نیازمندیها: افسون obliviate
سلام.
باید یک لباس ورزشی جدید بخرم، نیمتنه قبلیام بوی خون میدهد، تاپ صورتی و کاور سبزآبیام هم مزه شکست میدهند. باید همانموقع که داشتم بالای بند، روی حرکت عجیب و غریب مرد عنکبوتی، بالانس میرفتم، بیشتر به فکر نیمتنهام میبودم اما خب حالا کار از کار گذشته و هرچه میشورمش بیشتر بوی خون میگیرد، رقیقتر اما پررنگتر! بقیه متوجهش نمیشوند اما این لباس تا ابد من را یاد دستهای ضعیف و احساس تعلیق در ارتفاع یک و نیم متری میاندازد که تحملش چندان هم آسان نیست! اگر محمدمهدی هزاران آهنگ دیگر هم بفرستد، هرگاه که اسم آهنگ و محمدمهدی برایم تکرار شوند، طعمِ تندیِ عجیبی در ذهنم میپیچد. احتمالا تا ابد یاد آن روز میفتم که خواسته بود ناراحت نباشم و من تمام شیب تند امیرآباد را زیرآفتاب تند دم ظهر برای کلاس بیفایده اما با ریتم تند آزمایشگاه فیزیک، تندتند راه میرفتم و به نفسنفس افتاده بودم اما تمام مدت خوشحال بودم و یادم هم نمیرفت به آهنگ گوش دهم! بیمقدمه فکر کردن به ساختمان گروه برایم فقط سیاهی تداعی میکند. سیاهی آن روز که با مهسو برای اولینبار آنجا بودم، یک ساختمانِ لختِ بیدر و پیکر! باغ بابا، مخصوصا آن تاب دم در من را یاد کتاب «رویای آدم مضحک» میاندازد. تا به حال چندتا کتاب دیگر هم آنجا روی همان تاب خواندهام تا حس و حالش برایم عوض شود اما بیفایده! تاب باغ بابا هنوز هم برایم بوی گیجی از حرکت و منگی از شخصیتها را میدهد، یکجور بیاعتمادی، یکجور دلنشینی، یکجور حال خوب و یکجور حال بد! قاعدتا باید مشهد من را یاد ماریا بیندازد و طلایی گنبد، یاد زیارت وداع. اما یاد دعوا میافتم، یاد ناامنی و آشوب، یاد گریه... گریه من را به سیزدهسال پیش میبرد. هربار که گریه میکنم، مامانجون دیگر نیست. هربار که گریه میکنم فکر میکنم روی تراس خانه پدرجون کنار مهدی نشستهام و یک لحظه متوجه همه چیز میشوم، متوجه ترکیب سفر و خدا و اتاق دربسته و پارچه سفید و لباس سیاه و خرما و گریه! با هربار گریه از اول متوجه میشوم، با هربار متوجه شدن از اول هقهق میکنم و با هربار هقهق دست صادق را میگیرم و سوار ماشین مهدی میشویم تا مجلس ختم روحیهمان را به هم نریزد. با هربار گریه روحیهام به هم میریزد!
دارم از هم فرو میپاشم و احتمالا هربار که به عدد 2 فکر کنم، یاد افسردگی میفتم حتی اگر شادترین آدم روی زمین باشم! دوست ندارم وقت کسی را بگیرم، مخصوصا که به چه دردتان میخورد اگر بدانید هرچیزی من را یاد چه میاندازد! صرفا دوست دارم محو شوم و نقطهای شوم درخشان از بازتاب نور خورشید و پاکی آب بر روی شاخه فرعی رودخانهای دور افتاده، کنار جادهای به ناکجا! فعلا این را دوست دارم و میدانم اگر اینها را دوست بدارم برای هیچکدام از شما دیگر دوستداشتنی نیستم؛ حتی اگر یکدرصد از قبل بوده باشم! فعلا دارم فرومیپاشم و ترجیح میدهم فقط یکی از ذراتم تاابد در حرکت و تکاپو باشد.
شاید کمی ادبی نوشتن حالم را بهتر کند، همانطور که فکر میکردم معیار نوشتن برایم همینکار را خواهد کرد و نکرد!
«تو به سان شکوفههای انار، زیبایی و کاش بدانی رقص بیمهابای شکوفهها بر مامن زمختشان با نوازش نسیم، چه بینقص شادمانی از این تمثیل را به تصویر میکشد. کاش من هم نسیم بودم، بیبهانه زلفت را آشفته میساختم و مشامم را از رایحهت پُر! ناگاه گم میشدم و از میان گیسوان تو به آغوش تو در میآمدم! در آنجا که استاد میگوید «تو خود آفتاب خود باش...»، آفتاب را رفیق لحظاتمان میکنم. روشنی برای تو، گرما برای من! خنکی برای تو، سرما برای من! خاطرات برای تو، آمال برای من!»
بعد از اینهمه مدت کار سختی به نظر میآمد اما بد نبود، نتیجهاش باب میل نشد پس حالم را هم بهتر نکرد، اما دلم خواست و نوشتم. مهم این است که انگار من یک عهد نانوشته دارم که در همهچیز شکست بخورم و این هم از این، در ادبی نوشتن تا به حال شکست نخورده بودم که آن هم خوردم! اگر از شکستهایم بنویسم حالم خوب میشود؟ بعید میدانم وگرنه من لیست آمادهای برای رو کردن دارم! از تلاشهایم، دوستیهایم، درسهایم، نوشتههایم، کتابهایم، عکسهایم و حتی کانال تلگرامم!
چندروز پیش چند مدل لباس دلفریب دیدم و در وصفشان نوشتم «من این لباسها رو داشتم، آیا مرض داشتم که افسردگی داشته باشم؟ :))))» محمدعلی اما گفت داشتن اینها که ساده ست، یکهو میبینی به دستشان آوردی و همچنان افسردگی نرفته بود، همینجا پیشت مانده بود! همانموقع یاد این افتادم که به ماریا گفته بودم اگر یک عکس پروفایل شبیه عکس فاط داشته باشم، احتمالا کمتر افسردهام و بعد که این عکس آخرم را گذاشتم برای پروفایلم خود فاط آمد و از آن تعریف کرد و گفت که دلش میخواهد یک عکس شبیه عکس من داشته باشد! اما من همچنان افسرده بودم، لبخند میزدم و تشکر میکردم اما همچنان افسردگی بیخ گلویم را گرفته بود و فشار میداد!
دیگر از این وضعیت خسته شدم، دیروز میخواستم بروم پیش تراپیست اما نرفتم. میخواستم تماس بگیرم حداقل اما نتوانستم از جایم تکان بخورم. افتاده بودم روی تخت و داشتم در افکار مسموم خودم غرق میشدم و هیچکس نبود که کمکم کند! فکر میکنم حداقل از 80درصد آدمها خوشبختترم و همین فکر نمیگذارد برای غمهایم سوگواری کنم، نمیگذارد با خیال راحت افسرده باشم و مضطرب میشوم، واقعا اگر جهنم همین نیست پس چیست؟ ترسیدم زنگ بزنم به مرکز مشاوره، وقت بگیرم، بروم تا آن سر شهر و نتوانم حرفی بزنم. ترسیدم که هنوز کلمات برایم سنگین باشند و هرچه تلاش کنم از دهانم بیرون نیایند، ترسیدم که باز گریهام بگیرد و ترسو به نظر بیایم، گرچه هستم! دیروز برای چندساعتی آن گوی داغ بزرگ و مملو از کلمات را از دهانم درآوردم، حالم خوب بود، باشگاه رفتم با نیمتنهای که بوی خون میدهد، برای خودم آبمیوه گازدار خریدم و یاد دانشگاه و آن آبمیوههای گازدار ارزان زیرج که افتادم گریه کردم، بیاختیار و تا خانه دویدم!
کاش برای چیزهای بزرگتری ساخته شده بودم. الان که تمام هدفم فقط زنده ماندن است، ترجیح میدهم حتی زنده هم نباشم! دم اکسیژن، بازدم دیاکسید کربن و تولید گرما و نهایتا بازده صفر برای دنیا! به چه دردی میخورم؟ کاش برای کارهای بزرگتری ساخته شده بودم...
دیروز فکر کردم حالم بهتر است، دیگر نمیخواستم که مرده باشم. همچنان میدانستم که مرگ نجاتدهنده است اما فکر کردم دوست دارم زندگی را در آغوش بگیرم، برای چند ساعت فقط! و بعد ترسیدم... فکر کردم اگر یک روز بمیرم و فردایش نخواهم که مرده باشم چی؟ بخواهم که زندگی کنم و بجنگم! تا کی ممکن است دلم برای در آغوش گرفتن زندگی تنگ شود که بعدش با خیال راحت بمیرم؟ دیروز از آدمها عذرخواهی کردم! عذرخواهی کردم که هستم و وجود دارم. عذرخواهی کردم که پیگیر حالشان نبودم و برایشان از ته دلم آرزو کردم که حال خوبی داشته باشند، حاضر بودم تهمانده حال خوب ناپایدار خودم هم بدهم دست یکی از آنها، چون اینقدر کم است که به همان یک نفر هم به زور میرسد! از یک نفر هم عذرخواهی کردم که جواب پیامش را نداده بودم، از من یک سوال پرسیده بود درباره ارتفاع ظروف مختلف در فشار مساوی؛ از همان سوالهای کنکورهای قدیم. گفته بودم به آن فکر خواهم کرد و یادم رفت. عذابوجدان سرتاسر وجودم را گرفته بود، تمام تستهای لعنتیِ فشار، مغزم را مچاله میکردند و فکر میکردم اگر او نتواند حتی یکی از سوالهای فیزیکش را جواب دهد، خودم را نخواهم بخشید! دیروز حالم خوب بود و به بقیه پیام دادم و حتی به دونفر غریبه توی خیابان و یک نفر توی سوپری کمک کردم! دیروز حالم خوب بود و متاسفانه امروز دوباره میخواهم بمیرم و عجیب است که میتوانم این مفاهیم را بیان کنم! چندوقت است دارم جان میکنم و فقط میتوانم به آنها فکر کنم، حالا توانستهام بنویسمشان و نمیدانم که این خوب است یا نه! به هرحال شما را نگران میکند که امیدوارم نکند، وگرنه از عذابوجدان خواهم مرد! و بعد راستش را بگویم کلمنتاین؟ آن یکی عذابوجدان از عذابوجدان گرفتنهایم را هم دارم کمکم میگیرم و واقعا تا سرحد مرگ ناراحت میشوم اگر تو فکر کنی که حرفهایت برایم بیاهمیت بوده و ساده از آنها گذر کردهام! البته الان حد مرگ برایم حد غایی و عجیبی نیست، دستیافتنی و نزدیک است اتفاقا اما در این مورد، کوچک نیست، بزرگ است و میخواهم از طرف زبان فارسی از تو عذرخواهی کنم که کلمهای ثقیلتر و دورتر از مرگ برای اوج ناراحتیهایم پیدا نمیکنم! به هرحال حتی امیدوارم هیچکدامتان تا اینجای متن را نخوانید که اصولا نیازی هم به عذرخواهی من نباشد، اما محض احتیاط میگویم برای آن فرد احتمالی که آنقدر روح بزرگی دارد که خسته نشده و تا اینجای متن را خوانده و نگرانم شده.
دیگر نمیدانم چه میخواهم... فکر نمیکنم بخواهم دوستی با آدمها داشته باشم و نمیدانم تا کی نمیخواهم! احتمالا تا چند دقیقه یا چندروز یا حتی چند سال!! نمیدانم چهقدر در نوسانم اما میدانم دوستیها کمی خستهام میکنند اما نمیتوانم دست از آنها بکشم، چون میدانم که بعدا به آنها نیاز خواهم داشت. بعدا هم نمیدانم چندثانیه دیگر است! شاید 2، شاید 2میلیون! کسی نمیداند و حتی همین الان هم برای یک لحظه ترسیدم که محمدمهدی یا سارا یا الهام را از دست بدهم... گرچه تا همین الان هم دوستهای مهمی مرا پرت کردهاند و من هم دوستهای مهمی را پرت کردهام یک گوشه. مهم این است که در آن گوشه هرچه قدر میتوانستم نزدمشان. تا اوج عصبانیتم خردشان نکردم و حتی کلا نگاهی از سر ناراحتی هم به آنها نینداختم. تنها، گذاشتم از زندگی بدون من لذت ببرند. کاری به کارشان نداشتم کلا؛ برای آرامش خودم و مهمتر از آن برای آرامش آنها که برایم دیگر اصلا مهم نبودند!! اما از آنطرف آنها انداختندم گوشه رینگ و من ناکاوت شده، خونین و مالین، کور و کر، یک گوشه دراز به دراز افتادم و فکر بالا میآورم و در افکار خود غوطهور میشوم، غرق میشوم و نفسی نمیماند...
- ۹۹/۰۵/۰۵