بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

تست تضمینی افسردگی

يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ

سلام.

تقریبا هرروز با خودم چک می‌کنم که افسردگی نگرفته باشم. این‌طوری که از خودم می‌پرسم

- چی خوش‌حالت می‌کنه؟

به خودم جواب می‌دم «محالات!»

حالا درسته که خیلی دوره، خیلی عجیبه و خیلی مایوس‌کننده ست، اما حداقل جای شکرش باقیه که «هیچی» نیست!

و چرا کوچک‌ترین و بی‌ربط‌ترین دیالوگ‌ها اشکم رو درمیارن؟ نمی‌دونم واقعا! امروز داشتم بالای سر یک لیوان شربت بهارنارنج گریه می‌کردم چون باید توضیح می‌دادم که این، شربت بهارنارنجه!

 

+ من به تنهایی برای نگه‌ داشتن این‌همه خشم کافی نیستم...

  • ۹۹/۰۴/۱۵
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۶)

+من هم :( 

بیا بغلم غصه نخور هرچی باشه از پسش برمیایم و درستش میکنیم 

اگه خواستی حرف بزنی هم من همین بغل سکونت دارم :)

پاسخ:
ستوده عزیزم :*
  • مــاهان (ف.چ)
  • درست میشه. (چون درست میشه واقعا، میگم. میونه‌ای با تکرار ندارم.)

    من یه روزهایی داشته‌م که باید فقط یکی بهم می‌گفت درست میشه، همنقدر شکننده. درست میشه.

    پاسخ:
    فاطمه، راستش من فقط به این فکر می‌کنم که ممکنه از این هم بدتر بشه و سعی می‌کنم با همین حال خودم رو خوب نگه دارم! اما درست شدن؟ واقعا امیدی ندارم بهش...
    نمی‌دونم واقعا به نظرت شکنندگی آدم‌ها به یادآوری این واقعیت ارتباطی داره؟ من واقعا نمی‌دونم! 
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • آخ آخ منم یه وقتا به همین راحتی اشکم در میاد :))

    :(

    پاسخ:
    فکر کنم به کلافگی برمی‌گرده بیشتر. 
  • مــاهان (ف.چ)
  • ممکنه تو ببینی که چیزها رو به بدترشدنه اما وضعیت کلی و تغییر کلی رو به مثبت شدن باشه. الان، کی توی دلار ۲۰تومنی، خفقان و پروپاگاندای شدید، هیچ چیز خوبی می‌بینه؟ ولی این اکستریم شدن به جای خوبی منتهی میشه؛ هزینه‌هایی باید داد، اما روند کلی مثبته.

    سعی نکن چیزای پیچیده رو تحلیل کنی. بهترین کار که خودم پیش گرفتم اینه: همینجوری فقط برو. اگه زبان و ادبیاتت رو فراموش کنی دیگه غصه هم نخواهی خورد، نخواهی توانست غصه بخوری. یکم پرکتیکال باید کار کرد در زمانه‌ای که از هیچ طرف هیچ‌چیز خوبی برای لذت‌بردن نمونده. باید از رفتن لذت برد، از خالی شدن از انسانیت و مرکزیتی که چشم‌هات بهت میدن. خالی میشی، یادت میره کی بودی، گذشته‌ت چی بوده. 

    ظاهرش ترسناکه ولی اینجوری باید سعی کنی دوران‌هایی اینچنین سیاه رو تاب بیاری. با فرار از فعل خفت‌بار "پناه" بردن، با به استقبال حقیقتی رفتن که توی صورتت می‌خوره. اینطوری لااقل فقط ظرفی نبودی که ناچارا درد رو پذیرفتی.

    درد رو بدون فتیش، بدون شعر، همونجوری که هست بپذیر و به استقبالش برو.

    پاسخ:
    اما قانون آنتروپی چیز دیگه‌ای می‌گه «آشفتگی هرگز کم نمی‌شه، در بهترین حالت ثابت می‌مونه!»

    خیلی فکر کردم روی لذت بردن از رفتن. و فکر کنم واقعا انتخابم فرار نیست، اما موندن هم نیست، همین رفتن و لذت بردن از دور شدنه! دور شدن از قواعد و خاطرات و همه چیز! اما فکر می‌کردم خوبه که انسانیت رو برای خودم نگه دارم...
    درد، چه غایی و چه بی‌هدف پذیرفتنیه و غم، مقدسه هرطور باشه.
  • مــاهان (ف.چ)
  • نمی‌دونم چرا همه "رفتن" رو به اون رفتن معنا می‌کنن تازگیا.

     

    البته خیلی ساز و کار پیچیده‌ایه تعمیم دادن یکسری قوانین به دنیای عواطف یا درک انسان از اطرافش. ولی حتی اگر بشه تعمیم داد و این تعمیم درست باشه هم چیزی بر خلاف حرف من نیست. :) آشفتگی و پیچیدگی ممکنه بیشتر بشن همیشه، دلیلی بر عدم وجود روند مثبت نیست.

    آدمیزاد "خلاق"ه. هزاران فرم هست که آدمیزاد می‌تونه به خودش بگیره. هر زمانی می‌تونی شروع به گرفتن هر فرمی بکنی. متناسب با موقعیت می‌تونی از فرمی خارج بشی و به فرم دیگه در بیای. خالی شدن از انسانیت یعنی یه مدتی سرکوب کردن همه چیزهایی که درون تو هرچیزی جز "وظیفه" رو به رسمیت می‌شناسند.

    غم مقدس نیست. یکسری مفاهیم با خودشون چارچوب میارند و سیستمی تحمیل می‌کنند. تقدیس هم جزء هموناست. و گمونم سازوکاری که ایجاد می‌کنه به قدری مخرب هست که درباره هرچیزی ازش اجتناب کنیم.

     

    من معمولا کامنت نمی‌ذارم چون معمولا پر از شبهه میشه کامنت‌هام. و الانم شد. مدیوم مناسبی نیست. 

    پاسخ:
    من مگه چه معنایی کردم؟ رفتن من به معنی جدا شدن یا بریدن یا هرچیزی از همین مفاهیم بود! من (اصولا گونه هموساپنینس احتمالا) متمایل به سکون نیست، هست؟ و من نمی‌فهمم قرن‌هاست که توی نگاه کلی همه جهان توی یک سکون عجیب دست‌وپا می‌زنن و جدا شدن ازش؟ نمی‌دونم! ایده‌ای درباره‌ش ندارم.

    اون ایده خلاقیت به نظرم درخشان اومد واقعا. اما نمی‌دونم البته، اگر آزادی و جرئت گرفتن «هر» فرمی رو داشته باشیم اون‌وقت می‌تونیم درباره همه این قواعد انسانی حرف بزنیم. به هرحال الان تا حد خوبی چیزهایی که هرگز وظیفه یک انسان نبوده، به واسطه حاکمیت (چه توی ایران چه هرجا/ چه به اسم اسلام چه به اسم هرجا) نمی‌تونی هرچیزی رو که باید، سرکوب کنی. و خب سرکوب نصفه‌ونیمه، سرکوب ناخوشایندیه، کمک خاصی از دستش برنمیاد و همین‌طور به تعمیم بهتر و بیشتر قانون آنتروپی دامن می‌زنه!! نمی‌دونم این واقعا همون چیزیه که از رفتن و خلاقیت انتظار داشتی؟

    فاطمه می‌تونم بگم موقع نوشتن اون کلمه «مقدس» مطمئن بودم که چنین جوابی رو می‌گیرم. بله قبول دارم که هرچیز چارچوب داری، به اندازه زیادی مخربه اما فکر نمی‌کنم تقدس غم از اون تقدس‌های چارچوب‌دار باشه. شاید کلمه‌م اشتباهه اما کسی غم رو انتخاب نمی‌کنه، کسی در آغوشش نمی‌گیره و نهایتا کسی بهش احترام نمی‌ذاره. فراموش می‌شه با کوچک‌ترین مثبت‌اندیشی در حالی که می‌تونه تفکرت رو به قدری بزرگ کنه که شادی از پسش برنمیاد. می‌تونه از آدم‌هایی دورت کنه که احتمالا خیلی دوست نداری شبیهشون باشی. می‌تونه بهت درد بده که به نظر میاد تا وقتی توی این دنیا درد وجود داره، بهتره که تو هم کمی ازش رو بر حسب ظرفیتت برای خودت برداری! من معتقد به ایجاد درد تصنعی نیستم اما معتقد به دوری از تبعیضم، به تقسیم رفاه و شادی تا جایی که همه چیز برابر بشه، توی دست همه مقدار مشخصی از رفاه باشه و این‌ها با هم رشد کنن. و این اعتقادم همیشه یادم نمی‌مونه، برای همین شاید نتونم همیشه غم رو دوست داشته باشم اما وقتی دارمش از خودم بیشتر خوشم میاد.

    +ولی من از دیدن کامنت‌هات خیلی به وجد اومدم. فکر نمی‌کردم که راه اون فاطمه معرکه ارزشمند به این طرف‌ها بخوره.
    و البته که جای سختیه برای صحبت کردن اما مدیوم مناسب کجاست؟

    ++ انگار این «نمی‌دونم» رو از من بگیرن، لال می‌شم!! :|
  • مــاهان (ف.چ)
  • خب من اشتباه فهمیدم که تو اشتباه فهمیدی. درست متوجه شدی تا اون حدی که یه کامنت می‌تونه منتقل کنه.

     

    کلا، من به تازگی ترجیح میدم حرف نزنم. یکسری قوانین همیشه‌درست هستند که همه آدم‌ها با پیروی از اون‌ها راهی برای زیستن پیدا می‌کنند. اولی‌ش "صادق بودن با خود"ه. تحت هر شرایطی، بی‌رحمانه، با خود صادق بودن. برای همینه که من همیشه باید به کسانی که در ورطه افسردگی افتاده‌ند یا درحال افتادن‌اند بگم که مراقب باش. افسردگی ابتدای فروغلتیدن به ورطه خودفریبی و شعره. علت توصیه‌م به پرکتیکال بودن برای یک مدت، و کشتن نظرگاهت (که همانا "تو" هستی پشت چشم‌های خودت) همین بود. معمولا وقتی غم هجوم میاره و یا ما افسرده میشیم، شروع می‌کنیم به فریفتن خودمون. و اگه ضریب هوشی بره بالاتر، لایه‌های فریب ظریف‌تر میشه و خطر هولناک اونجاست که گمان می‌کنی با خودت صادقی ولی نیستی. توصیه خودآزموده‌م (و بنابراین نه‌چندان معتبرم) برای خالی‌شدن از انسانیت برای مدتی، به این دلیل بود. کلا، همیشه همه‌جا در زندگی، باید مراقب شعرها بود.

     

    و نکته بعدی که ربطی به این بحث نداشت و از پاسخت به کامنتم خواستم که بگم، اینه که از عمر به‌هدررفته من عبرت بگیر و راه من رو تکرار نکن و ادبیات و اندیشه چپ رو جدی نگیر. یه رگه‌هایی دیدم فکر کردم بگم اینو. دوست ندارم آدما رو ببینم که راه رفته من رو میرن (برای همه آدما دردناکه) گرچه بازم من دارم دیدگاه خودمو میگم و ممکنه برای تو صدق نکنه. اما به‌هرصورت من چپ سعادتمند یا جامعه چپ سعادتمند ندیده‌م و گویا امکان‌پذیر هم نیست، و ترجیح میدم از ادبیاتشون هم دوری کنم. (البته تو همینجا می‌تونی بگی "سعادتمند" مگه تعریف خاصی داره؟ اما بذار قبل از افتادن در این تسلسل بگم منظورم از سعادتمندی، مفهوم نامعلومی در جهان ایده‌ها نیست. منظورم سعادتِ لمس‌شدنی و دیدنی‌ست، مثلا یک سقف بالای سر.) برای شروع ترجیح میدم از عبارت‌هایی با قالب "فلان‌چیز خوب برای همه" استفاده نکنم. چون ممکن نیست.

     

    اما یه چیزی راجع به بحث اصلی: اینکه غم نادیده گرفته میشه و در آغوش کشیده نمیشه دلیل مناسبی برای تقدیسش نیست. این هم که در توجیه‌ش گفتی، برآمده از یه دیدگاه شاعرانه‌ست. یکم نگاهش کن، قطعا خودت متوجه میشی.

    مدیوم مناسب گمونم در ارتباطات انسانی وجود نداره. من بعد از ۲سال‌ونیم گذروندن ساعت‌ها با شریک زندگی احتمالی آینده‌م هنوز نتونستیم بحثی بدون سوء تفاهم داشته باشیم. به نظرم بهترین راه (و بهترین مدیوم) زندگی در کنار هم و لذت بردن از همدیگه‌ست، لازم نیست چندان چیزی به هم منتقل کنیم، از رفتارها و از چشم‌ها چیزها خودبخود منتقل میشن. (متاسفم که شاعرانه شد ولی شعر نیست.) آدم‌های سبک و روان خودشون رو منتقل می‌کنن، لازم به زبون باز کردن نیست.

     

    من مدت مدیدی به دام شعر افتاده بودم. مقصر این حدی از افسردگی بود که تو علائمشو نشون میدی. خواستم بهت بگم مراقب شعر باش، و حال خوب یه لحظه رو به قیمت عدم صداقت با خودت نخواه. با سر بالا به استقبال این دردی که گرفتارش شدی برو و اگر حقارتی در خودت می‌بینی بپذیر و توی صورت خودت بکوبش. من امتحان کردم، لااقل درباره‌ من صلاح این بود. 

     

     

    :)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی