بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

به نازی که لیلی به محمل نشیند.

شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۴۴ ق.ظ

سلام.

 

١

[نشسته‌ام دم در ورودی دوم آزمایشگاه و خسته‌ام. هر از چند گاهی غر می‌زنم، می‌رم دم پنجره و چند دقیقه پیش هم رفتم برای همگی چایی ریختم تا با بای‌کیت‌های آزمایشگاه بخوریم. تمام امروز و نیم زیادی از دیروز رو به طراحی پرایمر گذروندم که واقعا کار طاقت‌فرسایی محسوب می‌شه؛ مگر این که در تلاش اول بتونی روی ماه IDT رو به خاطر نتایج مناسبش ببوسی. که متاسفانه این‌دفعه هم مثل دفعات قبل، جناب نیومدن یه بوس بدن. بنابراین بیشتر کوفته، کمی گرفته و عصبانی و یه مقدار هم خسته‌ام؛ درست مثل همیشه.]

بعد از بیست و اندی سال، بالاخره فهمیدم که تهران دوست‌داشتنی‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کردم. می‌دونی، زندگی کردن توش بهم احساس زنده بودن می‌ده. اولین بارهاست که دارم توش به معنای واقعی کلمه قدم می‌زنم، درخت‌هاش رو حس می‌کنم و خیابون‌هاش رو با پای پیاده یا دوچرخه یا مترو گز می‌کنم. مترو چندان مطلوبم نیست، ولی راه فراری هم وجود نداره. ولی خب، جای شکرش باقیه که ماشین و تاکسی و اسنپ از برنامه‌ی روزانه‌ام حذف شده.

عصر وحشت به نظرم از وقتی شروع شد که ماشین‌آلات مدرن اختراع شدند و همه‌چیز سریع شد. گذر از خیابون‌ها با اتومبیل تسریع شد و تو هم چاره‌ای نداشتی جز این که از شیشه فقط جلوت رو نگاه کنی؛ از طرفینت ناغافل می‌گذشتی بدون این که واقعا دیده باشی‌شون. تفنگ زمان دست و پا زدن در دامن مرگ رو کوتاه‌تر کرد؛ قبلا جلوی چشم‌هات عزرائیلی که دست به یقه‌ات شده رو می‌دیدی، حالا چی؟ تا به خودت میای، مردی. یا مثلا مایکروویو، ببین چی‌کار کرد با غذاهای گرم‌مون!

داشتم می‌گفتم که تهران رو دوست دارم چون حسش می‌کنم. چون می‌بینم چه‌طور بین جمعیتش مهربانانه روزها من رو با تمام احساساتم که اکثرا ترکیبیه از خشم و غم و قدردانی و حق به جانبی، می‌پذیره. این به نظرم فرق داره با این که از زیبایی کاخ گلستان شگفت‌زده بشی. یه جور احساس تعظیم اندوهبار جلوی شهریه که هرروز و هرروز مقصدته. شبیه یه مسافرت هرروزه به یه شهر خاص. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شم، باید از هتل شخصی‌ام با پنجره‌ی نقاشی‌شده بزنم به دل خیابون‌هایی که هرروز جدیدن؛ چون هر روز آدم‌های جدیدی توشن و مگه نه این که یه شهر رو آدم‌هاش می‌سازن؟

این جمله‌ی کلیشه‌ای تقریبا چیزی بود که من زیاد درباره‌ی هر شهر غیر اروپایی و غیر تهران قبولش داشتم. می‌دونی نگاه می‌کنی و می‌بینی که اوووه این‌همه رنگ و تنوع از آدم‌ها! این‌همه رنگ مگه می‌تونند نشانگر یه فرهنگ و یه شخصیت باشن؟ می‌دونی با خودت فکر می‌کنی که مدرنیته آدم‌های صدرنگی رو نشونده کنار هم که تو نمی‌تونی الگوی مشترکی بین اکثرشون پیدا کنی و بذاری به حساب «مگه یه شهر چیه جز آدم‌هاش؟». از اینکه اروپا شده سرتاسر انگلیس مدرن یا حداقل از دور این‌طوره خوشحال نیستم. می‌دونی شهرهای مدرن رو دوست داشتن سخته؛ ولی خب زندگی توش تا دلت بخواد راحت‌تره. حالا اما تهران رو دوست دارم چون فکر می‌کنم شاید همین هزاررنگ بودن در و دیوار و آدم‌هاش ویژگی اصلی‌اشه. شاید همین که از هر سمتی بری چیز جدیدی برای دوست داشتن و همزمان اذیت شدن وجود داره ویژگی‌اشه. شاید همینه، می‌دونی، وقتی سرعت زندگی‌ات رو  زیاد می‌کنی، دوست داشتن سخت می‌شه. مدرنیته سرعت رو زیاد می‌کنه. بنابراین دوست داشته نشدن شهرهای مدرن از ذاتشون برنمیاد و صرفا یک نتیجه‌ایه در ادامه‌ی سرعت و مدرنیته. یک جایی از رستگاری در شائوشانگ هست که طرف بعد از چهل، پنجاه سال از زندان درمیاد و توی خیابون می‌بینه که همه عجله دارند، من اون قسمتش رو خیلی دوست دارم. در ستایش زندگی کردن واقعی لحظات حرف می‌زنه و این که چی شد که زندگی تبدیل شد به دوندگی؟ در حالی که توی زندان به راحتی آب خوردن تو باید تک تک لحظات این 50 سال رو زندگی کنی.

مرضیه که اومده بود تهران، داشت از کارهایی که کرد می‌گفت و من بهش گفتم که چه خوب که چندین روز توی تهران زندگی کردی. جدا از این که بهش خوش گذشته یا نه، شبیه انسان‌های عادی گزش کرده و توی محله‌های عادی‌اش بالا و پایین رفته. این که بدونی کاخ سعدآباد توی کدوم ماه‌ها قشنگ‌تره، باحاله ولی منظور من فرق داره با این که به عنوان یه توریست صرفا باهاش مواجه شی. می‌تونی یه توریست خوش‌خیال حواس‌جمع باشی که نمی‌خواد مثل همه‌ی توریست‌های اروپایی، آخرین مقصدش توی آسیا، ایران باشه و می‌خواد واقعا به جای انسان‌های تهرانی زندگی کرده باشه. اون روزی که رفته بودیم کاخ گلستان، من از مائده و سارا پرسیدم که ترجیح می‌دن ایرانی‌الاصلی باشند که رفته اروپا یا اروپایی‌ای باشند که برای تفریح اومده ایران؟ و هردو اولی رو انتخاب کردند؛ چون به نظرشون اون نگرش مصنوعی که ترکیب هتل تا کاخ‌های خوشگل و پر زرق و برق از ایران نشون می‌ده، واقعی نیست و خب تو جز با زندگی کردن در این کشور نمی‌تونی متوجه بطن حقیقتش بشی. به نظرم من هم در انتخاب دوست درست عمل کردم.

 

٢

[بعد از بازی با بچه‌ها نشستم پشت اپن آشپزخونه و آشی که خراب شده بود رو ریختم دور؛ بخشی‌اش هم روی فرش. چایی دارم، مثل همیشه، با چیزکیک. دلتنگم، احساس ناامنی دارم و دلیلی براش ندارم و امروز زیاد بی‌دلیل گریه کردم. ذهنم آشفته ست و می‌دونم این ترکیبیه از اضطراب و بیش‌فعالی که از جفت‌شون متنفرم.]

احساس می‌کنم قوی‌ترم. برگشتم به جلسات مشاوره‌ام و مطمئن نیستم که خوب باشه برام؛ ولی می‌دونستم کار درستیه و می‌خواستم حداقل کار درست رو انجام داده باشم. علی زیاد سعی می‌کنه باهام حرف بزنه، دلم می‌خواد من هم باهاش هم‌کلام شم؛ ولی همه‌اش یادم می‌ره. هی از اعتماد کردن بهش می‌ترسم ولی خوش‌حالم از اشتراک احوالاتم باهاش. دائم حال مامانم رو می‌پرسه و دوست داره بهم کمک کنه به آینده‌ام فکرهای روشن‌تر و موفق‌تری بکنم. یکی درمیون هم ازم می‌پرسه که آیا هنوز قصدم عوض نشده که اپلای نکنم و ایران بمونم؟ نمی‌دونم. اگه بخوام تلاش‌های فزاینده‌اش رو صرفا دوستانه تصور کنم، یه کم عجیب می‌شه ولی من تصورش می‌کنم، چون دوستی مثل علی رو می‌خوام. باید یاد بگیرم باهاش سر بحث رو باز کنم یا اگه ازم سوالی پرسید، خودم رو بدون انقباض و ترس از اعتمادشکنی مجاب کنم که جواب‌های طولانی و بحث‌بازکننده بدم. به هر دو علی‌ها و مریم گفتم که بیش‌فعالی دارم و هنوز پشیمون نیستم. از عریان کردن خودم انگار دارم کمتر می‌ترسم و بیهوده می‌بینم‌ش.

داشتم با خودم فکر می‌کردم که بزرگ شدن واقعا برام خوب بوده. انگار ارتباط برقرار کردن رو یاد گرفتم و این خیلی جالبه. می‌دونی به مصاحبه‌ی رشته‌ام که فکر می‌کنم انگار تمام ناتوانی‌های نوجوونی‌ام سرم آوار می‌شن. اون زمان حتی گفتن یک جمله برای شروع، یا حتی در ادامه‌ی یک بحث برام سخت بود. راستش یه کم بازی امروز من رو یاد این انداخت که قدیم‌ترها در ارتباط برقرار کردن چه‌قدر بد بودم. ولی حالا، ببین من و هم‌کارهام رو! یه چیزی که از رفتارم توی محیط کارم توی ذهنم پررنگه اینه که ترسم از مطرح شدن در جمع، داره کم و کم‌تر می‌شه. مثلا وقتی که محمدرضا توی آزمایشگاه در حال کاره، من با افروز درباره‌ی خانواده‌ام حرف‌های جدی می‌زنم، بدون این که واقعا خجالت بکشم. می‌دونی این خجالت از جنس عجیبی بود. نه که نخوام اون آدم در جریان باشه، فقط انگار از فکر این به هم می‌ریزم که صدام بهش برسه وقتی که دارم چیزی رو برای فرد دیگه‌ای توضیح می‌دم. شاید از این که نمی‌تونستم روی همه‌ی اذهان جمع تمرکز و تسلط داشته باشم اذیت می‌شدم. این همیشه توی دعواهای خونه بوده؛ خونه‌ای که توش انتظار می‌رفته بتونی با همه‌ی اعضا به یک اندازه ندار باشی و همون وسط بحث رو راه بندازی. من همیشه سکوت و خودخوری انتخابم بود به جای به گوش رسیدن در جمع. حالا اما برام سخت نیست اگه بچه‌ها موقع صحبتم با تلفن متوجه بشند که دارم خواهرم رو دعوت می‌کنم به خونه‌مون.

چیز ناامیدکننده‌ای که این وسط هست اینه که انگار جمع‌ها همون‌جوری که توشون بودم، توی ذهنم ثبت شده؛ حتی اگر توانایی‌های من در ارائه دادن خودم بیشتر و بیشتر شده باشه. انگار مثلا لیستی از واکنش‌های ذهنی‌ام وجود داره که جلوی خونه دو نقطه گذاشتن توش و بعدش نوشتن «ترس، انقباض، دروغ، قایم شدن و خودخوری». یا مثلا جلوی دانشگاه نوشتن «خجالت، منطق، جدی و خشک، تنها.» دیگه قراره تا آخر عمرم با همین ترکیب رفتار کنم انگار. اما آزمایشگاه انگار تازگی شروع شده، بعد این که فهمیدم با خودم چند چندم، ببین چه‌قدر موفق و خوبم توش! البته اطرافیانم هم اهمیت دارند؛ بالاخره به کیفیت مطلوبی ازشون رسیدم که مطمئن نیستم موندگار باشه ولی از الان دلتنگ‌شونم به خاطر   آینده‌ای که احتمال نبودن‌شون هست. مثلا بچه‌ها از دورهمی چدونک نوشتند، از دیدار وبلاگی. می‌دونی بلاگرها اون‌قدر وارد قلب من شدند که دیگه دیدارهام باهاشون رو تحت عنوان «دیدار وبلاگی» طبقه‌بندی نمی‌کنم. بیشتر واقعی‌ترین دوست‌هام هستند که زندگی دمی اجازه داده دور هم جمع بشیم.

دارم تلاشم رو می‌کنم که از شکستن سد رفتار دانشگاه شروع کنم؛ برای شروع باید برم به علی بگم که به نظر من تو چرت گفتی درباره‌ی استویا! می‌دونی کلاس‌های آز میکروبمون هم بامزه‌اند؛ انگار کل کلاس با هم دوستیم و خوش می‌گذره. شبیه مدرسه ست یه کم اون زمان‌ها.

 

٣

[آقای اصفهانی می‌خونه: می‌دونم حال تو خوبه، ولی خب حالم آشوبه/ یه دردی هست توی سینه‌ام، به دنیا مشت می‌کوبه.]

امروز به رحیمه گفتم که احساساتم رو بازی می‌کنم و از خاطره‌ای براش حرف زدم که توش یه بچه‌ی هشت ساله بودم و از کلاس اخراج شدم بیرون. معلم ریاضی بهم گفت برو بیرون و من انگار که بهم گفته باشن «بیا پای تخته.» رفتم بیرون. در طی اون کمتر از 45 دقیقه‌ی کلاس که بیرون بودم از رفتارهای آدم‌ها متوجه شدم که باید ناراحت باشم و اتفاق فاجعه‌باری افتاده. ناراحت شدم و گریه کردم؛ چون باید. بعد از اون به کرّات از کلاس‌ها اخراج و به دفترها فراخونده شدم. دیگه یاد گرفته بودم؛ سرت رو بنداز پایین، ادای پشیمون‌ها رو دربیار و وانمود کن که این کلاس برات اهمیت مرگ و زندگی رو داشته. توی بازی کردن خوب بودم، چون یه صحنه‌ی تمرین همیشه آماده و حرفه‌ای داشتم؛ خونه! جایی که باید حرف می‌زدم، در حالی که نباید. جایی که باید هنرمند و لطیف می‌بودم، در حالی که نباید. جایی که باید عشق بهتر می‌بود از ثروت، در حالی که نباید. رحیمه برام از محیط‌های دوگانه‌ای حرف زد که بهش می‌گفتند «اسکیزوفرنی‌ساز». من یادم اومد که دلم می‌خواد یه فرنی‌سازی یا کافه‌ای که فرنی گرم بفروشه توی تهران پیدا کنم.

یه جورهایی خسته‌ام از این ایده که همیشه احساسات در یک سمت قضایا ایگنور می‌شه یا یک فرد با قصد مشخصی اصلا بروزش نمی‌ده. و در سمت دیگه شاهد اور ری‌اکشن هستیم معمولا. خسته‌ام از این که بهم بگید توی ماجراهای آبان تا الان قهرمان بودم، در حالی که من فقط دلم می‌خواست به جای این که ادای یک فرد شکست‌ناپذیر بدون احساس رو دربیارم، متوجه بشید که چه‌قدر شکسته‌ام و چه‌قدر روی پا ایستادن برام سخته. دلم می‌خواست بدونید اگه توی روی شما گریه نمی‌کنم دلیلش این نیست که زیادی ناراحت یا زیادی خوش‌حال نیستم. دلم می‌خواست بدونید که به عنوان فردی که معشوقش رو ترک کرده، هنوز هم گاهی اوقات حق دارم که دلتنگش بشم. دلم می‌خواست کم‌تر قهرمان بودم و بیشتر در ابراز احساساتم، متبحر. رحیمه دائم بهم می‌گه که چرا از احساست حرف نمی‌زنی؟ چرا دنبال دلیلی؟ چرا فکر می‌کنی قرار نیست احساست قابل اعتماد باشه؟ یادم نیومد آخرین باری که واقعا احساسم رو مثل یک آتیشِ دونده روی صورتم حس کردم، کِی بوده. فکر می‌کنم طولانی‌مدت قهرمان بودن، آدم‌ها رو تبدیل به روبات می‌کنه.

- س... لام... من... نورا... هس... تم... برای... نابود... سازی... زمین... برنامه‌... ریزی... شدم. [ترجیحا با حرکات غلوشده‌ی زاویه‌دار.]

 

۴

[منتظرم که انکر آپلود فایل رو تموم کنه، شاید دوست داشته باشم به فیلترشکنم فحش ناجور بدم. دارم از خستگی و دلتنگی به قطعات مساوی تقسیم می‌شم، مثل همیشه. الان دو روز از زمانی که بند اول رو نوشتم، می‌گذره. دیروز تا غروب آزمایشگاه بودم و بالاخره سعادت بوسه‌ای بر پیشانی IDT نصیبم شد.]

با خودم فکر می‌کنم که من واقعی کجاست؟ یه بار نوشته بودم که انگار هربار می‌رم دانشگاه یه بخشی ازم کنده می‌شه و جا می‌مونه. فردا یک منِ شبیه‌تر به بقیه پا می‌شه و توی خیابون‌ها راه می‌افته. هربار اعماقم با پوسته‌ای از خلق جابه‌جا می‌شه. یک روز داشتم به سمت سلف راه می‌رفتم و با خودم فکر کردم که «وای خدای من. ایران واقعا از هر زاویه‌ای که نگاه کنی غیرقابل تحمله، ولی من هنوز هم ازش خوشم میاد و دوستش دارم.» بعد برای لحظه‌ای توی سرم داد و هواری بلند شد که «کی فکر اپلای رو توی سر تو جاساز کرده این‌همه مدته؟» به خودم گفتم که شاید تنها راه نجات باشه و به نظرم قانع‌کننده نیومد. عصرش علی طبق معمول ازم پرسید که هنوز می‌خوام برم از ایران. و وقتی گفتم که هنوز درگیرم، گفت معمولا دخترها بیشتر از پسرها درگیر تصمیم‌شون می‌مونند. پسرها قاطع‌ترند. و من یاد «تو» افتادم و گرد و غبار رو بهونه‌ی تر بودن چشم‌هایی کردم که به وضوح چراغ قرمز عابرپیاده رو توی خودشون بازتاب می‌دادند.

من معمولا خیلی می‌ترسم از عوامل محیطی و زیاد بهشون فکر می‌کنم. مثلا توی خونه‌ای که بهت یاد ندادند در مواقع تنش، بامزه و مهربون باشی، معمولا تو نمی‌تونی نجات‌دهنده‌ی خوبی محسوب بشی. شاید بخش کمی‌اش به خودت برگرده، بیشتر به عادت‌های محیطی‌ات برمی‌گرده. دلم می‌خواست بتونم متوجه بشم که خودم، جدا از همه‌ی این فاکتورها چی‌ام و کجام که خیلی سخته فهمیدنش. احتمالا بیشتر موسیقی یاد می‌گرفتم و کمتر روبان‌دوزی. احتمالا بیشتر می‌دویدم و با دوچرخه این‌ور و اون‌ور می‌رفتم و کم‌تر پیاده‌روی آهسته می‌کردم. احتمالا رشته‌ام هیچ ارتباطی به علم نداشت و کم‌تر فلسفه‌بافی می‌کردم و دنبال دلیل و منطق نمی‌گشتم. احتمالا بیشتر کد می‌زدم و کم‌تر می‌خوندم و بیشتر می‌نوشتم. احتمالا شهر رو بیشتر نفس می‌کشیدم و احتمالا مسافرت می‌شد فقط برنامه‌ی سالی یه بارم. احتمالا دوستان بیشتری داشتم و کافه‌های حیاط‌دار روشن بیشتری رو می‌شناختم. احتمالا با ریسک‌پذیری بیشتری مزه‌های جدید رو امتحان می‌کردم و احتمالا هم‌چنان عکاسی می‌کردم. احتمالش هم خیلی زیاد بود که خیلی زود مراحل جدیدی از رابطه رو با «تو» باز می‌کردم.

امروز فهمیدم که دلم می‌خواد موقع گفتن جمله‌ی «خسته‌ام»، جوری سین‌ رو تلفظ کنم که دندون‌هام به هم بچسبند و دهنم به حالت کشیده دربیاد در حالی که لب‌هام از هم فاصله دارند؛ چیزی شبیه خنده‌ی دندونی ایموجی‌های تلگرام. این هم بخش مهمی از من که گم شده بود و همیشه خسته بودنش رو با سین لب‌بسته اعلام می‌کرد. کاش زودتر همه‌اش رو پیدا کنم؛ موجود خیلی جالب و تامل‌برانگیزی به نظر میاد.

 

۵

بند پنجم دیگه شده جای یادآورنویسی؟

ترومن شو. ترومن شو. دائما ترومن شو.

کی گفته که اپلای مال منه؟ که تیک خورد.

  • ۰۱/۰۲/۳۱
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۲)

یه بار اومدم دیدم پست بلندیه، رفتم که بیام سرِ صبر بخونم.

 

از بین این متن اون قسمتش که نوشتی "دوست داشتن سخت میشه وقتی سرعتتو زیاد می کنی" برای من هایلایت زرد خورده! :)

اصولا انگار توی سرعت زیاد، زندگی کردن سخت میشه ... 

 

دوست دارم این وبلاگ حالا حالا ها باشه حتی اگه خودم یه زمانی وبلاگستان رو ترک کردم بعد از سالها برگردم ببینم این نورایی از ۲۰ سالگی انقدر داره روی خودش کار می کنه، ۳۰ سالگی در چه حالیه، کجاست، چه طوری فکر می کنه؟

پاسخ:
ممنونم که وقت می‌ذاری برای خوندن. یکی از بزرگترین امیدواری‌های این وبلاگی. :)

من هم اون بخش پست رو خیلی دوست دارم. یه تصویر از درخت خرمالو توی ذهنم میاد باهاش راستش، به نظرم خیلی شبیه حوصله و وقت گذاشتنه این درخت و البته نکته‌ی جالبش هم اینه که خیلی اصالت داره، اصالتا مال شهر تهرانه.

لطف داری آلبی. :) همیشه ستاره‌ی روشن وبلاگ تو برق رو توی چشم‌هام می‌دوونه. برای من شخصیت شفاف و روراستی داری که همیشه دوست دارم ماجراهات رو از زبونت بشنوم.

یادته گفتم من هم گاهی حسود می‌شم و حسودی می‌کنم به آدم‌ها؟ این متن یکی از اون متن‌هاییه که می‌خوام بابتش حسودی کنم. به معنای واقعی کلمه. 

چرا؟ چون داشتم متن رو 1، 2، 3، 4 و 5 می‌خوندم و می‌اومدم پایین و می‌دیدم هر متن برای خودش یه نظم ذهنی مشخصی داره. به اینکه می‌تونی چیزی که توی ذهنت هست رو به متن دربیاری و راحت (در نظر من خواننده. نمی‌دونم برا خودتم راحت بوده یا نه.) ازشون حرف بزنی و پراکنده هم نشه کلماتت، حسودی می‌کنم. 

کامنتم ارتباطی با محتوای پست نداشت. روم به دیوار.

 

پاسخ:
لطف داری آقاگل. همیشه به این فکر کن که من با چه حسرتی به وبلاگ تو نگاه می‌کردم و چه ابهتی برام داشتی. اگه از پست‌های الانم خوشت میاد، بدون یکی از دلایل مستقیم و غیرمستقیمش خودتی. حتما بحث‌هامون - حتی روزمرگی‌ها- بهم کمک کرده برای فکر کردن و به متن درآوردن و حتما اون نگاه حسرت‌بار روزهای کودکی یه وبلاگ‌نویس نوپا کمک بزرگی بهم کرده که این مسیر رو ادامه بدم، تا جایی که چنین کامنت لبخندداری از آقاگل بزرگ دریافت کنم.
و راستش، چندبار این کامنتت رو خوندم و هربار، رفتم پست رو از اول خوندم که ببینم واقعا این چیزهایی که نوشتی واقعیت داره یا نه؟ من که متوجه نشدم ولی تو خیلی لطف داری. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی