Daily UT 7
سلام.
این به نظرم خیلی رویایی و روشن بود. چرا نباید ثبت بشه؟ من که دارم راه میرم و میگم از بچههای کلاسمون متنفرم و دو دقیقه بعدش دلم براشون تنگ میشه و بعد ازشون تعریف میکنم و بعد دوست ندارم حتی چتهاشون رو بخونم و... و... و... حالا خواهرم میگه طول میکشه تا بفهمی دقیقا با آدمها توی دانشگاه چند چندی؟! خب نمیدونم ولی این مهمه به هرحال که رفتارها رو کنار هم قرار بدم و بتونم از پس درست فهمیدن شرایط بربیام.
دیروز توی گروه تقریبا یک دعوای تر و تمیز راه انداختم و بعد خودم کشیدم کنار! یکی از پسرها هست که پر از تفکرات دیکتاتوریه. اگر تصمیمی بگیره، آدمها قطعا احمقن اگر خلافش برخورد کنن. و بدتر از همه اینها؛ ضدزنترین آدمیه که از نزدیک دیدم، میگم از نزدیک چون ویار تکلم هست که پستهای وبلاگش رو خوندم و به مراتب از این بدتره؛ ولی خب اگر بخوام دقیقا متوجهتون کنم که تا چه حد؟ میتونم بگم یکبار من و یکی از دخترها توی کلاس بودیم و اومد توی کلاس و صافصاف توی چشمهای من - که دارم خودم رو از مطالعه خفه میکنم تا ببینم واقعا میخوام فمنیست باشم یا نه؟ - زل زد و گفت چرا اصلا دخترها باید بیان دانشگاه؟! و من بالاخره بعد از هزاربار دیدن رفتارهای تکراریش و سکوت همگانی گفتم که متوجه رفتارش نمیشم و اهمیت خاصی هم البته نداره! بعد علی اومد بهم گفت که آیا فرم تعهدنامه رو فرستادم یا نه؟ بله. من برخلاف میل قلبیم اون فرم رو فرستادم تا اتحاد کلاسمون به هم نخوره و اصلا توی بوق و کرنا هم نکردم و نهایتا همه اینها دودش توی چشم خودم رفت. برای بار دههزارم از این که خوبیم رو به روی آدمها نیاوردم، انگشت اتهام به سمتم اومد! اما علی خواست که باهام حرف بزنه، نمیدونم از روی حس همدلی و مهربونی بینهایتش بود یا صرفا یک ترحم یا حس نیاز به قدرتمند بودن و نفوذ داشتن؟ نمیدونم خب! بهم گفت که حرفم توی گروه خوب نبوده و اگر ممکنه بهش بگم که چه چیزی توی رفتارهاشون ناراحتم میکنه. حدودا ٧تا یا ٨تا احتمال گذاشت جلوم که ممکنه کدوم یکیش ناراحتم کرده باشه و گفت که نمیخواد کسی که قراره ٨سال باهاش همکلاسی باشه، دور باقی بمونه ازش یا کدورتی بینشون باشه! و حدودا دو سه ساعت وقت گذاشت و به حرفهای من گوش کرد و نهایتا بهم گفت که چهقدر به نظرش من آدم باشعوری میام. چندبار این رو تکرار کرد و گفت توی یک جمع من و شعورم همون چیزهایی هستیم که برای اون جمع نیازه! به هرحال با وجود این و این که همین علی با محمدعلی یکبار به من تقریبا التماس کردن که با هم بریم کافهبازی -که این خیلی عجیب بود چون من حتی یکبار هم باهاشون نرفتم کافه و همراه هیچکدوم از بازیهاشون هم نبودم.خب من هم پیچوندمشون و به دروغ گفتم که باید ساعت ٢ سر یک قراری باشم- یا کل ترم پیش که من هیچی از پایهایترین مباحث زیست نمیفهمیدم علی برام همه چیز رو با چنان حوصلهای توضیح میداد که من خودم خجالت میکشیدم، (چون جمله طولانی شد دوباره تکرار میکنم.) با وجود همه اینها من فکر کردم این آدم نسبت به من یک ترحم بیاندازه داره و شاید خیلی خوشش نیاد ازم و فقط به خاطر این که قراره ٨سال همکلاسی باشیم مراعاتم رو کرده!
و بعد میدونین چی شد؟ اینجاش روشن بود و باعث شد من کمی زندگی فعلیم رو توی این رشته و با این آینده بیشتر دوست داشته باشم. داشتیم حرف میزدیم از خوبیهای تیم بودن و با هم کارها رو انجام دادن و اون رویاهای خیلی بزرگی توی سرش داره. مثلا یکبار که فکر میکنم یکجورهایی توی حال خودش نبود توی سرویس یکهو من رو صدا کرد و گفت که کشاورزی ایران خیلی عقبه و دوست داره که کشاورزی ایران رو زیر و رو کنه. البته چندبار دیگه هم این رو شنیدم ازش اما این دفعه گفت که دوست داره با هم علم کسب کنیم، درس بخونیم و برای هم نردبون باشیم تا شاید بعدا بتونیم توی هر حوزهای حالا مثلا کشاورزی با هم یک پروژه درست و حسابی برداریم یا یک شرکت بزنیم اگر خواستیم توی ایران بمونیم. و بعد کلی با هم حرف زدیم که چهطور ممکنه بتونیم به هم کمک کنیم و من گفتم از گروههای خوندن کوچک شروع کنیم و با کورسهای عادیتر؛ مثلا با هم برنامهنویسی پیش ببریم یا دروس پایه زیست رو با برنامهریزی بخونیم. و میدونین چی گفت؟ گفت که اگر ما آماده باشیم میتونیم از بعد امتحانهای ترم شروع کنیم و با هم درس بخونیم و پیش بریم.
حالا نمیدونم این چهقدر مهم و واقعیه و حتی نمیدونم که به کجا قراره برسه. ولی این که یک نفر اهمیت بده به این موضوعات یکجوری به من اثبات میکنه که انسانیت خیلی هم دور نشده و همین دور و برهاست :) و میدونی بیشتر فکر کردم که باید خیلی بیشتر درس بخونم و آمادهتر بشم، حالا هرچی میخواد باشه و هروقت که میخواد این گروه درسیمون شکل بگیره یا حتی اگر من رو توش راه بدن یا نه! :))
پینوشت: امروز به خاطر این که نتونستم درست توی ویدئوکالی که با بچههای کلاس داشتیم شرکت کنم چون نت خوبی نداشتم بغض کردم و خیلی به هم ریختم. چرا؟ من واقعا دلم براشون تنگ شده بود حتی اگر فکر میکردم هرگز دوست ندارم با تمام این آدمها یک ویدئوکال داشته باشم.
پینوشت ۲: این رو دیشب نوشتم ولی اینقدر خسته بودم که نتونستم منتشرش کنم!
- ۹۹/۰۳/۱۷
صداقت کلامت واقعا قابل تحسینه جوزفین.... و اینکه راحت میگی چیزی که میخوای رو. صادق و شفاف....