من شبم در حسرت ماه.
سلام.
فکر میکنم حرف تکراری زدن من رو به شدت میترسونه و این باعث میشه زیاد از آزمایشگاه اینجا ننویسم. چون میدونی یه جورهایی آزمایشگاه بیشتر ذهنم رو تسخیر کرده، آدمهاش، پروژهام، دیدگاهم نسبت بهش، اتفاقاتش، صحبتهاش. انگار میخوام کوپن از آزمایشگاه حرف زدنم رو خرج نکنم؛ چون میدونم اگه ذهنم رو ول کنم فقط برمیگرده از آزمایشگاه حرف میزنه. پس با احتیاط از بین همهی فکرهام غوطه میخورم و یکیاش رو دستچین میکنم و اینجا مینویسم یا برای آدمها تعریف میکنم. اون روزی که با سارا رفته بودیم خرید، یه مغازهای بود که کلی تونیک و شومیز و مانتو و پیرهن بدون هیچ نوع نظم خاصی، روی هم تلنبار شده بودند و تو فقط به اندازهی یک قدم از دم در میتونستی وارد مغازه شی، وگرنه پات میرفت روی تپهی لباسها. خود آقای فروشنده هم احاطهشده در لباسها نشسته بود که به سختی دیده میشد. و میدونی، دست روی هرچی که میذاشتی، اول فکر میکردی خیلی تنوع داره. ولی مثلا وقتی بین مانتوهای تابستونیاش میگشتی، میدیدی همهشون نهایتا دو یا سه شکلن با یه طرح و یه سایز ثابت که به نحوهای مختلفی دیده میشن. حس میکنم ذهن من هم همینه، به نظر خیلی پر و عمیق میاد. باید شیرجه بزنم توی افکار تکراریای که توی هم گره خوردن، طبقهبندیهای مختلفی دارن ولی در نهایت در هر طبقه یه فکر خاصه که از زاویههای مختلفی داره خودش رو غالب میکنه بهم. لزوما فکر کمی نیست، به اندازهی کافی بزرگ هست که افکار دیگه هم در بر بگیره. فقط میدونی خیلی گرهخورده و تلنبارشده ست و حتی منِ پیرمردِ لباسفروش هم بهشون دسترسی ندارم و یه گوشه فقط نشستم و از جام تکون نمیخورم تا غرق نشم توی سیل لباسها.
یه روز با فاطمه بحث این بود که مدیرمون به طرز اعجابانگیزی باهوشه. من همهاش یاد اون تعبیری میافتم که سارا میگفت «یادم رفته بود ترکیب همهچیزه.» میدونی مدلش اینطوریه که به ازای هر مشکل، حداقل ده ایدهی هوشمندانه داره تا علاوه بر رفع شدن متعالیتر هم بشه. دیروز زنگ زده بود بهم و داشت تند تند میگفت که چه ایدههای جدیدی برای اضافه کردن به سیستم تکاملیمون به ذهنش رسیده و از من خواست که مطالعه کنم دربارهشون. میدونی، دلم میخواد همینجوری از ذهنم کار بکشم. به هرحال، چیزی که متوجه شدم اینه که یه عامل اینهمه حیرتانگیز بودن، تسلطه. فکر میکنم انسانی که روی همهی سیستمهای ریپیر ژنومی باکتری مسلطه، حقشه که طعم شیرین باهوش بودن رو زیر زبونش مزه کنه.
میدونی انسانی که با نگاه کردن به مپ یه پلازمید میتونه حدس بزنه که کدوم پرایمر براش ایدهآله بدون چک کردن ساختارش، دلیلش شاید کمتر صرفا امتیاز هوشی طرف باشه. بیشتر به این برمیگرده که هزارتا پرایمر طراحی کرده و سعی کرده هر طراحی رو تحلیل کنه. این مهمه واقعا، من یه مدتی تابستون بعد کنکورم زیاد فرانسوی میخوندم با دولینگو و هر جمله رو بلند بلند تکرار میکردم، مینوشتم و از اول خودم جمله میساختم. خیلی طول میکشید ولی هم خوش میگذشت و هم خوب یاد میگرفتم. در مدت کمتر از یه ماه تونستم توی یه پاراگراف کامل خودم رو برای یک دوست شفاها معرفی کنم. بعدا فهمیدم سیستمی وجود داره که میتونم سریعتر مراحل دولینگو رو پیش ببرم. هی تکرار نکنم، خودم رو خسته نکنم و فقط امتیاز بگیرم. نتیجه این که الان حتی نمیتونم به فرانسوی بگم که اسمم زهراست. این دقیقا کاری بود که توی دانشگاه کردم؛ خسته بودم و وقت زیادی برای درسها نمیذاشتم. در مقابل سال کنکور یا حتی امتحانهای سالهای قبل که عمیقا با تحلیل و مفهوم میخوندم. نتیجه مشخصه، من نمره گرفتم، نمراتم هم بد نیست. ولی سالهای دانشگاه و درس خوندنشون بهم خوش نگذشته با وجود عشق عمیقم به درسهاش. و خب، استفاده از اون درسها هم تقریبا غیرممکنه.
دلم میخواد کمتر بیحوصله باشم. وقتی با آدمها حرف میزنم و حس میکنم اینجا جاییه که بحث طولانی شروع میشه، با «هوووم» سر و تهش رو هم نیارم و باهاشون بحث کنم. وقتی پروژهی مهندسی ژنتیکم رو انجام میدم، فقط حول همون چیزهایی که از قبل بلدم پیش نبرمش و بزنم به دل ترسی که توی نادانستهها هست. گوگل جواب همهچیز رو میدونه اگه من فقط اون چیزی که محدود به ذهن خودمه رو سرچ نکنم. میفهمی؟ دلم میخواد شبیه مدیرم باشم و اون زیاد وقت گذاشته، برای همهچیز؛ درس، کار، مطالعه، مذهب، اخلاق، خانواده، روابط انسانی. شاید در همهچیز ایدهآل نباشه (که بعیده) ولی حداقل میدونم که باحوصله ست و وقت زیادی صرف میکنه. و در آخر چیزی که کمکم کرد به جای آه و ناله، بشینم به اینها فکر کنم و بخوام که وقت زیادتری بذارم این بود که سارا بهم گفت «زهرا، خوشحال باش که الان داری با این آدم همهچیزتموم کار میکنی.» فکرش رو بکن، میتونستم فقط بشینم و حسودی کنم. میتونستم فقط ناراحت باشم. ولی من یه فرصت گذرای بینظیر دارم که دارم کنار افرادی که هرکدومشون یه دنیایی از علم و خصوصیتهای انسانی متنوع رو توی خودشون دارن، کار میکنم. چرا از این فرصت استفاده نکنم و بیحوصله و بدون وقت گذاشتن ردش کنم؟
- ۰۱/۰۳/۱۳
تجربه همیشه بخش مهمی از این فرتیند یادگیریه. وقتی از سوراخهای زیادی گزیده شده باشی، برای هر سوراخ راه درمان خوبی هم پیدا میکنی. بفد تبدیل میشی به کسی که میدونه چی کجاست و اگر بخار بنفش از سر شیشه اومد بیرون، یعنی داخلش ید داره.
یاد یک خاطرهای افتادم از جلسه آخر آز شیمی تجزیه. پروژه این بود یک مجهول داشتیم. باید به روشهای متفاوت متوجه میشدیم، اون ماده مجهول چیه.
اون جلسه سه تا لوله آزمایش و یک بشر شکونده بودیم و استادمون هم که دیگه حوصلهاش داشت سر می،فت، از اون ته ما رو دید و گفت بخار بنفش رو دیدی؟ گفتیم آره. گفت خب مجهولت یده. و ما مستقیم رفتیم سراغ تیتراسیون شناسایی ید و دیدیم که بعله. درسته. :) پایان خاطره.
راستش دوست دارم به چنین فردی توی حیطهی فعالیتهام و زندگی تبدیل بشم. فرایند دشواریه. اما دوست دارم انجامش بدم.
دخیلی خب. گویا دوباره کامنت بلندبالای بیربطی نوشتم. :))))