nuits d'été
سلام.
1
بعد از سه سال رفتیم اون استخری که هر هفته از بچگیام میرفتیم؛ یه جایی از طرف ادارهی مامان و بابام که همکارهاشون هم بودند. من همیشه دختر کوچکِ شنابلدِ مودبی بودم، که به هرکسی میرسیدم، حتی وسط پروانه رفتن، سلام میکردم. مامان همیشه بهم میگفت. وقتی من رو با خودش میبرد اداره، بهم میگفت که به همه سلام کن. من توی آسانسور به افرادی سلام میکردم که مامان هم حتی نمیشناختشون. هر هفته موقع جمع کردن کیف شنام، مامان بهم این نکته رو گوشزد میکرد که «سلام یادت نره.» و فکر میکرد یه دختر سلامنکن همون بهتر که وجود خارجی نداشته باشه تا آبروش نره. دیروز رفتم همون استخر. با همکارهای مامان چشم تو چشم شدم، بعد از سه سال. تمام مقاومتم رو به کار گرفتم که سلام نکنم. سلام نکردم تا خودم یادم باشه که من به اندازهی کافی مودبم، دوستهای خودم رو دارم، ارتباطات اجتماعیام بد نیست و اونقدری بزرگ شدم که وقتی لزومی نمیبینم به زور با فردی ارتباط برقرار نکنم.
راستش از خوشحالی این که بزرگ شدم، توی پوست خودم نمیگنجم. هی به خودم نگاه میکنم و مثل یک شاهکار خلقت برخورد میکنم. یه خاطراتی از کودکیام میاد جلوی چشمم که میبینم چهقدر آسیبپذیر و شکننده بودم و بقیه هم از شکستن این موجود ضعیف دست برنمیداشتند. معمولا به گذشته که نگاه میکنم، مشکلات کمتری به نظرم میاد، خوشحالتر و سازگارترم انگار. هرچیزی که نمیشد، بدون معطلی میرفتم سراغ کار بعدی. همهچیز خوشحالم میکرد و چیزهای آسیبزا انگار که واقعا بهم آسیب نمیرسوندند. اما الان میبینم همهی این چیزهایی که در طی 20 سال خاطره، راحت ازشون گذشتم چهقدر میتونست وحشتناک باشه. میدونی انگار تازه به این درک رسیدم که اتفاقات توی چهار سالگیام، اتفاقات واقعا خوشایندی نبودند و اذیتکننده بودند. یه جورهایی انگار سطح آزارشون بزرگتر از سن من بوده، برای همین راحت ازشون عبور میکردم و شکستناپذیر و دائما خوشحال به نظر میاومدم. به هرحال، نمیدونم خوبه یا بد. الان آگاهترم که قاعدتا طلبکارتر و ناراحتترم میکنه اما حداقل دیگه قربانی نیستم. هنوز چیزهایی هست که میخوام تغییر کنه، هنوز آدمهایی وجود دارند که میخوام بهشون سلام نکنم و هنوز میتونم بزرگتر بشم. پس شاید وقتی سی سالم شد، هنوز خوشحال باشم که حالا دیگه بیست سالم نیست. ولی فعلا، من یک بیست سالهی خوشحالم چون واقعا جالبه که دیگه ده ساله نباشی و بدونی که داری دنبال چی میدوی. دارم دنبال استقلال میگردم، استقلال فکری، مالی و عاطفی.
2
مدیرم امروز آخرین روزیه که شرکت هست، ولی من نرفتم شرکت. حس میکنم شاید توی شرکت گریهام بگیره وقتی اینقدر اوضاع نابهسامانه و مدیر هم داره میره. داره یک ماه میره سربازی آموزشی و من عصبانیتم ته نداره؛ گرچه خودش انگار براش اهمیتی نداره، وقتی با آرامش میگه «آره، فردا میرم پادگان.»
به هرحال، دلم میخواد توی این یک ماهی که نیست و میشه دقیقا اولین ماه از تابستون، مقالهام رو اثبات کنم؛ یه جورهایی کار مستمر متمرکز میخواد و مشکلی نیست. دلم میخواد وقتی از سربازی برگشت نتایج مثبتم رو بهش هدیه بدم. دلم میخواد یه قدم جلو برم توی پروتکلم و تکمیلش کنم. دلم میخواد آنتیبیوتیک جدیدی که پیداش نکردم رو توی آزمایشگاه ستاپ کنم. دلم میخواد افروز و فاطمه رو خوشحالتر ببینم و فالکونهای 50 همیشه آماده باشند. دلم میخواد با نانودراپ غلظت بخونم. دلم میخواد ژنم رو بفرستم توالییابی که به این معناست که کارم خیلی امیدوارکننده پیش رفته. دلم میخواد بشم خدایگان mutaT7. دلم میخواد وقتی مدیرم برگشت چندین تا اسلاید و مقالهی آماده برای ارائه بهش داشته باشم. دلم میخواد توی طرح جدید دانشگاه پذیرفته بشم و توی شرکت قبولم کنند. دلم میخواد مطمئن باشم که تا شش ماه دیگه همینجا هستم. دلم میخواد با نیکو حرف بزنم و بهش نشون بدم که اشتباه میکنه. دلم میخواد به استاد ویروس و تکاملم بگم که دوستشون دارم و دلم میخواد باهاشون کار کنم. دلم میخواد سیستمهای متابولیسم یاد بگیرم. دلم میخواد بیوانفورماتیک رو خوب بلد باشم و اون کورسهای کورسرا رو تموم کنم. دلم میخواد ترانسکریپتوم رو روی باکتریهام بشناسم. دلم میخواد بتونم با قاطعیت دربارهی باکتریهام حرف بزنم. دلم میخواد وقتی مدیرم از سربازی برگشت نتایج رو به عنوان یه فرد باسواد بهش ارائه بدم.
3
دیگه برای تابستون، قراره با غزال مستند ببینیم. قراره انیمه ببینم. قراره فرانسوی بخونم و غزال مجبورم کنه. قراره غزال دوست جدید کشفنشدهام باشه که با هم دربارهی کتابهای نوجوان حرف میزنیم. قراره دلی رو ببینم. دلم میخواست یک تضمینی وجود داشت که «اگه از فلان سمت بری، میتونی هرروز دلی و مرضی و تسنیم رو ببینی.» و من از همون سمت میرفتم. قراره به زهرا دوچرخهسواری یاد بدم. قراره سارا بره آلمان و یحتمل شاید توی تابستون تهران نباشه. پس شاید وقتشه که کادوش رو بالاخره بهش بدم. قراره عارفه رو بیشتر ببینم. قراره به افروز پایتون یاد بدم. قراره با بچههای آزمایشگاه بریم مسافرت. قراره ریاضی بخونم. قراره آهنگهای تابستونی گوش بدم. قراره تا آخر تابستون بتونم Another day of sun رو با پیانو بنوازم که ایدهای ندارم که چهجوری باید این کار رو بکنم. دانشکدهی موسیقی بسته باقی میمونه و من جایی رو برای تمرین کردن ندارم. خیلی فکرم درگیرشه که کجا ممکنه به یه انسان آماتور برای یک ساعت در روز پیانو بدن تا تمرین کنه و تاتیتاتی کنه در واقع. فکر نمیکنم این بخش از برنامهی تابستونیام به نهایت برسه، ولی تلاشم رو میکنم که جایی رو پیدا کنم. هنوز دلم نمیخواد برای خودم کیبورد بخرم، گرچه کمتر به دلخواه من ربط داره؛ ولی اگه یه روزی رفتم خونهی خودم شاید این کار رو کردم. آخر تابستون، قراره امتحان پدیدههای انتقال بدم. از مرداد شروع میکنم و روزی نیم ساعت براش میخونم و دو تا سوال حل میکنم. به نظرم خوب میاد و قراره خوش بگذره باهاش. قراره بعدش مطمئنتر بشم که دلم نمیخواد برم گرایش فراورش؛ چون همین الان هم مطمئنم. قراره لپتاپم رو بدم درست کنن. قراره لنز گوشیام رو عوض کنم، چون واقعا دلم برای عکس گرفتن با گوشیام تنگ شده و میخوام از گربههای دانشکده هنر فیلمهای بیشتری داشته باشم. فعلا همین.
- ۰۱/۰۳/۳۱
نمیدونی چقدر خوشحال شدم از دیدن اسمم میون کلمههات زهرا. :))
دوست جدید کشفنشده... چقدر قشنگ! ^_^
تابستونت پر از جادو باشه. 💙