Living in the Science World
سلام.
چیزی که همه میدونیم اینه که «بدن ما، هوشمند نیست!» و این یعنی چی؟ یعنی هر اتفاقی که افتاد دنبال یک کنش بگرد که این اتفاق واکنشش باشه! تا کجا پیش بریم؟ تا جایی که برسیم به یک اتفاق بدیهی فیزیکی یا شیمیایی. ممکنه جایی باشه که ما نتونیم به اون بدیهیات دست پیدا کنیم، خیلی راحت میگیم که این برای ما یک فرآیند کشفنشده است. در واقع چیزی که من توی این یک سال متوجه شدم اینه که چیزی به نام پذیرفتنیهای زیستی وجود نداره و هیچچیز هوشمند نیست! پس مشخصه دیگه، همیشه آخرین چیزی که توی یک فرآیند زیستی کشف میشه، در واقع اولین اتفاقه! با توجه به همه اینها کافیه که فقط یکبار فیزیولوژی سلول یا فیزیولوژی پزشکی رو خونده باشین، اونوقت کاملا با تمام وجودتون متوجه این هوشمند نبودن میشین. پس مهمترین چیزی که توی زیستشناسی (حداقل شاخه فیزیولوژیش) وجود داره، بررسی عکسالعملهاست. (از این به بعد بهش میگیم feedback) حالا ما دو نوع فیدبک اصلی داریم:
- Negative Feedback که به معنی اینه که اثر عکس روی اتفاق اولیه میذاره برامون. تقریبا همه فیدبکهای توی بدن از این نوعن! مثلا یکجا به یک دلیلی (که حالا مورد بحث نیست) فشار خون (MAP) رفته بالا، هزارتا مکانیسم توی بدن با هم دست به دست هم میدن تا توی یکسری مراحل ساده و پشت سر هم باعث پایین اومدن همین فشار خون که رفته بالا بشن!
- Positive Feedback که با راهاندازی یک فرآیند به تشدید اتفاق اولیه کمک میکنه. به ندرت پیش میاد توی بدن اتفاق بیفته و معمولا کارهای خیلی کوچکی انجام میده و بیشترین محل استفادهش برای ترشح هورمون اکسیتوسین توی بدن خانمهاست.
حالا جالبه که یک چیز دیگهای هم بدونیم، بعضی چیزها روی هم اثرات عجیبتری از یک فیدبک ساده میذارن. البته اینها کمی با اون فیدبک اولیه که معرفی کردم متفاوتن. بذارید توضیح بدم. ما برای رسیدن به یک مقصود در بدن واقعا هزارانتا راه داریم، یعنی مثلا همین MAP که مثال زدم بالاتر، میشه که توسط بارورسپتورها و به طور کلی سیستم عصبی سمپاتیک هدایت بشن و میشه که از طریق ترشح هورمونها مثل ADH یا Angiotensin یا از طریق به کار انداختن اندامهای دیگه مثل کلیهها برای جذب آب و هزارتا راه دیگه تغییر کنن.
تازه اینها فقط بعضی از کارکردهای عصبی در این موردن.
و اینها در عرض همن. در کنار هم کارشون رو پیش میبرن و شدت و سرعت اثراتشون متفاوته. به اینها دیگه نمیگیم فیدبک (در واقع کار فیدبکها در طول همدیگه انجام میشن!) اینها effect محسوب میشن که حالا میتونن کنار هم اثرات مختلفی بذارن، مثلا همدیگه رو خنثی کنن یا اثراتشون با هم جمع بشه (additive) یا هم این که روی هم اثر synergistic بذارن در واقع یعنی اثری فراتر از یک حاصل جمع معمولی. یعنی هرکدوم روی شدیدتر شدن دیگری تاثیر دارن و در نهایت یک اثر چندین برابر تقویتشده به دست میاریم. یک مثال جالبش رو میتونیم توی تاثیر هورمون رشد (Growth Hormon) و انسولین ببینیم که هردو باعث رشد میشن و زیرمجموعه هورمونهای سازنده قرار میگیرن. مثلا توی این نمودار کاملا مشهوده. توی یک موش تولید این دو هورمون رو متوقف کردن (با برداشتن غدههای مرتبط بهشون) و به جاش هورمونها رو به صورت تزریقی بهش میرسونن. در اولین شیب خیلی خیلی ملایم فقط GH رو به تنهایی و در شیب دوم فقط انسولین رو به تنهایی وارد بدن کردن و در مرحله بعد تزریق هردو هورمون با هم انجام میشه و کاملا دیگه همافزاییشون مشخصه.
حالا بچهها من واقعا همیشه به فیدبک مثبت اعتقاد داشتم. یعنی میگفتم اگر ناراحتی و کمی غم احساس میکنی، باید این احساس رو تقویت کنی تا بتونی درست کنترلش کنی، باید از گریه کردن نترسی و بذاری غم تمام وجودت رو بگیره. شاید از همینجا شروع کردم به شنیدن آهنگهای کلاسیک ایرانی و شیفتهشون شدم. من واقعا زمان زیادی رو برای قدرتمند کردن احساسات کوچکم درون خودم صرف کردم. فکر کردم باید با کوچکترین جرقهای از دوست داشتن بذاری عشق توی وجودت جاری بشه و قلبت رو پر کنه! با هر طلب درونی باید تمام مسئولیتها رو به دوشت بکشی و اون خواسته رو به سرانجام برسونی. اگر دوست داری الان بنویسی، خب بنویس و این شوق رو همینطور توی خودت بیشتر کن! اگر میخوای که اینجا نباشی، فقط نباش و بیشتر نبودن رو بخواه! در واقع همهچیز توی دنیام صفر و یک بود، یا تمام وجودت صرف یک چیز میشه یا کاملا دست از سرش بردار! و این هم به خاطر اینه که روح تو از درونت خبر داره و میدونه الان چی میخوای دقیقا، پس بهش توجه کن و بذار چیزی که نیاز داری تمام زندگیت رو (حداقل در همون لحظه) پر کنه! اگر معلمی سر کلاسش از دستم کلافه میشد، این باعث راه افتادن یک مکانیسم تشدیدی توی من میشد، باور کنین جدی میگم من تمام تلاشم رو میکردم که اون معلم من رو از کلاس بیرون بندازه، واقعا تمام تلاشم رو! (یکبار کلاس نهم که بودم، یک ماه تمام از هیچ کلاسی بیرون نیفتادم و فکر میکنین چی شد؟ توی دفتر روزانهای که باید به مشاور تحویل میدادیم تا ساعت مطالعهمون رو ببینه یک برچسب برام چسبوند و یک آبنبات چوبی جایزه گرفتم:))) ) حالا به هرحال قضیه اینه که بله من از تلنبار کردن احساساتم و پر کردن وجودم ازشون، احساس قدرت میکنم و این عجیب نیست واقعا؛ به نظرم کاملا انسانی هم هست.
چند روز پیش بدون این که به همه اینها فکر کنم، اتفاقات این چندماه رو داشتم برای الهام تعریف میکردم و هی فکر کردم اینها همهشون روی هم و روی پیش رفتن من توی غم، فیدبک مثبت داشتن! از روز اول تحمل کردم، به غمها فکر نکردم و ازشون فرار کردم، اما اینها شوخی نداشتن که؛ هرکدوم تاثیرات خودشون رو روی اتفاق بعدی و تشدید غم من گذاشتن! و از همه بدتر، غمها با ورود به غم بعدی تموم نمیشدن و فقط در عرض هم به صورت همافزا پیش میرفتن؛ تا جایی که من بدون این که حتی خودم وارد پروسه تشدید غم بشم، یکهو دیدم که هیچی از درونیاتم باقی نمونده و فقط یک پوستهام، تازه نه هر پوستهای، یک پوسته غمگین که تمام خصوصیات و درونیات نورا رو حفظه و از روی عادت کارهاش رو پیش میبره!
با الهام حرف زدم و یکهو فکر تازهای به ذهنم اومد. فکر کردم من پر از ادعای علمم، پر از شیفتگی (نه چندان) خالص برای علم و راستش دوست دارم که یک زندگی واقعا علمی داشته باشم، چون این همون هیجان زندگیه! نمیدونم میشه تمام قوانین علمی رو به درونیات انسانها ربط داد یا نه؟ (به نظرم میشه؛ وقتی جرقه اولیه تمام اتفاقات کیهان از پدیدههای فیزیکیه اما بگذریم) ولی من برای زندگی خودم، برای همین چند سال نه چندان زیادی که باید صرف زندگی کنم، ترجیح میدم یک جریان علمی راه بندازم توی رگهای حیاتم! یعنی چه اشکالی داره که قوانین من، قوانین تاثیرگذار روی خودم، همون قوانین طبیعت باشن؟ هی گشتم و دیدم همیشه اولین عکسالعمل بدن، برای توقف تغییره. تغییرات چندان مطلوب نیستن اما چیزی که هست اینه که بدون اونها احتمالا میگندیم:/ خلاصه که تغییرات، درگیریها و چالشها همیشه هستن، باید باشن اما من باید در جهت ثباتشون حرکت کنم نه دادن یک شوک خیلی قویتر و چند برابری به روحم! سعی کردم فیدبک منفی رو راه بندازم توی خودم. (البته میدونین این واکنش، غیرارادی هم هست! یعنی ممکنه خودتون اصلا توی غمها حواستون نباشه و به سمت کارهای حالخوبکن کشیده بشین. من هم تمام این مدت بیکار نبودم و زانوی غم بغل نگرفته بودم، ناخودآگاهم تمام تلاشش رو برای حال خوبم کرده بود اما به کمک من هم احتیاج داشت! مثلا توی همین مدت فهمیدم که چهقدر صبحها زود بیدار شدن باعث میشه حالم بهتر باشه. احتمالا این یک فیدبک منفی خیلی قوی بوده که میتونسته کمی از اون همافزایی بکاهه!) نمیدونم مگه قانون طبیعت همین نیست؟ فیدبک منفی در تغییرات نامطلوب و فیدبک مثبت برای اتفاقات امیدبخش مثل شیر خوردن بچه یا به دنیا اومدنش. اصلا میدونستین هورمون اکسیتوسین، به هورمون عشق معروفه؟ پس علم، چندروز پیش اومد و دم گوشم بهم گفت فیدبکهای مثبتت رو نگه دار و فقط برای تشدید عشق خرجش کن :)
پینوشت: در واقع من اصلا اصلا اصلا از پیوند علم به زندگی خوشم نمیاد بچهها! علم بما هو علم رو خوشه اصلا:)) ولی خب نمیدونم یک وقتهایی مغزم سرپیچی میکنه و بدون اجازه یک چیزهایی رو از علم و زندگی به هم ربط میده. تقصیر من نیست واقعا :دی
پینوشت 2: راستش مستور توی داستان «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت» توی کتاب «حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه» میگه
و هیچچیز و هیچچیز و قسم میخورم هیچچیز، نه؛ هیچچیز مثل فهمیدن مرا در هم نمیکوبد. وقتی کسی ادراک نمیکند یا کم ادراک میکند من میتوانم داناییام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بُهت و شگفتیاش کیف کنم.
این یکی از دلایلیه که من واقعا دوست دارم که درباره علم حرف بزنم، البته که کلا هم حرف زدن دربارهش شگفتی محضه و واقعا خوشگذرونی محسوب میشه. و فکر کنم به همین دلیل قراره از این به بعد بیشتر شاهد پستهایی که توشون یک مبحث علمی رو همینجوری توضیح میدم و زیرش با هم دربارهش بحث میکنیم، باشید :)
- ۹۹/۰۴/۲۰
سلام :))
من هم امروز داشتم یک پست بصورت نامه برای رشتهام مینوشتم تا ازش عذرخواهی کنم که این یک سال چقدر نامردی کردم در حقش ولی بعد از چند خط پشیمون شدم ، تمرکز کافی نداشتم :)
من خوشحال میشم از خوندن همچنین پستهایی:)