در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود...
سلام.
جانم از ناکافی بودن و کافی نبودن خستهام و امیدوارم بدونی که این دوتا با هم خیلی متفاوتن. کافی نبودن بد نیست، فقط خوب هم نیست اما ناکافی بودن، بده! تو ممکنه خوب نباشی، بد هم نباشی و این خودش عالیه! یا حتی تو ممکنه گاهی بد باشی و توی بقیه موارد خوب باشی، نه مثل من که هروقت بد نیستم، خوب هم نیستم! دارم میدوئم و عزیزم میلیمتری از جام تکون نمیخورم! انگار کلی تلاش کرده باشی تا تازه سرعتت رو با تردمیلی که داری روش عرق میریزی یکی کنی که دیگه هیچ تکونی نخوری. فکر میکنی توی یک ثباتی و همزمان که داری رو به جلو حرکت میکنی، همه چیز سرجای خودشه اما خب نه! تو فقط داری جون میکنی ولی حتی حرکت هم نمیکنی، شاید هم گاهی به عقب میری اما جلو نه!! فکر نمیکنم چیزی برای افتخار کردن مونده باشه، حتی فکر نمیکنم چیزی برای تبدیل به یک چیز «کافی» وجود داشته باشه توی من! بهش میگم متوسط بودن خستهکننده ست. میگه بد بودن چهطور؟ چون تو توی همهچیز داری بد بودن رو تجربه میکنی! کاش حداقل متوسط بودی... توی رقابتی واردم کرده که نه میتونم پا پس بکشم و نه بلدم چه جوری پیش برم! رقابتی که ازش بدم میاد اما میگه لازمه! رقابتی که توش شرکت نمیکنم اما همینطور باخته که به کارنامهم اضافه میشه. رقابتی که بلد نیستمش اما باید نیمهجون توش بدوئم و دستآخر هم دوییدنهام به هیچ نتیجهای نرسه! جانم من خستهام، خیلی خسته! از تلاش کردن و نرسیدن، از تلاش کردن و بد رسیدن، از تلاش کردن کلا! از این که این دنیا لعنتیترین چیزیه که توی زندگی لعنتی ناکافیم دیدم و اتفاقا پر از چیزهای کافیه که یکیش من رو بس، اما وقتی لیاقت کافی بودن نداری خب نداری دیگه، چه یکی چه صدتا!
نور عزیزم حالا دیگه مطمئنم تو وجود نداری ولی بذار بهت بگم تو اگر یکبار به یک آهنگ سنتی ایرانی گوش بدی من تا آخر عمرم با یادآوری فقط همین خاطره، بهت بزرگترین افتخارها رو میکنم. اگر یکبار بتونی یک آهنگ سنتی رو زیبا بخونی، دیگه هیچ آرزویی برای من نمیمونه و نه جانم اینها رویایی و مال کتابها نیست! بله توی همین دنیا مادرهایی هستن که هنوز به دخترهاشون افتخار میکنن و تو نمیدونی چه حس خوبی داره که فکر کنی حداقل به نظر یک نفر، یک نفر تاثیرگذار، کافی ای. دخترم نترس، تو حتی اگر آهنگ سنتی هم گوش نکنی من بهت افتخار میکنم، قول میدم. نمیتونم بذارم تا ابد ناامید باشی که... فکر کنم حتی بهت نمیگم یک صبح از اون روزها که از عمق وجودم احساس ناکافی بودن میکردم به محض این که بیدار شدم شروع کردم با خودم کمند زلف رو زمزمه کردن. جانم این قطعه برای من زیادی خوشاینده، ترکیبیه از موسیقی ایرانی و شیخ و همایون و سهتار! و بعد هی صدام بلندتر شد و حتی صدام رو ضبط کردم موقع خوندنش. اما اون فایل رو سریع پاک کردم، مثل همه صوتهای خوندن دیگهم، بدون شنیدن، بدون دیدن حتی! میدونستم چیز قشنگی از آب دراومده اما این چیزی نیست که توی اون رقابت لعنتی به دردم بخوره، صدات خوبه؟ که چی؟ گوش بدم که چی بشه؟ به خودم افتخار کنم؟ به کسی که لایق افتخار نیست؟
توی یک پیام بلندبالا بهم میگه تو خوب نبودی و وقتم رو تلف کردی و برام وقت نذاشتی و همه اینها. در صورتی که من نهایت تلاشم رو کردم. چون من از اون آدمهای «بعدا میپرسم حالا ببینم چی میشه» نیستم، از اون آدمهای «توروخدا سی ثانیه صبر کن تا کارت رو راه بندازم»ام. از اون آدمهایی که اگر یکی صداشون کنه و دیر جواب بدن و کار طرف تموم شده باشه تا دو هفته بعدش عذاب وجدان داره! از اون آدمهایی که «بذار بمیرم ولی به یک دردی خورده باشم». از اون آدمهای «لطفا لطفا لطفا بذار کمکت کنم». حالا با این همه بهم گفت که کافی نبودی و من حتی نتونستم پیامش رو بخونم که چرا کافی نبودم، حتی بدون هیچ بحثی، بدون هیچ اثباتی تمام پول رو بهش برگردوندم توی همون لحظه و از شر یک آینه دیگه هم راحت شدم!
راستش من قرار بود به همین زودیها یک تصویر از 20سال آیندهم بهتون نشون بدم و میدونین چیه؟ عمیقا دوست دارم که توی اون تصویر 39 سالم باشه و نه چهل سال! اما به هرحال حالا دیگه نمیتونم. واقعا نمیتونم و این نخواستن نیست! ببینید مثلا من یک سال پیش یک تصور واقعا زیبایی داشتم از یک دختری که قراره دانشمند بزرگی باشه و اصلا هم مهم نیست که اسمش توی روزنامهها و سایتها تیتر اول باشه، چون توی اتاق واقعا کوچک و دنج خودش که از دو طرف پنجره داره تا هم صبحها و هم غروبها با نور خورشید روشن بشه و کتابها و مجلات و همه اینها دور و برش چیده شده و حتی یک گلدون از این برگ آویزونیها هم بین همه اون وسایل به زور جا شده، نشسته پشت لپتاپش و داره مرزهای علم رو جابهجا میکنه و اصلا هم حواسش به اون بیرون نیست که چه خبره! راستش این آخرین تصویریه که از 19سال دیگهم دارم؛ چون یک ساله که نتونستم دیگه هیچچیز رو تصور کنم. نتونستم واقعا چون کسی که ناکافیه اصلا چرا باید تا 20سال دیگه وجود داشته باشه؟ وقتی میگم احساس میکنم عمر کوتاهی دارم لزوما منظورم این نیست که بله عزیزان من یک تومور زیر پوستم احساس میکنم و همین روزهاست که بفهمم بدخیمه و تمام! نه! بیشتر به این معنیه که ترجیح میدم عمر کوتاهی داشته باشم تا کمتر ناکافی باشم. شما نمیدونین ولی وقتی برای هیچچیزی کافی نیستین، دلیلهای واقعا زیادی برای زندگی و برای 20سال آیندهتون پیدا نمیشه. عزیزم من واقعا خستهام از این زندگی و میخوام رقابت رو کامل واگذار کنم دیگه ایندفعه! (حتی از پس واگذار کردنش هم برنمیام! خودکشی؟ یکی از روشهاش نیست!) کسی نیست که این همه کاپ حماقت و ناکافیبودن و کافی نبودن و بد بودن رو از من قبول کنه که سبکبالتر برم؟
- ۹۹/۰۴/۰۹
نمیدونم برای تو هم اینجوری بوده یا نه ولی اینکه فکر کنی کافی بودی و حتی مواقعی فراتر از کافی بودی اما بهت بگن نه نبودی خیلی دردناکه..!
بند سوم انگار منم :)
و جواب اون پیام رمز خواستنم، مادربزرگ فسیل :دی مطمئن باش هیچوقت از روی رودروایسی یا اجبار کامنت نخواهم گذاشت، همونطور که تا الان برای کسی نذاشتم! :)