بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

نمایشی از جنس شکلات

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۲۶ ب.ظ

سلام.

چندوقت یک‌بار یاد یک خاطره به شدت تابستونی و زیبا میفتم و هی بهش فکر می‌کنم. حالا امروز کل ذهنم رو درگیر خودش کرده.

ببینید این‌جوری بود که من و مهسو تصمیم گرفته بودیم فصلی یک‌بار بریم تئاتر ببینیم و می‌دونین همه‌چیز رویایی بود. یک لیستی داشتیم از خوراکی‌هایی که می‌شه توی کیفمون قایم کنیم و اتفاقا خوردنشون توی سالن تئاتر بی‌فرهنگی نباشه (پاستیل‌های عزیزم هم جزو اون لیست بودن). هر دفعه هم یکیمون فراموش می‌کرد که عینکش رو بیاره و هر ده دقیقه یک‌بار مجبور می‌شدیم عینک رو عوض کنیم تا اون یکی هم بتونه ببینه:)) می‌گم که خیلی رویایی و باحال بود و ما تقریبا یک ماه وقت می‌ذاشتیم توی تیوال، بالا و پایینش می‌کردیم و می‌گشتیم دنبال تئاتر زیبا که پولمون هم هدر نره و بعد خب یکهو می‌دیدیم یک تئاتری هست که ما اصلا ندیدیمش تا الان و برای همین فردا بلیت می‌خریدیم و می‌رفتیم می‌دیدیمش:) بگذریم، اول تابستون رفتیم جنایت و مکافات:) الان که فکر می‌کنم کاش قبلش با نثر فئودور آشنا بودم اما خب به هرحال شگفت‌زده شدم و بعد آخر تابستون توی شهریور که هم آفتاب بود و هم یک باد خنکی می‌اومد، دیدیم که نمایش «پستچی پابلو نرودا» قراره بره روی صحنه، از سهمیه پاییزمون استفاده کردیم و دو سه روز بعدش جلوی اون صحنه تئاتر بی‌نظیر بودیم.

صدای امواج دریا و مرغ‌های دریایی، صدای نامه‌، صدای عشق، صدای مرگ، صدای اضطراب، صدای همه چیز؛ عزیزم دقیقا اون تئاتر همه‌چیز داشت. من قلبم پر از احساسات متفاوت شده بود و مبهوت بودم. ماریوی پستچی، غلت می‌زد و غوطه می‌خورد و بالا و پایین می‌رفت صداش. چه‌قدر گرم، چه‌قدر صمیمی... بوی یاس برای صمیمیتش، بوی شکلات آب‌شده برای هیجانش، بوی گیاه‌های دارویی برای آرامشش، بوی دریا برای عمق و احساسش، بوی عطر تند مردونه برای ریتمش و بوی شمال برای حس زندگی‌ش، جانم یک نمایش کامل چی می‌خواد مگه؟

وقتی که ایستادیم برای تشویق یاد آخرین تئاتر مدرسه افتادم، اون گروه مخوفمون و نمایشنامه‌های عجیب غریبی که اجرا می‌کردیم. خوب یادم میاد که آخرین اجرامون یک صحنه‌ای داشت که بداهه بود و ما کلی شب پیشش توی تلگرام با هم تا صبح حرف زده بودیم و حرف‌هامون رو تمرین کرده بودیم و نهایتا فرداش همه چیز به بهترین شکل اجرا شد. بعد که اجرا تموم شد و دیگه باید وسایل طراحی صحنه رو جمع می‌کردیم، همه‌مون ساکت بودیم دیگه از اون دیالوگ‌های احمقانه‌ای که یکهو یکی فریاد می‌زد وسط سالن و بقیه دنبالش یک داستان احمقانه از خودشون می‌ساختن و اجراش می‌کردن نبود، دیگه به سوتی‌های هم سر اجرا نمی‌خندیدیم مثل همه اجراهای قبلی! هیچی، هیچی، فقط سکوت. توی سکوت یونولیت‌های رنگ‌شده رو با دقت از روی زمین جدا می‌کردیم، لباس‌هامون رو تا می‌کردیم، گریم‌های اگزجره‌مون رو پاک می‌کردیم و نهایتا یکی از اون مشاورهای عجیب مدرسه اومد بهمون گفت که «چرا دارین فس‌فس می‌کنین توی جمع کردن؟ فکر کردین من نمی‌فهمم که می‌خواین زمان کلاستون بره؟» و بله البته که من به شخصه نمی‌خواستم برم سر اون کلاس افتضاح محض زمین‌شناسی ولی خب! ما غم داشتیم، یک غم بزرگ! اولا که مربیمون رو از مدرسه اخراج کرده بودن و ما خودجوش و به اعتراض و انتقام و این‌ها، اون گروه رو سرپا نگه داشته بودیم، پس هر تئاتر برای ما یادآور اون عضو معرکه گروه بود که دیگه بینمون نبود و حتی نمی‌تونست کارهامون رو ببینه! انگار که ما یاد و خاطره‌ش رو زنده نگه می‌داشتیم این‌قدر که حرص همه مسئولین مدرسه دربیاد. دوما که همه می‌دونستیم سال دیگه این‌موقع هیچ خبری از تئاتر نیست! این آخرین اجرایی بود که می‌تونستیم روی سن آمفی‌تئاتر مدرسه داشته باشیم! بعد هم که قرار شد بریم سر کلاس زهرا اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه... دستش رو گرفتم و رفتیم روی صندلی‌های سالن که تاریک تاریک بود نشستیم و تا وقتی مدرسه قرار بود تعطیل بشه، همون‌جا نشستیم و با هم حرف زدیم! یاد همه تئاترهای قبلیمون هم افتادم. حتی یاد این هم افتادم که سال دوازدهم یواشکی ساعت خواب، جمع می‌شدیم توی راهروی پشتی که دوربین نداشت و مسخره‌ترین نمایشنامه‌های دنیا رو با هم اجرا می‌کردیم. (جدی می‌گم، می‌رفتیم توی سایت مدرسه و سرچ می‌کردیم «مسخره‌ترین نمایشنامه‌های کوتاه دنیا» و هر دفعه توی اون مراسم باشکوه یکیشون رو اجرا می‌کردیم:) )

آره عزیزم توی یک لحظه با ایستادن برای تشویق کردن اون نمایش بی‌نظیر همه این‌ها مثل یک جرقه اومد توی ذهنم و هم‌زمان که تشویق می‌کردم گریه می‌کردم؛ نه چون دلم برای اون خاطرات تنگ شده بود، فقط چون یک دخترم!! می‌دونم کمی افراطی به نظر میاد اما ببینید واقعا حداقل برای من دیگه راهی به دنیای تئاتر نیست با این وضعیت. این دنیای سراسر شگفتی توی همون راهروهای طبقه بالای مدرسه، برای من درش قفل شد، حالا فقط می‌تونم از سوراخ کلید با دیدن تئاترهای فوق‌العاده نگاه بندازم و ببینم که از چه چیزی محرومم...

همه این‌ها رو گفتم که بگم بله. هم‌چنان و با این‌همه روز دختر مبارک!!!

 

+ نمایش «پستچی پابلو نرودا» شبیه قطعه «شکلات» از آلبوم «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند» بود. من تقریبا عاشق همه‌چیز این آلبومم:)

نمی‌دونم گذاشتنش این‌جا کار درستیه یا نه، چون قیمتش 562 تومنه، خیلی کمه ولی خب دیگه:) به هرحال این لینکش اگر دوست داشتید بشنویدش:))

 

پی‌نوشت: اون روز وقتی بعد از تئاتر گوشیم رو روشن کردم دیدم که بابا برام یک پیامک فرستاده که توش ازم دعوت کرده بودن برای مصاحبه رشته‌م. اون‌موقع این قدر سردرگم بودم که نمی‌دونستم خوشحالم یا ناراحت اما چیزی که می‌دونستم این بود که هیجان‌زده بودم:))

پی‌نوشت 2: واقعا فکر نمی‌کنم بتونم درباره تمام چیزهایی که این لفظ «روز دختر» اذیتم می‌کنه حرف بزنم و واقعا هم چنین قصدی ندارم. ولی خب این رو برای شفاف‌سازی می‌گم. پسرهای خوبم، این که روز پسر نداریم نشونه یک لطفه بهتون. این که عجیب‌غریب، غیرقابل درک، مهجور، جدا، نیازمند توجه یا هر برچسب دیگه‌ای بهتون نمی‌چسبه:))

پی‌نوشت 3: دلم تنگ می‌شه برای تئاتر دیدن‌های فصلی اما فکر نمی‌کنم هرگز دلم برای مهسو تنگ بشه. فکر کنم بشه بعد از کنکور، با زهرا یا هرکدوم دیگه از بچه‌های گروه تیاتر یا حتی توی ذهنم هست که با الیزابت همین حرکت رو بزنم. چرا این کنکور لعنتی‌تون تموم نمی‌شه پس زودتر؟ :(

پی‌نوشت 4: ما یک لفظ مقدس‌طور داشتیم برای کارهامون: «تیاتر». اسم نمایش‌هامون، تیاتر بود نه تئاتر! :))

 

++ و یک مژده برای شما دوستان عزیز همیشه همراه، بعد از استقبال کم‌نظیرتون از چایی وانیلی، بیسکوئیت نارگیلی و املت زیرج، حالا یک آیتم جدید قراره به لیست پذیراییم اضافه بشه : شکلات‌های شیری شونیز :)) اون‌قدر خوش‌مزه و رویایی و هیجان‌انگیزن که مسلمان نشود کافر نبیند. اصلا در همین حد ها:))

  • ۹۹/۰۴/۰۳
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۱۲)

  • فاطمه ‌‌‌‌
  • من این تئاترو ندیدم ولی اشکان خطیبی رو خیلی دوس دارم :)) یکی دو تا تئاتر ازش رفتم.

     

    خواستم بگم در مورد پی‌نوشت ۲ منم می‌خواستم بنویسم، بعد دیدم هنوز اون پستی که اون دفعه گفتم می‌نویسم رو ننوشتم :دی

     

    بعدشم شکلات فقط تلخ! ؛-)

    پاسخ:
    به عنوان بازیگر تئاتر خیلی بهتر از بازیگر تلویزیونه:)) واقعا احساس می‌کنم از این‌هاییه که از دور معلوم نیست که چه‌قدر با استعداد و خفنه و به نظر میاد خیلی سلبریتی‌طور باشه(که نمی‌دونم، فکر کنم خیلی از رفتارهاش هست البته!) حتما باید چندتا تئاتر کوچیک و جمع‌وجور ازش ببینیم تا دستمون بیاد کارهاش:)
    البته من اون آهنگ دستتو بده من هم ازش خیلی دوست دارم:)))

    اصلا اشکالی نداره فاطمه. مردم از بی‌ایدگی برای نوشتن رنج می‌برن تو حداقل یک عالمه پیش‌نویس داری، خودش یک گنجه:))) ولی من منتظر هردو پستت می‌مونم پس.

    من نمی‌فهمم اصلا برای چی شکلات می‌خورین اگه می‌خواین تلخ باشه؟ :|| D:

    در مورد تئاتر که نظری ندارم چون تا حالا افتخارش نصیبم نشده :|

    ولی خیلی خوشحال شدم که دیدم انقدر نظرت در مورد شکلات تلخ و شکلات شونیز نزدیک به منه :)))

    پاسخ:
    مگه نمی‌دونی هری؟ آدم‌ها کلا دو دسته‌ن.
    یا عاشق شکلات شونیزن و خیلی شکلات تلخ رو متوجه نمی‌شن یا هم این که ابنرمالن و بعدا به اشتباهات خودشون درباره شکلات پی می‌برن که چه عذابی به خودشون می‌دادن الکی و چه لذتی رو از خودشون دریغ می‌کردن :دی

    انتخاب من شکلات های تلخ آیدین هستD:

    منم تئاتر نرفتم:(

    پاسخ:
    یا خدا:))
    بابا چی توی ذهنتون اتفاق می‌افته که شکلات تلخ رو ترجیح می‌دین؟ خب باشه حالا شاید شکلات سفید خیلی همه‌پسند نباشه ولی شکلات شیری هم دوست ندارین حتی؟:(( مگه می‌شه آخه؟:((
    شاید تا حالا شکلات غیرتلخ خوشمزه نخوردین:((

    + البته من هم تا قبل کنکور نرفته بودم، غصه نخور:))
    کلی وقت داری که برای خودت بگردی و خوش بگذرونی:)
  • زری الیزابت
  • کاملاً تو ذهنم اون قسمت‌هایی از زنان کوچک که جو و مگ و ایمی و بث تئاتر اجرا می‌کردن، تداعی شد و مطمئن شدم که تو واقعاً جویی :)


    من هی می‌خوام نسبت به پی نوشت ۳ واکنش نشون بدم، هی نمی‌دونم چی بگم که نهایت ذوق و شگفتی و خوشحالیمو نشون بده ولی یه ساعته هی بهش فکر می‌کنم لبخند می‌زنم :)
    الان خواهرم بهم شک کرده. می‌گه واسه چی همش می‌خندی :دی

    پاسخ:
    زهرا *-*
    می‌دونی هردفعه که به شباهتم با جو اشاره می‎‌کنی پر از اون حس‌های بی‌نهایت می‌شم و یکهو یک چیزی توی قلبم جرقه می‌زنه و روشن می‌شه که می‌فهمم علامت دوستی با توئه. وردش رو بعدا بهم یاد بده :دی

    همین که لبخند بزنی کافیه، چی می‌خوام مگه بیشتر از این؟
    ولی من واقعا واقعا فکر می‌کنم تو باید خیلی پایه باشی تو این کار و باهات خوش می‌گذره و می‌شه حرف‌های باحال و لطیفی درباره تئاترها باهات زد :))

    +آممم ولی این که هی الکی بخندی نشونه یه بیماری روانیه، از من گفتن بود :دی

    منم متاسفانه تا حالا هیچ تئاتری نرفته م. ولی اینجوری که تو جذاب تعریف میکنی امیدوارم یه روزی به اسم "روز بعد از کرونا" بیاد و بتونم برم. ولی نمیدونم چرا کلاً زیاد علاقه ای به این مقولات فرهنگی ندارم :))) احساس میکنم باید برا همه در دسترس باشه و الان یه چیز لاکچریه تو جامعه. نمیدونم. 

    پاسخ:
    حسنا:)) حتما باید یک‌بار امتحانش کنی:)) من آرزو می‌کنم با میم بری اولین‌بار ولی اگر با اون نشد بیا با هم بریم *-*

    آممم راستش من هم همین‌ فکر رو می‌کنم و یک موقع‌هایی واقعا اگر نگاه کنی خیلی از کارهای ما الان لاکچری حساب می‌شه و دیگه به زندگیم واقعا حس بدی دارم. مثلا کتاب خوندن الان یک چیز واقعا لاکچریه، یعنی هم از جهت هزینه کتاب و هم از جهت وقت کتاب خوندن داشتن، چون خب مردم می‌رن با همون وقت کار می‌کنن. یا نمی‌دونم حتی با این دید وبلاگ نوشتن هم به خاطر هزینه گوشی یا کامپیوتر، هزینه اینترنت و همه این‌ها همین‌طوره. کلا اکثر تفریحات ما (حالا مخصوصا تفریح‌های بیرون از خونه مخصوصا توی تهران) الان لاکچری محسوب می‌شن و توی برنامه عادی زندگی با درآمد معقول دیگه هیچ‌چیزی به اسم تفریح عملا نمی‌تونه وجود داشته باشه، در حالی که خب خودمون هم می‌دونیم که نیستن واقعا لاکچری و بورژوایی! یعنی یک‌جور جبر احمقانه ست که جدا کرده و شاید تا چندسال پیش اصلا این جداسازی‌ها نبوده. حالا این خودش یک بحثه من فکر کنم از آقای شکوری هم درباره‌ش شنیده بودم. ولی واقعا اذیت‌کننده ست همه این‌ها:(

    اگه یکی دوبار شکلات تلخ بخوری دیگه تلخیشو حس نمی کنی:) چقدرم دارک باشه و درصد بالا، آدم فقط شیرینیشو حس می کنه.

    پاسخ:
    خب چه کاریه؟ می‌خوای شیرینی‌ش رو حس کنی شکلات عادی بخور خب '-' :))) 
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • ابنرمااال؟! :)))

    اصلا شکلات تلخ خوردن یه سبک زندگیه!

    تازه منظورم خیلیی تلخ نیست، بین ۶۰ تا ۸۰ درصد یه چیز ایده‌آلیه.

    من نصف خاطرات پیش‌دانشگاهیم با چای و شکلات تلخ گالاردو گره خورده!

     

    آهنگه باحال بود :)

    من یکی از آهنگای نسبتا قدیمی‌شو خیلی دوست دارم، فکر کنم مال سریال بچه‌های نسبتا بد بود: این


    پاسخ:
    نمی‌دونم خب:)))
    تا حالا جرئت نکردم به اون سبک زندگی نزدیک بشم:دی
    شکلات گالاردو پس پیشنهادته؟:))

    راستی من یادم رفت ازت بپرسم چه تئاترهایی رو دیدی از اشکان خطیبی؟ حدس می‌زنم پزشک نازنین یکیشون بوده باشه. نه؟:))

    چه‌قدر این آهنگ مناسب و زیبا بود:)) جدی می‌گم یک جوری بود که فکر می‌کردم عه چه قدر همه حرف‌هاش درسته:دی. ممنونم ازت.

    چقدر این آلبوم دوست‌داشتنیه*_* تا حالا که تئاتر ندیدم ولی با خوندن این‌پست رفتم یه بار دیگه این‌قطعه‌ی زیبا رو گوش دادم و آخر شبی حالم خوش‌شد:)

    پاسخ:
    واقعا خوبه:)) آخه فقط اسمش رو نگاه کن تو:)))) قطعاتش هم که یکی از یکی بهتر. من عاشق اون قطعه چشم‌های نگرانشم:)))

    *-*
  • زری الیزابت
  • جو گفتی بی‌نهایت و من یاد کتاب محبوبمون و خواهرم مری الیزابت و دوستاش و افتادم و صد البته چای وانیلی :)
    اینکه علامت دوستیمون همچین چیز شگفت‌انگیز و جادوییه واقعاً مایهٔ مباهات منه. اگه اشتباه نکنم وردش باید لوموس باشه *-*

    من از الان بی‌صبرانه منتظر اون روزام :)

     بذار یه حقیقتیو بگم. یکی از دوستام امسال تصمیم گرفت کنکور هنر بده. کتاباشو می‌آورد مدرسه و من هراز چندگاهی می‌خوندمشون و ما زنگ تفریحا دربارهٔ سبکای نقاشی و تاریخ هنر حرف می‌زدیم.
    بعد خیلی مسر بود که من باید کنکور هنر بدم و ادبیات نمایشی بخونم. صرفاً چون چندتا انشای خوب نوشته بودم و می‌گفت که من روحیه‌م از اون بیشتر به این رشته می‌خوره.
    نه تنها اون بلکه بقیهٔ دوستامم بر همین باور بودن و هستن. طوری که هنوزم دست از سر کچل من برنداشتن :دی
    یه عدهٔ قلیلی هم که می‌گفتن که من نباید هنر بخونم می‌گفتن باید زبان و ادبیات انگلیسی بخونم :دی


    + عه جدا؟ D: 

    پاسخ:
    اصلا به خاطر همون گفتم خب:)) چایی وانیلی مهمه واقعا. برای من جدا گره خورده به اون کتاب...
    آممم پس یک لوموس هم از طرف من *-*

    :)))
    می‌تونم تصور کنم که دوست‌هات برای چی این‌ها رو می‌گفتن. خیلی لطیف و منحصر به‌فرد به نظر میای آخه:)

    اوه. شکلات تلخ دوست ندارم. 

    مزه شکلات "تک تک" یا روکش کاکائویی بستنی مگنوم عالیه.

     

    + چند باری تئاتر رفتم. اما نه این تئاتر های قوی ای که شما رفتید. فک کنم سر جمع 4 بار رفتم تئاتر.

    نمایش بازی میکردیم ما. و اصلا انقد قوی نبود. فقط علاقه داشتم من. 

     

    +دختر. از خوندن خاطرات تئاتری تون چقد لذت بردم.

    اینکه نمایشنامه های کوتاه و پیدا میکردین و باهم اجرا میکردین یواشکی، بی اغراق چیزی بود که فکر نمیکردم تو دوستی های واقعی اتفاق بیفته. مخصوص کتاب ها و فیلم ها بود انگار. انقد رویایی.

     

    و سالن آمفی تئاتر و اینها. 

    چه مدرسه شاخی داشتید. 

     

     

    پاسخ:
    بهت امیدوار شدم واقعا:)))
    شکلات تک تک یک موقع‌هایی مزه موزی داره که من دوست ندارم اما بعضی اوقات ازش خوشم میاد واقعا:)
    البته روکش بستنی مگنوم اگه روش بادوم نداشت خیلی خیلی بهتر بود :-" حیف که هیچ‌چیزی توی دنیا بی عیبب نیست:((

    + چه تئاترهایی؟ اسمشون رو نمی‌گی؟ :))
    ما هم حالا اونقدر قوی نبودیم ها خودمون رو خیلی جدی می‌گرفتیم فقط:دی

    + :))) خیلی هیجان‌انگیز بودن. مهمترین قسمتش این بود که مدرسه نباید متوجه می‌شد، چون کلی باهامون احتمالا دعوا می‌کرد که به خاطر تئاتر از درس‌هاتون افتادین و یواشکی اومدین توی راهرو پشتی و این‌ها :-"
  • زری الیزابت
  • جو :))))))) 

    پاسخ:
    :-*
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • آره پزشک نازنین رو دیدم و در انتظار آدولف.

     

    بله پیشنهادم گالادوئه! گالاردو با من چای وانیلی با تو =))

    پاسخ:
    در انتظار آدولف رو نشنیده بودم:) برم ببینم چی بوده:))

    ای بابا خجالت می‌دین که :) من همینطور بیشتر مشتاق ملاقات می‌شم والا:دی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی