نمایشی از جنس شکلات
سلام.
چندوقت یکبار یاد یک خاطره به شدت تابستونی و زیبا میفتم و هی بهش فکر میکنم. حالا امروز کل ذهنم رو درگیر خودش کرده.
ببینید اینجوری بود که من و مهسو تصمیم گرفته بودیم فصلی یکبار بریم تئاتر ببینیم و میدونین همهچیز رویایی بود. یک لیستی داشتیم از خوراکیهایی که میشه توی کیفمون قایم کنیم و اتفاقا خوردنشون توی سالن تئاتر بیفرهنگی نباشه (پاستیلهای عزیزم هم جزو اون لیست بودن). هر دفعه هم یکیمون فراموش میکرد که عینکش رو بیاره و هر ده دقیقه یکبار مجبور میشدیم عینک رو عوض کنیم تا اون یکی هم بتونه ببینه:)) میگم که خیلی رویایی و باحال بود و ما تقریبا یک ماه وقت میذاشتیم توی تیوال، بالا و پایینش میکردیم و میگشتیم دنبال تئاتر زیبا که پولمون هم هدر نره و بعد خب یکهو میدیدیم یک تئاتری هست که ما اصلا ندیدیمش تا الان و برای همین فردا بلیت میخریدیم و میرفتیم میدیدیمش:) بگذریم، اول تابستون رفتیم جنایت و مکافات:) الان که فکر میکنم کاش قبلش با نثر فئودور آشنا بودم اما خب به هرحال شگفتزده شدم و بعد آخر تابستون توی شهریور که هم آفتاب بود و هم یک باد خنکی میاومد، دیدیم که نمایش «پستچی پابلو نرودا» قراره بره روی صحنه، از سهمیه پاییزمون استفاده کردیم و دو سه روز بعدش جلوی اون صحنه تئاتر بینظیر بودیم.
صدای امواج دریا و مرغهای دریایی، صدای نامه، صدای عشق، صدای مرگ، صدای اضطراب، صدای همه چیز؛ عزیزم دقیقا اون تئاتر همهچیز داشت. من قلبم پر از احساسات متفاوت شده بود و مبهوت بودم. ماریوی پستچی، غلت میزد و غوطه میخورد و بالا و پایین میرفت صداش. چهقدر گرم، چهقدر صمیمی... بوی یاس برای صمیمیتش، بوی شکلات آبشده برای هیجانش، بوی گیاههای دارویی برای آرامشش، بوی دریا برای عمق و احساسش، بوی عطر تند مردونه برای ریتمش و بوی شمال برای حس زندگیش، جانم یک نمایش کامل چی میخواد مگه؟
وقتی که ایستادیم برای تشویق یاد آخرین تئاتر مدرسه افتادم، اون گروه مخوفمون و نمایشنامههای عجیب غریبی که اجرا میکردیم. خوب یادم میاد که آخرین اجرامون یک صحنهای داشت که بداهه بود و ما کلی شب پیشش توی تلگرام با هم تا صبح حرف زده بودیم و حرفهامون رو تمرین کرده بودیم و نهایتا فرداش همه چیز به بهترین شکل اجرا شد. بعد که اجرا تموم شد و دیگه باید وسایل طراحی صحنه رو جمع میکردیم، همهمون ساکت بودیم دیگه از اون دیالوگهای احمقانهای که یکهو یکی فریاد میزد وسط سالن و بقیه دنبالش یک داستان احمقانه از خودشون میساختن و اجراش میکردن نبود، دیگه به سوتیهای هم سر اجرا نمیخندیدیم مثل همه اجراهای قبلی! هیچی، هیچی، فقط سکوت. توی سکوت یونولیتهای رنگشده رو با دقت از روی زمین جدا میکردیم، لباسهامون رو تا میکردیم، گریمهای اگزجرهمون رو پاک میکردیم و نهایتا یکی از اون مشاورهای عجیب مدرسه اومد بهمون گفت که «چرا دارین فسفس میکنین توی جمع کردن؟ فکر کردین من نمیفهمم که میخواین زمان کلاستون بره؟» و بله البته که من به شخصه نمیخواستم برم سر اون کلاس افتضاح محض زمینشناسی ولی خب! ما غم داشتیم، یک غم بزرگ! اولا که مربیمون رو از مدرسه اخراج کرده بودن و ما خودجوش و به اعتراض و انتقام و اینها، اون گروه رو سرپا نگه داشته بودیم، پس هر تئاتر برای ما یادآور اون عضو معرکه گروه بود که دیگه بینمون نبود و حتی نمیتونست کارهامون رو ببینه! انگار که ما یاد و خاطرهش رو زنده نگه میداشتیم اینقدر که حرص همه مسئولین مدرسه دربیاد. دوما که همه میدونستیم سال دیگه اینموقع هیچ خبری از تئاتر نیست! این آخرین اجرایی بود که میتونستیم روی سن آمفیتئاتر مدرسه داشته باشیم! بعد هم که قرار شد بریم سر کلاس زهرا اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه... دستش رو گرفتم و رفتیم روی صندلیهای سالن که تاریک تاریک بود نشستیم و تا وقتی مدرسه قرار بود تعطیل بشه، همونجا نشستیم و با هم حرف زدیم! یاد همه تئاترهای قبلیمون هم افتادم. حتی یاد این هم افتادم که سال دوازدهم یواشکی ساعت خواب، جمع میشدیم توی راهروی پشتی که دوربین نداشت و مسخرهترین نمایشنامههای دنیا رو با هم اجرا میکردیم. (جدی میگم، میرفتیم توی سایت مدرسه و سرچ میکردیم «مسخرهترین نمایشنامههای کوتاه دنیا» و هر دفعه توی اون مراسم باشکوه یکیشون رو اجرا میکردیم:) )
آره عزیزم توی یک لحظه با ایستادن برای تشویق کردن اون نمایش بینظیر همه اینها مثل یک جرقه اومد توی ذهنم و همزمان که تشویق میکردم گریه میکردم؛ نه چون دلم برای اون خاطرات تنگ شده بود، فقط چون یک دخترم!! میدونم کمی افراطی به نظر میاد اما ببینید واقعا حداقل برای من دیگه راهی به دنیای تئاتر نیست با این وضعیت. این دنیای سراسر شگفتی توی همون راهروهای طبقه بالای مدرسه، برای من درش قفل شد، حالا فقط میتونم از سوراخ کلید با دیدن تئاترهای فوقالعاده نگاه بندازم و ببینم که از چه چیزی محرومم...
همه اینها رو گفتم که بگم بله. همچنان و با اینهمه روز دختر مبارک!!!
+ نمایش «پستچی پابلو نرودا» شبیه قطعه «شکلات» از آلبوم «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند» بود. من تقریبا عاشق همهچیز این آلبومم:)
نمیدونم گذاشتنش اینجا کار درستیه یا نه، چون قیمتش 562 تومنه، خیلی کمه ولی خب دیگه:) به هرحال این لینکش اگر دوست داشتید بشنویدش:))
پینوشت: اون روز وقتی بعد از تئاتر گوشیم رو روشن کردم دیدم که بابا برام یک پیامک فرستاده که توش ازم دعوت کرده بودن برای مصاحبه رشتهم. اونموقع این قدر سردرگم بودم که نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت اما چیزی که میدونستم این بود که هیجانزده بودم:))
پینوشت 2: واقعا فکر نمیکنم بتونم درباره تمام چیزهایی که این لفظ «روز دختر» اذیتم میکنه حرف بزنم و واقعا هم چنین قصدی ندارم. ولی خب این رو برای شفافسازی میگم. پسرهای خوبم، این که روز پسر نداریم نشونه یک لطفه بهتون. این که عجیبغریب، غیرقابل درک، مهجور، جدا، نیازمند توجه یا هر برچسب دیگهای بهتون نمیچسبه:))
پینوشت 3: دلم تنگ میشه برای تئاتر دیدنهای فصلی اما فکر نمیکنم هرگز دلم برای مهسو تنگ بشه. فکر کنم بشه بعد از کنکور، با زهرا یا هرکدوم دیگه از بچههای گروه تیاتر یا حتی توی ذهنم هست که با الیزابت همین حرکت رو بزنم. چرا این کنکور لعنتیتون تموم نمیشه پس زودتر؟ :(
پینوشت 4: ما یک لفظ مقدسطور داشتیم برای کارهامون: «تیاتر». اسم نمایشهامون، تیاتر بود نه تئاتر! :))
++ و یک مژده برای شما دوستان عزیز همیشه همراه، بعد از استقبال کمنظیرتون از چایی وانیلی، بیسکوئیت نارگیلی و املت زیرج، حالا یک آیتم جدید قراره به لیست پذیراییم اضافه بشه : شکلاتهای شیری شونیز :)) اونقدر خوشمزه و رویایی و هیجانانگیزن که مسلمان نشود کافر نبیند. اصلا در همین حد ها:))
- ۹۹/۰۴/۰۳
من این تئاترو ندیدم ولی اشکان خطیبی رو خیلی دوس دارم :)) یکی دو تا تئاتر ازش رفتم.
خواستم بگم در مورد پینوشت ۲ منم میخواستم بنویسم، بعد دیدم هنوز اون پستی که اون دفعه گفتم مینویسم رو ننوشتم :دی
بعدشم شکلات فقط تلخ! ؛-)