بندهیِ تهدیگِ سیبزمینی
سلام.
من پایانهای خوش رو میپرستم. دیروز لالالند رو دیدم. غرق لذت شدم، غرق هیجان، غرق بوی تابستون و رنگهای جیغ بنفش. حالا نمیخوام اصلا درباره اون یک ساعت و چهل و هشت دقیقه اول فیلم حرفی بزنم (که پیشنهاد میکنم از دستش ندید) بحثم دقیقا زمانیه که 20دقیقه به آخر فیلم مونده! رنگها فروکش میکنند، حسرت، غم، ناامیدی، لبخندهای از سر ناراحتی تا ابد دستشون میاد روی کار! «ابد» کلمه اذیتکنندهایه برای من که شیفته پایانهای خوشم، برای من که حتی در کثافت این دنیا هم باور به امید دارم! بعد از فیلم پریشون شدم، هی با خودم تکرار میکردم که کاش هرجایی قبل از این بیست دقیقه فیلم تموم میشد اما نشد، فیلم دقیقا 128دقیقه بود و اونهمه رنگ و موزیک هم کمکی بهش نکرد!
این حرفها رو بعد از کتاب «کلمههای آبی تیره» هم میخواستم بزنم، چون من با پایانهای خوش به وجد میام و این کتاب من رو به وجد آورد. همینطور بعد از فیلم افتضاح محض «زنان کوچک» میخواستم به خاطر همه پایانهای ناخوش و آبکی (از این لحاظ که میخوان دلخوشمون کنن به یک پایان عجیب و به ظاهر خوشایند) از فیلم شکایت کنم. کتاب «کیمیاگر» خوب بود چون آخرش هم فاطمه داشت و هم گنج و هم خانه پدری. معیارم برای طبقهبندی کتابها و فیلمها، تبدیل شده به پایانهاشون! من عجیبم؟
من پایانهای خوش رو میپرستم. شاید یک روز دیگه همهچیز برای ما خوب بشه؛ ما هم از غم رها بشیم یا حداقل غممون کوچک بشه. شاید این افسردگی بالاخره دست از سر خانواده ما برداره. دیروز رفتم سرچ کردم familly depression، کوچکترین محتوایی نبود که اشاره کنه به این که یک خانواده همزمان افسردگی بگیرن و من چرا نباید به خودمون حق بدم؟ شاید یکی از نشونههای اون روز خوب برای من روزیه که افسردگی بابا خوب بشه. از وقتی بابا افسردگیش عود کرده و حملات پیدرپی بهش میکنه، روی احساسات همه ما سایه انداخته! من متوجه شدم حتی یک فرد افسرده هم از پس درک یک فرد افسرده دیگه برنمیاد! از وقتی بابا قرص میخوره و میخواد دکتر بره، با روانشناس خودم حرف زدم، گفتم که فکر میکنم خودم رو لوس کردم که اسم حالم رو گذاشتم افسردگی، وقتی حال بابا رو میبینم مطمئن میشم که من ندارمش! بهم گفت که تو براش اسم نذاشتی، این من بودم که روت برچسب زدم. گفتم افسردگیم خفیفه و احساس عذابوجدان میکنم، کاش میتونستم کمی از افسردگی بابا رو بردارم برای خودم، من معتقد به تعادل و برابریام. بهم گفت الان داری گریه میکنی؟ (چون پیشش نبودم) و وقتی گفتم بله، گفت شاید بالاخره بتونم کمی از شرایط زندگی الانم براش تعریف کنم، که چی اینقدر روی دلم سنگینی میکنه و چی باعث میشه خودم رو نشناسم، گریهم بیشتر شد و گفتم نمیتونم چیزی بگم، کلماتش رو ندارم! بهم گفت که «اشکالی نداره، همهچیز درست میشه!» و باز هم بهم پیشنهاد کرد که با قرص سطح سروتونین بدنم رو بالا ببرم و من هم گفتم که نیازی نیست! بیشتر از همه لحظات جلسهم، عاشق اون لحظهایام که توی صداش امید هست و میگه همهچیز درست میشه! چون من شیفته پایانهای خوشم.
حالا این روزها خیلی به دوست سابقم هم فکر میکنم، خاطراتمون همش جلوی چشممه و یادم میاد که چهقدر خوش میگذشت و بعد برای هم تبدیل شدیم به آدمهای سمی، اون زهرش رو ریخت و من مات و مبهوت خودم رو کشیدم کنار که بهش آسیبی نرسونم و تاابد ازش متنفر شدم! تاابد اکثر وسایل زرد توی اتاقم که هدیه اون بهم بود باید توی اون جعبه بالای گنجه بمونه؛ چون فکر نمیکنم هیچوقت اونقدر قوی بشم که بتونم بپذیرم بعد از همه خوشیها، پایانهای تلخ وجود دارن! شاید دیگه هیچوقت مثل اون روزها و کنار اون بهم خوش نگذره و این یک پایان خوش برای این نوشته نیست، این که از یک آدم سمی صحبت کنم که بخش زیادی از مسئولیت افسردگیم رو به گردن گرفته و همینجا هم تمومش کنم!
راستش چندشب پیش خواب دیدم که دارم فرار میکنم، میرم لبنان، میرم فرانسه، میرم امریکا، میرم اسپانیا، میرم آلمان. خواب دیدم اینجا نیستم و هراسون دارم میدوئم. این یک پایان خوشه، این که دیگه اینجا نباشم، نه توی این خونه و بهتر از اون نه توی این کشور! میخواستم کتابم رو بردارم، دیدم دستم جا مونده توی خونه. بیخیال شدم و خواستم لباسهام رو عوض کنم که برم دانشگاه، دیدم که پام توی اتاقم جا مونده. احتمالا فرار اونقدرها هم که فکر میکنم حالم رو خوب نمیکنه، ولی به هرحال یک پایان خوشه حتی بیدست، حتی بیپا.
من بنده پایانهای خوشم. توی نظریه من همه دردها پایان دارن و این خودش عالیه برای فرار از افسردگی. همش امیدوارم که یکروز همهچیز سر جای خودش قرار بگیره؛ همش «بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم.» و نمیدونم لطفا فیلمهایی رو به من معرفی کنین که حقایق کثیفی که من قبولشون ندارم رو نکوبه توی صورتم، آروم و نرم توی یک نقطه مناسب تموم بشه و تمام جهان آروم بگیرن!
به جز همه اینها امیدوارم اون دوتا کبوتر پشت پنجرهم هم لونهشون رو بتونن راحت درست کنن و تخم بذارن. هردفعه هم از اول به این فکر میکنم که شاید ایندفعه که بچهشون به دنیا اومد، بقیه تخمها رو ول نکنن و برن، حتی بچهشون رو هم ول نکنن و برن، بمونن و مثل قصهها به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن.
پینوشت: یکی از قطعات لالالند درباره اینه که تلاش مهمه و نهایتا ما باید از داستانهامون خوشمون بیاد، زندگیمون رو باید در جهت خواستهمون پیش ببریم و حتی اگر پایانش خوش نبود، اگر آخرش سرما خوردیم دوباره بلند شیم و همونکار رو انجام بدیم. همه لحظات این آهنگ رو خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی که به قلبهای آسیبدیده و به گندهایی که خودمون میزنیم، میگه که یککم دیوونگی کلید رنگ بخشیدن به دنیامونه!
این از آهنگ ولی لطفا متنش رو هم بخونید موقع شنیدنش.
- ۹۹/۰۶/۰۴
ربط تهدیگِ سیبزمینی به پایان خوش خوب بود. :)))
اگرچه خیلی هوادار فیلمهایی با پایان خوب و به سبک لالالند نیستم. لالالند برای من از زندگی واقعی خیلی دوره. یک مدینۀ فاضله است. مثل همون سریال فرندز که با وجود اینکه از دیدنش لذت بردم و میبرم، اما دنیای واقعی نیست. چیزی نیست که قابل باور باشه. و همین مشکل من با فیلمهایی توی سبک لالالنده.