متفاوت رو با دو دستم کاور کنم. امروز آهنگ پرواز در مزارع رو زدم و باهاش خوندم که دیدن فیلمش مضحک‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. حالا من می‌گم آهنگ، ولی کلا دو خط نوته و سه میزان سه‌تایی توی هر خط. در واقع درس دوم یا سوم کتابه که به من خوش گذشت. امروز صبح یه دختره دیگه انگشت‌هاش روی پیانو می‌رقصیدند و در نرم‌ترین حالت ممکن، یه موسیقی غمگین می‌نواخت. من با دلنگ و دولونگ‌هام فضایی که ساخته بود رو از بین بردم ولی خب، برای من وقت توی اون دانشکده حتی طلاتر از سازه. چون اگه بعد ساعت ٨ اون‌جا باشم، می‌دونی چی می‌شه؟ دیگه ساز هم از دست می‌دم.

بعدش، حدود یه ربع به ٨، یه سری می‌رم آزمایشگاه، حتی اگه کار خاصی نباشه یه بهونه‌ای پیدا می‌کنم. یه جورهایی برام جای قشنگیه و امیدوارم می‌کنه به زندگی. گرچه کلمات تکرارشونده‌ام در سکوت آزمایشگاه معمولا اینه که «آه. چه سخته زندگی.» اگه کلاسی داشته باشم ساعت ٨، می‌رم. اگه نه، می‌مونم. اوقات توی آزمایشگاه معمولا طولانی‌تر از توی کلاس‌ها می‌گذره و این یه کم عجیبه. شاید چون توی کلاس‌ها یا می‌خوابم و یا موضوع برام جذابه. توی آزمایشگاه، اورثینک دست از سرم برنمی‌داره.

 

٣

توی مسیر پیاده‌روی‌ام از یه بخشی رد می‌شم که فروشگاه گل و گلدونه. دو طرف پیاده‌رو گلدون چیده شده و باید از بینشون رد شم. یه کم عذاب وجدان دارم که حس خاصی به این قسمت از مسیر ندارم. امروز افروز ازم پرسید که تو از اون‌هایی هستی که پیانوی رویال یاماهای سیاه براق ببینن، دست و پاشون شل می‌شه و آب از لب و لوچه‌شون راه می‌افته؟ با خودم فکر کردم که بگم آره و فکر کنه که چه‌قدر ثابت‌قدمم در علاقه‌ام به پیانو. ولی در آخرین لحظه تصمیم گرفتم باهاش روراست باشم و بگم که نه. شور و شوق عجیبی ندارم و نمی‌دونم، شاید برای علاقه‌مند بودن به هیچ‌چیزی ساخته نشدم. من در عطشم نسبت به علم، به شما دروغ گفتم. در عشقم نسبت به «تو» شاید زیاده‌روی کردم و با خودم روراست نبودم. در اعجابم از رفتار آدم‌ها، زیادی واکنش نشون دادم. هیچ چیزی دهان من رو به سقف آسمون گره نمی‌زنه. هیچ‌چیزی من رو به شور و شوق عجیبی نمیاره. دیشب در حالی که اشک از چشم‌هام جاری بود و با یک تصور شیرین که به من متعلق نبود، به خودم نهیب زدم که به خودت راستش رو بگو. تو عشق پایان‌ناپذیر به هیچ چیزی نداری، جز زندگی. دلم واقعا می‌خواد که زندگی کنم و حس می‌کنم زندگی کردن یعنی حس کردن لحظاتت. صبح‌هام رو حس می‌کنم. عصرها که پیش افروزم رو حس می‌کنم. با سارا و عارفه، پارک شهر رو حس می‌کنم.

نمی‌دونم، شاید قرار نیست زندگی اون‌قدری که توی کانال‌های تلگرامی و توییتر هست پررنگ باشه. اول بهم احساس بازنده بودن می‌داد؛ در واقع یعنی همیشه این احساس رو می‌داد؛ احساس بی‌تعلقی و در پی‌اش بی‌هویتی. ولی حالا فقط می‌خوام بپذیرم. زندگی من خیلی شبیه آهنگ‌هاییه که گوش می‌دم و با همه‌ی این‌ها ازش بدم نمیاد. تصمیم دارم که یه بخش‌هایی‌اش رو رنگ جدید بزنم، ولی خوشم میاد که آروم صورتیه. می‌دونم که آروم صورتی بودن محکوم به فناست، می‌دونم که انسان‌های ماندگار تاریخ رنگ‌های بنفش جیغ و قرمز رژ لبی و زرد قناری روی زندگی‌هاشون داشتند. فقط باید بپذیرم. بپذیرم که قراره تموم بشم، ولی تا اون روز می‌خوام قدم بزنم و عطر بهارنارنج‌های باغ رو با بادی که به صورتم می‌خوره، حس کنم.

فقط می‌دونی، انگار هیچ چیز جبران‌نشدنی‌ای وجود نداره؛ خودم رو نگران گزارش‌کارهای ننوشته‌ی چهار جلسه‌ی قبل آزمایشگاه بیوشیمی نمی‌کنم. بهش می‌گم که افسردگی نیاز به صورتی آروم بودن داره. شاید قبول کرد، شاید هم نکرد. من سرنوشتم با رژ لب قرمز نوشته نشده و صرفا باید بپذیرمش.

 

۴

یه تصمیمی گرفتم که یه جورهایی به خودم افتخار می‌کنم بابتش. در واقع مچ خودم رو در یک بزنگاهی گرفتم و پذیرفتن این که مقصودم واقعا چی بوده، یه کم سخت بود. القصه که چند وقت پیش من اسمم رو برای المپیاد دانشجویی دادم و از تصمیمم خوش‌حال و راضی بودم. شروع کردم به خوندن کتاب‌های ریون گیاهی و گاهی خوش می‌گذشت و بیشتر اوقات پیش نمی‌رفت. نمی‌تونستم با خودم کنار بیام؛ اختلال نقص تمرکز دوباره داشت جون می‌گرفت و دیوونه‌ام می‌کرد. و هم‌زمان جهان ذهنی‌ام اعلام جنگ خودش رو با نظم و آرامش اعلام کرد. تمام چیزی که روی هم جمع می‌شد، مجموعه‌ای بود از حس‌های متکامل و بعضا متناقض؛ احساس ناکافی بودن، سرزنش بابت دقیقه نودی بودن و بی‌تمرکزی، بی‌اراده بودن و ...

نشستم با خودم دو دوتا چهارتا کردم که چرا المپیاد؟ اون هم چرا المپیاد زیست و المپیاد دیگه‌ای نه؟ دیدم لنگ کنکور ارشد نیستم. دیدم لنگ سازمان ملی نخبگان نیستم. دیدم لنگ مدالش نیستم. دیدم لنگ پر کردن رزومه‌ام نیستم. پس چرا؟ چهارزانو نشستم منتظر تا والد سرزنشگر درونم آسّه آسّه بیاد و رد شه و انتقامم رو ازش بگیرم. رد شد، در حالی که من رو با علی مقایسه می‌کرد رد شد، در حالی که دنبال یه افتخارآفرینی زودگذر بود رد شد، در حالی که توقع باخت نداشت و ته ته وجودش فکر می‌کرد قراره مدال طلا بر گردن برگردم، رد شد. سر اپلای برای سامراسکول هم همین بود، ولی من سر گردنه ننشسته بودم و حالا که در گذر زندگی آروم و بی‌عجله‌ام، نشسته‌ام.

فاطمه می‌گفت می‌دونی وقتی هنوز به چیزی نرسیدی با خودت فکر می‌کنی وااای چی می‌شه اگه برسم؟ می‌رسی و می‌بینی هیچی نشده. اون‌جاست که می‌فهمی زندگی ذاتا پوچه. و بهم گفت که این افتخارها که دنبالشون می‌دوی معمولا کوتاه‌مدتن. بعدش باز برمی‌گردی به همون رکودی که بودی. نشستم با خودم دو دوتا چهارتا کردم که چرا المپیاد؟ فهمیدم که این، انتخاب من نبوده. نه مستقیم، ولی خب انتخاب مادرم بوده. پس کنارش گذاشتم.

فکر کنم هنوز دلش رو ندارم که شانسم هم امتحان نکنم و سوال‌هاش رو برای یه بار توی زندگی‌ام نبینم. ولی عارفه تصمیم گرفته که نقش شیطان رجیم رو در این برهه بازی کنه و من به خاطر همه‌ی بالا و پایین‌های شخصیت عارفه که هردفعه یه چیز جدید غیرقابل پیش‌بینی رو می‌کنه، ازش خوشم میاد. یه بار مهدی پرسید که خوش گذشت با عارفه؟ من هم گفتم آره خیلی یک‌رنگه. فکر می‌کنم که آدم رو توی خودش گم نمی‌کنه ولی به شعف در میارتش. یه جورهایی آروم و صورتی و مصمم. خوش‌حالم که یک روز تصمیم گرفتم به جای تاکسی سوار شدن، به قیمت خون پدرشون دوچرخه سوار شم. و خوش‌حالم که در تصمیم المپیاد شجاع بودم. از معدود دفعاتی که شجاع بودم و خب، یه بهونه‌ای برای دوستی با عارفه. چی از این جالب‌تر؟

خدایا چرا این‌قدر می‌پرم؟

 

۵

درباره‌ی بچه‌ها و رفتارهای غریزی می‌خواستم سخن برانم که بهتره الان بخوابم و اون رو در یک پست دیگه به تفصیل بازش کنم. این‌جا نوشتم که عنوانش فراموش نشه.

 

۶

من در مقاطع مختلف زندگی‌ام، همه‌اش حس می‌کنم که حوصله‌ی اطرافیانم رو سر می‌برم. یا مثلا خیلی دارم توی وبلاگم یا کانال غر می‌زنم؛ و هی به همین دلیل از نوشتن منصرف می‌شم. ولی می‌دونی بعدا که کانال یا آرشیو وبلاگ رو می‌خونم اصلا اون‌قدری که به نظرم می‌اومد ناله‌ناک نیست. انگار وقتی از مسئله دوری، اون‌قدرها هم بزرگ نیست که به چشم بیاد و اذیت‌کننده باشه. بیشتر می‌بینی که خودت رو اذیت کردی به نسبت بقیه. این یه کم دردناکه که ذهن ما چه‌طور می‌تونه قضاوت‌گر باشه و نسبت به خودمون خشن. به هرحال، دوست دارم بنویسم حتی اگر احساس بدی دارم و فکر می‌کنم دارم سرگیجه برای بقیه به ارمغان میارم. دوست دارم بنویسم چون بعدا برمی‌گردم می‌خونم و با خودم می‌گم «وای چه انسان شگفت‌انگیز و سرشاری.»

 

+ محض روشن کردن عنوان؛ این شما و این هگزانول با شش کربن و یک OH. یک الکل ساده.

  • ۰۱/۰۲/۱۷
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۸)

شاید اگه اون‌روز درمورد المپیاد و احساس درونی‌ت نسبت بهش حرف نزده بودی به خودم زیاد اجازه نمی‌دادم که شیطان رجیم بشم، ولی خب دیگه شدم و جالبه که بابتش حس شرم یا عذاب وجدان هم ندارم، ولی خب به هرحال تو آزادی که هر راهی که می‌خوای رو انتخاب کنی من فقط دعوتت می‌کنم! :))

پاسخ:
می‌دونم عارفه. :)) خوبه که حس شرم نداری، چون کار درستی کردی. 

وای من عاشق بخش ۳ این پست شدم. انگار داشتم خودم رو میون کلمه‌هات می‌دیدم. سرنوشت من هم با رژ لب قرمز نوشته نشده زهرا و این هیچ عیبی نداره. می‌تونیم کم‌رنگ و حتی گاهی اوقات نامرئی زندگی کنیم اما این حتی لحظه‌ای وجود داشتنمون رو زیر سوال نمی‌بره.

 

پاسخ:
غزال. می‌دونی این که یکی دیگه رو پیدا کنی که با هم نامرئی باشید، باعث می‌شه کم‌تر احساس بی‌اهمیت بودن بکنی. از وقتی این کامنتت رو خوندم، چندبار از بخش سوم پستم تشکر کردم که من رو به تو متصل کرد. نمی‌دونم این کمرنگ بودن یه نفرینه یا نه، ولی گاهی اوقات حس می‌کنم این زندگی کم‌رنگ هم جذابیت‌های خودش رو داره. مثلا همین کمرنگی و مکث کردن باعث می‌شه بتونی بیشتر از دنیا متشکر باشی.

انقدر بابت نوشتن چیزهایی که دلت می‌خواد بنویسی حس بدی نداشته باش. باور کن کسی مجبور نیست این‌جا رو بخونه! هر کسی که این وبلاگو دنبال می‌کنه و هر پستی رو تا آخر می‌خونه و ادامه می‌ده، حتمن دوست داره. حتمن یه ارزشی براش توی این کار هست. 

مطمئن باش اگر کسی این‌جاست و تو رو می‌خونه، با میل و رغبت خودشه و اگر فکر کنه وقتش تلف می‌شه یا از این‌جا و نوشته‌ها به هر دلیلی حسّ بدی می‌گیره، اگر خودآزار نباشه نمی‌خونه. ((:‌

راحت بنویس و انقدر بابت هر چیزی عذاب وجدان نداشته باش. (:

پاسخ:
ممنونم مهشاد. :) نمی‌دونم چی باید بگم در جواب محبتت. ولی می‌دونم که حرفت منطقیه و محبت زیادت رو می‌رسونه.

فضای ذهنی دو پست آخرت چه قدر متفاوتن!  انگار یکی رو قبل از پریود نوشتی و یکی رو دو سه روز بعد از تمام شدنش :))

 

چه جای خوبی وایسادی زهرا....

پاسخ:
می‌تونم درک کنم که چرا متفاوت حسشون کردی، ولی برای من خیلی در ادامه‌ی هم بودند.

لبخند زدم با این جمله‌ات، ولی دقیقا نمی‌دونم منظورت چیه. :))
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • چند وقت پیش یه عده می‌گفتن مخصوصا بازگشایی دانشگاه‌ها رو طول می‌دن که قشنگ چند تا ورودی فارغ بشن و بتونن یه تغییراتی تو دانشگاه ایجاد کنن. مثلا از نظر حراست و این چیزا انگار منظور بود. حالا نمی‌دونم چقدر واقعا همچین اتفاقایی افتاده، ولی یه نمونه‌ش الان اون لاو گاردنه :)) هرچند دور از واقعیت هم به نظر نمی‌رسه که Law باشه! ولی کام آن، یه عمر بهش می‌گفتیم Love! اجازه نمی‌دیم تاریخ دانشگاه تحریف بشه :دی

    پاسخ:
    نمی‌دونم اینی که می‌گی رو. ولی لاوگاردن دقیقا زیر دانشکده حقوقه. و چی باعث می‌شه فکر کنی واقعیت نداره؟ اتفاقا این خیلی منطقی‌تر به‌نظر می‌رسه برای یه اسم نسبتا تاریخی.

    منظورم از جای خوبی ایستادن:

    اون پذیرشه ست. پذیرش صورتی کمرنگ بودن..... و راحت بودن باهاش....

    هر چند بدونی بنفش بیشتر به چشم میاد و یا ماندگارتره...

     

     

    زهرا یه وقتی هست دیگه نمی جنگی چون از جنگیدن خسته شدی اما یه وقتی نمی جنگی چون به این نتیجه می رسی جنگ فایده نداره. پست آخرت رو ادامه پست قبلی ندیدم چون برداشتم این بود پذیرش تو از جنس دومیه و نه از سر استیصال....

    پاسخ:
    آلبی من این کامنتت رو دیرتر جواب دادم چون داشتم بهش فکر می‌کردم و چون خیلی برام ارزشمند بود این نگاه ریزبین و دقیقت. فکر می‌کنم من هم از جایی که ایستادم خوش‌حالم. راضی نیستم ولی خوش‌حالم که به پذیرش نزدیک شدم.
    و درباره‌ی این نوع پذیرش، باهات موافقم. یه کم طول کشید تا بتونم بین‌شون تفاوت قائل بشم و تمرکز کنم روشون. 
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • آره منم به خاطر همون دانشکده حقوق گفتم law دور از واقعیت نیست. شایدم واقعیت داره و من چون همیشه love رو شنیدم ذهنم دچار بایاس شده.

    پاسخ:
    من کامنتت رو این‌جوری خوندم که «از دور هم واقعیت به نظر نمی‌رسه.» :))))
    الان حل شد. 
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • آها =)) D:

    پاسخ:
    :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی