بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود...

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ق.ظ

سلام.

جانم از ناکافی بودن و کافی نبودن خسته‌ام و امیدوارم بدونی که این دوتا با هم خیلی متفاوتن. کافی نبودن بد نیست، فقط خوب هم نیست اما ناکافی بودن، بده! تو ممکنه خوب نباشی، بد هم نباشی و این خودش عالیه! یا حتی تو ممکنه گاهی بد باشی و توی بقیه موارد خوب باشی، نه مثل من که هروقت بد نیستم، خوب هم نیستم! دارم می‌دوئم و عزیزم میلی‌متری از جام تکون نمی‌خورم! انگار کلی تلاش کرده باشی تا تازه سرعتت رو با تردمیلی که داری روش عرق می‌ریزی یکی کنی که دیگه هیچ تکونی نخوری. فکر می‌کنی توی یک ثباتی و هم‌زمان که داری رو به جلو حرکت می‌کنی، همه چیز سرجای خودشه اما خب نه! تو فقط داری جون می‌کنی ولی حتی حرکت هم نمی‌کنی، شاید هم گاهی به عقب می‌ری اما جلو نه!! فکر نمی‌کنم چیزی برای افتخار کردن مونده باشه، حتی فکر نمی‌کنم چیزی برای تبدیل به یک چیز «کافی» وجود داشته باشه توی من! بهش می‌گم متوسط بودن خسته‌کننده ست. می‌گه بد بودن چه‌طور؟ چون تو توی همه‌چیز داری بد بودن رو تجربه می‌کنی! کاش حداقل متوسط بودی... توی رقابتی واردم کرده که نه می‌تونم پا پس بکشم و نه بلدم چه جوری پیش برم! رقابتی که ازش بدم میاد اما می‌گه لازمه! رقابتی که توش شرکت نمی‌کنم اما همین‌طور باخته که به کارنامه‌م اضافه می‌شه. رقابتی که بلد نیستمش اما باید نیمه‌جون توش بدوئم و دست‌آخر هم دوییدن‌هام به هیچ نتیجه‌ای نرسه! جانم من خسته‌ام، خیلی خسته! از تلاش کردن و نرسیدن، از تلاش کردن و بد رسیدن، از تلاش کردن کلا! از این که این دنیا لعنتی‌ترین چیزیه که توی زندگی لعنتی ناکافیم دیدم و اتفاقا پر از چیزهای کافیه که یکی‌ش من رو بس، اما وقتی لیاقت کافی بودن نداری خب نداری دیگه، چه یکی چه صدتا!

نور عزیزم حالا دیگه مطمئنم تو وجود نداری ولی بذار بهت بگم تو اگر یک‌بار به یک آهنگ سنتی ایرانی گوش بدی من تا آخر عمرم با یادآوری فقط همین خاطره، بهت بزرگ‌ترین افتخارها رو می‌کنم. اگر یک‌بار بتونی یک آهنگ سنتی رو زیبا بخونی، دیگه هیچ آرزویی برای من نمی‌مونه و نه جانم این‌ها رویایی و مال کتاب‌ها نیست! بله توی همین دنیا مادرهایی هستن که هنوز به دخترهاشون افتخار می‌کنن و تو نمی‌دونی چه حس خوبی داره که فکر کنی حداقل به نظر یک نفر، یک نفر تاثیرگذار، کافی ای. دخترم نترس، تو حتی اگر آهنگ سنتی هم گوش نکنی من بهت افتخار می‌کنم، قول می‌دم. نمی‌تونم بذارم تا ابد ناامید باشی که... فکر کنم حتی بهت نمی‌گم یک صبح از اون‌ روزها که از عمق وجودم احساس ناکافی بودن می‌کردم به محض این که بیدار شدم شروع کردم با خودم کمند زلف رو زمزمه کردن. جانم این قطعه برای من زیادی خوشاینده، ترکیبیه از موسیقی ایرانی و شیخ و همایون و سه‌تار! و بعد هی صدام بلندتر شد و حتی صدام رو ضبط کردم موقع خوندنش. اما اون فایل رو سریع پاک کردم، مثل همه صوت‌های خوندن دیگه‌م، بدون شنیدن، بدون دیدن حتی! می‌دونستم چیز قشنگی از آب دراومده اما این چیزی نیست که توی اون رقابت لعنتی به دردم بخوره، صدات خوبه؟ که چی؟ گوش بدم که چی بشه؟ به خودم افتخار کنم؟ به کسی که لایق افتخار نیست؟

توی یک پیام بلندبالا بهم می‌گه تو خوب نبودی و وقتم رو تلف کردی و برام وقت نذاشتی و همه این‌ها. در صورتی که من نهایت تلاشم رو کردم. چون من از اون‌ آدم‌های «بعدا می‌پرسم حالا ببینم چی می‌شه» نیستم، از اون آدم‌های «توروخدا سی ثانیه صبر کن تا کارت رو راه بندازم»ام. از اون آدم‌هایی که اگر یکی صداشون کنه و دیر جواب بدن و کار طرف تموم شده باشه تا دو هفته بعدش عذاب وجدان داره! از اون آدم‌هایی که «بذار بمیرم ولی به یک دردی خورده باشم». از اون آدم‌های «لطفا لطفا لطفا بذار کمکت کنم». حالا با این همه بهم گفت که کافی نبودی و من حتی نتونستم پیامش رو بخونم که چرا کافی نبودم، حتی بدون هیچ بحثی، بدون هیچ اثباتی تمام پول رو بهش برگردوندم توی همون لحظه و از شر یک آینه دیگه هم راحت شدم!

راستش من قرار بود به همین زودی‌ها یک تصویر از 20سال آینده‌م بهتون نشون بدم و می‌دونین چیه؟ عمیقا دوست دارم که توی اون تصویر 39 سالم باشه و نه چهل سال! اما به هرحال حالا دیگه نمی‌تونم. واقعا نمی‌تونم و این نخواستن نیست! ببینید مثلا من یک سال پیش یک تصور واقعا زیبایی داشتم از یک دختری که قراره دانشمند بزرگی باشه و اصلا هم مهم نیست که اسمش توی روزنامه‌ها و سایت‌ها تیتر اول باشه، چون توی اتاق واقعا کوچک و دنج خودش که از دو طرف پنجره داره تا هم صبح‌ها و هم غروب‌ها با نور خورشید روشن بشه و کتاب‌ها و مجلات و همه این‌ها دور و برش چیده شده و حتی یک گلدون از این برگ آویزونی‌ها هم بین همه اون وسایل به زور جا شده، نشسته پشت لپ‌تاپش و داره مرزهای علم رو جابه‌جا می‌کنه و اصلا هم حواسش به اون بیرون نیست که چه خبره! راستش این آخرین تصویریه که از 19سال دیگه‌م دارم؛ چون یک ساله که نتونستم دیگه هیچ‌چیز رو تصور کنم. نتونستم واقعا چون کسی که ناکافیه اصلا چرا باید تا 20سال دیگه وجود داشته باشه؟ وقتی می‌گم احساس می‌کنم عمر کوتاهی دارم لزوما منظورم این نیست که بله عزیزان من یک تومور زیر پوستم احساس می‌کنم و همین روزهاست که بفهمم بدخیمه و تمام! نه! بیشتر به این معنیه که ترجیح می‌دم عمر کوتاهی داشته باشم تا کمتر ناکافی باشم. شما نمی‌دونین ولی وقتی برای هیچ‌چیزی کافی نیستین، دلیل‌های واقعا زیادی برای زندگی و برای 20سال آینده‌تون پیدا نمی‌شه. عزیزم من واقعا خسته‌ام از این زندگی و می‌خوام رقابت رو کامل واگذار کنم دیگه این‌دفعه! (حتی از پس واگذار کردنش هم برنمیام! خودکشی؟ یکی از روش‌هاش نیست!) کسی نیست که این همه کاپ حماقت و ناکافی‌بودن و کافی نبودن و بد بودن رو از من قبول کنه که سبکبال‌تر برم؟

  • ۹۹/۰۴/۰۹
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۵)

نمیدونم برای تو هم اینجوری بوده یا نه ولی اینکه فکر کنی کافی بودی و حتی مواقعی فراتر از کافی بودی اما بهت بگن نه نبودی خیلی دردناکه..! 

 

بند سوم انگار منم :) 

 

و جواب اون پیام رمز خواستنم، مادربزرگ فسیل :دی مطمئن باش هیچوقت از روی رودروایسی یا اجبار کامنت نخواهم گذاشت، همونطور که تا الان برای کسی نذاشتم! :) 

پاسخ:
هممم متاسفانه این هم بوده. این‌قدر از همین‌ها بوده که آخر باور کردم شاید واقعا کافی نیستم خب و گاهی اوقات فقط خودم توهم می‌زنم!

:)

آممم می‌دونم خب. خواستم مودب باشم و بگم که چون خودم بعضی‌ اوقات فقط می‌تونم بشنوم این حرف‌ها رو اما حرفی ندارم براش، شاید بقیه هم همین‌طوری باشن و خب سخته دیگه حرف زدن درباره این‌جور چیزها. خواستم معذوریتی نباشه دیگه خلاصه:)) 

اولش ادم همین فکر رو میکنه اما یکم که بگذره حتی شاید یکی دو سال به عقب که برگرده میبینه واقعا کافی بوده و اونی که ناکافی بوده و بی‌لیاقت حتی اون آدم بوده. اونی که نتونسته قدرشو بدونه اون آدم بوده. ببین زهرا اولش واقعا طبیعیه ولی وقتی دو سال گذشت و برگشتی به عقب و باز فکر کردی ناکافی‌ای برو تو آینه و با خودت حرف بزن یکی بزن تو گوش خودت و بگو حق نداری بگی ناکافی‌ای. تو خیلیم کافی بودی! اون آدم نفهم بود! میدونی چرا؟ چون بعد دوسال دیگه کافی بودن و نبودن مهم نیست. دیگه اون ادم شده جزوی از گذشته اما خودت توی آینه‌ای و باارزش‌ترین دارایی خودتی و هیچوقت نباید بعد دو سال به خودت بگی تو ناکافی بودی! باید خودتو دوست داشته‌باشی حتی اگه بقیه ندارن. 

پاسخ:
آنه این حرف‌هات قشنگه اما درباره همه آدم‌ها و توی همه موقعیت‌ها صدق نمی‌کنه!
من خیلی از این حرف‌ها رو از خانواده‌م دارم می‌شنوم، در عین این که همچنان از خودم هم برام عزیزترن، حرف‌هاشون و رفتارهاشون اذیتم هم می‌کنه! اینجوری دوسال دیگه که نه، بیست سال دیگه هم وضع همینه.
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • خب اممم اول یه چیز مربوط به عنوان و آهنگی که لینک دادی بگم. من عاشق این شعر حافظم واقعا. تا الان سه تا آهنگ ازش داشتم که یکی رو شجریان پدر خونده، یکی رو علیرضا عصار، و اون یکی رو نامجو. هر سه رو هم خیلی دوست دارم با اینکه تقریبا می‌شه گفت سه سبک متفاوتن! و الان خیلی خوشحالم که چهارمیش هم اضافه شد ^_^ مرسی :)

     

    از شما چه پنهون که روی این تردمیل بودنه رو منم یه موقعایی حس می‌کنم. مطمئن نیستم منظورت رو از ناکافی بودن درست فهمیده باشم، و نمی‌خوام بگم که یه پست درباره‌ی حس خودم ازش می‌نویسم :)) ولی برا منم پیش اومده یه شکلیش. اینم نمی‌فهمم چقدرش سهم نگاه خودمونه و چقدرش از خونواده و جامعه تزریق شده.

    من واقعا دلم نمی‌خواست به اون چالش ۲۰ سال آینده که بچه‌ها گذاشته بودن فکر کنم. اتفاقا امید به زندگیم بالاس! اما نمی‌دونم چرا نمی‌تونم اونقدر هدفمند به آینده‌ی دور نگاه کنم.

    ولی تصویر اون اتاقی که توصیف کردی واقعا دلنشین بود. امیدوارم پیش بیاد تو واقعیت :) 

    پاسخ:
    من هم واقعا این شعر حافظ رو خیلی خیلی دوست دارم. یعنی خب شعرهای زیادی ازش خوندم اما باز هم این رو از همه‌شون بهتر درک می‌کنم:))
    اوه من هیچ‌کدوم از اون سه‌تا رو نشنیدم البته. خودم در واقع اول از یک جای دیگه شنیده بودم که عاشق آوازش شده بودم و به این تصنیف همایون رسیدم:))

    واقعا اگر می‌گفتی می‌خوام یک پست درباره‌‌ش بنویسم بی‌نظیر می‌شد. واقعا بهت ایمان می‌آوردم:)))))
    نمی‌دونم راستش. من الان واقعا از درون خشمگینم و خیلی از همین احساس ناکافی بودنم رو می‌ندازم تقصیر کمال‌گرایی مادرم و فکر کردن بهش خیلی اذیتم می‌کنه. یعنی همین الانش هم بهم همین حس‌ها القا می‌شه و نمی‌دونم درسته یا نه. به هرحال البته من خیلی خیلی عذاب وجدان دارم. یک چیزی شبیه همونی که آرزو نوشته بود که مادر و پدرش رو بری می‌دونسته از بدی‌ها و فکر می‌کرده همه چی تقصیر خودشه، من هم همش همینطوری بودم و همیشه ازشون عذرخواهی می‌کردم که فرزند خوب و کاملی نیستم براشون و اون‌ها هم خب نمی‌گفتن که نه این طوری نیست. یعنی کاملا تایید می‌کردن و من مطمئن بودم که خب اون‌ها آدم‌شناس‌ترن و بهتر می‌دونن. اما بعد سعی کردم کمی قبول کنم که همه چیز از طرف من نیست و حتی از طرف اونها هم نیست. یک تلفیقیه از هردو. که این قبول کردنه خودش خیلی بیشتر داره اذیتم می‌کنه، یعنی هی رفتارهای ناخودآگاهشون رو تحلیل می‌کنم و هی به این می‌رسم که شما دارین به من ظلم می‌کنین. کاملا همون پست آرزو.

    آخه من واقعا فکر می‌کنم که خوبه که یک تصویر واقع‌گرایانه از آینده داشته باشیم:) حداقل امیدوارانه ست.

    ممنونم فاطمه:) اون خیلی آرمانی و رویاییه دیگه:دی. ولی [قلب زرد]
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • منم اون پست آرزو رو خیلی درک کردم. یه کامنتی هم گذاشتم اونجا نمی‌دونم خوندیش یا نه.

    هی گاهی بعضی خاطرات به ذهنم میان که میگم وای یعنی فلان ویژگیم ریشه در فلان رفتاری که در کودکی بام شده بوده؟! رفتاری که فکر نمی‌کنی اونقدرم بد باشه‌ها! برا همین سخته باورش که اون ویژگیت تاثیر اون رفتار بوده باشه.

    یه حس عذاب وجدان بدی هم همراهش داره :(

     

    آره موافقم که خوبه آدم از آینده‌ش تصویر واقع‌گرایانه داشته باشه.

    پاسخ:
    آره خوندم و نمی‌دونم برای همین‌ها واقعا می‌ترسم از مادر شدن! می‌دونی خیلی وحشتناکه که ندونی دقیقا داری چی کار می‌کنی با یک آدم دیگه...
    آخ آخ دقیقا همین! یعنی حتی اون رفتارها بد هم نیستن، و هیچ کس هم متوجه نمیشه اما زیرپوستی و نامحسوس دارن باهات یک کارهایی می‌کنن که احتمالا سرخوردگی‌هاش بعدا قراره به سراغت بیاد. نمی‌دونم فکر کنم بیشتر باید برم سراغ مطالعه روانشناسی رفتار و این‌ها. مهمه این تئوری‌هایی که روی ذهن بچه کار می‌کنن.

    :)

    تو میگی ناکافی بودن و من همیشه می‌گم کم‌ بودن. بازی با واژه‌ها رو که بذاریم کنار، فکر می‌کنم منظور جفتمون یکیه. و می‌دونی پذیرش کم‌ بودن یا ناکافی بودن سخته. یه‌وقتایی آدم می‌دوئه و می‌دونه که به وقتش می‌رسه خط پایان. یه‌وقتایی آدم هیچ تصویری نداره از انتهای راهش. نمی‌دونه که می‌رسه به خط پایان یا نه و اگر قراره برسه به وقتش می‌رسه یا دیرتر از بقیه و آخر میشه. این ندونستنه اذیت‌کننده است. آدم رو به نفس نفس میندازه موقع دویدن. و رمق رو از پاها می‌گیره.

    پاسخ:
    چه دقیق... :)
    گلاویژ این که بدونی توی سردرگمی‌هات تنها نیستی چندان هم خوشایند نیست اما دلگرم‌کننده ست. فکر نمی‌کنم الان خوش‌حال باشم که تو اون احساس کم بودن و ندونستن رو می‌فهمی چون دوست ندارم که دوست‌هام رو هم اذیت کنه این غول بی‌شاخ و دم. اما خوش‌حالم که اینجایی و برام کامنت می‌ذاری و حرف‌هام رو می‌فهمی *-*
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی